🦋🥀|•
روحمان را
با انتظارِ تُو
سرشتند...
بۍ انتظارت مردگانۍ هستیم
کہ تنـها نفس مۍکشند...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
24.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹|
♥️ او دلتنگ ماست ..
باور میکنید؟!
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
°| ♥️🍃 °|
حضرت امام هادی علیهالسلام :
➕هركس مطیع و پیرو خدا باشد از قهر و كارشكنى دیگران باكى نخواهد داشت...
#حدیث_نفس🦋
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🦋
کجا یه گناه رو به خاطر
روی گلِ بقیةالله ترک کردی
و ضرر کردی..؟!
#حاج_حسینیکتا
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
|•♥️•|
༺عزیزٌ علۍَّ أن أرے الخلقَ و لاتُـرۍ!༺
➣بر من سخٺ است کہ همہ ے مردم را ببینم
➣و تو را نہ!...
➕گر دوست نبیند، بہ چہ کار آید چشم؟!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♡
✿◉◉🍃🦋🍃◉◉✿
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
"#ےا_ڕَبّّّــــ🦋"
💔گفتـــــم: ٖٖٖٖٖٖٖ
﴿إل'هے وَرَبــٖٖٖٖٖٖٖٖٖے مَنْ لے غَیْرُکْـٖٖٖٖٖٖـــ... ﴾🦋
❤️گفتـــــ:
﴿ألَیَْسَ 'اَللّٖٖٖٖٖهُ' بِکافٍـــ عَبْدهُ... ﴾🦋
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
عشـقتـورابهقیمتجـانمیخـرم
حسیـــن❤️
عشـقتـورابهقیمتجـانمیخـرم
حسیـــن❤️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺
#حـسـیــن_جــان❤️
#حب_الحسین مرحمٺ دسٺ فاطمہ سٺ
خوشبخٺ آن دلے ڪه فقط مبتلاے توسٺ
ما را براے #نوڪریـٺ خلـق ڪرده اند
در هـر ڪجـاے زندگیم رد پاے توسٺ
#حب_الحـسین_اجننے🌷
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا🌷🍃
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
.
از عصرهای پاییز
تنها ملودی ..
خش خش برگ ها ••🍂
به زیر قدمهای ‹ تو›
←به وقت نم نم باران→
دوست داشتنی ست.... : |♥️
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
◆🌿◆
•
عَزیزٌعَلَیأنْأَرَیالْخَلْقَولاتُری!
برمنسختاستڪههمهمردمراببینموتو دیدهنشوی...!
جنابِغایب :)💔
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_156 نزدیکترین جای ممکن به امام زاده توقف ک
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_157
نگاهش به بازی موج ها بود و فکرش همه جا و هیچ جا...
حره دستی به زیر انداز کوچکشان که از خاله گرفته بودند کشید:
_اینجوری بهتره انقد سرپا وایستاده بودی زخم پات داشت باز میشد...
مروه لب برچید:
_ولی اینجوری از دریا دوریم...
دوست داشتم چشم تو چشم باشیم...
+با دریا؟! چی داره این دریا؟!
دنبال چی هستی؟!
_دنبال یه وسعت بی انتها که وجودم زو بشوره و پاک کنه...
از خاطرات از زخمها از ناامیدی...
یا منو توی خودش حل کنه...
عظمت دریا منو یاد خدا میندازه...
+همه عالم آیت خداست...
سری تکان داد:
_آره... دارم چیزی که فکر میکردم بلدم رو دوباره مشق میکنم...
بعضی وقتا فکر میکنی میدونی ولی...
خیلی زود میفهمی چیزی نمیدونستی...
_به خودت سخت نگیر... دیگه گذشت...
اشک بی هوا از گوشه ی چشمش چکید:
_ولی گرون تموم شد...
دیگه چی از من مونده که از این سد بگذره!
یه بدن ضعیف یه اعصاب خط خطی یه روح رنجیده یه چی...
من دیگه تا آخر عمر... راهی جز تنهایی ندارم..
این دنیا دیگه چه ارزشی داره وقتی... من باید رویای مادر شدن رو به گور ببرم...
حره کلافه سرش را به بغل گرفت تا ناامیدی هایش را در آن زار بزند...
و خودش هم همپایش اشک ریخت...
چند قدم دورتر اما کسی از دیدن این صحنه باز مرغ دلش در سینه خود را به در و دیوار میکوبید...
به قول یحیی جدیدا مهم شده بود...
ناراحتی و خوشحالی اش...
خنده و گریه اش...
حرف زدن و راه رفتنش... رضایت و کراهتش...
و این چیزی بود که نباید قبول میکرد و مقابلش می ایستاد... محکم...
اما فی الحال در گره ابرو و شوری نمناک مژگانش گیر افتاده بود...
کلافه چند قدم را به چپ و راست طی میکرد و دستش را روی محاسن روشنش میچرخاند...
به تقلا افتاده بود بفهمد چرا او چنان با صدا و پرسوز اشک میریزد...
هرچند که میدانست...
حره عادت کرده بود لااقل روزی سه بار مروه را آرام کند...
اگر او هم نبود حتما این تن رنجور محتاج قرص های خواب ۲۴ ساعته بود...
بالاخره از سینه رفیقش برداشت و اشکهایش را با پشت دست گرفت...
دوباره به دریای کف برلب آورده خیره شد و ناامید تر از همیشه لب زد:
_دلم یه پایان خوش میخواد...
میخوام برم...
حره مثل همیشه این حرفش را نشنیده گرفت و بحث را عوض کرد اما برای بار چندم ناقوس خطر در گوشش به صدا درآمد...
که باید بیش از اینها از او مراقبت کرد...
او از دنیا جدا شده و بهانه ای، انگیزه ای، دلیلی برای زندگی میخواهد تا به این زودی جدا نشود...
باید به دنبال آن دلیل برایش می گشت؟
اما کدام دلیل؟!
انگار او هم پذیرفته بود دیگر فرصتی برای رفیق جوانش باقی نمانده...
و دلخوشی بزرگی که طناب پوسیده امیدش را به زندگی گره بزند...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_158
کلافه بود...
از اتاق تا آشپزخانه، از آشپزخانه تا تراس، از تراس تا حیاط...
و باز از حیاط تا اتاق را قدم میزد...
دلش به هم میخورد... به ترشیِ گوشه ی آشپزخانه ناخنک میزد...
از بوی لوبیاپلو دلش به هم میخورد و با ترس به سرویس پناه میبرد...
آب را تا جایی که میشد باز نگه میداشت و عق میزد...
به چهره ی رنگ پریده و ترسیده خودش توی آینه خیره میشد و تمام بدنش میلرزید...
بعد خیلی آرام قطره اشک سردی که روی گونه اش میغلتید را با انگشت میگرفت...
حالش خوب نبود... فرزانه حالش خوب نبود...
میثم هم در این وضع جای اینکه کنارش بماند و آرامش کند از خجالت سر به کوچه و خیابان گذاشته بود و این بیشتر حالش را بد میکرد...
اگرچه میثم مثل او از این بابت ناراحت نبود اما از دیدن ناراحتی اش حسی آزاردهنده، آمیخته ای از خجالت و ترس و شرمندگی، پشیمانی و عذاب وجدان، به جانش میریخت...
ولی فرزانه این چیزها سرش نمیشد...
او را در این وضع آشفته دست کم کنار خود میخواست تا لااقل کمی به جانش غر بزند و سبک شود...
از ترس فاش شدن رازش معتکف اتاقش شده بود و با سجاده اش مانوس...
که تقه ای به در خورد...
گمان کرد معصومه است...
چیزی نگفت تا خودش در را باز کند و داخل بیاید...
تا باز بنشیند و در این بی حوصلگی کمی از حال و هوایش با حامد و غذایی که خورده اند و حرفهایی که زده اند بگوید و او را بیش از پیش در حسرت این غرق کند که پس چرا ما بجای لذت بردن از این دوران که همه میگویند شیرین است باید اینگونه زانوی غم بغل بگیریم؟
یکی گوشه نشین سجاده و یکی آواره ی پیاده...
اما معصومه نبود...
صدایش این را گفت:
_سلام خانوم خانوما...
شوکه روی سجاده راست نشست اما به عقب برنگشت...
میخواست کماکان قهر بماند...
دو روز پیش که بعد از شک ترسناکش آزمایش داد و جواب به زعم خودش ناراحت کننده اش را به او داد چنان دعوای سختی با او کرد و چنان داد و بیداد و اشک و فغانی بر سرش ریخت که او ترجیح داد در سفری دو روزه به کوه پناه ببرد...
اما حالا برگشته بود...
در اتاق را پیش کرد و چند قدم جلو گذاشت...
پشت سرش زانو زد و بی هوا دستهایش را دور کمر نحیفش حلقه کرد...
فرزانه اگرچه دلخور اما محتاج او بود...
شکننده بود و دلش محافظت میخواست... اطمینان میخواست...
کسی را میخواست که سینه سپر کند و تمام غمهایش را به جان بخرد...
و او حالا اینجا بود...
دستهایش را روی دستهای میثم گذاشت اما نتوانست مثل دو روز پیش پسشان بزند...
متوقف شد...
میثم سرش را نزدیک گوشش برد و آهسته و محکم لب زد:
_نبینم زانوی غم بغل گرفته باشی خانومم...
چی شده مگه؟!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
هیهات
اگر یار بخواهی و نباشم✋
♥️
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
°•♥️
± انار
فصل ندارد هر وقت
"تو" بخندۍ مۍ شکفد🍁
#پاییزان 👒
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
||
هوا سرد شده
بہ فکر آمدن ،باش..
آمدنۍ کہ رفٺن نداشٺہ باشد
آغوش گرمٺ
فصل پاییز را هم ،
دل گرم مۍکند..👒◇
#مژگان_بوربور
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
.
بنا نبود که عاشق کنی محل ندهی
زِ کم محلی ِمعشوق زار باید زد..
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
چون ذره بر ضریح خود ای روح آفتاب؛
ما را قبول کن که دل ما شکسته است ...!
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
#story ♥️👣
عمرم
ز دیر آمدنټ
رفتہ رفتہ رفت...
#اللهم_عجل_لولیک_القرج
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•
شاه نشیــن چَشم من
تکیہ گَهِ خیال ٺوسـٺ ...🤎🍂
#حافظ••࿐
༺✾➣♥️➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_158 کلافه بود... از اتاق تا آشپزخانه، از آش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_159
فرزانه چینی به پیشانی اش داد و با آه گفت:
_یعنی نمیدونی؟!
+میدونم عزیزم...
ولی میگم تو بیخود بزرگش میکنی و خودتو حرص میدی!
تمام تلاشش را کرد که صدایش بالا نرود:
_بزرگ هست!
ما اشتباه کردیم اشتباه بزرگی هم کردیم!
تو که میدونی حاج بابا حالا حالا ها راضی به ازدواج نمیشه...
از اول شرط کرده نامزدی طولانی...
هم چشمش از تو ترسیده هم سر مروه که زود رفت سر خونه ش...
حالا اگر پس فردا این شکم بیاد بالا... آبرو برامون نمیمونه...
حاج بابا...
هق هق امان نداد ببش از چیزی بگوید...
میثم با شتاب اشکهایش را از روی صورت برداشت:
_توروخدا این جوری اشک نریز فرزانه...
من خودم داغونم!
تو که میدونی من اصلا دلم نمیخواد آب تو دلت تکون بخوره...
وقتی اینجوری بی تابی میکنی از خودم بدم میاد...
ولی حالا کاریه که شده!
تو نگران نباش من خودم یه فکری میکنم...
ولی خیالت راحت باشه حلش میکنم!
به تاسف سرجنباند:
_چکار میخوای بکنی اصلا چکار میتونی بکنی!
همین امروزم که بریم خونه ی خودمون این بچه الان دو ماهشه!
من طاقت گوشه کنایه و حرف و حدیث ندارم!
باید بندازمش...
دستهای میثم از روی شکمش شل شد...
خودش هم به این حرف حس خوبی نداشت...
دلش برای آن موجود کوچک که از گوشت و خون خودش و میثمش بود میرفت ولی...
چاره دیگری نمیدید...
میثم اما مصمم گفت: غیر ممکنه...
دیگه هم حرفش رو نزن!
فرزانه کلافه و مظلومانه نالید:
_میثم...
اما میثم مصمم تر جواب داد:
_فرزانه حالت خوبه؟!
اینکار قتل نفسه!
بچه ی سالمی که خدا بهمون داده رو بکشیم؟!
یهنی هیچ راه دیگه ای وجود نداره؟!
تو یکم بهم وقت بده من یه فکری میکنم...
کلافت از جایش بلند شد تا بیرون بزند...
اما در آستانه در متوقف شد و به عقب برگشت...
آمرانه فرزانه را خطاب کرد:
_بدون مشورت من هیچ کاری نمیکنی فرزانه متوجه شدی؟!
فرزانه با چشمهای اشکی و لبهایی که از بغض میلرزید آتش آخر را به جانش افکند و از در بیرون زد....
بی هدف درخیابانها میچرخید و خودش را لعنت میکرد...
این دوران میتوانست دوران خوش گشت و گذارهای دونفره باشد...
میتوانست بعد از مدتها لبخند را به لبهای منتظر فرزانه بیاورد...
اگر کمی خوددارتر عمل میکرد و به عواقب رفتارش فکر میکرد...
بعد از دو سال دوری به خودش حق میداد دلتنگ همسرش باشد و او را تمام کمال بخواهد اما...
بابت آن دو سال دوری که مسببش خودش بود هیچ حقی نداشت...
باورش نمیشد دوباره فرزانه را آزار داده و اشک به چشمش آورده...
از خودش متنفر شده بود...
بی هوا میچرخید و فکر میکرد که خود را مقابل گنبد آبی رنگ امام زاده صالح یافت...
دلش از نوجوانی راه بلد اینجا بود...
کبوتر جلدی که هرجا رهایش میکردند چشم بسته به اینجا پناه می آورد...
حتی سالهای تاریکی هم گاهی به ابنجا می آمد و از دور به آن خیره میشد...
بی هیچ کلامی...
اما به خودش اجازه نمیداد وارد شود...
حالا هم انگار کار بدی کرده باشد، باز خود را لایق این اجازه نمیدید...
تا بحال هیچ حلالی را تا این حد حرام نیافته بود...
با افسوس و سرشکسته به مامن همیشگی اش پناه برد و نزدیک حوض چنباتمه زد...
نگاهش را به ورودی دوخت و با بغض مردانه ای با خدا راز و نیاز کرد:
_خدایا دیگه طاقت شرمندگی ندارم...
نمیخوام زنم اذیت شه...
بگو چیکار کنم؟!
دوری زانوهایش را بغل گرفته بود و با کف دست اشک از چشمها و محاسنش میگرفت که هرکه او را میدید دلش به حالش میسوخت...
شبیه کسانی که مریض لاعلاجی دارند...
یا ورشکسته ای که چک های برگشتی کمرش را شکسته...
هیچ کس نمیتوانست حدس بزند او پدر شده و ناچار است از این بابت ناراحت باشد...
دنیا و نعمت هایش اینطورند...
اگر به وقت نباشند میتوانند به بلا تبدیل شوند...
توی حال خودش بود که تلفنش به صدا درآمد...
نمیخواست جواب بدهد...
گوشی را از جیب درآورد تا تماس را قطع کند اما...
نامی که بر صفحه آن نقش بسته بود نگذاشت...
بجای آیکون قرمز، آیکون سبز را کشید و گوشی را کنار گوشش گذاشت:
_سلام آبجی خانوم نازنین...
چه عجب یاد ما کردی!
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_160
لبخندی روی لبهای مروه نشست...
از کنار پنجره بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد:
_سلام عزیز دل خواهر...
یادمه اون روز که فهمیدی دیگه میتونم راحت حرف بزنم گفتی هرروز زنگ میزنی که صدامو بشنوی...
ولی الان سه روزیه زنگ نزدی!
گفتم شاید یادت رفته...
خواستم یادآوری کنم...
میثم آرام ضربه ای به پیشانی اش زد:
_باور کن کاری پیش اومده بود وگرنه چه کاری از شنیدن صدای تو مهمتر!
لبخند مروه محو شد: چه کاری؟!
_نه نه نگران نشو...
خیره...
هرچند خودش به خیر بودنش اطمینان نداشت!
بی هوا فکری به سرش زد...
باخودش گفت شاید این تنها راهی باشد که بشود به آن متوسل شد...
اگرچه خیلی برایش سخت بود اما مطمئن بود راه دیگری ندارد...
چشمهایش را بست و توکلی از دلش گذشت...
بعد دهان باز کرد:
_اصلا همین روزا یه سر بهت میزنیم!
مروه با شادمانی تمام لبخند زد:
_واای چقدر عالی...
منتظرتونم...
همتون میاید یعنی...
+نه نه...
من و فرزانه...
_آها...
خیلی هم خوب...
منتظرم...
***
توی ماشین حامد و میثم حتی یک لحظه ساکت نمیشدند و با شوخی و خنده میگذراندند ولی معصومه هرچه میکرد یخ لبهای فرزانه باز نمیشد و لبخند درست و حسابی به آنها نمی نشست...
معصومه دلیلش را میدانست...
فهمیده بود اما به روی خودش نمی آورد...
هم اتاقی کار خودش را کرده بود...
ناچار میوه پوست میگرفت و به برادر و شوهرش تعارف میکرد تا برای گفتن و خندیدن انرژی ذخیره کنند و راه طولانی برایشان کوتاه شود...
اما از درون از بی خیالی میثم خون خونش را میخورد...
وقتی پدر با رفتن دو نفره ی میثم و فرزانه مخالفت کرد معصومه از حامد خواست همراهشان شود تا هم با دیدن مروه رفع دلتنگی کند و هم هدفی که برادرش از این سفر داشت و برایش مسجل بود حادث شود اما...
حالا خودش از دست او کلافه بود...
هیچ کس نمیدانست در دل میثم چه غوغایی ست...
تمام این کارها تلاش ناموفق او در عوض کرطن حال فرزانه بود اما فرزانه تم مثل هر زن دیگری این رفتار را بی خیالد تلقی میکرد و بیش از پیش حرص میخورد!
چقدر بد است که با وجود اینهمه علاقه درست یکدیگر را نمی شناسند...
🍂پ.ن:
دوستان از این به بعد فقط روزهای فرد پارت خواهیم داشت اما با تعداد بیشتر...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
هدایت شده از 💢تیم تخصصی استخدام 100💢
اندر
سر ما
عشق ٺو
پا مۍکوبد ...♥️
#مولانا••࿐
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| #کلیپ
🔸دعای هفتم صحیفه سجادیه
➕حاج محمود کریمی
༺✾➣♡➣✾༺
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7