هدایت شده از با ما نویسنده شو
❇️#شعرهای_قرآنی
📕#شعر_سوره_مبارکه_نصر
🦋#نوجوان
✍شاعر: #سعیده_اصلاحی
📕#معلم_شاعر_نویسنده
فرموده است در نصر
رب کریم مکه
چه بوده ماجرای
فتح عظیم مکه
از ظلم خسته بودند
مردم در آن زمانه
هر آدم ستمگر
بت داشت توی خانه
آمد رسول اسلام(ص)
با آیه های توحید
بر مکه و مدینه
نور امید تابید
لطف خدا را همه
با چشم خویش دیدند
بدون جنگ و ستیز
به پیروزی رسیدند
❌کپی فقط با نام شاعر ❌
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه :
☘مهمانی با شکوه
✍نوشته : #مرتضی_دانشمند
🔹گروه سنی: ج
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه :
☘مهمانی با شکوه
✍نوشته : #مرتضی_دانشمند
🔹گروه سنی: ج
آرام صدایت میزند و با مهربانی میگوید: «اسماء عطر مرا بیاور!»
عطرش را میآوری و کنار بسترش مینشینی. عطر را میگیرد و با لبخند نگاهت میکند. لبخندهای بانو فاطمه را دیدهای؛ اما این لبخند انگار با همهی آنها فرق دارد. در چشمانش نگاه میکنی. در نگاهش کبوتری را میبینی که در آسمان پرواز میکند. انگار میخواهد به یک مهمانی باشکوه و بزرگ برود.
با یک دنیا سپاسگزاری نگاهت میکند. همهی خستگیهای مدتی که در خانهاش بودهای از تنت پر میکشد. خودش را خوشبو میکند و بعد هم ملافهی سفید را آرام رویش میکشد. میگوید: «اسماء!»
- بله بانو!
چند لحظه نگاهت میکند.
دستان گرمش را در دست میگیری. بیاختیار گریهات میگیرد. بغضت را در گلو نگه میداری. میگوید:
- یکی- دوبار صدایم بزن! اگر جواب دادم... وگرنه بدان که من...
دیگر معنی حرفها را نمیفهمی. یک لحظه به بیرون از اتاق نگاه میکنی. پرستوها از آسمان میگذرند. دوباره به چهرهاش نگاه میکنی. انگار به خواب آرامی فرو رفته است.
چند بار صدا میزنی: «زهراجان!»
دوست داری مثل همیشه بله گفتنهای گرمش را بشنوی؛ اما نمیشنوی.
دوباره صدا میزنی: «دختر پیامبر خدا!» و باز هم و باز هم...
ناگهان فکری از ذهنت میگذرد. نگران میشوی. با عجله از کنارش بر میخیزی و از اتاق بیرون میآیی. حالا خیلی نگران هستی؛ نگران کودکانی که میدانی مثل هر روز از راه میرسند، بر در میکوبند و صدا میزنند: مادر!
منبع: بحار الانوار، ج۴۳، ص۱۸۶
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه :
☘امام کاظم (ع) و مرد کشاورز
🔹گروه سنی: ج
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه :
☘امام کاظم (ع) و مرد کشاورز
🔹گروه سنی: ج
سلام غنچه ها، بچه های خوب و زیبا، امیدوارم خوب باشید، همیشه محبوب باشید. قصه خیلی قشنگ و آموزنده ای داریم از امام هفتم، امام موسی کاظم علیه السلام. روزهای آخر تابستان بود و تمامی کشاورزان شهر مدینه بعد از گذشت روزهای سخت و طاقت فرسای کار کردن در زیر آفتاب گرم، از این که امسال باران بسیار زیادی باریده بود و تمامی درختان پر بار شده بودند بسیار احساس رضایت می کردند.
خوشه های گندم طلایی رنگ، سیب های آب دار سرخ و انگور های یاقوتی بسیار درشت از میان درختان خود نمایی می کردند. بلبل ها در بین گل ها و درختان چه چه می زدند و شادی می کردند. در آن سال کشاورزان که دست رنج زحمات خود را دریافت کرده بودند به خاطر آن همه نعمت شکرگزار خداوند متعال و بخشنده بودند. در میان این همه کشاورز که همگی خوش حال و شکرگزار بودند، یکی از این کشاورزان در کنار زمین کشاورزی خود با ناراحتی نشسته بود و زانوی غم بغل گرفته بود.
اتفاقاً این مرد غمگین یکی از دوستان نزدیک امام هفتم ما یعنی امام موسی کاظم بود. آن مرد که برای زمین کشاورزی خود بسیار زحمت کشیده بود ثمره خوبی از آن دید و تمام محصولات گندم را برداشت کرد. پس از اینکه آخرین خوشه های گندم را برداشت کرد نفس راحتی کشید و با خوش حالی به منزل رفت.
در تمام طول شب در فکر پول هایی بود که از فروش آن گندم ها به دست می آورد. صبح روز بعد بعد از نماز به سمت گندم های خود رفت بچه های خوب چشمتان روز بد نبیند مرد ملخ های قرمز رنگ بسیاری را دید که به محصولات گندم او حمله کرده بودند. با نا امیدی در کنار زمین خود بر روی زمین نشست و به خوشه های گندم خیره شد. چند دقیقه گذشت و تمامی ملخ ها رفتند اما دیگر گندمی باقی نمانده بود.
مرد کشاورز با ناامیدی و غصه بسیار زیاد بر روی زمین نشسته بود و آرام آرام اشک می ریخت، در همین حال بود که ناگهان متوجه حضور مردی شد. وقتی سرش را بالا آورد امام موسی کاظم علیه السلام را دید که به او لبخند میزند. مرد غمگین به احترام امام کاظم علیه السلام بلند شد و سلام کرد.
امام کاظم علیه السلام جواب سلام او را با لبخند داد. مرد با ناراحتی و گریه گفت: ای فرزند رسول خدا من تمام تابستان را تلاش کردم و در زیر نور خورشید با تحمل آفتاب طاقت فرسا محصولات خود را به ثمر رساندم اما ملخ ها تمام محصولات من را خوردند و دیگر هیچ چیز برایم باقی نمانده است. امام با مهربانی از مرد غمگین پرسید: ارزش این محصولات چقدر بود؟
مرد با ناراحتی آهی کشید و گفت: ۱۲۰ دینار.
امام کاظم علیه السلام فرمودند: صد و پنجاه دینار به همراه دو عدد شتر به این مرد بدهید.
مرد که بسیار خوشحال شده بود از امام بسیار تشکر کرد و گفت: لطف کنید و به زمین من وارد شوید تا زمین من با دعای شما پربار و پرثمر باشد.
امام کاظم علیه السلام در خواست او را پذیرفت، وارد زمین کشاورزی او شد و دست به دعا برداشت. پس از آن مرد کشاورز زندگی و کشاورزی پر رونق و با برکتی داشت. سالیان سال زندگی پربرکت و پر باری را تجربه کرد و حتی دو عدد شتری که امام به او هدیه داده بودند بچه های زیادی به دنیا آوردند که بعد از فروش آن ها بسیار ثروتمند شد.
بچه های خوب و نازنین ما در طول زندگی برای رسیدن به اهداف نیازمند تلاش فراوان هستیم. حتما می دانید که هیچ کس بدون تلاش به اهداف خود نمی رسد. در رسیدن به موفقیت علاوه بر تلاش و کوشش فراوان نیاز به کمک دیگران داریم. همه انسان ها برای رسیدن به آرزو ها و اهداف خود نیازمند حضور و کمک های دیگران هستند. در بین مردم بهترین انسان ها ائمه و امامان معصوم هستند. بهترین کار این است که همیشه در زندگی تلاش کنیم و در کنار تلاش از ائمه و امامان معصوم کمک بخواهید.
بله بچه های عاقل، امامان معصوم هر چند در این دنیا حضور فیزیکی ندارند اما هر وقت آن ها را صدا بزنید صدای شما را می شنوند و به شما کمک می کنند
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
سطل آشغال مورچه جان .mp3
2.47M
📕 #قصه_امشب
☘سطل زباله مورچه جان
🎤قصه گو: بانو #مریم_نشیبا
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
هدایت شده از با ما نویسنده شو
لالایی 7.mp3
4.86M
⭐️#لالایی_امشب:
⭐️ بخواب ای گل ، گل زیبا
⭐️ لا لا لالا ⭐️⭐️لالا لالا
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
هدایت شده از با ما نویسنده شو
لالا خرگوش ، لالا آهو
لالا سنجاب کوچولو
لالا زیبای گل پوشم
بخواب آروم در آغوشم
✍شاعر :#سعیده_اصلاحی
⭐️#شب_بخیر عزیزدلم 😘
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
❤️👈کانال ما رو
به دوستان هنرمندتون معرفی کنید
👇❤️👇❤️👇
☘شرح عکس:
👈چاپ شعر هنرجوی نازنین ما :
👈 سید علیرضا مرادی عزیز 💝
👈در صفحه کبوتر نامه رسان 📖
👈#مجله_پوپک📕
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh