29.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅#قصه_های_بادبادک
این قصه:
💢#اشتباه_مورچه_ای
✍#نویسنده_راوی_و_طراح_نماهنگ:
💢#سعیده_اصلاحی
💢#شاعر_و_نویسنده_کودکان_و_نوجوانان
💢#معلم_فرشته_های_کلاس_اولی
.
امیدوارم قصه های بادبادک را بپسندید و دنبال کنید❤️
✅#قصه_برای_فسقل_فندقی_ها
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
to_ke mahe bolande asemooni.mp3
4.28M
#لالایی_امشب:
تو که ماه بلند آسمونی
منم ستاره می شم دور تو می گیرم...
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
پرنده ها شب به خیر
پنجره ها شب به خیر
خواب های خوب ببینید
مامان ، بابا شب به خیر
✅#شب_به_خیر عزیزدلم😘
✍#سعیده_اصلاحی
بیاین با هم بگیم : سلام
گنجشک و یاکریم: سلام
می گن با هم پنجره ها:
خوش اومدی نسیم ، سلام
✅#سلام_روز_بخیر عزیز دلم 😘
✍#سعیده_اصلاحی
با ما نویسنده شو
بیاین با هم بگیم : سلام گنجشک و یاکریم: سلام می گن با هم پنجره ها: خوش اومدی نسیم ، سلام ✅#سلام_رو
131.3K
سلام به دل های مهربونتون که روشن به نور لطف خداست❤️
292.3K
✅#قصه_خوانی
💢قصه خدایا لطفا
💢 نویسنده: #شکوه_قاسم_نیا
💢قصه گو: #هستی_مولایی
💢خرداد ۱۴۰۲
✅#قصه_برای_فسقل_فندقی_ها
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
181.6K
✅#قصه_خوانی
💢قصه خدایا لطفا
💢 نویسنده: #شکوه_قاسم_نیا
💢قصه گو:
💢#ریحانه_اعلمی_زاده
💢خرداد ۱۴۰۲
✅#قصه_برای_فسقل_فندقی_ها
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
✅#تمرین_قصه_نویسی
قصه:حفظ جدول ضرب
💢#نویسنده_هنرمند:
💢#زهرا_بنی_اسدی
💢#کلاس_اول_۷_ساله
💢#استان_تهران_مدرسه_ابدطلب
💢 #خرداد_۱۴۰۲
✅یک روز وقتی علی از مدرسه به خونه برگشت گفت : حالم بده نمیتوانم فردا به مدرسه برم مادرش گفت : اشکالی نداره الان می رویم بیمارستان تا اگه حالت خوب شد فردا باید به مدرسه بروی ..وقتی به بیمارستان رفتند دیدن علی حالش خوب هست و فردا میتواند به مدرسه برود علی به مادرش گفت: مامان من حالم خوبه اما چون امتحان جدول ضرب داریم و من نخوندم .مادرش گفت : خب از الان شروع کن و زود درس هاتو بخون وقتی خوندی به من بگو ازت میپرسم .علی که دوست نداشت جدول ضرب را حفظ کند رفت و در تخت خوابش خوابید شب پدرش علی را بیدار کرد و کنار حوض حیاط برد و دست و صورتش را شست علی گفت: پدر برای چی من را از خواب بیدار کردین ؟پدر گفت : خب جدول ضرب را حفظ نکردی و فردا باید امتحان بدی از الان باید بخونی تا وقتی خوندی ازت بپرسم .علی شروع کرد و کاملا جدول ضرب را حفظ شد و فردا امتحانش را خوب داد و تصمیم گرفت که با تلاش میتواند امتحانش را خوب بدهد ..
✅#قصه_برای_فسقل_فندقی_ها
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
✅#تمرین_قصه_نویسی
💢#قصه : برفک کوچولو
💢#نویسنده هنرمند:
💢سبوحا سنایی
💢کلاس ششم _ ۱۲ساله
💢استان تهران _ مدرسه زمزم
💢 خرداد ۱۴۰۲
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
یک روز توی یک جنگل زیبا، خرگوش کوچولویی با مامان و بابای مهربونش زندگی می کردند.
این خرگوش کوچولو اسمش برفک بود.
برفک کوچولو خیلی با ادب بود و به حرف های مامان و باباش گوش میداد، اما به یه حرفی گوش نمی داد؛ اونم این بود که برفک کوچولو تنهایی از لونه بیرون نره؛ چون امکان داشت طعمه روباه بشه.
ولی برفک کوچولو حرف تو گوشش فرو نمی رفت که نمی رفت....
یه روز که مامان و بابا خواب بودن، برفک کوچولو که زودتر از همه بیدار شده بود با خودش گفت:«حالا که مامان و بابا خوابیدن، میتونم برم بیرون و بازی کنم.»
برفک کوچولو رفت و مشغول بازی کردن شد.....
آقا روباهِ که داشت تو دشت پرسه میزد و چند روزی بود که غذا نخورده بود، برفک کوچولو رو در حال بازی کردن دید.
با خودش گفت:«عجب غذای خوشمزه ای گیرم اومد! واقعاً که شانس دارم! ها! ها! ها!»
رفت و پشت بوته ها کمین کرد.
با خودش زمان حمله به خرگوش کوچولو رو مرور میکرد.
زمانش فرا رسید.....
برفک که حواسش به بازی کردن بود؛ دید آقا روباه داره میاد سمتش.
اومد بهش سلام کنه که آقا روباهِ اون رو گرفت و با خودش برد تو لونش.
برفک کوچولو که خیلی ترسیده بود گفت:«
اگه منو بخوری
میاد بابام دنبالت
با دندون های تیزش
انتقاممو میگیره.»
آقا روباه گفت:« باشه بذار بیاد.»
مامان خرگوشه که بیدار شده بود، دید برفک تو اتاقش نیست؛ تو حیاطم نیست.
بابا خرگوشه رو بیدار کرد.
رفت تو حیاط، کمی پشم، از برفک کوچولو تو حیاط پیدا کرد.
آقا روباهِ دیگ رو آماده کرد و آب و هویج و فلفل دلمه و پیاز ریخت توش و با هیزم داغ داغ کرد....
بابا خرگوشه سراسیمه رفت سراغ آقا سگه. سلام کرد و گفت:« آقا سگه! به دادم برس آقا روباه برفک رو با خودش برده!»
آقا سگ تا اینو شنید دنبال آقا خرگوشه راه افتاد.
آقا روباهِ، رفت سراغ برفک، اما تو همون لحظه آقا سگه در رو شکست و اومد تو.
آقا روباه که خیلی ترسیده بود، دمشو گذاشت رو کولش و در رفت.
بعد برفک رو آزاد کردن و بابا خرگوشه به برفک گفت:««چی شد؟»
برفک گفت:«داشتم بازی میکردم که آقا روباهِ منو گرفت؛ ببخشید که به حرفتون گوش ندادم؛ قول میدهم، از این به بعد به حرفتون گوش بدم.»
مامان خرگوشه گفت:«مهم این هست که سالمی، اما دیگه بدون اجازه از خونه نرو بیرون باشه؟» برفک گفت:« چشم مامان!»
بعد همگی برگشتن خونه و باهم صبحونه خوردن.
✅#قصه_برای_فسقل_فندقی_ها
http://eitaa.com/eslahisaeedeh