eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
[♥️] به چشمِ من که اگر زنده ام بخاطرِ توست... تمامِ اهلِ جهان مُرده اند اِلا تو !🍂 🦋. . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | مسیر سنگلاخ پیروزی حق بر باطل 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
◆ • وَأَنتَ لاتَعرِفُ‌ ماذا‌ فَعَلتَ بِقَلبِ المَهدۍ وَ تو نِمیدانی که با قلبِ مهدی‌عج‌ چه کَرده‌ایی!🥀 • ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. . به‌ بدهکارم... دست‌کم‌یک‌جان؛ برای‌هرلبخندت...♥️ . . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
ѕoмeoɴe wнo wαɴтѕ тнe вeѕт ғor yoυ ιѕ wнαт'ѕ вeѕт ғor yoυ کسی که بهترین ها رو برات میخواد براے تو بهترینه♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
« یٰا قَریٖبِ لٰا یُبعـــدُ عَن القُلُوبْ.... » . حرف‌هاے نگفٺہ‌ام را از  بخوان " یٰا مَنْ یَعلمُ ضَمٖیرِ الصّٰامِٺینْ... " .. .... . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
"‌اشْــفِ بِہِ صُــدُورَنَا وَ أَذْهِــبْ بِہِ غَيْـظَ قُلُوبِنَا" [خدایا بہ برڪٺ وجودِ صاحب الزمان"عج" دردهاے باطنےِ ما را شِـفا بخش و خشم دل‌هاے ما را فرو بنشان....] ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
دوست داشتن نیاز به ابراز کردن داره مثل همین دوستت دارمایِ سر صبح!❤️🤤 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•••• از غنایِ نوکرانت من سخا را دیده‌ام دردمندم از نگاهت من دوا را دیده‌ام💛 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
[…😻🕌...] . . حَتےٰ اَگر بہ آخرِ↺•° خَط‌ هم‌ رسیده‍ اے..، براےِ عشقـ👀' شروعے مُجدَد است..! . . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. . آخراےِ پاییز آمدهـ🍁 دارم مےشُمارم یڪ بہ یڪ¹ با تو بودن هیچ اما بے‌تو بودن بیشُمار....🥀 . . ○• ●• ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. خوشا آن غریبے ڪھ یارش تو باشے... 💛🌱 . http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. ابراهیم میگفت: - رقابت وقتے زیباست که با رفاقت باشہ..! :)💚🍃 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🦋 . گفتم‌سلآم‌و‌، این‌دل‌من،روبه‌رآھ‌شد . ..؛ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_160 لبخندی روی لبهای مروه نشست... از کنار پ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نم هوا که به ریه هایشان رسید فهمیدند چیزی به مقصد باقی نمانده... میثم با نگاهی ملتمس به پای چشمهای خیس فرزانه افتاده بود تا خودشان را حفظ کنند ولی... فرزانه از عصبانیت اینکه مجبور است این راز را پیش مروه فاش کند و از او کمک بخواهد کنترلی بر اشکهایش نداشت... چند روزی میثم خواهش کرد تا به این کار راضی شد... خودش هم برای سقط آن کودک بی دفاع شک داشت و این تنها راهی بود که به ذهنشان میرسید... باز خواهش از مروه برای پادرمیانی نزد حاجی... تنها کسی که تیغش میبرید او بود و لا غیر... ماشین که وارد جاده ی باریک خاکی روستا شد فرزانه نم چشمهایش را با دستمال گرفت و چند نفس عمیق کشید... مروه از صبح به انتظار آمدن مهمانهایش قید رفتن به ساحل را زده بود و درایوان طبقه ی دوم به راه چشم دوخته بود... ماشینشان که از دور پیدا شد با نشاط از جا بلند شد و پله های چوبی را تا پایین آمد... تقه ای به در اتاق پذیرایی که حره و حسنا آنجا بودند زد به علامت رسیدن مهمان ها و بعد بی معطلی دمپایی های زرشکی رنگش را به پا گرفت... روی چمن های بلند شده ی حیاط پا گذاشت و تا جلوی دروازه ی فلزی رسید ماشین هم همانجا توقف کرد... معصومه و فرزانه با ذوق فراوان پیاده شدند و او را در آغوش گرفتند... نوبت میثم که شد، با خجالت جلو رفت و مروه برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شد: _سلام عزیز دلم... خوبی؟! سر به زیر جواب داد: تو خوب باشی منم خوبم... مروه دلیل حال گرفته ی میثم را نمیفهمید... با این حال بفرما زد و جلو افتاد: _بیاید تو بچه ها... خوش اومدید... بعد از ناهار راه افتادند سمت ساحل... حامد و میثم از جمع زنانه شان جدا شدند و چند متر آن طرف تر مشغول روشن کردن آتش شدند... و خانمها روی همان فرشینه ای که خاله برای ساحل نشینی تحویلشان داده بود کمی دورتر نشستند... فرزانه مترصد فرصتی برای تنها شدن با مروه بود... اما صحبت جمع زنانه شان حسابی گل انداخته بود و امید نبود به این زودی با او به تنهایی صحبت کند... مروه اما حواسش به پریشانی فرزانه و نگاهی که دودو میزد بود... و به میثم که هر از گاهی با ایما و اشاره از او چیر هایی می پرسید... برای همین خیلی زود آن جمع را به بهانه ای ترک کرد: _بچه ها من میرم خونه گوشیمو بزنم به شارژ برمیگردم... و از جا بلند شد... فرزانه که منتظر همین فرصت بود فوری گفت: _پس منم باهات میام کار دارم... و به دنبالش راه افتاد... کمی که از ساحل دور شدند مروه پرسید: _چیزی شده فرزانه؟! فرزانه کلافه سر تکان داد: _چی بگم مروه جون... اگر میشه بریم بشینیم تو ایوون بگم بهت! مروه نگران تر شد: _مشکلی برای میثم پیش اومده؟! احساس میکنم حالش خیلی گرفته ست... فرزانه کلافه تر غرید: _میثم مشکل به وجود آورده! وارد حیاط شدند و فوری از پله های ایوان بالا رفتند... کنار نرده های ضربدری و آبی رنگ چوبی به مخده تکیه دادند و مروه نگران تر گفت: _زود بگو ببینم چی شده! +نگران نباش اتفاق بدی نیفتاده... یعنی... نمیدونم خوبه یا بد... به نظر من که نیست.. ولی به نظر میثم هست... منظورم اینه که تو لازم نیست بترسی... خطری وجود نداره... ولی خب... مروه کلافه میان کلامش دوید: _هیچ معلوم هست چی میگی؟! گیجم کردی... با این وضع معلومه که میترسم... دست پیش برد و دستهایش را گرفت: _تو چرا انقدر پریشونی... چی شده عزیزم... فرزانه بغ کرد و سر به زیر انداخت... نمیدانست چطور و از کجا بگوید... با خجالت لبش را به دندان گرفت و پلکهایش را روی هم گذاشت... از خیر مقدمه چینی گذشت و حرف آخر را اول زد: _مروه من... باردارم! مروه بهت زده به چشمانش خیره شده بود... تمام تلاشش را میکرد که با واکنشش توی ذوقش نزند اما نمیشد... انتظار چنین اتفاقی را نداشت... آنها را عاقل تر از این حرفها میدید... سرش را زیر انداخت و پرسید: چند وقتشه... فرزانه باز اشکهایش سرازیر شد: _دو ماه و نیم... من به میثم گفتم بندازمش ولی... فوری سر بلند کرد و کلامش را برید: _این چه حرفیه! گریه نکن عزیزم خیره ان شاالله... حالا میخواید که ازدواجتون جلو بیفته درسته؟! فرزانه سر تکان داد: آره... ولی میدونی که... حاج بابا موافق نیست... یعنی... ما فکر کردیم... اگر تو بهش بگی... کارش را راحت کرد: _خیالت راحت باشه من باهاش حرف میزنم... حالا پاشو برگردیم پیش بچه ها... دیگه هم گریه نکن... امروز و فردا اینجا خوش بگذرون... نگران چیزی هم نباش نگرانی برات خوب نیست... ان شاالله حاجی راضی میشه... من سعی خودمو میکنم... پاشو...
🍃 به ساحل که برگشتند میثم روی رو در رو شدن با مروه را نداشت... پشت به او رو به آتش نشسته بود و سرش را به دستش تکیه داده بود... حامد چند سیب زمینی که توی آتش انداخته بود را با سیخ جا به جا میکرد و حواسش بود آب کی درون قوری زرد رنگ حلبی به جوش می آید که چای آتشی دم کند... آن طرف تر خانومها گرم گفت و گو بودند اما مروه دیگر چندان حواسش جمع نبود... فکرش به این مشکل جدید گره خورده بود... بعید بود حاجی با ازدواجشان به این زودی موافقت کند... چه چیزی میتوانست او را قانع کند؟! بدون اینکه با دانستن حقیقت دوباره اعتبار میثم در چشمش تنزل پیدا کند؟! **** چیزی از رفتنشان نگذشته بود اما گرهی که برای مروه به جا گذاشته بودند هنوز کور بود و او به دنبال باز کردنش درون ذهن به تقلا افتاده بود... گوشه ی ایوان بالا نشسته بود و نگاهس را به درختان ته باغ دوخته بود... ولی آنها را نمیدید... فقط به فرزانه و میثم فکر میکرد... حره کنارش نشست اما نفهمید... دست که روی شانه اش گذاشت به طرفش برگشت: ها؟! _خوبی؟! چته تو خودتی؟! ناراحتی از رفتنشون؟! دلت میخواست بیشتر بمونن؟! مروت دیگر از این تعلقات رها بود... شانه ای بالا انداخت: _نه بابا... +پس چی؟! _چی بگم... باز مشکل جدید! +چه مشکلی خب چرا قطره چکونی اطلاعات میدی؟! _چی بگم که گفتن نداره! فرزانه... +فرزانه چی؟! مریض شده؟! _بارداره!... حره تکانی خورد و چشمهایش از حدقه بیرون زد: _چی؟! ای وای... حالا میخوان چکار کنن؟! +اونا که کاری نمیتونن بکنن! التماس دعا دارن که من یه کاری براشون بکنم... تو بگو من به بابام چی بگم که راضی بشه؟! _چی بگم والا! مروه اصلا از این تقاضای تعجیل در عروسی خاطره خوشی نداشت! نگران این بود همین خاطره بد به ذهن پدرش هم متبادر شود و همه چیز اساسی به هم بریزد! دوباره پرسید: _اصلا بگم من چرا چنین درخواستی دارم کاسه ی داغ تر از آش شدم؟! +خب میگفتی نمیتونی و خلاص چرا گردن گرفتی! _نمیشد... فرزانه اونقدری خجالتیه که میگه حاضرم بچه رو بندازم ولی به کسی چیزی نگم! نمیخواستم گناه قتل نفس بیفته گردنمون! بعدم برادرمه ها افتادت تو مخمصه وایسم نگاه کنم؟! باید یه کاری بکنم... تو باشی چکار میکنی؟! حره خندید: نه تو رو خدا کار دستمون نده... همین یکی بسه! او هم خندید: آوه راست میگی! خدا نکنه... حره ته دلش چندان از این اتفاق ناراضی نبود! حداقل باز چند روزی سر مروه به فکر جدیدی بند بود و افسردگی و افکار قبلی به سراغش نمی آمدند... حتی ته دلش بدش نمی آمد مدام این اتفاقات تکرار شوند و او را به خود مشغول کنند!! ... شب که از نیمه گذشت، مروه مطمئن شد امشب خواب نخواهد رفت... از جا بلند شد و با احتیاط و آهسته در اتاق را باز کرد... اگر چه هر چه هم آهسته این کار را میکرد نمیتوانست مانع بیدار شدن حسنا و همکارش در طبقه پایین شود! آنها ملزم بودند صدای حرکت مورچه روی دیوار را هم بشنوند... مروه توی ایوان روی اولین پله نشست و سرش را به نرده چوبی تکیه داد... به ماه شب هفدهم که هلال چاق و چله ای بود چشم دوخت... دلش میخواست فارغ از این دغدغه ی جدید ساعتها بنشیند و اینهمه زیبایی را نظاره کند... ولی فکرش از دغدغه خالی نمیشد...
عماد پشت پله ها بی سر و صدا ایستاده بود و مراقب بود... با خودش فکر میکرد این رفتار مروه سابقه ندارد... صدای جیر جیر چوب کهنه ی پله ها را که شنید یقین کرد امشب با تمام شبهایی که اینجا گذرانده فرق دارد... مروه انگار فراموش کرده بود چرا اینجاست... چشمهایی را که همیشه مراقبش بودند فراموش کرده بود... هوس کرده بود بی هوا و بی خبر این وقت شب برای فرار از فکر و خیال راه ساحل در پیش گیرد ولی مگر میشد! عماد هنوز منتظر بود او سمت آشپزخانه یا سرویس راه کج کند اما ناباور دید که از دروازه گذشت و پا به کوچه گذاشت... با عجله به دنبالش راه افتاد... مجبور بود همانطور پشت سرش برود تا از کوچه خارج شود و به ساحل برسد چون ممکن بود با دیدنش بترسد و این وقت شب سر و صدا به پا کند... همین که به نزدیکی ساحل رسید از پشت سر خطابش کرد: _کجا خانوم قاضیان؟! مروه با هین بلندی برگشت و دست هایش را روی دهان جمع کرد... انگار تازه از خلسه بیرون آمده بود و موقعیتش را درک میکرد... ترسیده بود و دقش را سر عماد خالی میکرد: _شما اینجا چکار میکنید متو ترسوندید!! عماد متعجب به او چشم دوخت: من اینجا چکار میکنم؟! شما این وقت شب اینجا چکار میکنید؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺو مثلِ دلبرےهاے پاییـز🍁 مۍمانۍ آدم نمیداند نگاهٺ کند یا کوچہ بہ کوچہ عاشقانہ♡︎ در آغوشت بگیرد ...! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | محبت مثل آب ضروری است 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Clip-Panahian-EkhlasYaniChee-128k.mp3
4.34M
🔻اخلاص یعنی چی؟ 👈🏼 اگر کاری رو به خاطر مزدش انجام بدیم، اخلاصش از بین میره؟ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ با سلام و احترام خدمت دوستان عزیزانی که درخواست مطالعه هر کدام از آثار تکمیل شده خانم ش
: سلام اهالی دو تا خبر خیلی خوب براتون دارم اول اینکه الحمدلله پرپرواز ۱ ویراستاری شد و مراحل چاپش شروع شده اما خبر خوش دوم اینکه به سبب درخواست های مکرر اعضا؛ تصمیم گرفتم یک بار دیگه رمانهای قدیمی رو رایگان منتشر کنم😍 پرپرواز ۲ (به همراه خلاصه جلد اول) غریب آشنا و حنانه هر سه رو در سه تا از کانالهامون مجددا رایگان تقدیمتون میکنیم و کمافی السابق اگر کسی قصد خوندن رمان کامل رو یکجا داره میتونه به صورت حق عضویتی دریافت کنه... @roshanayi رمان پرپرواز ۲💜 اینجا تقدیمتون میشه👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 رمان 🍂غریب آشنا اینجا👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 و رمان ♥️ اینجا👇🏻😍 https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb برای آخرین بار رمانها رایگان تقدیمتون میشه اگر کسی تمایل به خوندنشون داره آخرین فرصته👆🏻🦋
. . حل شدن در دل "معشـوقہ" که ایرادی نـیست🎻♥️ چای هم آب میکند در دل خود قندش را«☕️» . .http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
از عشق تو از جان به سفر سوی تو آیم بنگر که چه سانیم همه سوی تو از جان السَّلامُ عَلَیْکَ يَا أبَا الْحَسَنِ يَا عَلِىِّ بْنَ مُوسىٰ الرِّضا ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽| 🐳 اهل مسابقه باش! ➕پاسخ به یک پرسش مهم: 🔗 با استرس بردن و ناراحتی باختن چجوری کنار بیایم؟ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7