eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
|| هوا سرد شده بہ فکر آمدن ،باش.. آمدنۍ کہ رفٺن نداشٺہ باشد آغوش گرمٺ فصل پاییز را هم ، دل گرم مۍکند..👒◇ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. بنا نبود که عاشق کنی محل ندهی زِ کم محلی ِمعشوق زار باید زد.. ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
چون ذره بر ضریح خود ای روح آفتاب؛ ما را قبول کن که دل ما شکسته است ...! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️👣 عمرم ز دیر آمدنټ رفتہ رفتہ رفت... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
• شاه نشیــن چَشم من تکیہ گَهِ خیال ٺوسـٺ ...🤎🍂 ••࿐ ༺‌‌✾➣♥️➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_158 کلافه بود... از اتاق تا آشپزخانه، از آش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 فرزانه چینی به پیشانی اش داد و با آه گفت: _یعنی نمیدونی؟! +میدونم عزیزم... ولی میگم تو بیخود بزرگش میکنی و خودتو حرص میدی! تمام تلاشش را کرد که صدایش بالا نرود: _بزرگ هست! ما اشتباه کردیم اشتباه بزرگی هم کردیم! تو که میدونی حاج بابا حالا حالا ها راضی به ازدواج نمیشه... از اول شرط کرده نامزدی طولانی... هم چشمش از تو ترسیده هم سر مروه که زود رفت سر خونه ش... حالا اگر پس فردا این شکم بیاد بالا... آبرو برامون نمیمونه... حاج بابا... هق هق امان نداد ببش از چیزی بگوید... میثم با شتاب اشکهایش را از روی صورت برداشت: _توروخدا این جوری اشک نریز فرزانه... من خودم داغونم! تو که میدونی من اصلا دلم نمیخواد آب تو دلت تکون بخوره... وقتی اینجوری بی تابی میکنی از خودم بدم میاد... ولی حالا کاریه که شده! تو نگران نباش من خودم یه فکری میکنم... ولی خیالت راحت باشه حلش میکنم! به تاسف سرجنباند: _چکار میخوای بکنی اصلا چکار میتونی بکنی! همین امروزم که بریم خونه ی خودمون این بچه الان دو ماهشه! من طاقت گوشه کنایه و حرف و حدیث ندارم! باید بندازمش... دستهای میثم از روی شکمش شل شد... خودش هم به این حرف حس خوبی نداشت... دلش برای آن موجود کوچک که از گوشت و خون خودش و میثمش بود میرفت ولی... چاره دیگری نمیدید... میثم اما مصمم گفت: غیر ممکنه... دیگه هم حرفش رو نزن! فرزانه کلافه و مظلومانه نالید: _میثم... اما میثم مصمم تر جواب داد: _فرزانه حالت خوبه؟! اینکار قتل نفسه! بچه ی سالمی که خدا بهمون داده رو بکشیم؟! یهنی هیچ راه دیگه ای وجود نداره؟! تو یکم بهم وقت بده من یه فکری میکنم... کلافت از جایش بلند شد تا بیرون بزند... اما در آستانه در متوقف شد و به عقب برگشت... آمرانه فرزانه را خطاب کرد: _بدون مشورت من هیچ کاری نمیکنی فرزانه متوجه شدی؟! فرزانه با چشمهای اشکی و لبهایی که از بغض میلرزید آتش آخر را به جانش افکند و از در بیرون زد.... بی هدف درخیابانها میچرخید و خودش را لعنت میکرد... این دوران میتوانست دوران خوش گشت و گذارهای دونفره باشد... میتوانست بعد از مدتها لبخند را به لبهای منتظر فرزانه بیاورد... اگر کمی خوددارتر عمل میکرد و به عواقب رفتارش فکر میکرد... بعد از دو سال دوری به خودش حق میداد دلتنگ همسرش باشد و او را تمام کمال بخواهد اما... بابت آن دو سال دوری که مسببش خودش بود هیچ حقی نداشت... باورش نمیشد دوباره فرزانه را آزار داده و اشک به چشمش آورده... از خودش متنفر شده بود... بی هوا میچرخید و فکر میکرد که خود را مقابل گنبد آبی رنگ امام زاده صالح یافت... دلش از نوجوانی راه بلد اینجا بود... کبوتر جلدی که هرجا رهایش میکردند چشم بسته به اینجا پناه می آورد... حتی سالهای تاریکی هم گاهی به ابنجا می آمد و از دور به آن خیره میشد... بی هیچ کلامی... اما به خودش اجازه نمیداد وارد شود... حالا هم انگار کار بدی کرده باشد، باز خود را لایق این اجازه نمیدید... تا بحال هیچ حلالی را تا این حد حرام نیافته بود... با افسوس و سرشکسته به مامن همیشگی اش پناه برد و نزدیک حوض چنباتمه زد... نگاهش را به ورودی دوخت و با بغض مردانه ای با خدا راز و نیاز کرد: _خدایا دیگه طاقت شرمندگی ندارم... نمیخوام زنم اذیت شه... بگو چیکار کنم؟! دوری زانوهایش را بغل گرفته بود و با کف دست اشک از چشمها و محاسنش میگرفت که هرکه او را میدید دلش به حالش میسوخت... شبیه کسانی که مریض لاعلاجی دارند... یا ورشکسته ای که چک های برگشتی کمرش را شکسته... هیچ کس نمیتوانست حدس بزند او پدر شده و ناچار است از این بابت ناراحت باشد... دنیا و نعمت هایش اینطورند... اگر به وقت نباشند میتوانند به بلا تبدیل شوند... توی حال خودش بود که تلفنش به صدا درآمد... نمیخواست جواب بدهد... گوشی را از جیب درآورد تا تماس را قطع کند اما... نامی که بر صفحه آن نقش بسته بود نگذاشت... بجای آیکون قرمز، آیکون سبز را کشید و گوشی را کنار گوشش گذاشت: _سلام آبجی خانوم نازنین... چه عجب یاد ما کردی! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 لبخندی روی لبهای مروه نشست... از کنار پنجره بلند شد و شروع به قدم زدن در اتاق کرد: _سلام عزیز دل خواهر... یادمه اون روز که فهمیدی دیگه میتونم راحت حرف بزنم گفتی هرروز زنگ میزنی که صدامو بشنوی... ولی الان سه روزیه زنگ نزدی! گفتم شاید یادت رفته... خواستم یادآوری کنم... میثم آرام ضربه ای به پیشانی اش زد: _باور کن کاری پیش اومده بود وگرنه چه کاری از شنیدن صدای تو مهمتر! لبخند مروه محو شد: چه کاری؟! _نه نه نگران نشو... خیره... هرچند خودش به خیر بودنش اطمینان نداشت! بی هوا فکری به سرش زد... باخودش گفت شاید این تنها راهی باشد که بشود به آن متوسل شد... اگرچه خیلی برایش سخت بود اما مطمئن بود راه دیگری ندارد... چشمهایش را بست و توکلی از دلش گذشت... بعد دهان باز کرد: _اصلا همین روزا یه سر بهت میزنیم! مروه با شادمانی تمام لبخند زد: _واای چقدر عالی... منتظرتونم... همتون میاید یعنی... +نه نه... من و فرزانه... _آها... خیلی هم خوب... منتظرم... *** توی ماشین حامد و میثم حتی یک لحظه ساکت نمیشدند و با شوخی و خنده میگذراندند ولی معصومه هرچه میکرد یخ لبهای فرزانه باز نمیشد و لبخند درست و حسابی به آنها نمی نشست... معصومه دلیلش را میدانست... فهمیده بود اما به روی خودش نمی آورد... هم اتاقی کار خودش را کرده بود... ناچار میوه پوست میگرفت و به برادر و شوهرش تعارف میکرد تا برای گفتن و خندیدن انرژی ذخیره کنند و راه طولانی برایشان کوتاه شود... اما از درون از بی خیالی میثم خون خونش را میخورد... وقتی پدر با رفتن دو نفره ی میثم و فرزانه مخالفت کرد معصومه از حامد خواست همراهشان شود تا هم با دیدن مروه رفع دلتنگی کند و هم هدفی که برادرش از این سفر داشت و برایش مسجل بود حادث شود اما... حالا خودش از دست او کلافه بود... هیچ کس نمیدانست در دل میثم چه غوغایی ست... تمام این کارها تلاش ناموفق او در عوض کرطن حال فرزانه بود اما فرزانه تم مثل هر زن دیگری این رفتار را بی خیالد تلقی میکرد و بیش از پیش حرص میخورد! چقدر بد است که با وجود اینهمه علاقه درست یکدیگر را نمی شناسند... 🍂پ.ن: دوستان از این به بعد فقط روزهای فرد پارت خواهیم داشت اما با تعداد بیشتر... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
اندر سر ما عشق ٺو پا مۍکوبد ...♥️ ••࿐ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
[♥️] به چشمِ من که اگر زنده ام بخاطرِ توست... تمامِ اهلِ جهان مُرده اند اِلا تو !🍂 🦋. . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | مسیر سنگلاخ پیروزی حق بر باطل 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
◆ • وَأَنتَ لاتَعرِفُ‌ ماذا‌ فَعَلتَ بِقَلبِ المَهدۍ وَ تو نِمیدانی که با قلبِ مهدی‌عج‌ چه کَرده‌ایی!🥀 • ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. . به‌ بدهکارم... دست‌کم‌یک‌جان؛ برای‌هرلبخندت...♥️ . . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
ѕoмeoɴe wнo wαɴтѕ тнe вeѕт ғor yoυ ιѕ wнαт'ѕ вeѕт ғor yoυ کسی که بهترین ها رو برات میخواد براے تو بهترینه♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
« یٰا قَریٖبِ لٰا یُبعـــدُ عَن القُلُوبْ.... » . حرف‌هاے نگفٺہ‌ام را از  بخوان " یٰا مَنْ یَعلمُ ضَمٖیرِ الصّٰامِٺینْ... " .. .... . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
"‌اشْــفِ بِہِ صُــدُورَنَا وَ أَذْهِــبْ بِہِ غَيْـظَ قُلُوبِنَا" [خدایا بہ برڪٺ وجودِ صاحب الزمان"عج" دردهاے باطنےِ ما را شِـفا بخش و خشم دل‌هاے ما را فرو بنشان....] ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
دوست داشتن نیاز به ابراز کردن داره مثل همین دوستت دارمایِ سر صبح!❤️🤤 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•••• از غنایِ نوکرانت من سخا را دیده‌ام دردمندم از نگاهت من دوا را دیده‌ام💛 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
[…😻🕌...] . . حَتےٰ اَگر بہ آخرِ↺•° خَط‌ هم‌ رسیده‍ اے..، براےِ عشقـ👀' شروعے مُجدَد است..! . . ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. . آخراےِ پاییز آمدهـ🍁 دارم مےشُمارم یڪ بہ یڪ¹ با تو بودن هیچ اما بے‌تو بودن بیشُمار....🥀 . . ○• ●• ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. خوشا آن غریبے ڪھ یارش تو باشے... 💛🌱 . http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
. ابراهیم میگفت: - رقابت وقتے زیباست که با رفاقت باشہ..! :)💚🍃 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🦋 . گفتم‌سلآم‌و‌، این‌دل‌من،روبه‌رآھ‌شد . ..؛ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_160 لبخندی روی لبهای مروه نشست... از کنار پ
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نم هوا که به ریه هایشان رسید فهمیدند چیزی به مقصد باقی نمانده... میثم با نگاهی ملتمس به پای چشمهای خیس فرزانه افتاده بود تا خودشان را حفظ کنند ولی... فرزانه از عصبانیت اینکه مجبور است این راز را پیش مروه فاش کند و از او کمک بخواهد کنترلی بر اشکهایش نداشت... چند روزی میثم خواهش کرد تا به این کار راضی شد... خودش هم برای سقط آن کودک بی دفاع شک داشت و این تنها راهی بود که به ذهنشان میرسید... باز خواهش از مروه برای پادرمیانی نزد حاجی... تنها کسی که تیغش میبرید او بود و لا غیر... ماشین که وارد جاده ی باریک خاکی روستا شد فرزانه نم چشمهایش را با دستمال گرفت و چند نفس عمیق کشید... مروه از صبح به انتظار آمدن مهمانهایش قید رفتن به ساحل را زده بود و درایوان طبقه ی دوم به راه چشم دوخته بود... ماشینشان که از دور پیدا شد با نشاط از جا بلند شد و پله های چوبی را تا پایین آمد... تقه ای به در اتاق پذیرایی که حره و حسنا آنجا بودند زد به علامت رسیدن مهمان ها و بعد بی معطلی دمپایی های زرشکی رنگش را به پا گرفت... روی چمن های بلند شده ی حیاط پا گذاشت و تا جلوی دروازه ی فلزی رسید ماشین هم همانجا توقف کرد... معصومه و فرزانه با ذوق فراوان پیاده شدند و او را در آغوش گرفتند... نوبت میثم که شد، با خجالت جلو رفت و مروه برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شد: _سلام عزیز دلم... خوبی؟! سر به زیر جواب داد: تو خوب باشی منم خوبم... مروه دلیل حال گرفته ی میثم را نمیفهمید... با این حال بفرما زد و جلو افتاد: _بیاید تو بچه ها... خوش اومدید... بعد از ناهار راه افتادند سمت ساحل... حامد و میثم از جمع زنانه شان جدا شدند و چند متر آن طرف تر مشغول روشن کردن آتش شدند... و خانمها روی همان فرشینه ای که خاله برای ساحل نشینی تحویلشان داده بود کمی دورتر نشستند... فرزانه مترصد فرصتی برای تنها شدن با مروه بود... اما صحبت جمع زنانه شان حسابی گل انداخته بود و امید نبود به این زودی با او به تنهایی صحبت کند... مروه اما حواسش به پریشانی فرزانه و نگاهی که دودو میزد بود... و به میثم که هر از گاهی با ایما و اشاره از او چیر هایی می پرسید... برای همین خیلی زود آن جمع را به بهانه ای ترک کرد: _بچه ها من میرم خونه گوشیمو بزنم به شارژ برمیگردم... و از جا بلند شد... فرزانه که منتظر همین فرصت بود فوری گفت: _پس منم باهات میام کار دارم... و به دنبالش راه افتاد... کمی که از ساحل دور شدند مروه پرسید: _چیزی شده فرزانه؟! فرزانه کلافه سر تکان داد: _چی بگم مروه جون... اگر میشه بریم بشینیم تو ایوون بگم بهت! مروه نگران تر شد: _مشکلی برای میثم پیش اومده؟! احساس میکنم حالش خیلی گرفته ست... فرزانه کلافه تر غرید: _میثم مشکل به وجود آورده! وارد حیاط شدند و فوری از پله های ایوان بالا رفتند... کنار نرده های ضربدری و آبی رنگ چوبی به مخده تکیه دادند و مروه نگران تر گفت: _زود بگو ببینم چی شده! +نگران نباش اتفاق بدی نیفتاده... یعنی... نمیدونم خوبه یا بد... به نظر من که نیست.. ولی به نظر میثم هست... منظورم اینه که تو لازم نیست بترسی... خطری وجود نداره... ولی خب... مروه کلافه میان کلامش دوید: _هیچ معلوم هست چی میگی؟! گیجم کردی... با این وضع معلومه که میترسم... دست پیش برد و دستهایش را گرفت: _تو چرا انقدر پریشونی... چی شده عزیزم... فرزانه بغ کرد و سر به زیر انداخت... نمیدانست چطور و از کجا بگوید... با خجالت لبش را به دندان گرفت و پلکهایش را روی هم گذاشت... از خیر مقدمه چینی گذشت و حرف آخر را اول زد: _مروه من... باردارم! مروه بهت زده به چشمانش خیره شده بود... تمام تلاشش را میکرد که با واکنشش توی ذوقش نزند اما نمیشد... انتظار چنین اتفاقی را نداشت... آنها را عاقل تر از این حرفها میدید... سرش را زیر انداخت و پرسید: چند وقتشه... فرزانه باز اشکهایش سرازیر شد: _دو ماه و نیم... من به میثم گفتم بندازمش ولی... فوری سر بلند کرد و کلامش را برید: _این چه حرفیه! گریه نکن عزیزم خیره ان شاالله... حالا میخواید که ازدواجتون جلو بیفته درسته؟! فرزانه سر تکان داد: آره... ولی میدونی که... حاج بابا موافق نیست... یعنی... ما فکر کردیم... اگر تو بهش بگی... کارش را راحت کرد: _خیالت راحت باشه من باهاش حرف میزنم... حالا پاشو برگردیم پیش بچه ها... دیگه هم گریه نکن... امروز و فردا اینجا خوش بگذرون... نگران چیزی هم نباش نگرانی برات خوب نیست... ان شاالله حاجی راضی میشه... من سعی خودمو میکنم... پاشو...
🍃 به ساحل که برگشتند میثم روی رو در رو شدن با مروه را نداشت... پشت به او رو به آتش نشسته بود و سرش را به دستش تکیه داده بود... حامد چند سیب زمینی که توی آتش انداخته بود را با سیخ جا به جا میکرد و حواسش بود آب کی درون قوری زرد رنگ حلبی به جوش می آید که چای آتشی دم کند... آن طرف تر خانومها گرم گفت و گو بودند اما مروه دیگر چندان حواسش جمع نبود... فکرش به این مشکل جدید گره خورده بود... بعید بود حاجی با ازدواجشان به این زودی موافقت کند... چه چیزی میتوانست او را قانع کند؟! بدون اینکه با دانستن حقیقت دوباره اعتبار میثم در چشمش تنزل پیدا کند؟! **** چیزی از رفتنشان نگذشته بود اما گرهی که برای مروه به جا گذاشته بودند هنوز کور بود و او به دنبال باز کردنش درون ذهن به تقلا افتاده بود... گوشه ی ایوان بالا نشسته بود و نگاهس را به درختان ته باغ دوخته بود... ولی آنها را نمیدید... فقط به فرزانه و میثم فکر میکرد... حره کنارش نشست اما نفهمید... دست که روی شانه اش گذاشت به طرفش برگشت: ها؟! _خوبی؟! چته تو خودتی؟! ناراحتی از رفتنشون؟! دلت میخواست بیشتر بمونن؟! مروت دیگر از این تعلقات رها بود... شانه ای بالا انداخت: _نه بابا... +پس چی؟! _چی بگم... باز مشکل جدید! +چه مشکلی خب چرا قطره چکونی اطلاعات میدی؟! _چی بگم که گفتن نداره! فرزانه... +فرزانه چی؟! مریض شده؟! _بارداره!... حره تکانی خورد و چشمهایش از حدقه بیرون زد: _چی؟! ای وای... حالا میخوان چکار کنن؟! +اونا که کاری نمیتونن بکنن! التماس دعا دارن که من یه کاری براشون بکنم... تو بگو من به بابام چی بگم که راضی بشه؟! _چی بگم والا! مروه اصلا از این تقاضای تعجیل در عروسی خاطره خوشی نداشت! نگران این بود همین خاطره بد به ذهن پدرش هم متبادر شود و همه چیز اساسی به هم بریزد! دوباره پرسید: _اصلا بگم من چرا چنین درخواستی دارم کاسه ی داغ تر از آش شدم؟! +خب میگفتی نمیتونی و خلاص چرا گردن گرفتی! _نمیشد... فرزانه اونقدری خجالتیه که میگه حاضرم بچه رو بندازم ولی به کسی چیزی نگم! نمیخواستم گناه قتل نفس بیفته گردنمون! بعدم برادرمه ها افتادت تو مخمصه وایسم نگاه کنم؟! باید یه کاری بکنم... تو باشی چکار میکنی؟! حره خندید: نه تو رو خدا کار دستمون نده... همین یکی بسه! او هم خندید: آوه راست میگی! خدا نکنه... حره ته دلش چندان از این اتفاق ناراضی نبود! حداقل باز چند روزی سر مروه به فکر جدیدی بند بود و افسردگی و افکار قبلی به سراغش نمی آمدند... حتی ته دلش بدش نمی آمد مدام این اتفاقات تکرار شوند و او را به خود مشغول کنند!! ... شب که از نیمه گذشت، مروه مطمئن شد امشب خواب نخواهد رفت... از جا بلند شد و با احتیاط و آهسته در اتاق را باز کرد... اگر چه هر چه هم آهسته این کار را میکرد نمیتوانست مانع بیدار شدن حسنا و همکارش در طبقه پایین شود! آنها ملزم بودند صدای حرکت مورچه روی دیوار را هم بشنوند... مروه توی ایوان روی اولین پله نشست و سرش را به نرده چوبی تکیه داد... به ماه شب هفدهم که هلال چاق و چله ای بود چشم دوخت... دلش میخواست فارغ از این دغدغه ی جدید ساعتها بنشیند و اینهمه زیبایی را نظاره کند... ولی فکرش از دغدغه خالی نمیشد...