✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_5 بعد از اینکه کیفم را روی میزم گذاش
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_6
_خسته نباشی جناب سرگرد..منتظر کسی بودی؟
درحالی که سعی می کردم از جایم بلند شوم،جواب دادم.
_عه...سلام حاج خانوم. بله قرار داشتم.
_خوب پس منم مزاحمت نمی شم، اومدم نهارتو بدم و برم.
به سمتش رفتم و ظرف غذا را گرفتم.
_شرمنده می کنی حاج خانوم راضی به زحمت نبودم.
_زحمتی نبود...شب میای خونه؟
_فکر نکنم...چطور؟
لبخندی زد
تا تهش را خواندم
_من قصد ازدواج ندارم...حداقل تا اخر ماموریتم
_حتی اگه از اداره خودتون باشه؟
به سمت در رفت.
_مراقب خودت باش
چند دقیقه در همان حال ایستادم..
خدا می دانست این بار چه فکری در سر دارد
ظرف غذا را روی میز گذاشتم و درش را باز کردم
چشمانم را بستم
بویش هر کسی را مست می کرد
چند دقیقه بعد دوباره صدای در بلند شد.
این بار هم به خیال اینکه خانم امینی پشت در است، اجازه ورود دادم.
_بفرمائید.
_گشنه ات نیس؟ آجیل آوردیم.
سرم را بالا آوردم و با روی ماه سه عجوزه برخورد کردم.خون خونم را می خورد.
گویا بی کار تر از این سه نفر نبود
_انگار دیروز رو یادتون رفته...
_خیر...اصلا
_پس دلتون کتک میخواد؟ حالا نشونتون می دم.
آرام و به حالت تهدید به سمتشان قدم برداشتم، دوقدم نرفته بودم که هر سه گریختند
بالافاصله چهره خانوم امینی نمایان شد.
_سلام . فک کنم بد موقعی مزاحم شدم.درسته؟
از خجالت بدنم گر گرفته بود
به نشانه منفی سر تکان دادم و به مبل دونفره ی وسط اتاق اشاره کردم.
_سلام . منتظرتون بودم بفرمائید .
نفسم را با افسوس بیرون دادم که از چشم خانم امینی دور نماند
_اتفاقی افتاده؟
_خیلی معذرت میخوام دخالت میکنم ولی چادری که سرتونه حرمت داره
موهاتونو بدید تو
_نکنه فکر کردید واقعا زیر دست شمام؟
کلافه دستی به سرم کشیدم
_تا وقتی فرمانده ماموریت من باشم بعله...
_ قراره فرمانده باشید یا بازجو؟
_منظورتون چیه؟
نیشخند زد
_اف نیست پدرِ زیر دستتون تا اخر عمرش تو کار مواد مخدر بوده؟
دستم را بالا بردم
_بهتره تمومش کنید...میریم سر اصل مطلب
بعد از چند دقیقه، بحث گرم گرفته بود...
دوباره قامت کامیار در چهارچوب در نمایان شد. در حالی که می خندید،گفت:
_محمد جان، بدون تو از گلومون پایین نمیره .
چشمانم را تنگ کردم. دلم نمی خواست این بار هم از دستم بگریزد.
با قدم های محکم و تند به سمتش هجوم بردم. در حالی که می خواست فرار کند، دو مشت حواله شکمش کردم
هر چه که در دستش بود روی زمین پخش شد.
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16467373964148
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_6 _خسته نباشی جناب سرگرد..منتظر کسی
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_7
چند قدم عقب رفت و به حالت تسلیم دستانش را بالا برد.
_آخ آخ آخ ،چه خبرته محمد همشو که ریختی.
_بیرون.
_چرا سخت میگیری سرگرد .
_کامیار گفتم بیرون .
با لب و لوچه ی آویزان دور شد.
این من بودم و این دستانی که از شدت عصبانیت می لرزید، به سمت میز رفتم و پشتش جا گرفتم.
خانم امینی که سعی می کرد، جلوی خنده اش را بگیرد ،گفت.
_بیچاره ها چی می کشن.
او چه می دانست...اصلا یک دختر بی بند و بار چه می توانست بداند..
_این بحثارو بزارین واسه بعد.
_صحبتمون تمومه؟
_بله بنده همین الان هماهنگ می کنم تا برای عملیات امشب آماده شید.
_بسیار خب.
_ می تونید برید. به یاد داشته باشید نتیجه این ماموریت در آینده خیلی مهمه.
بعد از چند ساعت جلسه توجیهی با نگاه های سنگین سه اعجوزه تمام شد.
چند ساعت مانده به عملیات. باید آماده می شدم. یا به عبارتی، تغییر می کردم...آنهم صد و هشتاد درجه
یک پیراهن سفید با کت و شلوار مشکی،کفش چرمی، که اصلا باب میلم نبود ، موهای ژل زده و خالکوبی اژدها که از انگشت اشاره ام شروع شده و تا انگشت شستم ادامه داشت.
در آینه نگاهی به سر تا پایم انداختم.
فقط کراواتش کم بود.
_خب جناب سرهنگ،این تیپ هم بد نشد.
به افکارات خودم لبخندی زدم و بالاخره از مقابل آیینه کنده شدم.
و حالا باید سوار ماشین پورشه مشکی رنگ می شدم و به سمت پایگاه خواهران راه می افتادم.
یاد حرف سرهنگ افتادم...
_اینم از ماشین..پورشه911 کررا...
خیلی مراقب باشیا
خط بیفته روش خسارتش از کل دارایی ما میزنه اونور
سرم را با خنده به اینطرف و انطرف تکان دادم
ناگهان علی مثل جن روبه رویم ظاهر شد. سوت بلندی کشید.
در حالی که می خندید، گفت.
_به، آقا محمدم بالاخره داره می ره پارتی . انگار فقط ما سه تا بچه مثبتیم.
وبعد سریع دمش را انداخت روی کولش و الفرار.
بلند فریاد زدم.
_نشونت می دم آقا علی.
همین که روی صندلی ماشین نشستم یاد غذا افتادم...
همانطور دست نخورده روی میزم مانده بود
تازه داشتم احساس ضعف می کردم
بعد از یک راه نسبتا طولانی جلوی پایگاه خواهران نگه داشتم و با خانم امینی تماس گرفتم.
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16467701334208
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
AUD-20220305-WA0001.mp3
4.11M
صبحت بخیر آقاے من😢
با نوای حامد زمانے🌱
صبحتون امـــام زمانــے(عج)
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨
شهر بـے یار مــگر ارزش دیــدن دارد...
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_7 چند قدم عقب رفت و به حالت تسلیم دس
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_8
بعد از چند دقیقه از در خارج شد و با تیپ و آرایش زننده ای داخل ماشین نشست.
حالا منه بیچاره باید تا آخر مسیر نگاهم را از او می دزدیدم که نرنجد.
چند دقیقه بعد به حرف آمد.
_خالکوبیه قشنگیه.
_ خالکوبی چیه خانوم؟ رنگه.
با این تند گوییِ بنده تا آخر مسیر حرفی بینمان رد و بدل نشد.
_ توجه کنید خانوم امینی، بعد از ورود به هیچ عنوان با کسی حرفی نزنید. از کنارم جم نخورید. جای مطمئنی نیست،خیلی مراقب باشید. اسم رمز هم (مهمان شبه).
_مهمان شب؟
_بله.
رسیدیم.
نگاه گذرایی به کاخ مقابلم انداختم و اشاره کردم که پیاده شود.
مردی چهار شانه و کت و شلواری با کاغذی در دست مقابل در ایستاده بود. هم زمان با رسیدن ما با صدای دورگه ای، گفت.
_مهمان؟
_شب.
_خوش آمدید .بفرمائید داخل.
هنوز چیزی از ورودمان نگذشته بود ولی صدای آهنگ پاپ سرم را به درد آورده بود.
بعد از ورود، همه چیز را با دقت به ذهنم می سپردم.
خانه ای ویلایی که دوطبقه داشت و به زیبایی سنگکاری شده بود. میز ها و صندل ها با پارچه قرمز پوشیده شده بودند. روی میز ها چندین جام مشروب و دیس میوه قرار داشت.
خدمتکارانی که لباس فرم سفید، به تن داشتند و مهمان هایی که، هرکدام قسمتی از باغ در حال صحبت کردن و خندیدن بودند.
روی میزی، شربت های شرابی رنگ که با گیلاسی روی ان آراسته شده بودند، به چشم می خورد.
دنبال چهره ای اشنا می گشتم...
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16468077357318
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_9
به سمت خانم امینی برگشتم. با ذوق به در و دیوار کاخ خیره شده بود.
به میز خالی گوشه باغ اشاره کردم. با صدای آرام که فقط او می توانست بشنود گفتم.
_خانم شما اینجا بشینید. می رم یه سر و گوشی آب بدم. خیلی زود برمی گردم.
_متوجه شدم.
از در و دیوار و دار و درخت گرفته، تا چهره اشخاص را به صورت پنهانی عکس می گرفتم. بعداز اتمام کارم در ضلع جنوبی و شرقی باغ به سمتی که خانم امینی نشسته بود نگاه دوباره انداختم.
مردی قصد نزدیک شدن به خانم امینی را داشت.
به سرعت خودم را به آن سمت رساندم.
دستم را روی شانه اش کوبیدم
_ببخشید مشکلی پیش اومده؟
با تمسخر گفت...
_به تو ربط نداره
_خواهرمه...حالا چی؟ ربط داره؟
دست پاچه چهره ام را برانداز کرد.
_نه نه . فقط حالش خوب نبود. می خواستم ببرمشون تا توی اتاق، استراحت کنن.
منتظر جواب نماند و سریع رفت.
کنار خانوم امینی نشستم و در حالی که عصبی بودم، زیر لب گفتم.
_مگه نگفتم نزدیک این جور آدما نشید؟
_آق...ا.. مح...مد... من.. اص..لا ... حال...م خوش. نیس...ت.
نگاهی به چشمان سرخش انداختم و با حالت نگران و عصبی گفتم.
_چی شده؟ چیزی خوردید؟
در حالی که سعی می کرد توانش را جمع کند به شربت های روی میز اشاره کرد.
_وای خانم امینی شما چیکار کردید؟ نگفتم چیزی نخورید؟
در حالی که به جایی اشاره می کرد گفت.
_او...ن گفت
سر چرخاندم. همان رفیق فراری چند دقیقه پیش این گند را بالا آورده بود.
_سعی کنید بلند شید . باید هرچه سریعتر از اینجا دور بشیم.من چند بار باید بگم به چیزی لب نزنید؟
به زحمت و لنگ لنگان خودش را به سمت ماشین رساند.
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16468077357318
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخیز که شور محشر آمد✌🏻
این قصه ز سوز جگر آمد ✌🏻
#حاجقاسم
#افسرجنگنرم
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨✨
#چادرانه🌸
وبانو بدان که
تو هستی با چادرت
پادشاه فرشته ها
عصمت الله
ریحانه ی خلقت خدا
هوای چادرت را
زهراگونه داشته باش
#حجاببرتر
#چادرانه
#افسرجنگنرم
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨✨
:
#چادرانه🍃
خوشحـ😍ـالم ڪہ
از بین تمام موجودات
انسان آفریدهـ شده امــ❣
و چہ چیز بهتر از اینڪہ
من هم از بین
تمام این دخترها👧🏻
#حجاب را دارم😌
و از بین حجاب ها🙃
چادرم را😍
چه خوب میشود اگر....😌
این خوشحالی را...🥰
این حال خوب را😇
با دیگر خواهرانمان تقسیم کنیم🙃
#حجاببرتر
#چادرانه
#افسرجنگنرم
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨✨
😎✌🏻
در کشور عشق مقتدا خامنه ایست🦋
فرماندهی کل قوا خامنه ایست❤️
دیروز اگر عزیز مصر یوسف بود✨
امروز عزیز دل ما خامنه ایست😍
#رهبرانه
#افسرجنگنرم
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهدای نشان ذوالفقار به سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی توسط رهبر معظم انقلاب✨❤️
#حاجقاسم
#رهبرانه
#افسرجنگنرم
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨✨
38.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جون میزارم برا کشورم 😎✌🏻
من رگ خونم ایرانیه ✌🏻
اینکه میبینی چند بچه نیست....
نسل قاسم سلیمانیه✊🏻
#سرود
#حماسی
#افسرجنگنرم
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_9 به سمت خانم امینی برگشتم. با ذوق
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_10
_حالتون خوبه؟
با حالتی که نشان می داد تعادل روحی ندارد گفت.
_خوبم.
آدرس بدید ببرمتون منزل.
با صدایی بریده بریده حرف می زد.
_الهیه...خیا.بان...فرشته....
به سمت ادرس امینی راه افتاده بودم.
هر لحظه حالش بدتر می شد. با بی حالی اش شروع کرده بود به هزیان گویی.
این عوارض روانگردان بود. چه روانگردانی خدا می داند. اگر قوی نبود مشکلی برایش پیش نمی آمد.
بعد از توقف، کیفش را گرفتم و کلید را پیدا کردم.
_طبقه چندم؟
_ها؟
_گفتم طبقه چندم؟
_سه
داشت هوشیاری اش را از دست می داد.
به سرعت داشتم می رفتم که متوجه شدم دنبال من نمی آید. این چه بساطی است آخر.
کلافه سر چرخاندم و دیدم، بله
روانگردان اثر کرده. حالا داشت هزیان می گفت و سعی به کندن لباس از بدن داشت. البته زیاد موفق نشد.
_محمد، بریم دریا آب تنی؟
محمد را به قدری کشید که لحظه ای از اسمم متنفر شدم.
_بیا برو توووو
دستش را از روی لباس گرفتم و کشان کشان به سمت خانه بردم...خانه که نه...برای خودش قصری بود
_ولم کن، می خوام برم دریا...
و بعد شروع کرد به خندیدن.
_الان شبه دریا نمیشه روانی.
دستش را عقب می کشید
_اه. ولم کن دستم شکست.
به یک حرکت در خانه را باز کردم و زن بیچاره را پرت کردم داخل.
_هی چتهههه..؟
همانجا شالش را پرت کرد زمین ...می خواست لباس، از تنش بکند که او را به زحمت داخل اتاق پرت کردم و در را از پشت قفل کردم.
_در رو باز کن محمد، درو باز کن تا نشونت بدم احمق.
بازکن وگرنه در رو می شکونم.
کلافه و عصبی بودم
_لا اله الا الله
در رو باز کنم اسلام می افته تو خطر ضعیفه
دیگر دیوانه شده بودم.
لحظه ای دیوانه وار می خندید. گاهی عصبی می شد و فحش می داد و دقایقی هم با ناز و عشوه حرف می زد.
_خدایا این دیگه چه امتحانیه اخه؟
پشت سر هم به در چنگ می زد و فحش می داد.
تازه متوجه دوروبرم شده بودم
خانه این دختر از ان کاخ چیزی کم نداشت
کتم را از تنم در آوردم.
انگار زمین فوتبال بود...
بزرگ و بی انتها
بعد از چند ساعت آرام شد. برای اینکه نترسد، قفل در را باز کردم.
خودم را روی کاناپه رها کردم...
کراوات را از گردنم باز کردم و پرت کردم گوشه ای
_ محمد....زندگی تو هزار بار بیشتر از زندگی این حروم زاده ها می ارزه
نزدیک نماز صبح بود که با صدای جیغ سراسیمه از خواب بیدار شدم.
_تو تو خونه ی من چه غلطی می کنی؟
سرم را پایین گرفتم و عصبی گفتم.
_بهتره اول به سر و وعضتون برسید تا بعدا در این مورد حرف بزنیم.
دوباره هی نی کشید و با عجله در اتاق را بست.
برای نماز صبح وضو گرفته و قامت بستم.
تشهد نماز را می گفتم که با صدای خس خسی نمازم را سرعت بخشیدم و تمام کردم.
به پشت سرم نگاه کردم...
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16468232324808
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهرش کے بود؟
مادرش کے بود؟
داداشش کے بود؟
اصلا کے بود؟
کے بہ کے بود...💔
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨
آرامـــش یعنے در میـــان صدها مشڪݪ
عین خیالت هم نبــــاشد
ݪبخند بزنے، زندگے کنے
چـــون میدانے خدایـے دارے
کہ هــوایت را دارد...
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_10 _حالتون خوبه؟ با حالتی که نشان
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_11
خانم امینی، در حالی دستش را به دسته مبل گرفته بود به زمین چنگ می زد.
صورتش کبود شده بود. به سختی نفس می کشید.
با سرعت به سمتش رفتم.
_چی شد ؟
نفس بکش، خانم امینی ..چت شد؟ نفس بکش.
به سرعت داخل آشپز خانه شدم.لیوانی را نشان کردم بردارم که از دستم افتاد و صد تکه شد.
این بار لیوانی دیگر برداشتم و از آب لبالب پر کردم.می خواستم از میان شکسته های شیشه بگذرم که تکه ای داخل گوشت پایم فرو رفت.
اهمیتی ندادم و لنگ لنگان دویدم .
هر لحظه صدای خس خس گلویش کم جان تر می شد.
لیوان آب را به صورتش پاشیدم. فایده ای نداشت. هوشیاری اش را داشت از دست می داد.
با اورژانس تماس گرفتم
فکری به ذهنم رسید
محل کار مریم نزدیک بود
آنهم نزدیک خیابان فرشته؛ شماره اش را گرفتم...
با ذوق جواب داد
_سلام داداش...جانم؟
_سلام مریم...به کمکت نیاز دارم، میتونی بیای یکی از خونه های نزدیک خیابون فرشته؟
_اوممم...لوکیشن بفرست دو دقیقه ای میام
لوکیشن را فرستادم و مقابل در منتظر شدم
دو دقیقه نشد که ماشینش را دیدم
دوید سمتم
درحالی که نفسش به شماره افتاده بود پرسید
_چیشده؟
_برو تو... یکی از همکارام حالش بد شده
چادرش را در اورد و کوبیدم به سینه ام
رفت داخل
بعد چک وضعش شروع کرد به فشار دادن قفسه سینه اش. تعداد فشار را می شمرد و تنفس مصنوعی میداد
در کمتر از چند دقیقه زنگ آیفون به صدا در آمد. به سرعت در را باز کردم.
گوشه ای نشستم...
مریم کنارم ایستاد...
با خنده گفت
_ماموریتت این بود داداش؟
_نخیر..
سرش را برگرداند و محو تماشای صحنه رو به رو شد
بعد از معاینه ی خانم امینی، تکنسین به زخم و خونی که روی پارکت ریخته بود اشاره کرد و گفت.
_آقا پاتون زخمیه بیارید جلو پانسمانش کنم.
دستم را به سمت پایم بردم.به یک حرکت شیشه را از پایم کشیدم بیرون...
_داداش عفونت میکنه ها
_درس میگن ممکنه شیشه مونده باشه بزارید یه نگا بندازم.
بعد از پانسمان پایم،در حالی که او را روی برانکار گذاشته و می بردند شروع کرد به لرزیدن.
خدای من این علائم، نشان دهنده ی مصرف روانگردان( جی اچ بی )بود.
__________
پ.ن : (جی اچ بی): نوعی روانگردان به صورت مایع-بدون بو و رنگ. بیشتر با نوشیدنی های مکمل مصرف می شود.
خطرات احتمالی: سردرگمی-تنگی نفس-تشنج خفیف-بی خوابی
تولید و پخش این نوع مواد حکم اعدام به همراه دارد
___________________
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16469212419828
✨✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اموات منتظر اند🌹
#سخنرانی
#آیتاللهرفیعی
#افسرجنگنرم
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab
✨✨✨✨✨✨✨✨
گریه کن...
نمی توانی؟
نگاه کن
انقدر نگاه کن که بمیری و نباشی
نباشی که ظهور آقا را نفس بکشی
چه تلنگری میخواهی برای گریه؟
نگاه کن به این جهان
جهانی که هر لحظه ظلم در ان موج میزند
چه داری بگویی؟
اقا چه حالی دارد؟
روزی چند بار...
چند قطره اشک می ریزد برای غربتش؟
با چه رویی صورتت خشک است؟
گریه کن
گریه کن که این جمعه گذشت
گذشت و نیامد
گذشت و من ماندم و تو و جمعه ای دیگر بلکه بیاید
شاید تنها یک نفر مانده...
شاید ان یک نفر تویی
تکانی به دلت بده؛ نزدیک عید است
بی آقا...بی سردار...بی نفس
دستانت را بالا بگیر
حالا ارام زمزمه کن
---اݪــــهم عـــجݪ ݪوݪیڪ الفــــــرج---
#خودنوشت
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨ ✨✨✨✨✨✨
عهد مےبندم
دیگہ اشڪاتـــو در نیـــارم💔
ولے سختہ دووم بیــــارم..💔
توے عشـــق تو ڪم مےذارم
تو امــــا نہ...
آقا جان...بہ چادر خاڪے مادرت شرمنده ایم😔
#پلاڪ
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨ ✨✨✨✨✨✨