『🌸💫』
#ریحانه_خدا🌹🍃
باغ حجاب عجب بوی خوبی دارد😋
بوی یاس و نرگس و رز میدهد🌼🌺🌷
بوی گل های بهاری🌸🌱☘
اگر عطر حجاب را استشمام نمیکنی😳 شاید....🤔
شاید سرما خورده ای!🤒
بینی ات در اثر یک سرما خوردگی ساده گرفته است دوست من!😕
❄️ شاید...🤔
هوای اخلاق یک خانم چادری سرد بوده است؟!😔
شاید...🤔
جایی ویروس بدگمانی به حجاب و حکم زیبای خدا، وارد وجودت شده😱😥
نمیدانم؟ 🙄
شاید جلوی باد سرد کولر برنامه های ماهواره نشسته ای؟ 🖥📡
نمیدانم....🙄
✅حجاب شیرین است....و لذیذ....😋
اما اگر سرما خورده باشی اشتها نداری!😒
سوپ ساده برایت از هر غذایی "کافی" تر است🍲
دختر جون سرما خورده ای!🤒
وگرنه حجاب عطر گل می دهد🌹
.
.❤️✨.
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
•°بسم رب الشهدا°•
باعرض سلام و
تسلیت شهادت بانوی دوعالم زهرای مرضیه (س)🖤
باتوجه به نشر محتوای غیراسلامی بازی ضحاک از شما سربازان ولایت فقیه خواستاریم با گزارش این بازی با نقض توهین آمیز در فضای
گوگل پلی پشتیبان ولایت فقیه باشید..
باشد که عمارِ آقا سید علی خامنهای
باشیم✊🏻..
@Dokhtaran_shahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🎀• #دخترونه_طوری
•🧕🏻• #اموزش_بستن_روسری
با حجاب هــــم
میــشـہ شـــیک بود...🌸✨
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
•🖤• #فاطمیہ_آمد_باز
مادر ڪہ نباشد...
خانہ بهم مےریزد
حسن دربقیع
حسین در ڪربلا
زینب در دمشق...💔:)
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
📱•| #استوری-1
💭 از زینبِ سلیمانی
خـطاب به دخـترانِ حـاج قاسـِـم
#عکس_باز_شود🙂☑️
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
📱•| #استوری-2
💭 از زینبِ سلیمانی
خـطاب به دخـترانِ حـاج قاسـِـم
#عکس_باز_شود🙂☑️
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
بســ🌿ـماللهالرحمنالرحیم
#فنجانی_عشق☕️
#پارت_دهم💌
نقش های منظم و منسجم روی گلدون ها بود...
یاِد استعداد خودم از نقاشی افتادم...
برخلاف بقیهی استعدادهام..فقط یه خرگوش یاد داشتم بکشم
اونم صدقه سری مهیار بود..
چقدر غرغر کرد تا تونستم یاد بگیرم...
_محیاجان کشتیهات کجا غرق شدن؟!
سر برگردوندم و نگاهش کردم
خاله ملیحه بود
مادرِ علی آقا
لبخندی زدم
+به این گلدونا دارم نگاه میکنم..خیلی قشنگن
همونطور که داشت لیوانهای خالی رو توی سینی میچیند گفت..
_کارِ علیه..دبیرستان که بود از این کارا زیاد میکرد...برو اتاقش رو ببین پره از این طرح و نقشا...
لبخندی زدم..
یعنی بلند شم برم ؟
اونم اتاق علی آقا
کسی که جواب سلامم رو هم نداد
کسی که اصلا مهم نیستم براش
کسی که شاید حتی اسمم رو یاد نداره
اصلا کی تحمل اون اخلاق رو داره...
دنیا به کجا رسیدهه...
آدم میترسه یه مدل طرح و نقاشی ببینه...
این بشر که من میشناسم تا منو بیاد تو اتاقش ببینه
همونجا خودش رو میزنه..
عه محیا ...بشر چیه..؟!
چه میدونم والا؟!
فکر کن اگه به مامان بابا نگاه کنم؟!
میگن دختره حیا و شرم نمیدونه..؟!
هه نه به اون نیومدنت محیاخانم
نه به این گشت بازرسی که توی خونه مردم راه انداختی...!
دل رو زدم به دریا...
بااجازهای گفتم و بلند شدم..
البته یه جورایی انگار داشتم فرار میکردم
از نگاه های احتمالی خانوادهام..
اتاقش رو باز کردم..
آروم درِ
دیواری شیری رنگ...
لوستر ساده...
تخت خواب چوبی ...
یه میز کنارش..
یه قفسه پر از کتااب...
و یه در ...
یه در که به سمت تراس باز میشد...
و یه عطر ...
عطر خاص
همون عطر که وقتی توی خواستگاری محمد داشت صحبت میکرد..به مشام میرسید..
اخمی کردم...
محیا..
یادم نمیاد که به عطر کسی توجه کنی...
واای دارم چی کار میکنم ...
هووف..
سمت دیگه دیواری پر از نقاشی آبرنگ ...
طرح هایی که میشد فهمید تکراری نیستند و همشون سررشته ای به اسِم اندیشه داره...
حس خوبی بهم داد..
طرح های زیبا و جذابی که اگه ساعتها هم بهش نگاه میکردی..چشمهات خسته نمیشد و بازهم تازگی داشت...
صدای پیامک گوشیم من رو تامل بیرون اورد...
نگاهی به صفحهی گوشیم کردم..
••••••
[...مهیار:ببخشید خواهری عصبانی بودم..]
•••••
اینکارای مهیار رو درک نمیکردم
یعنیچی؟!
کلافه شدم
موبایلم رو میز گذاشتم...
دوباره خیرهی نقاشی شدم...
قسمتی از نقاشی طبیعت بود...
چقدر واضح و کامل بود...
دوست داشتم ساعتها بشینم و فقط نگاه کنم...
روی تخت نشستم ...
با اینکه چیزی از نقاشی و طراحی های حرفهای نمیدونستم اما واقعا لذت میبردم..
غرق بودم توی نقاشی
خودم رو کنار همون جوی آب تصور میکردم...
زیر همون درخت توت...
خنکی آب رو حس میکردم...
عطر گل نرگس...
گلهای نرگسی که توی چمنزاری اونور تر بود...
نور خورشیدی که منعکس شده بود...و توی چشمهام رو برق انداخت...
حتی فکرکردن و تصور احساس نقاشی برام لذت بخش بود..
تقه ای به در خورد
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
بســ🌿ـماللهالرحمنالرحیم
#فنجانی_عشق☕️
#پارت_یازدهم🌸
نگاهم برگشت سمت در..
علی آقا و مهیار بودند..
علی آقا سلام داد..
+س سلام خوب هستید؟!
به ممنون اکتفا کرد...
انتظار این برخورد رو نداشتم..
+شرمنده بدون اجازه اومدم اتاقتون...
همونطور که خیره به نقاشی روی دیوار بود
لبخند کجی زد و گفت:
اجازه ما دست مادره...
نمیدونم چرا به نقاشی اش نگاه میکرد..
خوبه خودش این نقاشی رو کشیده...
مهیار انگار دید جو سنگین و غیر قابل هضم شروع کرد به صحبت:
این آقا علی ما از تعریف خوشش نمیاد..
و مشتش رو زد تو بازوی علی آقا..
ادامه داد:
اوندفعه هم من گفتم قشنگه دات روی همین تخت من رو اعدام میکرد...
خندم گرفته بود و لبخند زدم..
خوبه باز مهیار هوام رو داشت..
اگرچه شاید داشت از دلم درمیاوردـ..
_نه بابا اینچه حرفیه...من که ازت خیلی تشکر کردم...
هه!این رو نگی چی بگی؟...آقای علی آقا..
انگار هنوز مهیار حرف داشت
_آها..آره..ولی این قبول کن که یه حسی بهم میگه از مونث همچین خوشت نمیاد..شایدم دلِ خوشی نداری..؟
چرا مهیار اینقدر واضح باهاش حرف میزد..
البته یه جورایی هم داشت مچاشرو میگرفت...
علی آقا خندید...
کمکم داشت با چهرهی لبخند و خندهاش روبرو میشدم..
_فک کنم شام حاضره
قشنگ داشت با این حرف دهن مهیار رو ِگل میگرفت
دست مهیار رو کشید که برن برای شام...
لبخند مهیار در حال کشیده شدن توسط علی آقت آخرین تصویری بود که ازاین دوتا دیده شد..
....
_محیا جان ببینم چی کار میکنی دیگه؟!
+نرگسی خب سخته تو خودت از اول اینکاره بودی ...من که توی کار نبودم...
_نه دیگه...بابا تو طراحی پوستر میدونی..تو گرافیک میخونی...من سرم شلوغه کارای دیگه هست..تو انجامش بده
+باشه چشم حالا که میگی سرت شلوغه...
_بی بلا عزیزم
+فقط یه چیزی...
+جانم؟!
+الان که درگیر کارایی من نمیشه که بهت هی بزنگم..
باید از کی کمک بگیرم...؟
لبخندی زد..
_راستی میگیاا..باور کن سرم خیلی شلوغه وگرنه دوتایی باهم دیگه آماده میکردیم...این شمارهام رو سیو کن..مخصوص
کارای فرهنگی خودمه..
+آها باشه چشم...
توی آغوش گرفتمش..
+خب دیگه بیا بریم..امشب خونهمایی...
_آرره بریم
از خاله ملیحه و عمو محسن خدحافظی کردم...
اما علی آقا ..
یه سویشرت روی دوشاش انداخته بود...
هوا سرد بود ..
بخار نفسهاش توی هوا دیده میشد..
به زمین خیرهشده بود..
یهوباخودش لبخندی زد و سرش رو آورد بالا...
رد نگاهش به چشمهام رسید ...
زل زده بودم بهش و این یعنی بدبخت شدی محیا ...
نمیتونستم ازش نگاهم رو بگیرم..
کلافه شد ..
اونم بدجور..
رو برگردوند و رفت ..
رفت توی خونه..
حس خوبی نداشتم...
خوب شد که کسی حواسش نبود...
وگرنه دیگه هیچی...
سوار ماشین شدم...
مهیار از توی آیینه نگاهی بهم کرد...
_محیا خانم دیر شریف میارن..داستان چیه؟!
داشت تیکه مینداخت...
مطمئنم دیده بود اینکارم رو ...
حرکت کردیم...
توی مسیر کلا سرم پایین بود میترسیدم حتی به خیابون خیره بشم...
مامان و بابا کلا درگیر صحبت بودند اما مهیار..
مهیار ..بدجور مچم رو گرفته بود...
دستم رو شده بود...
ه..
اَ
مگه داستان عشق و عاشقیِ
چرا باید بترسم
چرا باید نگران باشم...
من فقط کنجکاومم...
کنجکاوِ حرفااش..
کارهاش..
نگاهاش......
روی تختم نشستم..
نرگس امشب اینجا بود و
مهیار مهمون اتاق من...
وارد اتاق شد..
نگاه چپی بهم کرد..
توی رختخوابش دراز کشید..
+مهیار من...
بدون اینکه بذاره حرفم بزنم..
وسط پرید حرفم و
-نمیخوام چیزی بدونم...دوست ندارم توی گناهت شریک بشم...خانِم گناهکار
داشت گریه ام میگرفت..
کلافه خواستم برم سمت گوشیم...
نبود..
از جام بلند شدم..
روی تخت رو گشتم..نبود
وا؟
یعنی چی؟
گوشیم نبود...
ای خداا..
مهیار همونطور که به حرکاتم نگاه میکرد گفت:
دنبال چی میگردی؟!گناهکار...
انگار تحت یه جو سنگین بودم...نمیشده نفس کشید...
+نیست..
اشکم جاری شد ..
با پشت دست اشکم رو پاک کردم..
از جاش بلند شد..
_چی نیست...؟
+گوشیمم
_این مگه غصه داره..برات پیدا میکنم..
صبر کن الان زنگ میزنم..
گریهام رو نگه داشتم
..
_یعنی یادت نمیاد کجا گذاشتی؟
+نه!
این سومین بار بود که مهیار زنگ میزد به گوشیم..
انگار جواب داده شد..
_الو..
_سلام
_خوبید شما؟
_عه ..
_علی!
علی؟!؟
ای خداا چرا باید اون گوشی منو پیدا کنه...
_گوشی دست علی بود...
جوری گفت که داشت منظور رو بهم میرسوند..
واقعا بد بود...
گوشی من دست اون..
کااش
کااش مهیار زود قضاوت نکنه...
#هدی_سادات🌿
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع🚫
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
↺پست های امࢪوز تقدیم بھ↶
#شھید_جهانشیر_بردستانی
شبتون فاطمے°•
عشقتون حیـــ♥️ـــدࢪۍ
مھࢪتون حسنے🌱•°
آࢪزوتون هم حࢪم اࢪباب ان شاءالله💫°`
یا زینب مدد..
نمازشب، وضو و نماز اول وقت یادتون نࢪه🤞🏻••
#التماسدعا♡➣
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
~•←به رسم هر روز صبح 🌅🕗
🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀
☘️
﷽
🕯️السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن (ع)
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
السلام علیک یا امام الرئوف
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌤️
💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻
أللَّـهُمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِکْ ألْـفَـرَج
💐🌻💐🌻💐🌻💐🌻
🍀
🌸🍀
🍀🌸🍀
🌸🍀🌸🍀
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
•⛅•#طلوع
اے هواے حرمٺ شرح پریشانے مڹ
ڪربلایٺ سبب بي سروسامانے مڹ
واجب شرعے عشقسٺ سلام سرصبح
السلام اے همهے عشق ومسلمانے مڹ
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔•| #پـروازِخونیـن
-۴روزمـانده...
+حآجقاسـِمکُجـایی؟(:
✍🏻گروه فَرْهَنـْگـےٖ_جَہــٰادے↓
#دُخـټَـرآݧِ_ځــآڄ_قــآسِـــݥ
@Dokhtaran_shahid