eitaa logo
ازدحام عشق
422 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
213 ویدیو
1 فایل
- خالق واژه را که می‌‌شناسی؟! به نام همو!🖇 نویسنده‌ای هستم که هرروز و هرشب، در آغوش واژ‌ه‌ها جان می‌دهد...✒🌱 مهدینار⤸ @MAHDINAR
مشاهده در ایتا
دانلود
بعضی‌ها باید تمساح شوند تا اشک ریختنشان معنا پیدا کند...🐊🖇 - مهدینار✒️♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
هر وقت میام ببینم با خودم چند چندم، می‌بینم زیاد گل‌به‌خودی زدم...🏃🏻‍♂⚽️ - مهدینار🖋♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
☀️ از زبان یک "درخت نارنج" اتفاقات روزمره یک خانه‌‌ را توصیف کنید. خانه‌ای که خانواده‌ای چهار نفره در آن زندگی می‌کنند. پدر شاغل، مادر خانه‌دار، دختر پنج ساله و پسر پانزده ساله. مثلا بنویسید: «دخترک پررو، از کنارم رد می‌شود و انگشت دماغی اش را به شاخ و برگم می‌مالد!»🤓 ❇️شما در این تمرین باید: 🔹داستان را با زبان حال بنویسید. رفت❌ می‌رود✅ گفت❌ می‌گوید✅ 🔹از روش جانشین‌سازی برای پرورش داستان استفاده کنید( مطالعه شود!) 🔹توصیف قوی داشته باشید؛ به طوری که مخاطب خانه و خانواده را در ذهنشان تصویر کنند. 🔹درخت نارنج باید با دید متفاوتی به اعمال خانواده نگاه کند. اینها چرا دستشویی می‌روند؟! چرا وقتی باران می‌بارد خوشحال به آن تکه آهن(بخاری) می‌چسبند و بیرون نمی‌روند؟! چرا برگ ندارند؟!😐 🔺اینجا باغ نور است و شما، جوانه‌هایی از جنس سوسوی خالص خورشید؛ 🔻سوار بر قلم، پیش به سوی نور؛ در راستای نوشتن✒️🌱 https://eitaa.com/joinchat/2576875682Ca28f5c3fac
معتاد کربلا هستیم اما جان را در نیمه شب به بلندای خیابان‌هایش نکشیده‌ایم...🥀 - مهدینار✒️♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
ازدحام عشق
#تمرین_خورشیدی3☀️ از زبان یک "درخت نارنج" اتفاقات روزمره یک خانه‌‌ را توصیف کنید. خانه‌ای که خانواد
مستطیلی که در زمین ریشه دارد را باز می‌کند و وارد می‌‌شود. عجیب است، امروز دل از لباس‌هایش مشکی‌اش کنده و شلوار قهوه‌ای پوشیده. اصلا همه چیز باید قهوه‌ای یا سبز باشد. یا نارنجی. بخ رنگ نارنجی نارنج! پانزده سال پیش که به دنیا آمد، به قول خودشان آنقدر قرتی نبود! هرروز لباسی گوگولی مگولی و پارچه‌ای سفید که پر از پنبه‌ بود را می‌پوشید. وقتی گریه می‌کرد یعنی آن لباس پر شده و می گفتند وای بچه خراب کرد. وارد خانه‌ می‌شود. سنی از من گذشته است و برگ‌هایم کر شده‌اند، اما ریشه‌هایم که صدا را حس می‌کنند. مادرش روی میز آشپزخانه نشسته و نارنج آب می‌گیرد. دیدن چنین صحنه‌ای برایم دردناک است. روی صندلی‌هایی می‌نشینند که از چوب پسرعمو‌ گردو ساخته شده و آنقدر میوه‌هایم را روی آن دستگاه پلاستیکی می‌چرخانند و فشار می‌دهند که ریشه‌ام درد می‌گیرد‌. شاخ و برگی تکان می‌دهم: «این بچه آدمیزادم که باز پیداش شد!» بدو بدو محیط حیاط مربع شکلشان را طی می‌کند و همزمان انگشتش را یکی از دو سوراخ روی صورتش می‌چرخاند. خشک نشدیم و از آدمیزاد جماعت چیزی یاد گرفتیم. محیط و مربع! همانطور که می‌دود مادرش صدایش می‌کند: «گیسو مامان! بیا قربون شکلت ماهت برم دخترم بیا!» از حرف مادرش حرصم می‌گیرد و تنه‌ام می‌سوزد. اصلا آدمیزاد بزرگ چیست که بچه‌اش چه باشد. کرم ابریشم گاز دیگری به یکی از برگ‌هایم که تازه در آمده می‌زند و می‌گوید: «با چه افتخاریم می‌گه شکل ماهت!» - «شما بچه‌ برگای منو حیف و میل نکن، لازم نیست نظر بدی!» گیسو؟! اسمش از خودش زیباتر است. از کنارم رد می‌شود و انگشت دماغی‌اش را به تنه‌ام می‌مالد. کرم ابریشم همه‌ی برگ‌هایی که خورده را بالا می‌آورد و سرفه می‌کند. چند ثانیه بیشتر نمی‌گذرد که تن نرم و نحیف سبزرنگش را در نوک گنجشک می‌بینم. پرپری خانم امروز برای جوجه‌هایش شکاری نداشت که آن هم جور شد! - «هعی! من مانده‌ام تنهای تنها من مانده‌ام...» باز هم آن مستطیل آهنی باز می‌شود. این هم که شده آینه دق من، اصلا تغییر نمی‌کند. هرروز همین لباس که آدمیزادها فرم اداری صدایش می‌کنند را می‌پوشد. اصلا اینها چرا برگ نمی‌دهند؟! چرا هر بهار سبز نمی‌شوند؟! چرا پائیز که از راه می‌رسد، از اینها چیزی روی زمین نمی‌ریزند؟! فقط یاد گرفته‌اند هر چیز مسخره‌ای را که دیدند بگویند: «واهای برگام ریخت!» و من که این موجودات را می‌بینم، شکوفه‌ها و بهارنارنج‌هایم می‌ریزد! مثل هرروز پشت آن میز می‌نشینند و با به به و چه چه قیمه را در ماست می‌ریزند و مشغول خوردن می‌شوند‌... - از درخت نارنج، به مهدیناری‌ها😎🌱 - مهدینار✒️♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
🔺️اینجا باغ نور است و شما، جوانه‌هایی از جنس سوسوی خالص خورشید؛ 🔻سوار بر قلم، پیش به سوی نور؛ در راستای نوشتن✒️🌱 اینجا، محفلی برای نویسندگان😌 https://eitaa.com/joinchat/2576875682Ca28f5c3fac خادم: @MAHDINAR✒️♣️
ازدحام عشق
#ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 #پارت_صد‌و_سی‌و_شش6⃣3⃣1⃣ در را باز می‌کنم؛ نیهان و آیه جلو‌تر
❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 ⃣3⃣1⃣ آرمان بلند‌ می‌شود. در حالی که به فرش چشم دوخته پاسخ می‌دهد: «بله حتما... خودمم کار دارم‌...» - «بچه‌ها اینجوری نشد که... لااقل برای شام بمونین!» آیه هم قد راست می‌کند و می‌گوید: «نه عزیزم... باید بریم. مزاحم نمی‌شیم!» لبخند می‌زنم: «نگو عزیزم مراحمین.» نیهان رو بر می‌گرداند و نگاهم می‌کند. می‌خواهد چیزی بگوید اما منصرف می‌شود. دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: «ممنونم از چایی خوشمزت!» دستش را با صمیمیت می‌فشارم. من و امین با لبخندی که حاصل شرمندگیست سمت در می‌رویم و بدرقه‌شان می‌کنیم. به آشپزخانه می‌روم. مامان سبزی را تفت می‌‌دهد. بر می‌گردد می‌گوید: «چرا مهموناتون انقد زود رفتن دلارام؟!» - «نمی‌دونم... حال هی کدومشون اصلا خوب نیست. حال هیچ کدوممون. اگه همینجوری پیش بره فقط یه مرده‌ی متحرک از نیهان باقی می‌مونه!» با تاسف لب می‌گزد و چند ثانیه بعد سمت گاز بر می‌گردد: «وای سبزیم سوخت که!» صدای کم‌جان هر و کرم آشپزخانه را پر می‌کند‌. - شام چی داریم مامان؟! - «اگه حواسمو پرت نکنی و بذاری عین آدم کارمو بکنم، قرمه سبزی!» انگار که دنیا را گرفتم باشم ذوق می‌کنم. در فریزر را باز می‌کنم و ظرف لوبیا چیتی پخته شده را بیرون می‌آورم و کنار دست مامان می‌گذارم‌. بعد از آشپزخانه خارج می‌شوم و به اتاقم می‌روم‌. @ezdehameeshgh🎊 لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇 🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱
هدایت شده از ازدحام عشق
به نام اونی که بوده؛ وقتی که هیچ‌کس نبوده...🖇 و اونی که هست؛ وقتی هیچ‌کس نیست...🌱 - مهدینار✒️♣️ ✒️👨‍🎓 | ازدحام عشق⛓ | ╭┈┄ │⇲@ezdehameeshgh 🖇🔉 │⇲MAHDINAR ✒♣️ ••❥••• ╰───────
سلام و نور مهدیناری‌های عزیزم🙂🌱 برعکس دیروز، امروز نمی‌‌تونم فعالیت کنم.😶 ولی چون پسر خوبی شدم پارت شبانه سر جاشه😌🌱 یا علی تا شب...🖇 @ezdehameeshgh🌱
ازدحام عشق
#ازدحام_عشق❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 #پارت_صد‌و_سی‌و_هفت7⃣3⃣1⃣ آرمان بلند‌ می‌شود. در حالی که به ف
❣🖇 به قلم مهدی پورمحمدی👨‍🎓 ✒️♣️ روی تخت دراز می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم. این‌ روزها خواب تنها کاریست که در اولویت قرارش داده‌ام. وقتی بیدارم فکر آرمیا اذیتم می‌کند. اما چه فایده؟! او حاکم من است! فکرش و در خواب و بیداری کار خود را می‌کند. کم‌کم بوی قرمه سبزی از این فکرها درم می‌آورد. از اتاق بیرون می‌روم و به ساعتی که صدایش هال را پر می‌کند زل می‌زنم. یک ساعت گذشت؟! انتظار داشتم پنج دقیقه بیشتر استراحت نکرده باشم از فکر آرمیا زمان را از دستم فراری داده بود. وارد آشپزخانه می‌شوم که مامان می‌گوید: «میزو بچین دلارام.‌‌..» چشم می‌گویم و پلو را روی میز می‌گذارم. سبد نان را بر می‌دارم‌ که تلفن زنگ می‌خورد. مامان گوشی را بر می‌دارد و چند‌ ثانیه بعد صدایم می‌کند. از آشپزخانه خارج می‌شوم و گوشی تلفن را از مامان می‌گیرم. - «الو؟! جانم آیه جان!» - «خوبی عزیزم؟! گوشی رو بده دست نیهان کارش دارم...» پیشانی‌ام از تعجب بالا می‌رود و بریده بریده می‌گویم: «نیهان که... اینجا نیست! خودت حالت خوبه آیه؟!» انگار با آرمان حرف‌هایی می‌زند. بعد از چند ثانیه صدایش از گوشی تلفن عبور می‌کند: «وا! یعنی چی مگه نیومد اونجا... اونجا پیش تو!» به مامان که تقریبا سفره را چیده نگاهی می‌اندازم و می‌گویم: «باید میومد اینجا؟!‌ مگه نرفتین؟! ای بابا!» صدایش را می‌شونم که با ترس می‌گوید: «وای آرمان نه! نیهان بهمون دروغ گفته‌‌...» از چیزی سر در نمی‌آورم. اما کم‌کم می‌ترسم‌. - «من نمی‌فهمم چی می‌گی آیه جان! می‌شه عین آدم بگی چی شده؟!» - «وایی! پشت چراغ قرمز بودیم که نیهان گفت من پیاده می‌شم برم خونه دلارام اینا.» کم‌کم از یک چیز‌هایی سر در می‌آورم.‌‌.. اما هنوز همه چیز برایم گنگ است. - «خب! رسوندینش؟!» - «نه بابا! نذاشت. هر چی اصرار کردیم گفت با تاکسی می‌رم. ما هم بی‌خیالش شدیم.» - «خب شاید وسط راه منصرف شده باشه و‌...» وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید: «دلی من باید قط کنم...» بدون اینکه خداحافظی کند تماس را قطع می‌کند. با این فکر که نیهان منصرف شده باشد و با همان تاکسی به خانه خودشان رفته باشد، پشت میز می‌نشینم و مشغول شام خوردن می‌شوم. اما ربع ساعت بعد تلفن باز زنگ می‌خورد و این‌بار امین جواب می‌دهد. - «بیا ببین آیه چی می‌گه دلارام!» گوشی تلفن را از دست امین می‌گیرم و بدون سلام کردن می‌گویم: «چی شد رفته خونه خودشون؟!» آرام و با تعجب می‌گوید: «نه. گوشیشو هم... جواب نمی‌ده.» آب دهانم را قورت می‌دهم که ادامه می‌دهد: «دو ساعته خبری ازش نیست‌... ای وای ای وای! نکنه سرش بلایی سرش اومده باشه؟!» @ezdehameeshgh🎊 لطفا لینک ما را نشر دهید❣🖇 🌱 🌱🌱 🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱 🌱🌱🌱🌱🌱🌱