eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨پارتای تاریکخانه نرسیدن ان شاالله فردا جبرانی تقدیمتون میشه🙏 نویسنده فکری برای نظم گرفتن زمان پارتگذاری دارن که به زودی اعلام میشه♥️ ضمنا رمان غریب آشنای خانوم الف پارسال از کانال قلم پاک شد اما به دلیل درخواست مکرر اعضا فقط یکبار دیگه رایگان و منظم اینجا ارسال میشه😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65 عجله کنید بعد از اتمام کامل پاک میشه❌
📱○•°○•° ولادت مبارک♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_216 حسنا همانطور با جدیت مشغول دلداری دادن
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍️بہ قلمِ 🍃 روشنایی حتی از پشت پلک های بسته هم چشم هایم را میزد... به زحمت و بعد از چندین تلاش نا موفق بالاخره بازشان کردم و مردمکهایم را با چیزی که از آن میگریختند رو به رو کردم... روشنایی مطلقی که پس ازچند لحظه تصاویری درونش شکل میگرفت و واضح و واضح تر میشد تا آنجا که همه چیز قابل شناسایی شد... تصویر چهره مضطرب رفیقی که دیگر هرگز او را از خاطر نخواهم برد اولین واکنش به این بیداری بود... حره_بیدار شدی عزیزم؟ گرسنه ت نیست؟ بی توجه به سوالش با صدایی که چندان مفهوم نبود پرسیدم: _چقدر خوابیدم؟ اونا... اون... با لبخند دست روی شانه ام گذاشت و از نشستن ممانعت کرد: _خب خدا روشکر که هم زبونت سالمه هم حافظه ت... من برم به دکترت بگم بیاد ببیندت... نگران اونا هم نباش همه شون دستگیر شدن... دلم میخواست یک سوال دیگر هم بپرسم اما نه حره مجال داد و نه من پرسیدنش را آنطور که باید بلد بودم... او که رفت دوباره تصاویر آن روز سخت تمام ذوایای ذهنم را احاطه کرد... نمیخواستم باز دچار رعشه شوم پس چشم بر هم نهادم تا به چیز بهتری فکر کنم اما... تصویری که در ذهنم نشست تشویشم را دوچندان کرد... تصویر قامت او اگر چه برایم عجیب ترین و درعین حال قیمتی ترین تجسم بود اما نگرانی از دیدن و شنیدن هر آنچه بر من گذشت نمیگذاشت با تصورش آرامش پیدا کنم... همراه حره حسنا و خانم نسبتا میانسالی وارد اتاق شدند و او بلافاصله مشغول معاینه و پرسیدن سوالاتی از من شد... دلم میخواست هر چه زودتر برود تا همه سوالهایم را از حره بپرسم به همین دلیل نهایت همکاری را به عمل آوردم... خانم دکتر پس از اتمام کارش سفارشاتی کرد و همراه حسنا که برای بدرقه اش میرفت از در خارج شد... با همان صدای گرفته بعد از چند سرفه کوتاه سوال اولم را دوباره پرسیدم: _چند وقته بیهوشم؟ اصلا نمیفهمم چرا بیهوش شدم! +تقریبا 24 ساعت... بهت یهوشی تزریق کرده بود... وحشت زده از فکری که به ذهنم رسید کلمات را نامرتب کنار هم چیدم: _خب من بیهوش شدم بعدش.. .یعنی بعد بیهوشی چی شد ن... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍️بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_217 روشنایی حتی از پشت پلک های بسته هم چشم
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 +نه نه نگران نباش همون لحظه مامورا اومدن همه شونو دستگیر کردن... _راستشو میگی مگه نه؟ کمی جلو کشید و دستم را در دست گرفت: _معلومه دیوونه... بجون حامد راست میگم... نفس راحتی کشیدم و کمی سکوت کردم... بعد کمی جمله ام را جویدم و بعد اینطور پرسیدم: _حسنا چرا هنوز اینجاست... مگه کار تیمشون تموم نشده؟ +چرا ولی تا بهبود حالت حسنا اینجا میمونه... بعدش برمیگردیم تهران... حدس اینکه او دیگر اینجا نبود کار سختی نبود... لب برچیدم و به دیوار کاهگلی اتاق تکیه دادم: _ولی من دلم نمیخواد برگردم تهران... مگه از این به بعدش با خودم نیست؟ دلم میخواد اینجا بمونم... +آخه خانواده ت منتظرتن تو که ... _حره من به این زودی نمیتونم به زندگی قبلیم برگردم... شاید اصلا چند سال بخوام اینجا زندگی کنم... اونقدری هم دور نیست هر کی بخواد میتونه بیاد بهم سر بزنه... تحمل آدما رو ندارم با اینکه دوستشون دارم... حتی خانواده خودم... مطمئنم حاج بابا و بقیه هم درک میکنن و مخالفتی ندارن... از لبخندی که بی اراده کنج لبهایم نشست زهرمار فواره میزد: _من الان دیگه یه زن مطلقه ام نه یه دختر خونه... دلیلی نداره برگردم خونه پدرم و بشم آینه دق اونا... برای خودمم راحتره که زندگی مستقلی داشته باشم... حالا فعلا یه مدت اینجا پیش خاله میمونم.. خونه اش براش بزرگه یه همخونه از تنهایی درش میاره... شاید بعدا برای برگشتن به تهران تصمیم گرفتم... شایدم نه... باید دید چی پیش میاد! از تو هم توقع ندارم بیشتر از این خودتو به زحمت بندازی باید زودتر برگردی تهران... هر وقت حسنا رفت تو هم باهاش برو... همان لبخند تلخ به لبهای حره هم سرایت کرد... نگاهش به این معنا بود که هم از اینکه تکلیفم را با خودم روشن کرده ام و دیگر در بهت دست و پا نمیزنم خوشحال است و هم از آینده تاریک و وهم انگیزم نگران و دلمرده... اما تنها حرفی که به زبان آورد این بود: _من دلم میخواد جایی باشم که تو هستی... اینطوری خودم راضی ترم... مگر اینکه مزاحم باشم... اخم در هم کشیدم: _این چه حرفیه! آخه خانواده ت چی میگن تا کی بخاوی پیش من بمونی... با لودگی خندید: +تو هیچ خونه ای جای یه دختر 24 ساله خالی نمیمونه فکر کنن شوهر کردم بهشون سر میزنم خب! خیال کنن داشجوی شمالم... چه فرقی میکنه... لبخندی زدم: _خوبه خودتم میدونی وقت شوهرته! +حالا که فعلا خبری نیست هر وقت شد چشم میرم! لبخند عمیقتر شد: مطمئنی؟ خودش را به نفهمیدن زد: +آره بابا خیالت راحت... پیش از آنکه مجال زیر زبان کشی دست دهد حسنا برگشت با یک لیوان آب و چند عدد قرص رنگارنگ... باز همنشینی من و این قرص های رنگی و ریز و درشت که ارمغانی جز سستی و بی حوصلگی نداشت شروع شد! پ.ن: این دو پارت جبرانی دیشب دوپارت هم شب تقدیمتون میشه♥️ 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
💌 افسرده میشوی اگر ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | رنج عاشقی 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
Panahian-Clip-MerabanTarAzMadar.mp3
783K
🔴 اکثر کسانی که به دوزخ می‌روند، به خاطر نفهمیدن این حقیقت است! 👈🏻 این رو به فرزندتون یاد بدید... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_218 +نه نه نگران نباش همون لحظه مامورا ا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 چشمهایم باز شد و نفس عمیقی کشیدم... شروع یک روز تکراری دیگر... انگار گرد یکنواختی بر دنیای من و تمام متعلقاتش پاشیده باشند... هیچ چیزی که ارزش چشم باز کردن داشته باشد انتظارم را نمیکشید... اگرچه به حره گفته بودم همراه حسنا برود ولی خوشحال بودم به حرفم گوش نکرده... اگر او هم رفته بود قطعا دیوانه میشدم... حال غریب و غیر قابل درکی داشتم... نه حوصله تنهایی داشتم و نه حوصله آدمها... ولی حره فرق داشت... او محرم راز و سنگ صبورم بود... از دردها و رنج ها و حسرت هایم با او میگفتم و آرام میشدم... از همه شان بجز یکی... یکی که به تازگی به دردهایم اضافه شده بود... حس دلتنگی برای کسی که نمیخواستمش! و این تضاد کمر احساسم را شکسته بود... عماد عضدی... جوان جدی و محجوب و البته جذابی که تا دوماه قبل گمان میکردم از او میترسم و حالا دلیل تریم را میفهمیدم... من او را میخواستم و تمام وجودم او را طلب میکرد... اما از پشت شیشه! در قاب... نشسته در فاصله ای دور... و این محالی بود که شب و روزم را بیش از پیش یکنواخت و کسالت بار کرده بود... دلم میخواست باشد و نباشد... حضورش را حس کنم... هر روز چند قدم دورتر مرا تا ساحل همراهی کند... مراقبم باشد... گاهی هم صدایش را بشنوم و از دور تماشایش کنم... ولی حرفی با او نزنم! او هم به من نزدیک نشود... فقط محبتش را میخواستم... نه خودش را... اگر چه خودش هم چیزی برای خواستن و طلب کردن کم نداشت... کم و کسری مال من بود... نقصان و ضعف از من بود... و این مرض لاعلاج ذره ذره وجودم را میخورد... خسته بودم از تکرار... دلم میخواست امروز کار جدیدی کنم... رو به حره هنوز در رختخوابش افتاده بود گفتم: _میای امروز بریم رشت خرید؟! با لبخند متعجبی صورتم را جست: +نه بابا انقلاب کردی! چی بخریم حالا؟! و باز سکوت صدایم شد... ابن روزها هر سوالی مرا به فکر فرو میبرد... از خودم پرسیدم چه چیزی بخرم؟ آن که میتواند این جای خالی را پر کند دقیقا چیست؟ آیا در هیچ بازاری به فروش میرسد؟ قیمتش؟!... قیمتش چند است؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با تکان دست حره به خود آمدم: _کجایی باز غرق شدی! ولش کن حتما که نباید چیز خاصی بخوایم... از وقتی این بندگان خدا رفتن برا خونه هیچ خریدی نکردیم قبل اینکه خاله خودش به این همسایه موتوریش پول بده برا خرید بریم یکم خرت و پرت بگیریم یکمم لباس... و من باز به فکر فرو رفتم... لباس... چطور لباسی؟ چه شکل و رنگی داشته باشد؟! زیبایی هایش برای چه باشد؟ برای که باشد؟! چه فرقی ست بین این لباس و آن لباس که ما اینطور حریص چندین دست تهیه میکنیم؟! انگار تمام تعلقات طبیعی مادی در نظرم رنگ باخته بود... هیچ چیزِ این دنیا حالم را خوب نمیکرد... بی حوصله گفتم: _ولش کن حوصله رشت ندارم شلوغه... امروز یه پولی بده به این آقا یونس یکم خرید کنه... حره که دیگر به تغیرات بی هوای من عادت داشت تنها سر تکان داد و من با خواهش در چشم هایش خیره شدم: _ما بجاش بریم امام زاده؟! +باشه بریم حالا چرا اونجوری نگام میکنی! بی هدف نگاهم را گرفتم و دنبال چیزی برای نگاه کردن دور اتاق گشتم... چه چیزی ارزش تماشا داشت؟! آن که با چندبار دیدن از رونق و تازگی نمی افتاد چه بود؟! یا که بود؟! حره ناامید از اوضاع پریشانم رخت خواب تا شده اش را گوشه اتاق چید و از در خارج شد: _زودتر بیا صبحونتو بخور... من هم ترجیح میدادم زودتر از این کرختی خارج شوم و با قول خاله کمی خودم را سرگرم کنم... دیشب میان گپ و گفت شب نشینی هایمان قول داده بود ماجرای زندگی عجیب مادربزرگم که خودش در وقت حیات هیچ وقت میلی به تعریف کردنش نداشت را برایمان تعریف کند... بهانه خوبی برای خلاصی از یکنواختی بود... ولو برای ساعتی کوتاه! کاش درمانی رائمی برای ابن درد بی درمان پیدا میکردم... یکنواختی... دو تا یکی پله ها را طی کردم و متل همیشه نگاهم کمی روی درب بسته اتاق کنار آشپزخانه مکث کرد... کاش ترس از رسوایی تبود و سرکی به داخلش میکشیدم... بلکه لااقل اندک عطر جا مانده ای نصیب مشام مجنونم میشد! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
من یقین دارم آخر آرزوۍ دل کبوترهای دنیا آسمان توست...💛🍃 #امام‌رضای‌دلم... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
°°°🕊°°° [إنَّکَ کُنتَ بِنا بَصیرا ] تُو هَمیشه از حالِ ما آگاه بوده‌ای :)❤️ #خاٖلقــا🌱   ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
💌 | رشد یعنی .. 🌱 رزمایش همدلی: ghadir.org/hamdeli ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
∞♥∞ #پای_درس_دل 🍂 #صبورى بھ اندازه‏ #عشق است! آدمى بھ اندازه‌‏اى كه چيزى را مى‌‏خواهد، بر آن پايدار مےماند و در راه آن سختى‌‏ها را تحمّل مى‌‏نمايد و براى آن مقدّمه مى‌‏سازد و زمينه فراهم مى‌‏آورد. #استاد‌علی‌صفایی‌حائری ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
نیمی از نگرانی‌ها و دلواپسی‌های ما از توجه‌مان نسبت به عقیده‌ی دیگران ناشی می‌شود ؛ باید این خار را از تن خود در آوریم ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_220 با تکان دست حره به خود آمدم: _کجایی با
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 خنکای اندکی که به مساحت یک دایره کوچک روی گونه حس کردم موجب شد نگاهم را بالا بکشم و با لبخند زمزمه کنم: بارونه... حره اما مثل من عاشق باران نبود... از خیس شدن واهمه داشت و غر زد: _اینهمه راه تا خونه خب میذاشتی آژانس بگیریم... +ا... چه تنبلی تو راهی نیس که... بعد زیارت آدم احساس سبکی داره... پیاده میچسبه... دو دقیقه دیگه که بارون تند شد و هوا هم تاریک اونوقت خوردی زمین گل و شل از سر و کولت بالا رفت سبک ترم میشی! بجای هر جوابی تنها خندیدم... اما او بیشتر حرصی شد: _سرخوش... لاقل یکم تندتر راه بیا شب شد!... آهسته و زیر لب تکرار کردم: شب شد!... یک روز تکراری دیگر هم گذشت... تا کجا میشد به این تکرار ادامه داد؟! تا کجا میتوان این خستگی را به دوش کشید؟! وقتی به خانه رسیدیم که رگبار حسابی خیسمان کرده بود... باران وفت و بی وقت اینجا، هم روزمرگی دارد و هم تازگی... روزمرگی دارد چون مدام تکرار میشود اما تازگی هم دارد چدن بدون قاعده تکرار میشود... حتی زمانی که آسمان آفتابی است و هیچ انتظارش را نمیکشی! شاید راهی برای تازگی بخشیدن به روزمرگی های دنیا هم وجود داشته باشد! اما چه راهی؟! خانوم خاله با دیدن موشهای آبکش شده اش دلسوزانه حوله آورد... در این مدت به سبب همنشینی ما تمام تلاشش را میکرد با لهجه ی شیرینش از کلمات فارسی استفاده کند و دیگران را برای فهمیدن به زحمت نیندازد: _قحطی ماشین که نیامده کُر!(دختر) از سید عبدالله پای پیاده بامویید؟! معجون فارسی و گیلکی هایش لبخند به لبم مینشاند: _بقول خودت گِل که نیستیم با آب وا بریم خاله... اینا رو ولش کن فدا سرت... یادت که نرفته صبح چه قولی دادی؟ من دیگه بهونه قبول نمیکنما... خندید... شیرین و ملیح: _نه یادمه... حالا بیا تو شام تو رو بخور... استراحت تو رو بکن... قصه هم میگم برات... حره شکلکی برایم در آورد و رو به خانوم خاله که حوله را سمتش گرفته بود تشکر کرد: _قربون دستت خاله کار ما دیگه از این حرفا گذشته باید دوش بگیرم تا زانو رفتم تو گِل! فقط تا من نیومدم چیزی تعریف نکنیا... زود برمیگردم! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با لیوان آبی باقیمانده غذا را به معده فرستادم و خیره به صورت پر چین و شکن خانوم خاله منتظر پایان غذایش شدم... آهسته و با حوصله غذا میخورد! من هم از زور بیکاری و کنجکاوی بی طاقت شده بودم... اما سکوت کرده تا لحظه ای که خودش به حرف آمد: _خاب... اینا رو بشوریم بعد هر چی خواستید من در خدمتم... فوری گفتم: +اینا رو میزاریم این گوشه آخر شب من و حره میشوریم شما شروع کن... _چی بگم... از کجا بگم... +بگید چرا مادربزرگ مجبور شد از اینجا فرار کنه... چرا تا مدتها بی خبر بودید ازش؟ آهی کشید: _چی بگم اون زمان من سنی نداشتم... البته خود گلنسا هم سنی نداشت... چهارده پونزده سالش بیشتر نبود... ولی من خیلی کوچیک بودم ۷ سالم بود... بچه بودم فقط یادمه یه شب آمدن برای گلنسا صورت برداری(بله برون)... خانواده ای که اومدن شهری بودن از رشت آمده بودن خیلی مد بالا بودن ماشین داشتن لباسای گران خلاصه من که از دیدنشان ذوق کردم ولی آقاجان خانم جان از چند روز قبلش دعوا مرافعه داشتن وقتی ام که رفتن باز هر دوی اونا ناراحت بودن گلنسا هم گریه میکرد میگفت هرمز خیلی قدش بلنده از چشماش میترسم... هرمز از آقاجان و بقیه باغدارا پرتقال میخرید گلنسا را دیده بود گفته بود میخوامش... البت آقاجان راضی نبود... نه بخاطر اینکه ۱۵ سال بزرگتر بود اون زمانا این چیزا خیلی مهم نبود بخاطر اینکه هرمز یه زن و دو تا بچه داشت! زن جوانش تازه از پله ها افتاده بود افتاده بود توی جا... فلج شده بود بنده خدا... اینا یکی ره میخواستن هم زن و دو تا بچه شانه تر و خشک کنه هم به هرمز برسه... اما خب خانم‌جان میگفت حتمی سرش هوو میاره و بچه ترگل ورگل ما میشه کنیز خانه ی آقا هرمز... چندین بار رفتن آمدن لباس و طلا آوردن صورت گلنسا رو بند انداختن قرار و مدار عقد گذاشتن اما هنوز نه گلنسا راضی بود نه آقاجان نه خانم‌جان... ولی نه نمیشد بگیم... آدم زورگویی بود تو کتش نمیرفت گلنسا رم میخواست خصوصا که آقاجان بدهکارش بود... تا اینکه یه شب مونده به عقد گلنسا تب کرد بردنش شهر دو روز بعد برگشتن گفتن مرده... اشکهایش جاری شد: _اونقد گریه کردم که نگو... با اینکه بچه بودم ولی خیلی دوستش داشتم... آخه برادری خواهر دیگه ای نداشتم همین دو تا بودیم دیگه بعد من خانم جان بچه اش نشد... براش مراسم ختم گرفتیم حتی سر قبرشم رفتیم... طلاها و لباسای هرمز خان رو آقاجانم پس فرستاد و ماجرا تمام شد... ولی آقاجان و خانم جانم هر روز پیر و پیرتر میشدن... با اینکه سنی نداشتن ولی خیلی زود از پا افتادن... از غم بچه... آقاجانم یه سال بعدش دق کرد... خانمجانمم ۲۳ روز بعد آقام... با دستهای چروکیده اشک از چشمهای فرورفته اش برداشت: _سنی نداشتم که یتیم و بی کس شدم! آوردنم خانه ی عموم... اینجا... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
🍂یادم نمےرود کہ ز الطاف مرقدٺ 🥀هـربار قلـبِ مُـردهـ ے من هــم شفـا گـرفـٺ... ◾️وفات شهادت گونہ کریمه اهل بیٺ حضرت فاطمه ے معصومه (س) تسلیت باد🕯 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7