ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_شصتو_شش 6⃣6⃣ ذهنم پر از
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_شصتو_هفت 7⃣6⃣
با حرفاش، سر جام خشکم زد.
نمیتونستم چیزی بگم. مغزم درست کار نمیکرد. شاید... شایدم چیزی برای گفتن نداشتم.
واقعاً هم نداشتم...
ولی ذهنم پر بود. پر از خالی های پر.
کلی سؤال داشتم. اما هنوز هیچ سؤالی برای پرسیدن از آرمیا نداشتم!!
هنوز توی شوک بودم.
هضم حرفای آرمیا برام آسون نبود.
هنوز... هنوز باورم نمیشد اون حرفا رو آرمیا زده باشه.
حرفای بدی نبودن... اصلا...
ولی؛ یعنی چی که دوسم داره و عاشقمه؟! یعنی چی روم حساسه... یعنی چی که آتیش میگیره وقتی نگاه بقیه پسرا به من رو میبینه؟!
اصلا معنی غیرتش روی من چیه؟! این کاراش... حرفاش... عصبانیت های الانش یعنی چی؟!
چرا نمیفهمم... چرا از من خستست؟!
همه این حرفا... کاراش و حتی نگاه های زیر چشمیشو و توجه خاصش به من، فقط یه معنی میده.
عشق... دوست داشتن!!
اما این عشق با ”دوست دارم“ های تلگرام خیلی فرق داره. این عشق، یه حس زودگذر نیست. واقعا عشقه!! شایدم فقط یه غیرته!
بازم... فقط میشه گفت: شاید!!
حالا دیگه فقط داشتم به صورت سرخش نگاه میکردم.
معلوم نبود از عصبانیته یا از خجالت بی جا!!
فقط همونجوری تو حالت عصبانی و مشتای گره کرده داشت نگاهم میکرد.
بعد از چند لحظه... با تردید و پته پته گفت:
من دلارام... یعنی کنترل حرفام... با خودم... نبود من... دوست...
یه لحظه مکث کرد.
بعد با سرعت گفت:
حرفامو جدی نگیر دلارام. فقط حساسم. الانم باهات میام ساحل تا مراقبت باشم...
نه دلم میخواست قبول کنم، و نه جرئت داشتم تنها جایی برم.
آروم و با بغض گفتم:
باشه بریم.
سمت ساحل رفتیم.
هنوز تو شوک حرفای آرمیا بودم.
فقط راه میرفتم و جلومو نگاه میکردم.
بدون هیچ حرکت خاصی.
اونم کنارم راه میومد و فقط بهم زل زده بود.
به ساحل رسیدیم که آرمیا گفت:
من یه جا تنها میشینم. پیش هم نباشیم بهتره...
این رو گفت و بدون اینکه منتظر حرفی ازم باشه سمت یه نیمکت رفت.
روش نشست و مشغول گوشیش شد.
حس کردم پشت گوشیش به منه... شاید. بازم شاید!!
منم لب آب رفتم.
دیوونه شده بودم و کودک درونم داشت وحشی میشد.
کفشامو در آوردم و روی ماسه ها شروع کردم به قدم زدن.
داشتم روی ماسه ها و صدف ها راه میرفتم که حس کردم یه چیزی زیر پامه.
پام سوخت و به پایین نگاه کردم که یه چیز قرمز و ترسناک دیدم.
چیزی که ازش متنفرم.
خرچنگ!!
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به قول بانو رجیـــــ 👩🎓
بازم صبح شد.
اگهـ خدا بخواد خیرهـ 😄
واقعا هم راست میگن ایشون. خدا بخواد این صبحه هیچوقت به خیر نمیشه 😎 نرسه اون روزی که نخواد هااا 🤧
صبحتون به خیر باشه مهدیناری ها🙂🌱
🆔
https://eitaa.com/joinchat/3123380365Cc5d54da512
@ezdehameeshgh 🔉🖇
Benyamin.M:
پست از خیر گذاشتی
یاد این ضرب المثل افتادم که میگه: «الخِیرُ فی ما وَقَع»، خیر در چیزی است که اتفاق می افتد.
برای تفسیرش یه داستانی رو نقل میکنن:
میگن که یک پادشاهی بوده که یک وزیر خیلی خوب و کار بلد داشته و این وزیر هر اتفاقی که می افتاد میگفت: «الخِیرُ فی ما وَقَع».
خلاصه یه روز پادشاه مشغول میوه پوست کندن بود و اشتباهاً یکی از بندهای انگشتشو میبره !!!
وزیر میبینه و میگه «الخِیرُ فی ما وَقَع»
پادشاه خیلی عصبانی میشه و دستور میده که وزیر رو بندازن زندان.
چند سالی میگذره...
یک روز پادشاه حوصلش سر میره و بدون اینکه به کسی بگه، خودش تنهایی میره شکار.
در حین شکار چند نفر میان و میدزدنش.
هرچی هی میگه بابا من پادشاه این مملکتم و میدم فلانتون کنن و ... اونا باور نمیکنن و براشون مهم نیست
بعد مدتی میرسن به یک معبد مخفی تو یه جای دورافتاده.
پادشاه رو دست و پاشو رو یک تخته سنگی جلوی بت بزرگشون میبندن و آمادش میکنن.
کاهن اعظم میاد تا اونو برای بت قربانی کنه، یهو میبینه که پادشاه یک بند انگشت نداره!
بعد به زیردستاش میگه که این چیه که اوردین، گندشو در اوردین :)
این که ناقصه، میخواین برای بتمون کسی که ناقصه رو قربانی کنیم؟
اینو ولش کنین بره.
پادشاه هم بدن معطلی تا خود قصر میدوعه و یاد حرف وزیرش می افته که بعد بریدن انگشتش گفته بود «الخِیرُ فی ما وَقَع».
وقتی به قصر میرسه سریع میگه وزیر رو آزاد کنن و پیشش ببرن.
ماجرا رو برای وزیر تعریف میکنه و میگه که من به حرفت رسیدم،
ولی اینکه من تو رو این همه مدت زندانی کرده بودم چه خیری برای خودت داشت؟
وزیر گفت که اگه این اتفاق نیافتاده بود منم با شما برای شکار اومده بودم و وقتی برای قربانی کردن شما رو نمیکشتن، من ک ناقص نبودم رو جای شما قربانی میکردن!
خلاصه که «الخِیرُ فی ما وَقَع».
هر اتفاقی که می افته یه خیری برای ما داره، شاید ما ندونیم ولی خدامون خوب میدونه و صلاحمون رو میخواد ;)
#ارسالی ✒️👨🎓
@ezdehameeshgh 🖇🔉
ازدحام عشق
بغض؛ فقط درد نیست... فقط غصه نیست. او فقط زمینهای برای اشک نیست، نه؛ بغض؛ تکه های از خاطرات است که
استفاده مهدیناری ها از مطالب کانال ازدحام عشق تو استوری اینستاشون 😎🙏
#شات 📊✒️
@ezdehameeshgh 🔉🖇
برگ انجیر به توت:
چی شده دوست خوبم؟! چلا نالاحتی؟!🍂
_هیچی عزیز دلم. فقط دارم به صدای شکسته شدن بعضی از آدما حسادت میکنم. آخه... بغض بعضیاشون از ما برگا خیلی شکننده تره😭🍁
#mahdinar ✒️♠️
@ezdehameesgh 🔉🖇
دانشمندا میگن اکسیژن از همه چیز مهم تره؛
با یقین میگم...
کاملا مخالفم.
من معتقدم اون لحظهای که بغض داری و میخوای بشکنی، بیشتر از اکسیژن به یه شونه مادرانه محتاجی....🍁💧)
#F🌱
[مهدی پورمحمدی،
آذرنویس ۱۴۰۰...🍂]
@ezdehameeshgh🔉🖇
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_شصتو_هفت 7⃣6⃣ با حرفاش،
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_شصتو_هشت 8⃣6⃣
نمیدونستم باید پامو از روی خرچنگ بردارم یا خودمو باز بندازم زمین تا ببینم آرمیا میاد ببینه چی شده یا نه. موقعیت خوبی بود برای امتحان دوباره!!
خرچنگ بیشتر سعی میکرد خودشو نجات بده اما توی شن و زیر پای من گیر کرده بود.
منم داشتم نگاهش میکردم که ببینم چیکار میکنه تا اینکه چنگشو آورد بیرون و ناخن کوچیک پای راستمو آخ کرد...
از شدت سوزش و ترس از یه چنگ دیگه جیغ آرومی زدم که صدای آرمیا رو شنیدم.
_باز چی شده دلارام؟! چرا جیغ میزنی چطور شدی؟!
پامو از روی خرچنگ برداشتم و بهش اشاره کردم.
بعد از چند ثانیه زل زدن به خرچنگ با چشمای گرد، زد زیر خنده.
بلند بلند میخندید و منو مسخره میکرد.
چهرمو مظلوم کردم که خندش بیشتر شد.
حالا دیگه داشت عصبیم میکرد!!
پامو تکون تکون دادم تا شن هایی که بهش بودن بریزن.
بعد لگدی به پای آرمیا زدم و کفشامو پوشیدم.
اصلا برام مهم نبود کثیف میشه.
فقط میخواستم هرچی زودتر از این پسرهی خنک دور بشم.
شالمو انداختم پشت کمرم و دستی به صورتم زدم که دیدم آرمیا آروم زیر لب گفت:
ای وای این که کُلش زخیره شده. کاش قطعش کرده بودم همون موقع!!
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم که دیدم داره به گوشیش نگاه میکنه.
وقتی متوجه شد که دارم میبینمش، ناخنش رو چند بار روصفحه زد و همزمان کلمه “حذف” رو زیر لب میگفت.
سریع گوشیشو توی جیبش گذاشت و لبخند مضطربی زد و خواست چیزی بگه که تازه یادش اومد با پام به ساق لاغر و خشکش لگد زدم.
انگار که تازه دردش گرفته باشه، جای لبخندش رو به اخم داد و با سری که پایین بود گفت:
حالا منو چرا میزنی؟!
بلند زدم زیر خنده. حالا نوبت من بود که مسخرش کنم.
نوبت من بود که مظلوم نگاهم کنه و منم بخندم... حالا نوبت من بود.
با انگشتم بهش اشاره کردم و دستمو روی شکمم گذاشتم و بلند بلند خندیدم.
خنده هام واقعی بود.
اما نه از ته دل... شایدم زورکی بود.
شاید!! بازم... شاید.
_چرا انقد میخندی؟! خب پلاتین تو پامه!!
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
Father, my only belief is to live;
پدر، تنها اعتقاد من به زیستن؛🕯✒️
[مهدی پورمحمدی،
آذر نویس ۱۴۰۰...🖇]
@ezdehameeshgh 🔉🖇
ازدحام عشق
🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #ازدحام_عشق 🤙💋 به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓 #پارت_شصتو_هشت 8⃣6⃣ نمیدونستم
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#ازدحام_عشق 🤙💋
به قلم مهدی پورمحمدی 👨🎓
#پارت_شصتو_نه 9⃣6⃣
شوکه شده بودم و از خودم خجالت میکشیدم...
لبخند روی لبام به عرق سرد تبدیل شد و سرمو انداختم پایین.
اون از دستش... اونم از پاش!!
اما پاش که توی تصادف آسیب ندیده بود.
سرم پایین بود.
اما به چشمام نگاهش کردم و آروم گفتم:
پلاتین واسه چی آخه؟!
انگار که از چیزی ناراحت باشه، سرشو انداخت پایین.
سرمو بالا گرفتم که گفت:
چهار سال پیش... با پدرم و مادرم و پدربزرگم رفتیم شمال. تو راه برگشت... اون شب؛ تصادف کردیم. پدربزرگم مرد. پای من شکست و مامان و بابام سه ماه تو کما بودن. به خاطر همین من پلاتین تو پامه!!
بغض کردم.
عصبانیتی که به بغض آغشته بود حالمو گرفت...
از پرروی و مسخره بازی خودم بدم اومد و به خاطر خبر تصادف آرمیا و فوت پدربزرگش، ناراحت شدم.
با صدای بغض آلود گفتم:
خب نیهان... اون چی اونم بود؟! ازش حتما میپرسم چی بهش گذشته!!
اینو که گفتم، سریع خودشو ازم دور کرد و بلند زد زیر خنده و گفت:
سرکاری بود سرکاری بود!! حالا چرا گریه میکنی تو؟!
با حرفش متوقف شدم!! نمیدونستم باید برم دنبالشو یکی بخوابونم توی گوشش یا وایسم به حال بدبختی خودم گریمو بیشتر کنم!!
باید حسابشو میذاشتم کف دستش تا بفهمه من مسخرش نیستم.
بفهمه نباید برای در آوردن اشک من دروغ بگه. خب میدونه من چقد دل رحمم!!
چند ثانیهای نگاش کردم تا بفهمه چقد عصبیم.
بعد قدم برداشتم سمتش.
وقتی فهمید میخوام دنبالش کنم، ازم دورتر شد.
پوزخندش روی اعصابم بود.
قدمهامو تندتر و تندتر کردم که دیدم دوید.
منم حالا داشتم سمتش پرواز میکردم!!
میخندید و میدوید.
دیگه عصبی نبودم و از ته دل میخندیدم.
دلم میخواست این دنباله بازی تا ابد ادامه داشته باشه و من خنده های بچگونه و بازیگوش آرمیا رو ببینم.
خنده هاش شیرین بود. مثل یه پسر نوزاد!!
دلم میخواست دنبالش بدوم و رد پامون روی ماسه های خیس بمونه...
هی اون بدو و من بدو...
من میدویدم و اونم ازم فرار میکرد.
بالای یه صخره رفت و وایساد و گفت:
هی دلارام... بیا این گوشماهی روببین... چسبیده به پشت خرچنگ!!
دلم میخواست هرچی زود تر به صخره برسم و از این صحنه عکس بگیرم.
سمت صخره و آرمیا قدم برداشتم.
کارساز نبود!!
شروع کردم به دویدم.
حس کردم یه دختر بچه بازیگوشم.
بپر بپر میکردم.
یه برآمدگی روی آب توجهمو جلب کرد.
سمتش دویدم و پریدم هوا وروی برآمدگی فرود اومدم که حس کردم به چیزی زیر پام شکست...
زمین باز شد و من حدودسی سی سانت رفتم توی آب و ماسه!!
@ezdehameeshgh🎊
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁