💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part75 با تقه ای به در نیمه باز وارد خونه شدم اما قبل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part76
شراره به سختی از من جداش کرد
پر از حرص بودم
دلم میخواست طوری بزنمش که دیگه جرئت نکنه باهام اینطور رفتار کنه
اما میدونستم بعدش زنده نمیمونم
شیلا یه زن عصبی بود که همیشه هم کلت حمل میکرد!
این رو همه میدونستن و سعی میکردن زیاد باهاش سر شاخ نشن
دستی به صورتم کشیدم و عصبی تر از قبل کیفم رو از روی میز برداشتم
شراره برگشت سمتم:
کجا؟
بگو میخوای چکار کنی؟
_یه کاریش میکنم
چند روز بهم زمان بدید...
پشت سرم تا جلوی در اومد و آهسته گفت:
زودتر تمومش کن همشون بدجور عصبی شدن
یه جورایی دارن تحقیر میشن بابت این قضیه
هرچی بهشون فشار بیاد سر من و تو خالی میکنن
دیت بجمبون دیگه؟
همونطور که کفشم رو میپوشیدم عصبی جواب دادم:
فکر میکنی من بدم میاد زودتر تموم شه؟
چکار کنم این پسره اصلا انگار مرد نیست!
بهشون بگو یکم بهم فرصت بدن انقدر گیر ندن ببینم چه غلطی باید بکنم
_خیلی خب سعی میکنم قانعش کنم...
مواظب خودت باش
امیدوارم دفعه بعدی که میبینمت خوش خبر باشی...
اونقدر عصبی بودم از این حس تحقیر که حوصله انتظار برای اومدن آسانسور رو نداشتم
میخواستم هرچه زودتر از اون خراب شده بیرون بزنم
از پله ها سرازیر شدم و همونطور گفتم:
سعی خودمو میکنم...
پشت فرمون مثل دیوونه ها پشت هم فریاد میکشیدم و به فرمون میکوبیدم
از اینهمه تحقیر خسته بودم
دلم میخواست میتونستم شیلا رو با دندونام تیکه تیکه کنم
میتونستم خونش رو پیمونه کنم و سر بکشم...
ولی حیف که چاره از جز زور شنیدن و تحمل کردن نداشتم
و تنها کسی که میتونستم دق دلم رو سرش خالی کنم الیاس بود که با این اتفاقات هرلحظه بیشتر براش دندون تیز میکردم
از اون گذشته حق با شراره بود و ماجرا زیادی کش پیدا کرده بود
باید یه فکر درست و حسابی میکردم که زودتر قالش کنده شه و همه نجات پیدا کنیم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
636602499504441681.mp3
29.08M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
4⃣جزء چهارم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part76 شراره به سختی از من جداش کرد پر از حرص بودم دل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part77
به عادت این چند روزه باز پشت در نشسته بود و حرف میزد
بدون اینکه نتیجه ای بگیره:
باور کن لعیا من اونشب فقط رفتم اونجا داروهای حاج خانومو ببرم
ترسیدم بلایی سرش بیاد
اصلا فکرشم نمیکردم چنین برنامه ای بخواد پیاده کنه
وقتی رفتم داخل...
_اگر براش دارو برده بودی چرا ندادی و برگردی چرا اونوقت شب رفتی تو؟
همه حرفات تناقضه الیاس خواهش میکنم بس کن انقدر آزارم نده
هرچی بیشتر دست و پا میزنی بیشتر آزارم میدی
تو منو به اون دختر فروختی
از چشمم افتادی!
این حرفا هیچ فایده ای نداره
تمومش کن
_لعیا تو حق نداری انقدر راحت حکم صادر کنی و به منم بگی ساکت شم
باید گوش کنی...
_پس میخوای عذابم بدی
باشه هر کار میخوای بکنی بکن ولی بدون ازت نمیگذرم
حلالت نمیکنم پسر حاج غفار
صدای هر دو خبر از بغضی میداد که به زودی به اشک تبدیل میشد
الیاس ناچار سکوت کرد و سرش رو توی دستهاش گرفت
گوشیش هم مدام توی جیبش میلرزید و اون که میدونست کی پشت خطه حتی زحمت قطع کردن رو هم به خودش نمیداد
توی این چند روز اونقدر هنگامه زنگ زده بود و پیام داده بود که مطمئن بود باز هم خودشه و بی توجه به کنجکاوی ها و مثلا نگرانی هاش به تنها چیزی که فکر میکرد اثبات بی گناهیش به لعیا بود
صدای گریه های آروم و مظلومانه لعیا مخل اعصابش بود
ناچار دوباره به حرف اومد:
لعیا تو رو خدا اینطوری گریه نکن دارم دیوونه میشم
_صدات بیشتر اذیتم میکنه
اگر ساکت شی و انقدر بیخود بهوونه نتراشی من با خودم و کلاهی که سرم رفته کنار میام...
الیاس از شدت فشار تهمت ها در حال انفجار بود اما نمیخواست لعیا رو بیشتر از این ناراحت کنه
اون ندانسته داشت هم به الیاس و هم به خودش ضربه میزد...
از پشت در بلند شد و خواست بره وضو بگیره
میخواست قرآن بخونه بلکه کمی آروم بشه
همونطور که آستین هاش رو بالا میداد گوشیش رو که باز میلرزید از جیب شلوار بیرون کشید تا خاموش کنه که با دیدن شماره ای که روی گوشی افتاده بود فوری جواب داد
پدرش بود...
_الو جانم حاجی
_علیک سلام آقا... کجایی شما یک ساعته دارم زنگ میزنم
دیروزم که رو کلمه بیشتر حرف نزدی
شمال انقدر خوش میگذره که جواب تلفن نمیدی؟
عروسم چطوره؟
الیاس به وضع خودش پوزخندی زد
کی باورش میشد این تازه داماد بجای اینکه الان تو شمال از ماه عسل و نو عروسش لذت ببره باید اینطور دربه در و کاناپه خواب بشه و افترا بشنوه...
و از همه بدتر زندگی مشترکش رو لبه پرتگاه ببینه و هیچ کاری هم از دستش بر نیاد
ولی حداقل اینکه خانواده ها فکر میکردن اونها طبق قرار از پریروز رفتن شمال از این جهت خول بود که کسی برای سر زدن نمی اومد و فعلا آبروریزی نمیشد...
دیروز هم شنیده بود که وقتی مادر لعیا باهاش تماس گرفت اونهم ظاهر سازی کرده بود و گفته بود همه چیز خوبه و خوش میگذره
و همینم امیدوارش میکرد که بالاخره ببخشدش
اما با خودش که حرف میزد و آتیش تندش رو میدید به کل ناامید میشد...
توی برزخ مونده بود
نمیدونست کدوم روی لعیا رو باور کنه
واقعا نمیتونست پیش بینی کنه تصمیم آخر لعیا چیه
اصلا میتونست قانعش کنه از خر شیطون پایین بیاد یا...
نه...
نمیخواست حتی به رفتن لعیا فکر کنه..
با صدای الوی پدرش به خودش اومد:
کجایی تو الیاس؟
_ببخشید حاج آقا
من جایی ام نمبتونم راحت حرف بزنم
_خیلی خب باباجون برو به کارت برس
فقط حالتون خوبه دیگه؟
_آ..آره آره...
خوبیم
خداحافطتون....
حتی منتظر خداحافظی نشد و قطع کرد
از شدت کلافگی گوشیش رو روی مبل پرت کرد و به خودش بابت این گاف لعنت فرستاد
نگران بود بهش شک کنن...
ولی بالاخره که چی
اگر لعیا از خر شیطون پایین نمیاومد دیر یا زود همه مفهمیدن...
حتی تصورش هم وحشتناک بود...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍬 به من توجه کن!
🌱 وقتی یک دختربچه وسط سخنرانی به حاج آقا میگه: بیام بالا؟!
🔻این کلیپ متفاوت را از دست ندهید.
#تصویری
#رمضان
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part77 به عادت این چند روزه باز پشت در نشسته بود و ح
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part78
با صدای جیغ بلندی از خواب پرید
خیلی طول نکشید تا به یاد بیاره تو جه موقعیتیه و صدای جیغ متعلق به چه کسی
فوری از روی کاناپه پایین جست و خودش رو پشت در اتاق رسوند
سراسیمه و محکم به در کوبید:
لعیا؟
لعیا چی شده؟
حالت خوبه؟
درو وا کن ببینم چرا جیغ کشیدی؟!
لعیا هنوز از اثر خواب بدی که دیده بود نفس نفس میزد و توان حرف زدن نداشت
با بهت به خوابی که دیده بود فکر میکرد و حتی درست صدای الیاس رو نمیشنید
خواب دیده بود با گریه قبر بزرگی رو با دست خودش کنده و جسدی رو توش گذاشته
وقتی بند کفن جسد رو باز کرده دیده اون جسد الیاسه
و حالا با فریاد و وحشت از خواب بیدار شده
مغزش هراسان و درگیر ندام می پرسید تعبیر این خواب چیه؟
چرا من باید الیاس رو دفن کنم؟
اصلا این خواب صادقه یا پریشان؟
نمیتونست انکار کنه با همه این اتفاقات نگران الیاس شده!
اگر بلایی سرش بیاد؟
اصلا چرا؟!
چرا من باید؟!....
همون لحظه الیاس که از شدت نگرانی پشت در در حال تلف شدن بود و هیچ جوابی نمیگرفت دست از صدا کردن و در زدن گرفت و با شدت خودش رو به در کوبید بلکه بشکنه و اون رو به لعیا برسونه
توی همین چند لحظه هزارجور فکر به ذهنش خطور کرده بود
اگر از شدت ناراحتی و گریه بلایی سرش اومده باشه؟
اگر دیوونگی کرده باشه و بلایی سر خودش آورده باشه؟
از شدت نگرانی ضربه دوم رو چنان محکم با شونه به در وارد کرد که چفت در شکست و جدا شد و لعیا رو خشک شده روی در پیدا کرد
لعیا که هنوز تو حال خودش بود با دیدن الیاس توی اون شرایط و بعد از شکستن در ناخودآگاه شروع به جیغ کشیدن کرد
الیاس فوری خودش رو بهش رسوند و سعی کرد آرومش کنه:
تو رو خدا آروم باش لعیا چیزی نیست من نگرانت شدم
چرا جیغ کشیدی؟
لعیا بجای جواب دادن توی بغلش دست و پا میزد و با جیغ مدام میگفت:
از من دور شو... برو بیرون...
اونقدر که الیاس ناچار شد به زور متوسل شه تا ساکتش کنه
ناچار پنجه قدرتمندش روی دهان لعیا حلقه شد اما نگاه درمانده اش به نگاه لعیا خیره موند:
تو رو خدا آروم باش الان همسایه ها می ریزن اینجا!
چرا به من اعتماد نداری لعنتی؟
بخدا فقط اومدم ببینم حالت خوبه یا نه...
کاری به کارت ندارم...
خب جیغ کشیدی ترسیدم
هر چی هم در میزنم جواب نمیدی!
چکار باید میکردم
مجبور شدم درو بشکنم
تو رو خدا آروم باش...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
∞♥∞
هرچه آواره ترم من به تو نزدیک ترم
عالمی خوب تر از بی سروسامانی نیست،حسین ♥️
#سلام_امام_حسینم🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
AUD-20210410-WA0019.mp3
3.96M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
5⃣جزء پنجم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part78 با صدای جیغ بلندی از خواب پرید خیلی طول نکشید
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part79
لعیا از تقلای بی حاصل خسته شد و به گریه افتاد
الیاس از دیدن چشمهای اشکیش دلش ریش شد و به ناز و نوازش متوسل شد:
لعیا جانم
تو رو خدا تمومش کن
داری من و خودتو نابود میکنی
بخدا من همون الیاسم
همونی که تا یه هفته پیش عاشقش بودی
لعیا هنوز اشک میریخت و خیره به چشمهای معصوم الیاس خوابش رو مرور میکرد
خوابی که توش الیاس رو زیر خروارها خاک دفن کرده بود
شک مثل موریانه دلش رو می جوید
چشمهای الیاس صادق بود
هنوز دوستش داشت
بهش نیاز داشت
حالا که بعد از یک هفته دوری به این آغوش اجباری دعوت شده بود می فهمید چقدر بهش نیاز داره
چقدر آرومش میکنه
اما تصور خیانت عذابش میداد
نمیخواست حماقت کنه
نمیخوایت ساده لوحی به خرج بده و تا ابد با مردی زندگی کنه که راحت بهش دروغ میگه و به ریش سادگیش میخنده
دیگع باور هیچ چیز براش ساده نبود حتی این نگاه صادق...
اعتمادش رو به همه چیز از دست داده بود مخصوصا به الیاس
الیاس که سکوتش رو دید با همون درماندگی ادامه داد:
_چرا باورم نمیکنی؟
من اونقدر به تو اعتماد دارم که اگر همه دنیا بگن تو کار بدی کردی و خودت بگی نه من میگم گور بابای حرف مردم
ولی تو... حتی نمیذاری من برات توضیح بدم...
چشمه اشک لعیا با اشک گرم و تازه جوشید و لبهاش حرکت کرد اما نتونست چیزی بگه
الیاس تازه به خودش اومد و فوری دستش رو از روی لبهاش برداشت:
ببخشید عزیزم بخدا من...
لعیا حرفی رو که میخواست بزنه بی مقدمه اما با هق هق زد:
من حرف نشنیدم
دیدم...
تو الان یه مرد دو زنه ای الیاس
چی رو انکار میکنی؟
_خب بذار برات توضیح بدم خانوم...
_از تخت من برو پایین...
بهم نزدیک نشو
نذار همین یه ذره اعتمادی که برام مونده از بین بره
خودتو از اینی که هستی منفورتر نکن برام
دیگه حق نداری هیج وقت پاتو تو این اتاق بذاری الیاس
فهمیدی؟
هزار سالم که بگذره دیگه باورت نمیکنم
تحملت رو بیشتر از این سخت نکن
نذار نفرینت کنم پسر حاجی!
الیاس با شانه های افتاده از روی تخت بلند شد
مردی که اعتبار و آبرو نداره، هیچی نداره!
له شده بود و این رو لعیا هم از نگاه و رفتارش می فهمید اما کاری از دستش برنمی اومد
نمیتونیت باورش کنه
انگار باور در وجودش مرده بود
با قدمهایی که دنبال خودش میکشید از اتاق بیرون رفت و در رو پیش گذاشت
دیگه حتی رمق توضیح دادن هم نداشت
با این جملات لعیا اون رو کشته بود
خوابش تغییر شده بود و چیزی جز یک جنازه آماده دفن ازش باقی نمونده بود
دیگه در این اتاق بسته نمیشد ولی به نظر نمی اومد خطری وجود داشته باشه
لعیا طوری الیاس رو از این اتاق بیرون کرد که بعید بود دیگه به سمتش بیاد
به هر حال لعیا دیگه حتی حوصله فکر کردن به این مشکل رو نداشت
فقط اشک میریخت
بابت حال زار خودش...
حال زار الیاس
و بابت این سردرگمی و اعتمادی که قربانی شده بود و خونش روی در و دیوار این خونه پاشیده بود...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part79 لعیا از تقلای بی حاصل خسته شد و به گریه افتاد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part80
با صدای باز کردن در ورودی از جا پرید و از روی مبل بلند شد
اما نتونست فوری به اتاق پناه ببره و با الیاس چشم تو چشم شد
الیاس که از موندن توی خونه و بی توجهی دیدن خسته شده بود بیرون زده بود و تا دیروقت تو کارگاه خودش رو مشغول کرده بود و حالا که خسته از راه رسیده بود با دیدن لعیا لبخند کنایه آمیز و خسته ای روی لبهاش نشست:
_سلام
بالاخره چشم ما به جمال شما روشن شد
نمیخوای فرار کنی؟
لعیا بدون هیچ حرفی از مقابل چشمها گذشت و وارد اتاقش شد و پوزخند الیاس عمیقتر شد
دیگه از این وضع خسته شده بود
یک هفته ی دیگه هم گذشته بود و اونها هنوز پیش خانواده هاشون وانمود میکردن که شمالن...
الیاس زمان میخرید برای حل مشکل و لعیا زمان میخرید برای آماده کردن خانواده ش برای پذیرش تصمیمش
اگرچه هنوز مردد بود
از الیاس گذشتن هنوز هم سخت بود
حتی الیاسی که مهر خیانت و بولهوسی روی پیشونیش خورده باشه...
از روزی که الیاس تصمیم گرفت سکوت کنه و دیگه توضیحی نده لعیا پشیمون شد
که کاش حرفهاش رو میشنید...
ولی غرور اجازه نمیداد سوالی بپرسه
و حالا که شبها تا دیروقت سر کار میموند نگران منتظرش می نشست تا برگرده
گریه هم که پای ثابت همه لحظاتش بود...
روز اولی که الیاس از خونه بیرون رفت تعمیر کار آورد و قفل در رو تعمیر کرد
حالا در قفل شده بود ولی فرق چندانی نداشت
همون روزهایی که در شکسته بود هم الیاس پاش رو توی اتاق نگذاشت
انگار بهش برخورده بود
حق هم داشت...
گوش به در چسبونده بود و تک تک کارهاش رو با سر و صدای خفیفی که از بیرون می اومد حدس میزد
الان داره لباس عوض میکنه...
الان رفت توی آشپزخونه تا آب بخوره
الان رفت روی کاناپه نشست
حتما داره میخوابه
دلش از این بی تفاوتی گرفته بود
انتظار داشت الیاس به این زودی ها خسته نشه و باز برای اثبات خودش کاری بکنه
اصلا اگر بی گناهه باید زمین و زمان رو به هم بدوزه تا حرفش رو ثابت کنه!
پس چرا انقدر ساکته؟
از این سکوت لجش گرفته بود...
عصبی مشغول جویدن لبهاش بود که صدای قدمهای الیاس نزدیک و نزدیک تر شد
هیجان زده گوش تیز کرد
بعد از مدتها الیاس دوباره پشت در اتاقش اومد
بعد از یه قهر نسبتا طولانی
نمیدونست باید خوشحال باشه یا عصبانی...
ولی ناخودآگاه خوشحال بود...
الیاس پشت در ایستاد
با دم عمیقی دستی به گردنش کشید
خسته بود از این وضع
از دست دادن لعیا براش کابوس بود
میخواست تمام تلاشش رو بکنه
زبون روی لب کشید و علت این سکوت رو به زبون آورد:
این مدت سکوت کردم تا آروم بشی...
تا خوب فکر کنی...
ولی الان دیگه باید همه حرفامو بشنوی
بدون مخالفت...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
142674_922.mp3
4.06M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
6⃣جزء ششم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part80 با صدای باز کردن در ورودی از جا پرید و از روی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part81
_..._...خیلی ازت دلخورم لعیا
تو حق نداشتی به من و عشقم شک کنی
حق نداشتی با این فکارای بچگانه تحقیرم کنی
بهم توهین کنی...
ولی کردی...
از هر کسی توقع داشتم تو این شرایط باورم نکنه ولی از تو نه..
فکر میکردم عشق منو شناختی!
ولی...
اصلا ازت دلخورم که چطور تونستی فکر کنی کسی میتونه جای تو رو تو قلبم بگیره
چطور تونستی کسی رو با خودت مقایسه کنی...
من از وقتی یادم میاد عاشقت بودم
اونقدر که اصلا هیچ زنی هیج وقت به چشم نیومده...
دلخورم ازت ولی اونقدر دوستت دارم که همه این دلخوریا رو بذارم کنار و دوباره ازت خواهش کنم به حرفهام گوش کنی
خواهش کنم که باورم کنی...
لعیا با دودلی و هیجان به این حرفها گوش میداد اما چیزی نمیگفت
یه دلش میخواست باور کنه و ببخشه اما یه دلش میگفت همه این حرفها رو برای خام کردن تو به زبون میاره...
باور نکن!
الیاس دوباره قصه نیمه تمامش رو از سر گرفت:
_اونشب وقتی رفتم دم خونه ماه طلعت میخواستم دارو ها رو بدم و برگردم
ما اون دختر اونقدر هول بود که ترسیدم بلایی سر پیرزن اومده باشه
رفتم داخل که ببینم اگر لازمه ببریمش دکتر
واقعا حالش بد بود لعیا...
ولی وقتی فشارش رو گرفت گفت دکتر لازم نیست
قرصش رو داد منم خواستم برگردم اما در ورودی باز نشد
من اول فکر کردم در خرابه اما اون آه و ناله راه انداخت و طوری رفتار کرد که انگار من عمداً در رو قفل کردم تا بلایی سرش بیارم
منم گیج شده بودم
نمیفهمیدم چه خبره...
هرچی خواستم براش توضیح بدم فایده ای نداشت
آخرشم غش کرد و افتاد!
منم هرچی تلاش کردم قفل در رو باز کنم و از اون خونه بیام بیرون نتونستم...
وقتی به هوش اومد داد و قال راه انداخت و بهم تهمت زد که وقتی بیهوش بوده من...
تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده !
همه این نقشه ها رو خودش کشیده بود تا منو به دام بندازه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part81 _..._...خیلی ازت دلخورم لعیا تو حق نداشتی به
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part82
بهم گفت یا باید عقدم کتی یا آبروتو میبرم...
منم اول زیر بار نرفتم
ولی اون نامرد بعدش کلی عکس برام فرستاد که میگفت دوربین اتاقش اونا رو برداشته
گفت دوربین گذاشته تا خطری تو اون خونه تهدیدش نکنه
ولی دروغ میگه همه این نقشه ها رو کشید که آویزون من بشه!!
منم... منم ترسیدم یه وقت او عکسا رو پخش کنه و آبرومو ببره
بیشترشم فتوشاپ بود
ولی ثابت شدن و نشدنش مهم نیست همین که تهمت رو بزنه آبرو ریخته
پیش تو، خانوادم...
اگر شکایت و شکایت کشی میشد همه همسایه ها و کسبه میفهمیدن ابروی حاجی میرفت
بدتر از همه سابقه خودم نابود میشد
همینجوریش دنبال بهونه ان طرح ما رو معلق کنن
اگر چنین سوتی ای بدیم که واویلاست!
فقط خودم که نیستم آینده شغلی بقیه اعضای گروه هم تباه میشد
مجبور شدم...
بخدا مجبور شدم عقدش کنم...
بالاخره صدای بغض آلود لعیا دراومد:
گیریم که دروغت راست
تا کی میخواستی ادامه بدی؟!
میخواستی تا ابد نگهش داری دیگه؟
مگه نه؟
این خیانت نیست؟
_بخدا حال خود من بدتر بود
از عذاب وجدان داشتم له میشدم
ولی چاره دیگه ای نداشتم...
اون دنبال جمع کردن آبروی خودش بود
من اصلا نمیدونم اون چجور آدمیه
خودش گفت قبلا صیغه ی یه مرد مسن بوده و لابد میخواد با یه ازدواج رسمی اونو توجیه کنه!
از طرفی یکی رو میخواست که براش خونه بگیره و خرجش رو بده...
منم با خودم فکر کردم بعد ازدواجمون راضیش میکنم طلاق بگیره و خرجیشم میدم فقط به شرطی که دست از سرم برداره و همه اون عکسای مسخره رو نابود کنه
میدونم اشتباه کردم اما ناچار بودم
نمیخواستم قبل عروسی آبروریزی پیش بیاد
نمیخواستم از دستت بدم لعیا!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
«تحياتي لمن يحيي القلوب المتعبة
في شهر عيد الله»
-------------------
سلام بر کسانی که در ماه میهمانی
خدا دل های خسته را احیا میکنند
#رمضانبندگی🌙
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 چرا بعثت یک اتفاق سیاسی است؟
➕ این گفتگو را سحرهای ماه رمضان، حوالی ساعت ۴:۲۰ از شبکه افق به صورت زنده ببینید.
#تاریخ_بعثت و #عصر_ظهور
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
Tahdir joze7.mp3
4.22M
💕ختم قرآن
🌙ویژه ماه مبارک رمضان
🎶فایل صوتے قرائت
7⃣جزء هفتم
🗣قارے معتز آقایے
#رمضان_بهار_قرآن🍃📖
❅ঊঈ✿🦋✿ঈঊ❅
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part83
برای بار چندم الیاس تا اونجا که میتونست توضیح داد و جز سکوت جوابی از لعیا نگرفت...
شب از نیمه گذشته بود که ناامید از جا بلند شد و برای خوابیدن روی کاناپه ای که تخت خوابش شده بود به طرفش راه افتاد
مغزش پر از سر و صدا بود
اصلا نمی فهمید چه اتفاقی داره می افته و آخرش قراره چی بشه!
احساس میکرد این اتفاق از کنترلش خارج شده
اگرچه لعیا عشق اول و آخرش بود و تحمل دوریش سخت، اما مگه چقدر میتونست توضیح بده و خواهش کنه وقتی قبول نمیکرد
بهش برخورده بود اینهمه بی اعتمادی و تحقیر
کلافه بود...
نمیتوتست باور کنه زندگیش با لعیا داره به بن بست میرسه
نمیخواست لعیا رو عذاب بده اما چطور میتونست رفتنش رو قبول کنه...
باورش نمیشد لعیا دیگه اونو نمیخواد!
لعیا هم بجای خواب با همین افکار دست به گریبان بود
دودل و مضطرب...
هنوز هیچ کس از اونچه بینشون گذشته خبر نداره اما تا ابد که نمیشه به این وضع ادامه داد...
میدونست قبل از اینکه تصمیم بگیره و حرفی بزنه باید خوب فکر کنه چون بعدش هیچ راه برگشتی نیست...
براب فکر کردن هم اونقدر ها وقت نداره
خیلی زود مجبورن از شمال برگردن! و با خانواده هاشون روبرو بشن...
مغزش از شدت فشار در حال فلج شدن بود
احساسش تمام قد توی مشت الیاس بود و عقلش بین الیاس و جدایی در رفت و آمد
هرجور که حساب میکرد کفه به نفع الیاس پایین می اومد اما...
چطور باید از موضعی که میش الیاس گرفته پایین بیاد تا شخصیتش خرد نشه؟
چطور بهش اعتماد کنه؟
چطور مطمئن بشه که اون دختر رو طلاق میده و باهاش قطع رابطه میکنه؟
حتی از به یاد آوردن هنگامه هم غرق خشم میشد و محبتش به الیاس سرکوب میشد
هر لحظه یه تصمیمی میگرفت و لحظه ی بعدی با یه تصمیم دیگه علیه خودش قیام میکرد!
ذهن شلوغش میرفت که مغلوب قلب و روحش بشه که لرزش گوشیش رو روی تشک تخت حس کرد...
فوری برش داشت و چک کرد
هر خط از پیام رو که میخوند حالش بدتر میشد...
اشک گرم توی چشمهاش حلقه زده بود
باز هم به سادگی و خامی خودش لعنت فرستاد و خشم روز اول توی دلش زنده شد...
و به انتظار نشست تا این پیام سرنوشت تصمیمش رو مشخص کنه...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀