eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 | امتحان‌های الهی، بستری برای خودشناسی 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ♥️مگه میشه از این گذشت؟ 🦋اشک شوق حاج آقا پناهیان پای یک حدیث کربلایی ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#تاریکخانہ🍃 #فانوس_140 _نمیدونم چم شده... یه لحظه هم نمیتونم از فکر مروه بیرون بیام... همش تصویرش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با شیطنت لب به دندان گرفت و سرک کشید... مقابل کنسول توی راهرو ایستاده بود و موهایش را مرتب میکرد... میخواست به پیشگاه معشوق که میرسد مثل همیشه خوشتیپ و دلبر باشد... فرزانه دلش میخواست بپرد و بترساندش اما لز عواقبش ترسید! بار قبل که از این خوشمزگی ها کرده بود برایش گران تمام شده بود... پس منتظر ماند تا خودش سمت اتاق بیاید... همین که میثم به طرف اتاق پا کج کرد مثلا اتفاقی از در اتاق خارج شد و مقابلش سر بلند کرد... با لبخندی تصنعی: ا... سلام... کی اومدی؟! میثم با لبخند نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی مطمئن شد خبری نیست کوتاه و سریع پیشانی اش را بوسید: _اتفاقی از اینجا رد میشدی خانوم وکیل؟! لبخند فرزانه عمیقتر شد و چال گونه اش هم: +جواب سلام واجبه... _خب سلام... معصومه خوابه؟! +نخیر با آقا حامد بیرونه... میثم بانمک بینی خاراند و مثلا اخم کرد: _این حامدم چشم حاجی رو دور دیده هر روز بیرون هر شب بیرون... باید گوششو بپیچونم اینجوری نمیشه! فرزانه دست روی دهان گذاشت تا صدای خنده اش بلند نشود: _نه که خودت چشمشو دور ندیدی! حالا چون من داداش ندارم گوشتو بپیچونه میتونی راحت باشی دیگه نه؟! میثم کنایه اش را رد کرد و زد به در دیگری: _حاجی هم جای بابا هم داداش هم پسرخاله تم پسرعمه زا به حد کافی گوش منو پیچونده... فرزانه وارد اتاق شد تا صدای خنده اش انسیه را از خواب بعد از ظهر بیدار نکند و میثم هم پشت سرش در را پیش کرد... فرزانه_چقدرم که تاثیر داشته! میثم فاتحانه خندید: حالا... بریم؟! _آره بابا خیلی دیر شد منتظره از کِی! فرزانه مانتو و روسری فیروزه ای رنگش را جلوی آینه ی قدی اتاق تن میکرد و به سوالات میثم هم جواب میداد: میثم_راستی من نبودم حاجی زنگ نزد؟! +نه... دو روزی میشه زنگ نزده مامان نگران شده یکم... البته باز الکی چون خودش گفت چند روزی نمیتونه خبر بده... مامانه دیگه... میثم قدم جلو گذاشت و سوزن را از فرزانه گرفت... با فشار دستهای عضلانی اش او را به سمت خود چرخاند و روسری را زیر چانه اش محکم کرد... در همان حال با لحن مظلوم و حق به جانبی خواهش کرد: _چغلی منو به خواهرم نکنیا! اون خودش به اندازه کافی دل مشغولی داره... فرزانه کلافه سر تکان داد: بچه شدی؟! مگه عقلمو از دست دادم... از مقابل صورت خندان و نگاه پرتمنای میثم گذشت و پالتو و شال گردنش را هم تن کرد... چادر را روی سر انداخت و گفت: _بریم دیگه دست به سینه وایسادی که چی بشه دیر کنیم دلخور میشه... تازه شاید با وقت دکترش تداخل پیدا کنه! میثم با چشمهای گرد شده خندید: بابا منتظر حاضر شدن تو ام عجبا! _خب برو ماشینو روشن کن منم میام الان! میثم میفهمید فرزانه از چه بهانه گیر شده و درک میکرد... بی هیچ حرفی راه افتاد سمت در: _باشه پس من تو ماشین منتظرتم یه ربع یه بار تک میندازم یادآوری میکنم! پ.ن: دوستان امشب مشغله ای پیش اومد و فقط همین یک پارت حاضر شد... فردا جبرانی داریم ان شاالله🌷 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_141 با شیطنت لب به دندان گرفت و سرک کشید..
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 تقه ای به در زد و پشت سر تازه عروسش وارد اتاق شد... از این خانه و این اتاق بیزار بود... هربار از دیدن خواهرش اینجا و با این حال وزنه ای چند تنی رو سینه اش احساس میکرد و تا آنجا را ترک نمیکرد حالش خوب نمیشد... ولی ناچار بود بخاطر خواهرش لبخند بزند... باز هم از همان لبخند های زورکی به چشمهای بی فروغ خواهرش پاشید و او را در آغوش کشید... ولی باز جای شکرش باقی بود در این یکماه و اندی خیلی بهتر شده بود... هم راحتتر حرف میزد و هم بدون عصا راه میرفت... هرچند کند ولی باز هم خوب بود... هرچند همه میفهمیدند با بهتر شدن حال جسمی کم کم زخم های روحش سر باز میکنند اما بازهم از اینکه او را رو به بهبودی میدیدند خوشحال بودند... کنارش روی صندلی نشستند و او هم روی تخت جا خوش کرد... فرزانه چشمی به اطراف چرخاند: _آبجی... حره کجاست نیست؟! +نه... فرستادَمش... سر بزنه... خونه... بیخود... اینجا مونده... من... از پسِ... خودم... ددیگه... برمیام... میثم با همان لبخند متظاهرانه تشویقش کرد: _آره الحمدلله... دیگه کاملا خوب شدی! مروه آهی کشید: کامل که... چه... عرض کنم... بگذرریم... خودتون.. خوبید؟... خوش.. میگذره؟ فرزانه سرش را پایین انداخت و میثم لبخند محجوبی زد: _تو که برگردی خوشیمون تکمیل میشه... راستی پس دیگه کی میتونی بیای خونه؟ تا کی این وضعیت ادامه داره؟! مروه کلافه سر تکان داد: _چه.. میدونم... ممیگن... فعلا... نمیشه... ححاجی... میدونه... ولی... به من.. نمیگن... میثم پشیمان از سوالش سعی کرد بحث را عوض کند: _راستی معصومه آخرین بار کی اومد دیدنت؟ مروه هم تعمدا منحرف شد و فکر کردن به آن سوال همیشگی اش را به بعد موکول کرد: _دیروز... با آقا... حامد... اینجا بودن... میثم آهانی گفت و فرزانه مشغول گپ زدن با مروه شد... آنها که رفتند خورشید در شفق به خون افتاده بود... سرخ و بی رمق افول میکرد... سرمای زمستان نفس های آخرش را می کشید و در همین روزهای آخر میخواست حسابی کولاک کند... برفی که صبح تمام حیاط را پوشانده بود حالا از رد پای رفت و آمد ها و حرارت روز روی زمین ترکیب خاک و یخ ساخته بود و چندان منظره ی جالبی برای تماشا نبود... برای همین مروه از اتاق بیرون نرفت... همانجا پشت پرده ایستاد و خورشید سرخ را تماشا کرد... و به انتظار حره گوشش را به کار انداخت تا صدای در زدنش زا هم از دست ندهد... با خودش فکر کرد بی خود با غرور و بدخلقی حره را سرزنش میکند و از آنجا ماندن منع میکند... اگر یک روز حره نباشد و مروه را با خیالاتش تنها بگذارد حتما خواهد مرد... حسنا تنهایی مروه را خطری بزرگ تلقی میکرد برای همین خیلی زود به اتاقش رفت... تقه ای به در زد و پرسید: _منتطر حره ای؟! مروه دوباره به سمت پنجره برگشت و با سرانگشت گوشه پرده ی سفید و طلاییِ حریر را به بازی گرفت... دلش نمیخواست نیازش را ببینند ولی جای انکار هم نبود... پس سکوت بهترین راه بود... حسنا چند قدم نزدیک شد و دست روی شانه اش گذاشت: _حالا یعنی تا اون برگرده ما نمیتونیم جایگزینس باشیم؟! مروه با لبخند کمرنگی نگاهش کرد: _شما... این مدت... خیلی...زحمت... کشیدید... ولی من... دیگه... بهترم... تا کی...قراره... این وضع... ادامه... داشته باشه... چرا... هیچکس... نمیگه... تا کی... باید اینجا... بمونم... اصلا... چرا... حسنا متل همیشه فقط یک جمله گفت: _دلایل مختلفی داره... ولی فعلا نمیتونی برگردی به شهرک... مگه اینجا چه مشکلی داره؟! تو فرض کن اینجا خونه ته خانواده تم که بهت سر میزنن... مروه تعادلش را از دست داد... با لحنی تند و عصبی پرخاش کرد: تا کی؟! تا کی باید... اینجا بمونم؟! اینجا... خونه ی من... نیست... من نمیخوام... صبح تا شب... یه عده... مواظبم... باشن... همه جا... تحت کنترل ... باشم... میخوام تنها... باشم... حالم خوب نیست... حسنا سعی میکرد آرامش کند: _متوجهم ولی شرایط تو یکم خاصه عزیزم... از طرفی اون آدم اعتراف کرده مجموعه تصمیم داره این بازی رو ادامه بده و اگر به مقاصدش نرسه بالاخره زهرش رو به حاج آقا میریزه و تو محتمل ترین گزینه ای... از طرفی فعلا روند پرونده در وضع بررسی و تحقیقه و نمیخوایم کسی متوجه جاسوس بودن اون آدم بشه و خبرش بسوزه... خصوصا توی شهرک و بین همکارای حاج آقا... حالا به من بگو مگه مشکل اینجا چیه؟! مروه با انگشت سرش را ماساژ میداد تا اعصابش را آرام کند... دست خودش نبود... بی هوا عصبی میشد.... _نمیدونم... فقط میدونم... دیگه اینجا رو... نمیتونم... تحمل کنم...
حسنا فوری سر تکان دا‌د: باشه باشه... من با مافوقم درباره این مسئله حرف میزنم... اگر بشه جا به جا میشیم؟ خوبه؟... مروه چبزی از ذهنش گذشت و با تحکم گفت: _به جایی که... من میگم!... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♥️🐳| ☕️مصـرعۍ از قلـبِ مَـن با مصرعۍ از قلـبِ تُو ☕️شاھ‌بیتۍ مۍشـود در دفتــرِ دیــوانـــِ عـشـ♡ـق... 🍭 •┈┈••✾•🍃🍧🍃•✾••┈┈• http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔗انتشار نخستین‌بار ♥️مکالمه بیسیم حاج قاسم سلیمانی و محسن رضایی در آغاز عملیات کربلای ۵ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_142 تقه ای به در زد و پشت سر تازه عروسش وا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 ساعد دستش را حفاظ چشمانش کرده بود تا کمی بخوابد... ولی موفق نمیشد... حس میکرد اخیرا از شدت بیخوابی به بیماری خواب مبتلا شده و دیگر خوابش نمیبرد... چشمهایش سرخ بود و متورم... و درد از داخل کاسه هایش تا پشت سرش کشیده شده بود... غلطی زد و بوی چرم واکس خورده ی کاناپه حالش را بهم زد... انگار دچار سوء هاضمه هم شده بود... با این وجود با پیشنهاد مرخصی اصلا موافق نبود... ساکت کردن آن مغز شلوغ و پرسر و صدا سخت ترین مرحله قبل از خواب بود... هرکس چیزی میگفت و هر آن نکته ای یادش می آمد که باید باز نیم خیز میشد و روی برگه ای یادداشتش میکرد تا از ذهنش نپرد... تازه داشت خستگی غلبه میکرد و چشمهایش گرم میشد که در دفتر باز شد... کلافه چشم باز کرد... خوابیدن به او نیامده بود! صدای یحیی باعث شد روی مبل بنشیند و با دست شقیقه هایش را ماساژ دهد: _سلام برادر... خداقوت...چته یتیم افتادی رو این کاناپه خب پاشو برو خونه دو روز استراحت کن داداش! سرش را به تاج مبل تکیه داد و با ته خنده ای که چشمان سرخ و خمارش را بیشتر به رخ میکشید غر زد: _در میدونی چیه؟! یحیی بی توجه به کنایه اش پشت میزش روی صندلی نشست و چرخی زد: _اگر بدونی چه خبری برات دارم اینجوری باهام برخورد نمیکنی! عماد مقابل قیافه بی تفاوت و لج درارش نیم خیز شد: _اگر خبرِ تعقیبِ اون دختره باشه و اینجوری با لودگی وقت کشی کرده باشی بخدا توبیخت میکنم! یحیی فوری دست بلند کرد: _نه بابا بشین کاری نیس خبرم! عماد نفس حبس شده اش را سنگین بیرون داد و در جایش نشست: +خب... بگو ببینم چی میگی؟! _اول تو بگو باز چی گم کردی تا بهت بگم! هوفی کشید و با دست موهای خوابیده پشت سرش را مرتب کرد: _خودت میدونی چرا بیخود میپرسی! دوماهه تحت نظره ولی با هیچ کی ارتباط نمیگیره... معلوم نیس از چه طریقی مکاتبه دارن اصلا دارن ندارن... شاید این مهره حالا حالا ها در حال عادی سازی باشه ما باید تا کی منتظر بمونیم؟! باید دنبال یه راه دیگه باشیم... +عماد... من بزرگت کردم! خجالت نمیکشی میخوای منو دور بزنی؟! حالا گیرم خجالتم نمیکشی فکر میکنی بتونی؟! اصلا تا اطلاع ثانوی با من صحبت نکن بیسیمم نزن!!... بلند شد برود... لبخند خسته ای لبهای عماد را از هم باز کرد: _مث دختربچه ها لوسی! چی میخواستی باشه تو که میدونی... یحیی ملامت گرانه سرتکان داد و راهش را سمت کاناپه ی گوشه ی دفتر کج کرد... کنارش نشست و دست روی پایش گذاشت: _کم عقل کم خودمون دغدغه داریم که خودتو درگیر عذاب وجدان میکنی؟! آهی کشید: +یحیی من اونروز اشتباه کردم... نباید میذاشتم بره... اگر نرفته بود اون بلا سرش نمی اومد... _چرا چرت و پرت میگی با چه بهونه ای زن مردمو نگه میداشتی! حکم داشتی مگه؟ به چه توجیهی؟ تو از کجا میدونستی همچین اتفاقی میخواد بیفته... دلش میخواست حرفهای یحیی را بپذیرد و آرام شود ولی نمیشد... سرش را بالا گرفت و دست راستش را زیر چانه زد: _واقعا نمیشد حدس زد... من فکر میکردم طرف حالا حالاها بخواد تو لاک بمونه... یک درصدم فکر نمیکردم به این زودی بخواد عمل کنه... اصلا فکر نمیکردم برنامه ش این باشه! تقصیر من نبود...بود؟!
🍃 _دیوونه نشو... هیچ ربطی به تو نداشت... اصلا حفاظتشو بده به کس دیگه که انقد نبینیش و حالت بد نشه... منم خیلی ناراحتم خصوصا واسه حاج آقا... ولی دیگه تموم شد رفت دیگه کاری بود که شد... عماد لبخند کجی زد: _برا من و تو تموم شد برا اون تازه شروع شده... یحیی اخم کمرنگی نشاند روی ابروهای پهن و مشکی رنگش: _استاد درگیر زندگی شخصیِ شخصیتها شدن... کلافه سر تکان داد: +جمله خودمو به خودم برنگردون یحیی... من این دختره رو میبینم حالم بد میشه دست خودمم نیست... عذاب وجدان مسئولیت نمیدونم چیه... ولی حالم بد میشه! _اینو پیش من گفتی ولی جای دیگه نگو... دیگه واجب شد حفاظتش رو تحویل بدی بیای قشنگ این سمتِ پرونده رو این دختره تمرکز کنی! ساعتش را باز کرد و با انگشتر عقیقش که از انگشت گش بیرون کشید روی میز جلویش رها کرد: _همینکارم میکنم... ولی بعد از اینکه درباره مشکل جدید تصمیم گرفتم... _میگم یه چیزیت هست! باز چی شده؟! +محافظش... صفا... میگه از خونه اش راضی نیست بهونه میگیره... میگه حال روحیش مناسب نیس نباید بهش فشار بیاد... گزارش روان پزشکشم خوندم اونم همینو میگه... میگه محیط بسته ی خونه بیشتر اذیتش میکنه! _خب به فکر یه جای بزرگتر باش... میخوای موجودی بگیرم؟! دکمه سر آستینش را باز کرد و آستینهایش را بالا داد: _نه بابا درد یکی دو تا نیست که... خودش جا پیشنهاد داده... گفته میخوام برم روستای مادریم! +کجا میشه؟! مشتش را از آب پر کرد و به صورت پاشید... یحیی فهمید تا پایان وضویش باید صبر کند... وضو که گرفت چند دستمال از روی میز برداشت و نم صورتش را گرفت: _یه جاییه بین رشت و انزلی... اسمش... خشکبیجار بود انگار...! +رو نقشه دیدیش؟! اونجا جا دارن؟! همانطور که دوباره دکمه های سرآستینش را می بست متعجب نگاهش کرد: _جدی گرفتیا شدنی نیست اصلا! فقط نمیدونم چطور از سرش بندازیم! هی چند بار قصد کردم خودم باهاش حرف بزنم... چون از صفا اصلا حرف شنوی نداره... ولی نمیدونم چرا تا منو میبینه حالش بد میشه؟! یحیی آهسته و ریز خندید: _واقعا نمیدونی چرا؟! بالاخره یکی جرئت کرد بهت بگه چقدر غیرقابل تحملی! سجاده از را روی فرش گوشه ی اتاق پهن کرد: +زهرمار... _حالا وسط بحث نماز خوندنت گرفته؟! +کار پیش اومد عصرو نخوندم... خوب شد اومدی یادم رفته بود! قبل از اینکه قامت ببندد یحیی مصرانه گفت: _ولی رفتنش فکر بدی هم نیستا... دستهایش را که برای نیت بالا آمده بود انداخت و باز متعجب به او زل زد: _حالت خوبه؟! کجا بره؟ + بابا چه فرقی میکنه تو روستا که حفاطتش راحتتره... تازه مگه شما نمیخواید حال روحیش بهتر شه اونجا خیلی براش بهتره... عماد نمیدانست چرا ولی موافق نبود: _بابا دکتراشو چکار کنیم؟! + تا جایی که من میدونم جز روانپزشکش بقیه مراحل درمان تکمیل شده... اونم میشه تلفنیش کرد... مطمئن باش اونجا بودن براش از صدتا روانپزشک و قرص و دارو بهتره! تازه خوبیش اینه تو مجبور میشی کارشو تحویل بدی راحت میشی! با خیال راحت متمرکز میشی رو این دختره انقدرم بیخوابی نمیکشی! نفس عمیقی کشید و بدون جواب دادن به یحیی قامت بست... ولی بیراه هم نمیگفت! خودش هم نمیدانست چرا موافق این جابجایی نیست... بیاید تالار نظراتتون رو با نویسنده درمیون بگذارید👇😍 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂|• طاقتم تاب شد و از تو نیامد خبرے جگـرم آب شد و از تو نیامد خبرے عاشقانۍ کہ مدام از فرجـٺ مۍخواندند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبرے... ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
12.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔مناجاتی با امام حسین(ع) ... 🔗شاید به این دلیل رهبر انقلاب از اربعینی‌ها خواستند پیش امام حسین شکوه کنند از این دوری ... ➕ پیشنهادی برای اربعین امسال ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♡دوسـٺ تـرٺ داڔم از هــر چہ دوسـٺ ♡دوسـٺ تـر از آنڪہ بگـویـم چقـدڔ ♡بیشـتـــر از بیشتــر از بیشتـــر... ♥️🍂 •┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈• @Non_valghalam •┈┈••✾🍃🍭🍃•✾••┈┈•
Clip-Panahian-KheyliHoseinZahmatMaRaKesheediAst-64k.mp3
1.09M
♥️ خیلی حسین(ع) زحمت ما را کشیده است .. 🎼 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#تاریکخانہ 🍃 #فانوس_144 _دیوونه نشو... هیچ ربطی به تو نداشت... اصلا حفاظتشو بده به کس دیگه که انقد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با شادمانی تمام وسایلی را که معصومه برایش از خانه آورده بود به وسایل خودش اضافه میکرد و درون چمدان نسبتا بزرگش میچید... خوشحال بود... از اینکه بعد از مدتها قرار بود رنگ باد و باران و آفتاب و مهتاب ببیند... آنهم دریا که از کودکی عاشقش بوده... با خودش میگفت رفتن به آنجا از رفتن به خانه شان هم برایش بهتر است... آنجا هیچکس از گذشته و زخمهایش چیزی نمیداند... آنجا سرش را با باغ و دریا گرم میکند و... کمی هم فکر میکند... در بوی علفهای باران خورده گم میشود و موجهایی که به ساحا میرسد را میشمارد... حره با رضایت خاطر لبخندی زد و لبخند محو روی لبش را شکار کرد: _خیلی خوشحالیا... انقدر اونجا رو دوست داری؟! از فکر درآمد و رو کرد به حره... کمی طول کشید تا منظورش را درک کند و جواب بدهد: _ها؟!... آاره... خیلی... چند ساله... که اونجا... نرفتیم... ولی... قبل از اینکه مامان... بره... خیلی... سر میزدیم... حره سری تکان داد: _گفتی خاله ی مامانت بود دیگه؟! همون خاله... با لبخند گفت: خانم... _اسمش خانومه؟! +آره... _آها... از خونه اش تا ساحل چقدر راهه... +یکی... دوتا ککوچه... _چه خوب چه خوشی بگذره... کلا لب ساحلیم دیگه نشه جمعمون کرد اصلا! خندید: توام... میخوای... جدی..جدی بیای؟! +تو این خونه باهات موندم حالا که میخوای بری لب دریا ولت کنم؟! صدای خنده ی مروه بلند شد.... آنقدر که حسنا را به اتاق کشاند: _ماشاالله خوش میگذره ها! مروه حالش از همیشه ی این دوماهه بهتر بود: _به این... دیوونه بگو... فکر کرده... اونجا... چه خبره... کار و زندگی رو... ول کرده.. میخواد... دنبال ما... بیاد... حسنا ابرویی بالا انداخت: البته من که اصلا بدم نمیاد... کمک منه تنهایی از پسِت برنمیام! حره متعجب گفت: ساجده نمیاد؟! _نه دیگه ایشون منتقل میشن جای دیگه... احتمالا یه جایی نزدیک نامزدش! چون اونجا به حفاظت آقا بیشتر نیاز هست... دو تا آقا میان و من... حره خندید: آره دیگه همه که مثل بنده و جنابعالی یکه و یالغوز نیستن دنبال سرکار علیه تا شمال برن! حسنا با ته خنده اشاره ای به چمدان های پهن شده کف اتاق کرد: _زودتر جمع و جور کنید شبونه میریما... مروه با دغدغه به حسنا خیره شد و حره انگار خواندن نگاهش را هم یاد گرفته بود تا کمتر سختی بکشد: _میگم حسنا سر سحر برسیم اون پیرزن بنده خدا زابه راه میشه... +باهاش هماهنگ شده... گفته بعد از نماز صبح بیدارم... به هرحال چاره ای نیست روز که نمیشه رفت... یکم استراحت کنید... بیدارتون میکنم... *** پایش که به زمین مرطوب و گل آلود حیاطِ خانوم خاله رسید با دم عمیق هوای مرطوب و نمکین ساحل را به ریه کشید و لبخندی زد... نوارِ خاطرات کودکی روی خط ساحل و توی همین حیاط، با میثم و معصومه ی کوچک از مقابل چشمانش عبور کرد... خنکای سحرِ اسفند تنش را لرزاند ولی بازوهایش را بغل نگرفت... خوشحال بود و ممنون کسی که اجازه ی این سفر را به او داده... با خودش فکر کرد کاش دم آمدن او را میدیدم و تشکر میکردم... ♥️پ.ن: فردا صبح هم یک پارت تقدیمتون میشه... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_145 با شادمانی تمام وسایلی را که معصومه برا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 خانوم خاله ی مهربانش با همان چادر نماز گلدار از پای سجاده بلند شد و دستش را به ستون چوبی ایوان گرفت تا نیفتد... با انگشتان چروکیده و لرزانش نم اشک را از چشمهایش گرفت... به او گفته بودند دختر خواهر زاده عزیزش، مروه اش در سانحه ای دچار مشکل شده و مدتی قرار است با او زندگی کند... اگرچه با خودش عهد کرده بود با دیدنش اشک نریزد اما دل نازکش طاقت نمی آورد... از همان اول هم این دختر را طور دیگری دوست داشت... و حالا چند سالی بود او را اینجا ندیده بود و یکسالی هم میشد که به دیدنشان نرفته بود... گوشه های چادرش را جمع کرد تا در باطلاق حیاط تازه باران خورده غرق نشود و گالش هایش را به پا گرفت... با سرعتی که در خودش سراغ نداشت به سمت ماشین دوید و مروه را در آغوش گرفت: _خوش باموی کر... تره بیمیرم... تی درد بلا می سر تان میان*... مروه با خنده ای شیرین و کودکانه تشکر کرد: _سلام... خانوم خاله... خوبی؟! سعی میکرد جملاتی که به زبان می آورد کوتاه باشد تا لکنت کلامش به چشم نیاید... با اشاره سعید حسنا دستی به شانه پیرزن کشید: _خاله جان با اجازتون بریم داخل... البته ببخشید... خاله که همیشه این خانواده را با محافظ دیده بود چندان شک نمیکرد از همراه و مراقبت های اینچنینی... سری تکان داد و با مهمان نوازی بفرما زد: _بفرمایید بفرمایید قدم تان سر چشم... سعی میکرد فارسی حرف بزند اما برایش سخت بود... با لبخند و شادمانی زاید الوصفی که در چشمهایش میدرخشید دستان مروه را نوازش میکرد و با او حرف میزد: _چه عجب از خاله ی پیر خودت سراغی گرفتی دختر جان... حره بجای او گفت: اومدیم وبالت بشیم خاله... خاله که انگار تازه جز مروه بقبه را هم میدید با لبخند پرسش گونه ای گفت: خوش آمدید... مزاحمت چی باشه... اما نتوانست بپرسد شما! با نجابتش جور درنمی آمد... خودِ حره این سوال نپرسیده را جواب داد و خودش و حسنا و بقیه را معرفی کرد... پا که به ایوان گذاشتند حره با ذوق ریسه های سیر آویخته به ستون را توی دست گرفت و چشم چرخاند: _چقدر اینجا قشنگه خاله... تنهایی بهش میرسید؟! خاله با شیرین زبانی و لحنی مهربانانه جواب داد: +قابل تو رو نداره دختر... مال توئه... بفرمایید تو هوا سرد آبو سرماخورید... *** لبهایش را جمع کرده بود و با بیسیمش بازی میکرد... برای بار چندم با سعید تماس گرفته بود و تا جواب دهد کلافه اش کرده بود... هنوز جواب نداده تشر زد: _صد بار گفتم زنگ اول به دوم نرسیده باید جواب داده باشی‌! سه بار زنگ زدم کجایی!! سعید خمیازه کشان عذرخواهی کرد: _شرمنده خواب بودم حاجی! +ماشاالله... ماموری که از صدای زنگ گوشیش بیدار نمیشه به چه دردی میخوره من رو چه حسابی فرستادمت اونجا ! _حاجی تا صبح رانندگی کردم دو ساعت چشمم گرم شد خب! غلط کردم چطوره کافی هست؟! عماد دستی به پیشانی پهنش کشید و موهایش را بالا داد: _لااله الا الله... سعید تو رو خدا... غافل نشی باز شرمندگی بمونه رو دستمون... _حاجی خوبی؟! اینجا که خبری نیست... یه جوری نگرانی انگار حفاظت وزیر و وکیل دستمونه... شما که خودتون اونا رو تو تور دارید... اینجا هم من محض وقت پر کنی اومدم وگرنه خودتم میدونی دیگه خبری نمیشه اون غلطی که میخواستنو کردن تموم شد رفت... صدای عماد بالا رفت: _منم برا همین میگم باید حواست جمع باشه که دفعه بعدم نگی هرغلطی خواستن کردن! اگر اوندفعه سفت گرفته بودیم الان لازم نبود شما رو بفرستم وقت پرکنی! سعید خواست باز یادآوری کند دفعه قبل هیچ قصوری نبوده و این اتفاق غیر قابل پیش بینی بوده اما حس کرد بحث بی فایده است... عماد بعد از این ضربه به حدی جدی شده بود که حرف زدن با اون هم ملاحظاتی داشت... پس به گفتن چشمی اکتفا کرد... سعی کرد از دلش دربیاورد: _اصلا دیگه کلا خواب حرام صبح تا شب شب تا صبح دور این باغ کشیک میکشم... خوبه فرمانده؟! عماد لب گزید: جمع کن... من نگفتم نخواب گفتم هشیاربخواب! سعید... مواظب باش... خیلی مواظبش باش وزیر و وکیل نیست اما برای سردار خیلی مهمه... این دفعه چیزی بشه من دیگه نمیتونم سر بلند کنم! _خیلی خب من یه چیزی گفتم خیالت راحت... چشم ازش برنمیدارم... عماد خواست بپرسد با دیدن تو هم حالش بد میشه؟! یا فقط با من مشکل داره! اما نپرسید... بجایش یاعلی کوتاهی گفت و تماس را قطع کرد... نمیدانست چرا اما دلش شور میزد!... _____________ *دردت به سرم 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡📻 ❅ঊঈ✿🦋♥️🦋✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7