eitaa logo
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
17.7هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
66 فایل
مدیر @Yaasnabi تبادل نداریم اگر کانالو دوست دارید یه فاتحه برای مادر 🖤بنده بفرستید تا اطلاع ثانوی تبلیغ شخصی نداریم به آیدی بالا پیام ندید لطفا
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۶۸ من متولد فروردین سال ۶۷ هستم. پدرم روحانی هستن اما هیچ وقت به ما سخت نمیگرفتن، مگر اینکه پای حدود الهی وسط بود. ما محله ای زندگی میکردیم که همه روحانی بودن و هیچ کدوم مثل ما نبودن، همین باعث شد که من خیلی مصمم شدم که به هیچ وجه با روحانی ازدواج نکنم، به خاطر موقعیت علمی پدرم، خیلی خواستگار داشتم و تقریبا همه از خانواده های نامدار و پولدار، اما من کلا فقط یه کلام میگفتم نه. وقتی به ریسکش فکر میکردم، اصلا حاضر نمی‌شدم خونه بمونم، خواستگار میومد من از درب داخل حیاط از خونه میرفتم بیرون و تا مادرم به خودشون میومدن، میدیدن جا تره و بچه نیست. همین شد که دیگه کلا خواستگار نمی‌پذیرفتن. عشق کار بودم. تمام هدفم این بود از شاخه ی علوم اجتماعی وارد دانشگاه بشم تا زودتر به رویام برسم، پدرم بهم قول داده بودن برم دانشگاه، منو میذارن سرکار. سال ۸۶ بود توی زمستون و امتحانات دانشگاه بودم، چه برفی اومد اون سال، از دانشگاه اومدم خونه دیدم کلی کفش جلوی درب خونه است، رفتم داخل دیدم اصلا این آدمها رو نمی‌شناسم و متوجه شدم خواستگارن، خیلی ناراحت شدم بعد یه سلام، رفتم داخل اتاقم و مادرم بلافاصله اومد کلی توضیح داد که ناخواسته شده و ازاین حرفا، منم به اجبار اومدم نشستم و دیدم خانوادگی اومدن و اصلا از آقا پسر خوشم نیومد با بی محلی بهش سمت خانم های مجلس رفتم و سلام کردم نشستم. نگو که ایشون هم از من خوششون نیومده صحبت کردن و بعد پدرشون به بابام گفتن اجازه است دختر و پسر صحبت کنن، پدر منم گفتن دخترم شما چی میگین بابا ؟ دلم برای نگاه های با التماس مادرم سوخت، گفتم باشه باباجان. با آقا پسر رفتیم تو اتاقم، یه صحبت های کمی رو به یاد دارم اصلا یادم نیست که چی گفتیم، همون اول که فهمیدم طلبه اس، برای خودم منتفی بود و هرچی تو اتاق گفته شد من الکی تایید می‌کردم و حتی گوش نمی‌دادم، اون شب گذشت و من محکم از پدر و مادر خواستم که دیگه اون خانواده رو نبینم، اما... جلسات تکرار میشد و من هربار سعی میکردم نکاتی رو از خودم بگم که نظر خواستگار رو منفی کنم، اما باز نمیشد. من که دیدم همه چی داره خلاف خواست من جدی میشه،خواستم که یک جلسه باهاشون صحبت کنم، قرار گذاشتیم بیرون من حرفهای جدی خودمو گفتم و از همه مهمتر به ایشون گفتم دکتر به من گفتن ۹۰ درصد نابارور هستم و ایشون در کمال خونسردی گفتن دکتر برای خودش گفته، بچه رو خدا میده... و روزی رسید که من با اشک چشم نشستم سر سفره عقد که تعریف کردن همه ی جزییات خارج از حوصله دوستان میشه. بعدها از همسرم شنیدم که بعد از جلسه اول، به پدرشون گفتن، دختر رو نپسندیدم، ایشون در جواب گفته بودن یا اینو میگیری یا من دیگه برات هیچ جا خواستگاری نمیرم.😁 و با وجود اینکه نظر هر دومون منفی بود، فقط با اصرار های پدرشوهرم، شدیم زن و شوهر... دوران عقد کوتاهی داشتیم، حدود ۸ماه، من با عینک اینکه طلبه و روحانی، سختگیر هستن و جایگاه زن رو تو مطبخ و خونه میدونن، به همسرم نگاه میکردم و اصلا فرصتی بهش نمیدادم که بخواد خودش رو معرفی کنه یعنی توی عمل این اتفاق افتاده بود، ایشون خیلی صبورن (گر صبر کنی زغوره حلوا سازی، برای همین وقتاس) از من حلوا ساخت. شب آخر دوران مجردیم به خدا گفتم خدایا من عاشق تو هستم و نمی‌خوام از خط بندگی تو خارج بشم، خواهش میکنم مراقبم باش، اگه گیره یه آدمی میوفتم که منو زده می‌کنه ،خودت نجاتم بده. هر روز که میگذشت مقابل رفتار من، رفتار پر از مهر و محبت همسرم پررنگ تر میشد، حتی حاضر نبودم موقع دیدار بهشون دست بدم اما ایشون صبور بودن. دوران عقد خیلی مشخص نمیکنه آدما چه جوری اند تا به قولی نری زیر یک سقف. ایشون به لحاظ خانوادگی تمکن مالی بالایی داشتن، ولی به شدت خود ساخته بودن. ما تصمیم گرفتیم به جای عروسی های پر زرق و برق و حسرت برانگیز بریم سوریه و بعد برگردیم ولیمه بدیم، یادمه اون سال کرایه ی لباس عروس از هفتاد هزار تومن بود به بالا، ما رفتیم سوریه اونجا لباس های مجلسی خیلی ارزون بود، می‌خواستم یه لباس برای روز ولیمه بخرم، شب خواب دیدم خانمی بهم فرمود لباس عروس سوغات ببر به رسم مادرم زهرا ببخش... صبح بیدار شدم و خیلی متعجب بودم، قرار نبود عروسی بگیریم و من بین خوابم و عقلم موندم، زنگ زدم مادرم برای حال و احوال، ایشون یهو بهم گفتن، من دوست داشتم تو لباس سفید ببینمت... با همسرم رفتیم بازار حمیدیه سوریه، لباس سفید عروس خریدیم ۵۰ هزار تومن، وقتی رسیدم ایران، مادرم خیلی خوشحال شدن که لباس عروس دارم، ماجرای خواب و خواسته خودشون رو گفتم، مادرم یه خیریه داشتن، به یکی از عروس های نیازمند زنگ زدن، قرار شد فردای ولیمه بیاد منزل ما، اومدن و من لباس رو بهش دادم و گفتم دستت نمونه و بده به عروس های دیگه. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۶۹۲ با وجود خواستگار های زیاد مامان خیلی دوست نداشت ازدواج کنم اما‌... شد و راهی تهران شدم. اوایل اصرار شدید داشتم برای بچه اما همسرم اصلا بچه دوست نداشت. تا اینکه بعد یک سال از ازدواجمون گذشت و بلاخره باردار شدم تو دوره بارداری هربار حالم بد میشد، سرکوفت میشنیدم حتی زایمانم با وجود اینکه ۲۴ ساله بودم، تنها رفتم بیمارستان تا شب که مادرم برسه. دوران بچه داری تا گریه می‌کرد دخترم همسرم دعوام میکرد که خودت خواستی و... حتی مریض که میشد تنها میبردمش دکتر، کلا تنها بزرگش کردم اما عرصه بر من تنگ شد. با وجود مردی که همش در حال خیانت بود و همش میگفت مهرت رو ببخش و برو آرامش نداشتم و تا ابد فکر میکردم حسرت بچه دوم برای منی که عاشق بچه بودم بمونه تا اینکه تو اوج مشکلات زندگی که ایشون میخواست منو طلاق بده البته توافقی، باردار شدم... اینقدر اذیتم کرد و دعوام کرد و من رو به زور دکتر برد که بچه رو انداختم و حسرت به دلم موند....اما مجبورم کرد😭 تا اینکه به ناچار تمام حق و حقوقم رو بخشیدم و با دخترم به خونه پدری برگشتم فراری از ازدواج شده بودم، گفتم تا آخر عمر، زندگیم رو به پای دخترم میریزم مشغول تحصیل شدم، دوجا کار میکردم و جالب بود این آقا، بعد از طلاق حتی یکبار سراغ دخترش رو نگرفت و دیگه نفقه ای هم نداد. تا اینکه در شب نیمه شعبان خواستگاری آمد، خواستم ردش کنم اما عجیب بود، نشد که نشد و منی که از مردها متنفر بودم، به عقد همسرم در آمدم. میترسیدم که نکنه باز همون بلاها سرم بیاد، هر روز منتظر بودم اما... تصمیم گرفتیم زود باردار شم. بعد یک ماه که از ازدواجمون گذشت باردار شدم، در تعجب بودم که در تک تک لحظه های بارداری و زایمانم همسرم با وجود اینکه ۱۵ سال ازم بزرگ تر بود در کنارم بود. برای دخترم از پدر، بیشتر پدری می‌کرد، خانواده همسرم دخترم رو خیلی دوست داشتن، زایمان کردم و پسرم به کانون خانواده ما اضافه شد. ایشان هم یک پسر بزرگ داشتن که مثل پسر خودم مهربون و به فکرم بود. تصمیم گرفتم تا دیر نشده یعنی یک‌سالگی پسرم مجدد باردار بشم و شب ۱۳ رجب پسر مشترک هردو و بچه چهارم بدنیا آمد. زندگیمون عالی بود، درسته مستاجر بودیم اما روزی مون می رسید، سفر می‌رفتیم گردش، منم به خودم می‌رسیدم، همیشه همسرم همه جا همراهم بودن و هستن تا اینکه ۵ سال بعد پسر آخرم، مجدد باردار شدم و دخترم که برکت بزرگ زندگیم، هست به جمع ما اضافه شد. الان دور هم که جمع میشیم خونه شلوغ و بچه ها همه خوشحالن، گاهی چند روز تلویزیون روشن نمیشه پسرام بهم وابسته هستن...و عاشق خواهراشون، همسرم هم واقعا همراه و رفیق واقعی منه گاهی یادمون میره زندگی قبلی بدی داشتم، گاهی میگم کاش زودتر شروع میکردیم و بیشتر بچه می‌آوردیم .... فقط دوست دارم همه بدونن....شاید در زندگی تجربه تلخی داشته باشی اما بعد هر سختی آسونی هست...و من این آیه رو تا اعماق وجودم حس کردم. یک وقتایی میگم اگه یک دفعه دیگه باردار بشم حتما همه دورو وری هام منو دعوا میکنن و بهم چیزی میگن اما بعدش میگم هر چی از خدا برسه همون خوبه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۰۵ من متولد ۶۸ هستم و شوهرم متولد ۶۴ پسر عمه، دختر دایی هستیم. وقتی ۱۷ سالم بود عروسی کردیم و تو ۱۸ سالگی دخترم سوگل و باردار شدم البته به قول شوهرم که می‌گفت تو فکر کردی بچه عروسکه، میگفتی من بچه میخوام 😂😐 خلاصه با ۱۵ هزار تومن سوگل به دنیا آوردم 😂😂 خداییش خیلی کم خرج بود. سوگل ۳ ساله بود ک دوباره به سرم زد بچه دار شم 😬 ولی چون خودم برادر ندارم و به خاطر علاقه زیادی که بابام به پسر داشت گفتم برم دکتر یه برنامه غذایی بهم بده تا ایندفعه پسر به دنیا بیارم. خلاصه رفتیم شیراز پیش دکتر زنان و ازش برنامه غذایی خواستم و حتی تاکید کردم ک هیچ دارویی نمیخوام. یه برنامه بهم داد و چندین ماه رعایت کردم بعد رفتم پیش دکتر و ایشون سونو انجام داد و گفت که به خاطر اینکه زیادی رعایت غذایی کردی رَحِمِت ضعیف شده و باید سه تا آمپول و روزی یکی بزنی بعد بیای سونو انجام بدم ببینم وضعیت چطوره... خلاصه ما سه روز بعد رفتیم و باز گفت هنوز به اون حدی که میخوام نرسیدی و باید سه تا دیگ بزنی 😐 خلاصه ما ۴ دفعه رفتیم و سر جمع ۱۲ تا آمپول و روزی یکی زدیم 🙆‍♀ بعد از مدتی حامله شدم و خوشحال، اوایل حاملگی به فاصله ی یک ماه عروسی خواهرم و خواهر شوهرم بود 😐 و من کلی تحرک داشتم با اینکه حالمم خوب نبود. شکمم که ماشالا رشدش دست خودش نبود، با خودم می گفتم حتما بچه خیلی درشته... خلاصه تو سه ماهگی رفتم مرکز بهداشت بهم گفتن زمان دقیق بارداریت؟ منم دقیق نمیدونسم چقدره، یعنی تو یکی دو روز شک داشتم. گفتن باید بری سونو جواب بیاری 😢 منم با شوهرم رفتم و بعد کمی انتظار نوبتم شد. دکتر شروع کرد به انجام دادن سونو، یهو گفت عه خانوم شما دو قلو بارداری🥲🥲 یهو گفت نه بیشتره سه تاس نه انگار بیشتره عه چهار تاس 😢😢😢😢 من 👈😳 دکتر 👈😱 اصلا باورم نمیشد اصلا 🥺 میگفتم مطمئنی؟ میشه دوباره نگاه کنی... گفت من دکترم یا شما!! 😂 خلاصه نگم براتون یکی از آرزوهایی ک تو دوران نامزدی داشتم و به شوهرم میگفتم این بود ک ای کاش چند قلو بیاریم 😱😂 و وقتی یهو دکتر اینو گفت، شوکه بودم، نمی دونستم گریه کنم یا بخندم.... شوهرم رفته بود داروخانه اونور خیابون، وقتی از مرکز سونو اومدم بیرون، گوشی رو برداشتم که بهش این خبر رو بدم. وقتی تماس گرفتم از رو به رو داشت میومد، میدیدمش و دوست داشتم عکس العملشو ببینم😂 وقتی گفتم رسید وسط خیابون، چند لحظه ایست کرد، بنده خدا شوکه شد😂 ولی اونم مثل من بچه دوسته و خیلی خوشحال شد. خلاصه همونجا زنگ زدیم به خانواده خبر دادیم و خوشحال شدن، تازه فوری هم رفتیم بازار و لباس خریدیم 😂😐 بعدا متوجه شدیم آمپولایی که تزریق کردم باعث چند قلو زایی میشده و دکتر هم در این مورد با ما مشورت نکرده بود که آیا میخواین استفاده کنین یا نه. چون من مشکل بچه دار شدن نداشتم و این داروها واسه کسانی تجویز میشد که یا نازا بودن یا مشکل نگهداری بچه رو داشتن 😐😐 بگذریم.... هر چی سوگل راحت به دنیا اومد و خرجش کم بود، این چهار تا ماشالا پدرمونو درآوردن، میلیون میلیون واسه داروهای حین بارداری و سونو گرافی ها خرج میکردیم. تو ۵ ماهگی که برای سونو رفتیم، گفت بچه ها دو تا دختر و دو تا پسرن، داشتم از خوشحالی دیوونه میشدم که خدایا شکرت هر دو تاشو بهم دادی و همچنین دل مامان بابامم هم شاد شد😍😍 نگم براتون مامان بابام فوق العاده ان از جون شون برای بچه های من مایه گذاشتن و با جون و دل هنوزم که هنوزه بهشون میرسن و محبت می کنند، تازه دخترا رو خیلی بیشتر 😘 👈ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۰۵ خلاصه دیگه حتی نشستن پا شدن و حتی راه رفتن برام عذاب آور شده بود تا ۶ ماهگی خونه پدرم موندم و تو ۷ ماهگی رفتم خونه خواهر شوهرم تا نزدیک بیمارستان باشم. وارد ۸ ماهگی شدم و هفته های آخر بود که سوگل بی تابی کرده بود. که مامانم رو میخوام و مامان بابا آوردنش پیشم. همه کاراش رو می‌گفت باید مامانم انجام بده، منم با اینکه خیلی اذیت میشدم ولی بی چون و چرا انجام می‌دادم. اون موقع سوگل ۴/۵ ساله بود. با فشارهای زیاد سوگل تو هفته سوم هشت ماهگی، کیسه آبم پاره شد و کله سحری با جیغ و داد همه رو بیدار کردم 😂😂😐 ولی خداییش خیلی درد داشتم و تو همون حال به شوهرم زنگ زدم 🥺 اون بنده خدا هم که اون روزا تو آماده باش کامل بود، سری گوشی رو برداشت و خودش رو رسوند. خلاصه منو بردن اتاق عمل، دکتر بی هوشی رو صدا زدن اومد. دکتر به بی هوشیه با دارو قانع نشد که 😕😢 دست مبارکش رو گذاشت رو گردنم و فشار داد 😕 که مثلا زودتر بیهوش شم تا سه روز جای دستش رو گلوم درد میکرد خداوکیلی، جلادی بود برا خودش😕 بعد اینکه به هوش اومدم، بردنم به اتاق خودم و من وقتی مامانم رو دیدم ازش خواستم که بچه ها رو ببینم و مامانم گفت فعلا استراحت کن بعدا میبینی. بعد شوهرم و بقیه اومدن ولی خیلی ناراحت بود.😐 شک کردم گفتم بچه ها خوبن؟ طوری شون نشده؟😢 مامانم گفت نگران نشو، یکی از بچه ها ریه اش مشکل داره ولی زود خوب میشه 🥺 تازه منم دراومدم گفتم خب خداروشکر طوری نیست، این که ناراحتی نداره... خلاصه طاقت نیوردم، گفتم باید برم ببینم شون و اینجا دیگه برای اینکه شوکه نشم باید بهم میگفتن چی شده و مامانم گفت آروم باشیا ولی یکی از بچه ها نقص عضوه 😭 دنیا رو سرم خراب شد با همه دردی که تو شکمم داشتم، نمیتونستم درست گریه کنم ولی داغون شدم اون موقع بود که فهمیدم چرا شوهرم ناراحته 😔 بچه از ناحیه دست چپ نقص عضو بود و دستش از مچ به بعد تشکیل نشده بود. و این رو سونوی آنومالی نشون نداده بود نمیدونم چرا... خلاصه تا مدتها کارم شده بود گریه و مامان بابام دلداریم میدادن 😔😢 بچه‌ها هر کدوم یک کیلو و نیم تا یک کیلو و 700 بودن، ۹ روز تو دستگاه بودن و بعد آوردیم خونه، حمومشون کردیم و تر و تمیز راه افتادیم سمت خونه مون. نگهداری از بچه ها خیلی سخت بود واقعا، دو تا گهواره آوردیم خونه و دوتا دوتا چپ و راست می‌خوابوندیم شون تو گهواره و با شوهرم نوبتی بیدار می موندیم تا صبح. شیر خشک شون رو به صورت یارانه بهمون میدادن و دیگه همه هزینه ها با خودمون بود. وقتی هم میخواستم رو پام بخوابونم شون دو تا رو باهم میذاشتم و می‌خوابوندم خیلی دوران سختی بود بچه ها ٢/۵ ماهه بودن که دوتاشون یه دختر و یه پسر شروع کردن به دل درد و معذرت میخوام اسهال و استفراغ... دیگه دست پاچه شده بودم که چکار کنیم، چون دل درد داشتن بهشون دمنوش گیاهی دادیم ولی متاسفانه بدتر شدن و اون دارو رو بدن پسرم مثل سم عمل کرد شب تا صبح تب کردن و صبح که شد بدنشون شد مثل یخ سرد سرد، فوری رسوندیم شون بیمارستان، دخترم حالش بهتر بود و بستریش کردن ولی، پسرم حتی دیگ پلکم نمیزد و فقط می‌لرزید😢 فوری معدش رو خالی کردن ولی هر کار میکردن نمیتونستن بهش سرم بزنن و بچه اینقد بهش آمپول میزدن یه ذره حس نمی‌کرد. یهو زیر دست دکترا ایست قلبی کرد.🥺 بلافاصله چند بار محکم زدن به کف پاش و خوشبختانه برگشت. شوهرم خیلی سرو صدا کرد و گفت باید انتقالش بدین شيراز اگر بچم اینجا بمیره، ازتون شکایت می‌کنم. شیراز هم زنگ زدن میگفتن تخت خالی تو آی سی یو نداریم، باید بمونن تو بخش حوادث و ما به همون هم رضایت دادیم. و ساعت دو شب با آمبولانس پسرم رو بردیم قسمت حوادث بیمارستان نمازی شیراز، ساعت ۱۱ صبح بود که گفتن یه تخت خالی شده و بردنش آی سی یو ... ۲۵ روز اونجا بود، رفته بود تو کما، کلیه هاش از کار افتاده بودن و دو بار دیالیز شد. کبدش، ریه اش، معدش همه درگیر شده بود و دیگه امیدی نداشتیم و بابام اینا همش دلداریم می‌دادن که گریه نکن تو ۴ تا بچه دیگه هم داری و اینم خواست خدا بوده 😭 ولی هر بچه جای خودش... بعد از ۲۵ روز و گزارش دکتر که گفته بود به احتمال زیاد بمیره، پسرم کم کم به هوش اومد و خوب شد و خدا رو شاکرم که اون همه سختی و تا صبح بیداری و انتظار بلاخره جواب داد.😍 خدا رو شکر بچه ها بزرگ شدن و الان روابطشون باهم خیلی خوبه، تو درس و تکلیف، همدیگه رو خیلی کمک می‌کنن، جالب اینکه اون دخترم که نقص عضوه داره، همه کاراشو خودش انجام میده حتی بهتر از خواهر و برادرهاش. زندگی عادی ولی پر خرجی داریم ولی با کمک پدر مادرم و حمایتشون و کار کردن بی وقفه شوهرم به سختی هم که شده می گذرونیم، هزاران بار خدا رو شکر میکنم به خاطر این نعمت هایی که بهم داده 😍😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۰۶ در مورد تجربه ۷۰۲، خیلی قشنگ بود و میخوام بگم کاملا تصمیم منطقی و درستی گرفتن برای پدرشون. خیلی خوشحال شدم که این کارو انجام دادن و همه بچه ها راضی بودن. من مادرم چهارتا فرزند داره، وقتی بچه اولشون ۸ ساله، بچه دوم ۵ ساله، و بچه سوم که خودم بودم ۸ ماهه و بچه چهارم ۴ ماهه در وجودش بود، پدرمو از دست میدن و مادر میمونه و چهار تا بچه کوچک و داغ تنهایی، به هر سختی که شده کار میکنه و مارو بزرگ میکنه. در واقع هم پدر بود، هم مادر برامون. وقتی ما بچه بودیم چندتا خواستگار داشت ولی برادراش و پدرو مادرش مخالف ازدواجش بودن، میگفتن کار اشتباهیه که با چندتا بچه میخوای دوباره ازدواج کنی، بشین بچه هاتو بزرگ کن وخیلی حرفای دیگه، در آخر هم مانع ازدواجش شدن. سختی های زندگی رو تنهایی به دوش کشید، بخاطر فشار سختی ها چندین سال دچار بیماری اعصاب و روان شد که آرامش از خودش و بچه هاش گرفته بود. ما هم فقط صبوری میکردیم، خیلی سخت بود تحمل حرفا و رفتارهاش، ولی سعی داشتیم چیزی نگیم که بی احترامی به مادرمون بشه... چندین سال همینجور بود تا به مرو بهتر شد خداروشکر. بخاطر یه تفکر غلط یه رسم و رسوم اشتباه زندگی چند نفر دیگه جهنم شد ولی اونا کجای زندگی ما بودن از شب بیداری و سختی کشیدنای ما چقدر خبر داشتن؟ هیچ... این دخالت های بیجا این تفکرای اشتباه روی درس و تحصیل و ازدواج ما بشدت تاثیر گذاشت، جوری که من خودم مدرسه و درس خوندن دوس داشتم ولی آرامش نداشتم که بخوام بخونم. هر بار با سرزنش معلم هم روبرو بودم😔 که بعضیاشون خیلی مهربون برخورد میکردن ولی امان از اونایی که سرکوب میکردن... خیلی دلم می شکست و ناامید از زندگی و هر چیز دیگه ای منم فقط با خدا و امام زمانم درد دل میکردم و فقط به اونا میگفتم نه کسی دیگه. میخوام بگم یه تفکر اشتباه یه دخالت بیجا تو زندگی یکی دیگه، میتونه روی زندگی چندتا نسل هم تاثیر بگذاره. مواظب تصمیمات و هر رفتار دیگه ای تو زندگیتون باشید که تاثیرات جبران ناپذیری داره. الحمدلله خدا همیشه حواسش به ما بود و هست و همیشه وجودشو احساس میکردیم، چون بهمون صبری داده بود که هر کس دیگه ای جای ما بود از این زندگی سخت فرار میکرد و شاید بلاهای دیگه ای سرمون میومد. بگذریم... بعد از چندسال خواهر بزرگم ۲۲ ساله بود که با یکی از پسرای فامیل ازدواج کردن بعد یک سال عروسی گرفتن و با یه جهاز مختصر و ضروری راهی خونه خودشون شدن. من هم سه چهار سال بعدش تو سن ۱۸ سالگی ازدواج کردم چون دوس نداشتم اول زندگیمون به گناه بیافتیم، عروسی نگرفتیم و البته کرونا بهونه خوبی شده بود برای این کارمون و چه خوش بود که زندگیمونو با زیارت امام رضا (ع) شروع کردیم و یه خونه اجاره کردیم. با یه جهاز ساده زندگیمونو شروع کردیم هر چند همسرم با خرید همین هم مخالف بود، میگفت خودمون کم کم میخریم با نبودن یه سری لوازم دیگه که همه تو جهازشون هست ما زندگیمون لنگ نشد خداروشکر... تو زندگی پدرم کم نذاشته بود، ارث برامون هم خونه، هم باغ داشتیم ولی تو زندگی، خوشبختی و آرامش و دل خوش مهمه نه مال و اموال و جهاز آنچنانی و... بعد اینکه زندگیمونو شروع کردیم مادرم کم کم بقیه جهازم رو خرید چون خونه اجاره ای بودیم گفتم الان لوازم نو بخریم تو جابه جایی خراب میشه برای همین یه سری وسایلامون دست دوم خریدیم. همسرم چندین شغل عوض کردن هر کاری بگی انجام می دادن از کارگری تا مغازه داری و خرید و فروش انواع جنس و مسافر کشی و... با اینکه شرایط مالی خوبی نداشتیم، تصمیم گرفتیم زود بچه دارشیم شاید با قدم اون زندگیمون تغییر میکرد و باور داشتیم رزق و روزیشو با خودش میاره... بعد از دو سه ماه بلاخره فهمیدم باردارم و هر لحظه خداروشکر میکردم که منو لایق مادر شدن دونسته😍 خیلی آرامش خاصی داشتم تو دوران بارداری، سخت بود ولی سختیاش دوست داشتنی بود با همه سختی های دنیا فرق داشت برام. برای تشکیل قلبش باید سونوگرافی انجام میدادم ولی به هر دلیلی نشد، هفته سیزده بارداری رفتم مطب و نوبت گرفتم و خیلی وقت نشد که منشی صدام زد. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
سوال بارداری،،بانوی بهشتی
#تجربه_من ۷۰۶ #ازدواج_در_وقت_نیاز #سختیهای_زندگی #مشیت_الهی #فرزندآوری #رزاقیت_خداوند #قسمت_اول در
۷۰۶ خانم دکتر داشتن با منشی صحبت میکردن، خیلی توجهی به صحبتاشون نکردم و فقط حواسم به خودم بود و بچه، یه لحظه شنیدم می‌گفت دو ساک حاملگی دو قلویی، خیلی اهمیت ندادم به حرفاش یه دفعه خانم دکتر روشو به من کرد و گفت میدونستی بچه دوقلوعه؟😄 گفتم نه مگه دوتاس؟؟!!! 😳😃😍😍😂😂 گفتن بله کیسه هاشونم جداس... خانم دکتر مانیتورشو چرخوندو تصویرشونو نشونم داد داخل دوتا کیسه جدا بودن😃 خیلی لحظه قشنگی بود و این قشنگ ترین و بهترین خبر تو زندگیم بود زیبا ترین هدیه از طرف خدا بود. احساس کردم این هدیه ای هست برای جبران همه سختی هایی که کشیدیم. از مطب که بیرون اومدم از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم، همسرم نزدیکای مطب بود، زنگش زدم، سریع خودشو رسوند. ازم پرسید چی شد بچه چطوره؟ سریع گفتم دوتا 👶👶 هستن 😁😍😂😂 همسرم از خوشحالی ماتش برده بود، چهره ش خیلی دیدنی بود😄 سریع همه فامیلو خبر دار کرد🤦‍♀😂 (ان شاءالله روزی همه چشم انتظارا بحق فاطمه زهرا(س)) بخاطر بی تجربه بودنم خیلی استراحت نکردم و دائم درحال جنب و جوش بودم که هفته سی و یکم بارداری بچه ها به دنیا اومدن و دو ماه بستری بودن خداروشکر اون روزاهم با هر سختی که بود گذشت. این وسط همه کمک حالمون بودن، خانواده همسرم و هم مادرم همچنین مادر همسرم از مادر خودم بیشتر هوامو داشت و من دعا گوی تک تکشون هستم و هیچ وقت خوبی هاشونو فراموش نمیکنم ان شاءالله عاقبت بخیر باشن. از برکات فرزند اینکه وقتی باردار شدم زندگیمون شده بود پر از برکت با خودشون کلی رزق آوردن و زندگیمون بهتر شد یکی از رزق هاشون محبت بین منو همسرم بود که با اومدنشون یه آرامش خیلی عجیب به زندگیمون دادند، کار همسرم بهتر شد و پیشنهاد کاریش هم زیاد... یه وقتایی از یه جاهایی پول میرسه که حتی فکرشم نمیکنیم اینارو همه از قدم بچه ها میدونیم‌. بچه نعمت بزرگیه، به نظرم مثل چراغ خونه هستن هر چه بیشتر باشن خونه روشن تر میشه، البته سختی هایی هم داره ولی می ارزه.. بچه هامون هر دو باهم مریض میشن، هردو دندون در آوردن، بماند که سر هر دندونی معذرت میخام اسهال هم میشدن و تب میکردن و گاهی همسرم از صبح تا شب سر کار بود و من تنهایی به این دوتا میرسیدم، کل روز داخل دستشویی بودم. ولی با دیدن روز به روز بزرگتر شدنشون و یه شیرین کاری جدید خستگی از تنم در میرفت یه وقتایی دوتایی دارن بازی میکنن یکیشون یه کار جدید انجام میده و دوتایی غش میکنن از خنده..😅 الان فرشته های خونه مون یک سالشونه و همچنان خونه رو زیر و رو میکنن😩🤯😂 البته اینو هم بگم ما هدیه رهبری و وام فرزند آوری هم دریافت کردیم. ان شاءالله کسی آرزو مادری تو دلش نمونه و این طعم شیرین مادری رو بچشه 🤲 برا ما هم دعا کنید خدا به ما صبر و تحمل بیشتری بده برای تربیت فرزندای سالم و صالح و ولایت مدار ان شاءالله یا علی مدد کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۱۰ خیلی زود خودم رو جمع وجور کردم، همسرم خدا خیرش بده برام هم همسر بود و هم خواهر و هم مادر. اصلا احساس تنهایی نمیکردم. از طرفی خوشحال به خاطر فرزند جدید، از طرفی نگاه مظلومانه پسرم که مریض بود حس قشنگی نبود. ولی انصافا من بیشتر وقتم رو برای پسرم که مریض بود، میذاشتم. باباش هم عاشقش بود، همیشه بغلش می‌کرد. پسرم که یک ماهه شد کرونا اومد. ما همینطوری چون پسرم مریض بود کسی خونه مون نمی اومد. کرونا که اومد کلا رفت و آمدا قطع شد. پسرم که قرار بود یه ماه سوند تو بینیش باشه چون موقع کرونا بود شد ۸ماه. بیمارستان ها شلوغ بود و بستریش نمیکردن که عمل کنه. روزهای خیلی سختی بود، باید غذا رو صاف میکردم و با سرنگ از راه بینی بهش غذا میدادم. لباش رو خیس میکردم که دهنش خشک نشه. خیلی سخت بود، غذا که درست میکردم اصلا از گلوم پایین نمی‌رفت. دلم نمیخواست آب بخورم چون احساس می‌کردم همیشه تشنه ست. ۸ ماه گذشت، بالاخره بستریش کردیم و عملش کردن وبراش پگ گذاشتن. پگ یک لوله هست که روی معده تعبیه میشه که غذا مستقیم وارد معده میشه. خیلی ناراحت بودم، فکر میکردم خیلی سخته. ولی اشتباه میکردم. کمی بغل کردنش سخت شده بود ولی غذای غلیظ تر و متنوع تری میتونستم بهش بدم. از وقتی براش سوند گذاشته بودن، تشنج هاش به کلی قطع شد. حرکاتش بهتر شد گریه میکرد می‌خندید. زندگیمون خیلی خوب شده بود و من عاشق ۳تا پسرام بودم. شاید تو شبانه روز ۴ساعت بیشتر نمیخوابیدم. کرونا بود و ما خونه کسی نمیرفتیم، کسی هم نمی اومد. فقط گاهی برای دیدن مادرم و مادر همسرم به شهرستان میرفتیم. من تمام رفت وآمدام رو قطع کرده بودم فقط وقتی پسر کوچیکه یک ساله شد، هفته ای نصف روز حرم مشرف میشدم و خدمت میکردم البته با رضایت کامل همسرم. هفته ای نصف روز رو به خودم اختصاص داده بودم ولی بازم عذاب وجدان داشتم که نکنه امام رضا(ع)خدمت منو قبول نکنن و تو خونه بیشتر به من نیاز باشه. برای همین اون روز خونه از همیشه مرتب تر بود، غذا از هر روز خوش مزه تر. سعی می‌کردم اون روز هیچ کم و کسری تو خونه نباشه که بچه ها و همسرم یک درصد اذیت شن. بچه ها رو پیش همسرم میذاشتم ومیرفتم حرم. وارد حرم که میشدم سلام میدادم و میگفتم آقاجون همه شون رو سپردم به خودتون. مواظبشون باشین. و دیگه همه غم وغصه ها و خستگی هام یادم میرفت. من میرفتم و برای هفته آینده انرژی میگرفتم. همسر وبچه هام هم روزی که من میرفتم حرم رو خیلی دوست داشتن میگفتن روز آزادیمونه. به همسرم میگفتم پسر کوچیکه مون ۲ ساله شد یکی دیگه بیاریم، ایشون میگفتن فعلا نه خیلی اذیت میشی. ولی من چون وقت کمی داشتیم، راضی بودم یکی دیگه تو همون شرایط سخت بیارم. البته همسرم میگفتن چون پسرم مریضه ممکنه در حقش ظلم بشه. همسرم یک کارگر بود و همون حقوق کارگریش بود و یارانه. دوتا بچه پوشکی داشتیم. این اواخر قیمت پوشک واقعا بالا رفته بود. من لباس برای بچه ها خیلی کم میگرفتم چون لباسای اولی رو برای دو برادرش استفاده میکردم. خودم وهمسرم هم واقعا پولی نمی موند که بخوایم لباس بخریم. حسابی قناعت میکردیم و از زندگیمون راضی بودیم. ۱۹ آذر ماه امسال بود که صبح که بیدار شدم و میخواستم به پسرم غذا بدم احساس کردم تپش قلب داره. بردیم بیمارستان بستریش کردن و همان داستان همیشگی رگ گرفتن...نزدیکای ظهر بود هوشیاری اومد پایین و شب گفتن خدا بهتون صبر بده😭😭😭 ایست قلبی کرده... یک ماه دیگه مونده بود ۴ سالش بشه. من و باباش واقعا عاشقش بودیم همیشه موقع انجام کاراش لذت می‌بردم. من ۴ سال هیچوقت غذا از گلوم پایین نرفت، جلوش آب نمی‌خوردم. داشتم ذره ذره آب میشدم خصوصا وقتی هم سن و سالاش رو می دیدم. ولی با داشتنش احساس خوبی داشتم. انرژی داشتم، پذیرفته بودم که این هم یه نوع زندگیه و واقعا بخاطر داشتنش خدا رو شکر میکردم. تنها کسی که پسرم باهاشون راحت بود من و باباش بودیم. من تو این سالها هیچ مجلسی نمیرفتم. نه که دلم بخواد و نرم. بودن کنار پسرم از هر دورهمی، مسافرت و تفریحی برام لذت بخش تر بود. نعمتی بود که خدا خیلی زود ازمون گرفت. الان پنج ماه از این اتفاق تلخ میگذره و من هنوز بعضی شبا سر ساعتی که بهش غذا می دادم، بیدار میشم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۱۱ من و همسرم هم دانشگاهی بودیم و در دانشگاه با هم آشنا شدیم، من اهل اصفهان و ایشون اهل قم و دانشجوی اصفهان بودن، سال ۸۸ با تایید خانواده ها با هم در حرم حضرت معصومه (س) عقد کردیم و البته بانو مهمان نوازی رو در حق من تمام کردن و توی یکی از زیباترین اتاق های حرم عقد ما خوانده شد و ما محرم شدیم. من ۲۱ ساله و همسرم ۲۳ ساله بودند. یکسال بعد یعنی در سال ۸۹ ما عروسی کردیم و طبقه پایین خونه پدر همسرم که بازسازی شده بود ساکن شدیم و تحت حمایت خانواده ها بودیم . سال اول ازدواجمون من هنوز در مقطع کارشناسی اصفهان مشغول تحصیل بودم و در مسیر قم و اصفهان در تردد، همسرم سرباز بودن و همزمان هم در دفتر پدرشون مشغول کار. بعد از تموم شدن درسم من هم توی دفتر پدر همسر مشغول بکار شدم و توی این مدت نه من و نه همسرم اصلا به بچه دار شدن حتی فکر هم نمیکردیم نه اینکه مخالف باشیم اصلا انگار چنین وظیفه ای برای ما تعریف نشده بود و ما در خواب. سال ۹۳ بود که چشم چپ من مشکل دید پیدا کرد و من برای پیگیری به چشم پزشک مراجعه کردم، ایشون بررسی های لازم رو بعمل آوردند و گفتند که باید به متخصص مغز و اعصاب مراجعه کنم در همین حین یکی از انگشت های دست چپم بی حس میشد و پوست بدنم به شدت حساس شده بود طوری که آب به بدنم میخورد انگار سوزن وارد بدنم میشد تا اینکه بعد از آزمایش ها و تصویر برداری ها دکتر برای من تشخیص بیماری ام اس داد و دنیا برای من تیره و تار شد. کاملا خودم رو باختم و آینده تاریکی برای خودم متصور بودم، روزهای سخت و پراضطرابی رو میگذروندم و همسرم دلسوزانه به من دلگرمی میدادن و با اینکه خودش هم بسیار نگران بود اما جلوی من وانمود میکرد که اتفاق خاصی نیفتاده و همه چی خوب پیش میره. دکتر تا حداقل دوسال بارداری رو برای من منع کرد و تازه اولین تلنگر به ما خورد و چاره ای جز تسلیم هم نبود. دو سال من یک روز در میان آمپول تزریق میکردم که تزریق و نگه داری و جابجایی آمپول ها (چون داروها یخچالی بودند) دردسرهای خودش رو داشت و تقریباً بعد از هر تزریق من تب و لرز داشتم. دو سال گذشت و دکتر اجازه بارداری رو دادند. و ما با خیال راحت رفتیم که اقدام کنیم و دکتر متأسفانه به ما هشدار ندادند که فرصتمون برای باردار شدن کوتاهه. حدودا یکسال طول کشید تا من باردار شدم و همین که جواب تست من مثبت شد علایم ام اس عود کرد و راه رفتن برام سخت شد. دکتر گفت که بیماری شعله ور شده و باید بچه سقط بشه. اگر درمان رو با وجود بچه ادامه بدیم حداقل عوارض روی بینایی بچه است و اگر درمان رو شروع نکنیم خودت دچار مشکلات زیادی میشی. ما نظر چند تا دکتر دیگه رو هم گرفتیم و همه نظرشون همین بود. و ما با چشم گریون راهی پزشکی قانونی شدیم برای گرفتن مجوز سقط. همسرم به شدت ناراحت بود و اینجا دیگه من ایشونو دلداری میدادم. من اجازه ندادم جز خواهرم کسی از خانواده ام از ماجرا مطلع بشن، مخصوصا مادرم نه از ام اس خبر داشت نه از سقط. بیمارستان اجازه همراه داشتن نمیداد و من تنهایی بستری شدم و چه شب و روز سختی گذروندم تا اینکه بچه با دارو سقط شد و از دستم رفت. البته خانواده همسرم تو این مدت محبت شونو ازم دریغ نکردند و مخصوصا مادرشوهرم خیلی زحمت کشید. دکترم مجدد یکسال بارداری رو منع کرد ‌و زمان همینطور از دست ما می‌رفت. یکسال بعد یعنی آبان ۹۷ من باردار شدم و تیر ۹۸ بعد از تقریبا ۹ سال زندگی خدا یه گل پسر به ما داد و شد همه زندگیمون. حمایت و محبت پدر مادرامون مثل سیل روانه زندگیمون شد، طوری که من تا سه ماهگی پسرم حتی پوشکشو عوض نکرده بودم. دکتر اجازه داد من ۶ ماه شیر خودمو به پسرم بدم و بعد باید قطع میشد. گل پسرم سه ساله شد و تصمیم گرفتیم برای بچه بعدی اقدام کنیم. آذر ۱۴۰۱ تست بارداری من مثبت شد اما چند روز بعد که به پزشک مراجعه کردم، مشخص شد بارداری خارج از رحمیه و من جراحی شدم و متاسفانه یکی از لوله هامو از دست دادم. الان من ۳۵ ساله و همسرم ۳۷ ساله در انتظار بچه بعدی هستیم. و من به شدت احساس پشیمانی دارم بخاطر فرصتهایی که نصفشو به جبر و نصفشو به اختیار از دست دادیم، و میشد پدر مادر جوانتری می‌بودیم و اختلاف سنی مون با بچه مون کمتر میشد. متاسفانه دکتر اجازه دو بارداری به من داده و داشتن یه خانوداه پر جمعیت برای من آرزو شده. انشاالله که امام زمان ظهور کنن و به برکت وجودشون خدا به ما بچه های بیشتری عنایت کنه تا سرباز آقا بشن. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۱۶ من متولد ۷۹ هستم و ۵ خواهر و یک برادر دارم. متاسفانه در طی سال های گذشته دو خواهرم رو بر اثر سوانح از دست دادم‌ و پدرم رو هم در سن ۲سالگی از دست دادم. وقتی که ابتدایی بودم از زیادی تعداد فرزندان خانوادم پیش دوستانم ناراحت بودم؛ چرا که اکثر همکلاسی های من تک فرزند بودن یا نهایت دوتا بچه بودن!!!! و من همیشه فکر میکردم که آنها خوشبخت تر هستند!!! اما الان در این برهه از زندگی میفهمم که آنها چقدر تنها هستند. در اواخر ابتدایی به قرائت قرآن علاقه بسیاری داشتم. شروع کردم به ترتیل و تحقیق و ...و بسیار موفق بودم. در سن ۱۶سالگی دارای رتبه استانی در زمینه قرائت تحقیق شدم. و همچنین توفیق پیدا کردم که ۹ جز قرآن حفظ کنم. در سن ۱۷ سالگی با همسرم ازدواج کردم و با پستی و بلندی هایی که داشتیم بعد ۱۰ ماه عروسی کردیم، آن هم بسیاااار ساده و جهاز من فقط لوازم ضروری رو داشت و ساده بود. مدتی بعد از عروسی متوجه شدم‌ که باردار هستم😍خیلی خوشحال بودم اما واکنش اطرافیان اصلا خوب نبود و من رو خیلی ناراحت میکرد. ویار سختی داشتم. حالم بشدت بد بود. تا ماه ۷ هر چند سخت کلاس های حفظ قرآن را ادامه دادم💚و در همین حین درسم راهم می‌خواندم. سال آخر دبیرستان بودم. بالاخره در ماه آذر سال ۹۷، دختر زیبای من فاطمه خانوم😍 با زایمان طبیعی دنیا اومد. یه هفته بعد از زایمانم امتحانات ترم من شروع شد و من هم درس میخواندم و هم نی نی داری میکردم☺️ اما متاسفانه دخترم خیلی بی قرار بود و تا ۹ ماه کولیک داشت و این تجربه تلخی برای من و همسرم شد. وقتی دختر ۴ ماهه بود. چند جلسه کلاس خیاطی رفتم و کم کم خودم تمرین کردم و خیاطیم بسیار خوب شد و مشتری هم داشتم‌ الحمدلله. در دارالقرآن هم در همین حین تدریس داشتم💚 گذشت و همسرم تصمیم گرفت به شهر پدری خود برگردد و آنجا کاری راه بیندازد. که این موضوع شد نقطه اختلافات ما. بالاخره راضی شدم و در ۳ سال و نیمی دخترم ما به شهر پدری همسرم رفتیم و در یک روستا ساکن شدیم. از دو سالگی دخترم در صدد راضی کردن همسرم برای آوردن فرزند بعدی بودم به دلایل متعدد، اما همسرم راضی نمیشدند تا اینکه امسال قبل عید آقا امام رضا علیه السلام ما را طلبیدند و ما راهی حرم آقا 💚شدیم. من در حرم توسل کردم به آقا و از او خواستم خودشان همسر من را راضی کنند و خداروشکر پس از سفر مشهد، همسرم بعد از ۲ سال راضی شدند و الان باردار هستم😍 ان شالله قصد داریم فرزندان بیشتری برای سربازی آقا بیاریم💚 التماس دعا کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۱۰ من در یک خانواده هشت نفره بزرگ شدم. سال ۸۳ در سن ۲۲ سالگی به روش کاملا سنتی ازدواج کردم. همسرم پسر عموم بودن و ۵ سال از من بزرگتر بودند. با اینکه پسر عموم بودند ولی من تا شب عقد ایشون رو از نزدیک ندیده بودم. ما دوتا خونه هم نمی رفتیم. فقط میدونستم پسر با ایمانیه و خیلی اهل کاره. من یک درصد به این ازدواج راضی نبودم چون مخالف ازدواج فامیلی بودم و به اجبار برادرم راضی شدم. ایشون هیچی نداشتن نه خونه نه ماشین و... شغلشون کشاورزی بود و چون پدرشون سنشون بالا بود کارهای کشاورزیشون رو انجام میدادن. همان سال در دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شدم، بی نهایت خوشحال بودم چون ما ساکن روستا بودیم و دوران مدرسه خیلی سختی کشیده بودم، دوست داشتم درس بخوانم و در آینده شاغل باشم تا بتوانم اندکی از زحمتهایی که خانواده برایم کشیده بودن، جبران کنم. همسرم که خودشون دیپلم بودن، خیلی از قبولی من خوشحال شدن و اول مهر با هم رفتیم و ثبت نام کردیم. دوران خیلی سختی بود من مشهد بودم و ایشون شهرستان. تا اینکه بعد چند ماه اومدن مشهد و خدا رو شکر مشغول به کار شدن. سال ۸۵ با یک مراسم ساده رفتیم خونه خودمون. نه تالار گرفتیم نه فیلمبردار نه طلا و خرید عروسی هم بسیار مختصر. من هم جهیزیه رو چیزهایی که خودم فکر میکردم واجبه گرفتم و نظر اطرافیان و مردم اصلا برام مهم نبود. ۲ سال از درسم مانده بود تصمیم داشتم درسم که تمام شد یه بچه بیارم و بعدش دوباره ادامه تحصیل بدم. آرزوم بود استاد دانشگاه بشم و واقعا درس میخوندم عاشق معلمی بودم. اون زمان که همه یکی میخواستن من حداقل ۴ فرزند میخواستم. چون مادرم تک فرزند بودن و درد تک فرزندی رو از نزدیک حس کرده بودم. درسم تمام شد و من به فکر بچه دار شدن افتادم. ۶ ماه گذشت، خبری نشد. رفتم‌ دکتر گفتن از وقتی تصمیم گرفتین تا یک سال دیر نمیشه طبیعیه. یک سال گذشت و خبری نشد، دیگه کم کم داشتم نگران میشدم با اینکه تمام آزمایشات من و همسرم سالم به نظر می‌رسید ولی باردار نمی‌شدم. دکتر میگفت بعضی ناباروری ها عوامل ناشناخته ای داره و من بیشتر استرس میگرفتم. حرف و حدیث ها شروع شده بود، همه نصیحت ميکردن، دکتر معرفی ميکردن. من هیچ وقت به هیچکس نمیگفتم فلان دکتر رفتم، این آزمایش رو انجام دادم و... بهترین دوستم همسرم بود و بهترین همسر دنیا هم همسر من بود. هر وقت میدید ناراحتم دلداریم میداد و همیشه میگفت خدا هر وقت بخواد بهمون بچه میده. دلم میخواست فقط یه بار یه حرفی بزنه نیش و کنایه ای یا اظهار ناراحتی کنه که من بشینم یک دل سیر گریه کنم ولی دریغ از یه اخم تو همه ی این سالها 😍 دیگه از ادامه تحصیل دلسرد شده بودم چون هر جا برای کار میرفتم، می‌گفتن به رشته شما نیاز نداریم. این ناباروری هم مزید بر علت شده بود. تصمیم گرفتم خودم رو سرگرم کنم تا کمتر به بچه فکر کنم.رفتم در دوره مهارت‌های تدریس شرکت کردم و در مهر۹۲ در یک مدرسه غیر انتفاعی پسرانه مشغول به کار شدم. من عاشق معلمی بودم، حقوقش خیلی کم بود به طوری که خجالت میکشدم جایی بگم ولی برام مهم نبود. از کارم خیلی راضی بودم و از واکنش والدین بچه ها هم می فهمیدم که اونها هم از من راضین😊 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۱۰ یه روز که به مدرسه رفتم، دل درد عجیبی داشتم. به دکتر مراجعه کردم، گفتن باردار بودی و سقط شده. اصلا باورم نمیشد. ته دلم روزنه امیدی پیدا شد و تصمیم گرفتم سبک زندگی مو تغییر بدم. اول همه کسانی که تو این سالها از دستشون ناراحت بودم و یا کسانی که با حرفاشون اذیتم کرده بودن رو بخشیدم. سعی کردم استرس رو از خودم دور کنم. گفتم اگه باردار شدم که بهتر، اگه نشدم هم خواست خدا بوده. حسابی خودم رو سرگرم کرده بودم، سر کار میرفتم، همزمان دکتر هم میرفتم. از این دکتر رفتن ها فقط خدا و من و همسرم خبر داشتیم. تابستان ۹۴ دکتر گفت سه ماه دارو مصرف کن، اگه باردار نشدی باید عمل کنی. راستش خیلی ناراحت شدم گفتم خدایا خودت میدونی که نه هزینه عمل رو دارم و نه کس و کاری که با من بیاد، به تنهاییم رحم کن. مادر همسرم معتقد بودن ازدواج مجدد هزینه ش کمتر از درمان نازایی هست طبیعتا نمیتونستم ایشون رو در جریان بذارم. یه روز شیفت حرم بودم، عادت ماهیانه ام عقب افتاده بود. ظهر رفتم آزمایش دادم گفتن دو ساعت دیگه بیا نتیجه شو بگیر دل تو دلم نبود، نتونستم منتظر بمونم رفتم حرم و به همسرم گفتم برن نتیجه آزمایش رو بگیرن. عصر همسرم زنگ زدن از صداشون فهمیدم نتیجه چیه. گفتن تبریک میگم، داری مامان میشی😍 بعد از ۹ سال انتظار😊 خوشحالیم اصلا قابل وصف نیست. همونجا نشستم و سجده شکر کردم و فرزندم رو سپردم به امام رضا (ع). دوره بارداری خیلی زود گذشت با اینکه سابقه سقط داشتم یک درصد به سقط فکر نمیکردم، سپرده بودم به خدا و با خیال راحت کارامو می‌کردم. بلاخره ۳۱ فروردین ۹۵ پسر قشنگم با زایمان طبیعی به دنیا اومد😍 این بچه برای من فقط بچه نبود، فرشته نجات بود از نیش و کنایه ها و زخم زبانهای مردم. با اومدن نازنین پسرم، زندگیم از این رو به اون رو شد. همسرم خیلی کمکم ميکردن و وقتی خونه بودن بیشتر کارای پسرم رو انجام میدادن. اسفند ۹۶ رفتیم کربلا. اولین بار بود که مشرف می‌شدیم، خیلی سفر خوبی بود... پسرم دو ساله بود که فهمیدم باردارم😊البته تصمیم داشتم ولی قبلش میخواستم دندونپزشکی برم و کمی خودم رو تقویت کنم که نشد. خیلی خوشحال شدم. تمام ذهنم درگیر این بود که این یکی حتما دختره. من عاشق دختر بودم، بچه اول چون بعد چندین سال ناباروری بود اصلا به جنسیتش فکر نمیکردم و فقط خدارو شکر میکردم که با اومدنش هم خودم ازذتنهایی در اومدم وهم خانواده هامون خوشحال شدن و هم حرف وحدیث ما از سر زبان‌ها افتاد. اما این بار فرق می‌کرد. روزی که رفتم سونو دل تو دلم نبود. دکتر گفت پسره. گفتم پسره؟! دکتر گفت مگه چند تا پسر دارین؟ گفتم یکی! گفت یجوری گفتین که فکر کردم ده تا پسر دارین این یازدهمیه😊 البته همونجا گفتم خدا شکرت ببخش که ناشکری کردم و با خودم گفتم انشاالله بعدی. از اون روز به بعد فقط دعا میکردم سالم باشه. تا اینکه ۳۹ هفته تمام شد و تو یه شب سرد زمستونی درد شیرین زايمان به سراغم اومد. شب رفتم بیمارستان، گفتند زوده برو خونه صبح بیا. تا صبح از درد راه میرفتم صبح رفتم بیمارستان.داشتم از درد می مردم به دکتر میگفتم سزارینم کنید میگفت بیمارستان اجازه نمیده. ساعت ۱۰ شد حالم خیلی بد بود، اصلا نمیتونستم نفس بکشم، دکتر دید حالم خیلی بده، اجازه سزارینم رو از بیمارستان گرفت. اصلا به بچه فکر نمیکردم فقط میخواستم زودتر دردم تموم بشه. بعد اینکه به هوش اومدم خیلی درد داشتم، پرسیدم بچه کجاست گفتن بردن برای معاینه میارنش. چند ساعتی گذشت و خبری نشد، خیلی استرس داشتم. ساعت ۱۱ صبح به دنیا اومده بود و من تا شب هر چی پرسیدم فقط گفتن میارنش. 👈ادامه دارد... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۱۰ خدا میدونه اون شب تو بیمارستان به من چه گذشت، منتظر بودم صبح بشه و من پسرم رو ببینم. صبح شد و خبری نشد فقط میگفتن باشه میاریم. تا اینکه ظهر منو ترخیص کردن ولی پسرم nicu بستری بود. قبل رفتن پرستار منو برد پسرم رو ببینم. قلبم ریخت بچه داخل دستگاه خیلی بی رمق بود، گفتن بخاطر اینه که روند زايمان طولانی شده، خیلی اذیت شده. پرستارش میگفت الان خیلی حالش خوبه، وقتی آوردنش اصلا نفس نداشت. خیلی حس بدی بود که بدون بچه داشتم میرفتم خونه. یک شب رفتم خونه، نگران پسرم بودم که تو بیمارستان تنها بود. هرشب می رفتم بیمارستان. دیدن خیلی شرایطم سخته و تنهام، گفتن میتونید با رضایت شخصی بچه رو مرخص کنید ولی حتما پیگیری کنید بچه رو ببرین پیش متخصص مغز واعصاب. هر لحظه‌ داشت نگرانی من بیشتر می‌شد. بچه کلا بی‌حال بود، شیر نمی‌خورد و قفسه سینه ش خیلی خس خس می‌کرد. دیدم شیر نمیخوره مجبور شدم شیر خشک گرفتم. ۳۵روزه که بود، تشنج کرد.از روز اولی که بچه رو بردیم خونه هر روز از این دکتر به اون دکتر😔تازه بعد تشنجش دکتر رفتنا شروع شد. پیش بهترین فوق تخصص ها می‌بردیم. ولی علت تشنجی مشخص نمیشد. تمام آزمایش ها رو میگفتن سالمه ولی باز بچه تشنج می‌کرد. یادمه روز تولد یک سالگیش روی تخت بیمارستان افتاده بود و من تنها بر بالینش اشک می‌ریختم. به همه اون روزهایی که بجای شکر کردن، ناسپاسی کرده بودم. تو بیمارستان دکتر icu گفت این بچه شلی حنجره داره و از همون موقع تولد نمیتونسته شیر بخوره و باید براش سوند می‌گذاشتند. و تو این یکسال هرچی شیر می‌خورده نصفش می‌رفته تو ریه اش و تشنج میکرده. ناگفته نماند که وقتی پسرم ۳ماهه بود خداخواسته من باردار شده بودم، اون موقع من اصلا فکرشو نمیکردم شاید پسرم مریض باشه و فکر میکردم خوب میشه. تمام مدت بارداری سوم چند روز خونه بودم، چند روز بیمارستان. فقط نگین میخواستی نیاری☺️ که اگه امید این بچه نبود شاید واقعا دق میکردم. هر وقت کم میاوردم عشق فرزند درونم به من انرژی میداد. مشکلات مالی یا سختی تر خشک کردن پسرم اذیتم نمی‌کرد، وقتی مریض میشد و بستری میشد داغون میشدم از یه طرف هیچکاری جز دعا نمیتونستم براش بکنم، از طرفی رفتار پرستارا و بقیه خیلی اذیتم می‌کرد. به محض بستری شدن دانشجوها میومدن اینقد سوال و جواب ميکردن که واقعا خسته میشدم. میگفتم این یکی دیگه دکتر اصلیه هست☺️ میرفت باز یکی دیگه میومد😏 وقتی پسرم ١٢ روز در بیمارستان بستری بود، من ماه آخر بارداری بودم. چند روز بعد از ترخیص پسرم از بیمارستان، خدا یه پسر دیگه بهمون عنایت کرد. من دو زايمان قبلی رو تو بیمارستان خصوصی رفتم ولی اینو رفتم دولتی. و واقعا رسیدگی‌ شون خوب بود و راضی بودم و بعد یک روز رفتم خونه. حالا یه پسر چهار ساله، یه پسر یک ساله ی بیمار و یکی هم ۲ روزه داشتم و من، تنهای تنها، فقط خدا و همسرم رو داشتم. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۱۰ خیلی زود خودم رو جمع وجور کردم، همسرم خدا خیرش بده برام هم همسر بود و هم خواهر و هم مادر. اصلا احساس تنهایی نمیکردم. از طرفی خوشحال به خاطر فرزند جدید، از طرفی نگاه مظلومانه پسرم که مریض بود حس قشنگی نبود. ولی انصافا من بیشتر وقتم رو برای پسرم که مریض بود، میذاشتم. باباش هم عاشقش بود، همیشه بغلش می‌کرد. پسرم که یک ماهه شد کرونا اومد. ما همینطوری چون پسرم مریض بود کسی خونه مون نمی اومد. کرونا که اومد کلا رفت و آمدا قطع شد. پسرم که قرار بود یه ماه سوند تو بینیش باشه چون موقع کرونا بود شد ۸ماه. بیمارستان ها شلوغ بود و بستریش نمیکردن که عمل کنه. روزهای خیلی سختی بود، باید غذا رو صاف میکردم و با سرنگ از راه بینی بهش غذا میدادم. لباش رو خیس میکردم که دهنش خشک نشه. خیلی سخت بود، غذا که درست میکردم اصلا از گلوم پایین نمی‌رفت. دلم نمیخواست آب بخورم چون احساس می‌کردم همیشه تشنه ست. ۸ ماه گذشت، بالاخره بستریش کردیم و عملش کردن وبراش پگ گذاشتن. پگ یک لوله هست که روی معده تعبیه میشه که غذا مستقیم وارد معده میشه. خیلی ناراحت بودم، فکر میکردم خیلی سخته. ولی اشتباه میکردم. کمی بغل کردنش سخت شده بود ولی غذای غلیظ تر و متنوع تری میتونستم بهش بدم. از وقتی براش سوند گذاشته بودن، تشنج هاش به کلی قطع شد. حرکاتش بهتر شد گریه میکرد می‌خندید. زندگیمون خیلی خوب شده بود و من عاشق ۳تا پسرام بودم. شاید تو شبانه روز ۴ساعت بیشتر نمیخوابیدم. کرونا بود و ما خونه کسی نمیرفتیم، کسی هم نمی اومد. فقط گاهی برای دیدن مادرم و مادر همسرم به شهرستان میرفتیم. من تمام رفت وآمدام رو قطع کرده بودم فقط وقتی پسر کوچیکه یک ساله شد، هفته ای نصف روز حرم مشرف میشدم و خدمت میکردم البته با رضایت کامل همسرم. هفته ای نصف روز رو به خودم اختصاص داده بودم ولی بازم عذاب وجدان داشتم که نکنه امام رضا(ع)خدمت منو قبول نکنن و تو خونه بیشتر به من نیاز باشه. برای همین اون روز خونه از همیشه مرتب تر بود، غذا از هر روز خوش مزه تر. سعی می‌کردم اون روز هیچ کم و کسری تو خونه نباشه که بچه ها و همسرم یک درصد اذیت شن. بچه ها رو پیش همسرم میذاشتم ومیرفتم حرم. وارد حرم که میشدم سلام میدادم و میگفتم آقاجون همه شون رو سپردم به خودتون. مواظبشون باشین. و دیگه همه غم وغصه ها و خستگی هام یادم میرفت. من میرفتم و برای هفته آینده انرژی میگرفتم. همسر وبچه هام هم روزی که من میرفتم حرم رو خیلی دوست داشتن میگفتن روز آزادیمونه. به همسرم میگفتم پسر کوچیکه مون ۲ ساله شد یکی دیگه بیاریم، ایشون میگفتن فعلا نه خیلی اذیت میشی. ولی من چون وقت کمی داشتیم، راضی بودم یکی دیگه تو همون شرایط سخت بیارم. البته همسرم میگفتن چون پسرم مریضه ممکنه در حقش ظلم بشه. همسرم یک کارگر بود و همون حقوق کارگریش بود و یارانه. دوتا بچه پوشکی داشتیم. این اواخر قیمت پوشک واقعا بالا رفته بود. من لباس برای بچه ها خیلی کم میگرفتم چون لباسای اولی رو برای دو برادرش استفاده میکردم. خودم وهمسرم هم واقعا پولی نمی موند که بخوایم لباس بخریم. حسابی قناعت میکردیم و از زندگیمون راضی بودیم. ۱۹ آذر ماه امسال بود که صبح که بیدار شدم و میخواستم به پسرم غذا بدم احساس کردم تپش قلب داره. بردیم بیمارستان بستریش کردن و همان داستان همیشگی رگ گرفتن...نزدیکای ظهر بود هوشیاری اومد پایین و شب گفتن خدا بهتون صبر بده😭😭😭 ایست قلبی کرده... یک ماه دیگه مونده بود ۴ سالش بشه. من و باباش واقعا عاشقش بودیم همیشه موقع انجام کاراش لذت می‌بردم. من ۴ سال هیچوقت غذا از گلوم پایین نرفت، جلوش آب نمی‌خوردم. داشتم ذره ذره آب میشدم خصوصا وقتی هم سن و سالاش رو می دیدم. ولی با داشتنش احساس خوبی داشتم. انرژی داشتم، پذیرفته بودم که این هم یه نوع زندگیه و واقعا بخاطر داشتنش خدا رو شکر میکردم. تنها کسی که پسرم باهاشون راحت بود من و باباش بودیم. من تو این سالها هیچ مجلسی نمیرفتم. نه که دلم بخواد و نرم. بودن کنار پسرم از هر دورهمی، مسافرت و تفریحی برام لذت بخش تر بود. نعمتی بود که خدا خیلی زود ازمون گرفت. الان پنج ماه از این اتفاق تلخ میگذره و من هنوز بعضی شبا سر ساعتی که بهش غذا می دادم، بیدار میشم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
کار رو خوبه خدا درست کنه... من بچه بودم دختر زشتی بودم از نظر خودم و خدا منو ببخشه که از این موضوع ناراحت بودم😔 میرفتم دبستان، هم زشت بودم، هم فقیر و هم یتیم😢 ولی شاگرد اول کلاس😍 دختری بود که کم کم بخاطر شاگرد اول بودنم، با من دوست شده بود. درست نقطه مقابل من... هم زیبا، هم وضع مالی خوب، هم پدرومادر داشت. همیشه بهش غبطه می‌خوردم، و شایدم از عدالت خدا شاکی🥲 چندسالی گذشت دوستم هزارتا خواستگار داشت، من ١٣ سالم بود، تا اینکه تنها خواستگارم به خواستگاریم اومد😅 من پیش یکی از اقوام زندگی میکردم چون پدرومادر نداشتم، دلم میخواست فقط ازدواج کنم و بیشتر از این سربار نباشم.من فقط همین خواسته رو داشتم و هیچ چیزی از زندگی نمیخواستم. از اون طرفم خدا برا من یه سورپرایز در نظر گرفته بود☺️😍🥺 قربون خدا برم 🥺🥺چقد هوای بی کسا رو داره... پدرشوهرم که از نظر مالی در سطح خوبی بود و بسیار متدین، با پدرم دوست بودن و به پسرش میگه باید دختری برات بگیرم که هم لقمه حلال خورده باشه، هم شیر پاک☺️ و منو برا پسرش در نظر میگیره😉😁 خلاصه من در سن ۱۳ سالگی ازدواج کردم حدود ۲ سال نامزدی و بعدم خدا خیلی زود منو مادر کرد. ۳تا دسته گل بهم داد،من مادر نداشتم، ویارهای وحشتناک😵‍💫😬 همسری که دائم سرکار بود، شبم که میومد، بیهوش میشد از خستگی🥲 اما ندای رهبرم رو که شنیدم، گفتم باید لبیک بگم، مسخرم کردن، گفتن جوجه کشی راه انداختی و... ولی گفتم با وجود ویارهای وحشتناک و نداشتن مادر، بازم تنها کاریه که میتونم برا امام زمانم انجام بدم🥰 و چهارمی رو باردار شدم خلاصه..... همسرم با اینکه من زیبا نیستم، عاشق منه😂😍 منم همینطور... ولی از اون طرف خیلی دلم برا اون دوست دوران کودکیم میسوزه😢 طفلی یه ازدواج ناموفق داشت الان چندسالیه جدادشده و با یک فرزند بیمار، تنها زندگی میکنه، واقعا خیلی غصه شو میخورم. با خودم میگم من هیچ امیدی نداشتم حتی یک خواستگار داشته باشم ولی خدا برام به بهترین نحو درست کرد. برا دوستم دعا کنید، دختر خیلی خوبیه کاش میتونستم براش کاری کنم. همیشه کارها رو به خدا واگذار کنید، من ازش نخواستم اینطور برام درست کرد اگه میخواستم برام چکار می‌کرد. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۳۹ من متولد ۶۳ و همسرم متولد ۵۸ هستن، متولد و بزرگ شده و ساکن اهواز هستیم. سال ۸۸ بعد از کلی خواستگار های جور وا جور و جواب دادن اصول دین به بعضی هاشون، با همسرم عقد کردم و سال ۸۹ ازدواج کردیم. همه چیز خوب و عالی بود و بعد از یکسال از ازدواج مون مشرف شدیم مکه، تابستان ۹۰ و اونجا یکی از دعاهامون اولاد صالح بود با فکر آرام و شیرین ... بلافاصله بعداز برگشتن از مکه اقدام به بارداری کردم. ماه اول گذشت، ماه دوم و ماه سوم اما خبری نبود. برای جواب پیش یه دکتر زنان رفتم و یه سری آزمایش دادم اونجا بود که زندگی شیرین ما دچار چالش هایی شد که توی اون من و همسرم بزرگ تر شدیم، عاشق تر شدیم و بیشتر به هم وابسته... آزمایش نشون میداد ۹۰ درصد کلیه های من از کار افتاده و تنها ۱۰ درصد کار می‌کنه بدون هیچ گونه علائم ظاهری، نه دردی نه اذیتی هیچ.... و من اجازه بارداری نداشتم. به همین راحتی تمام رویاهای شیرین من و همسرم رفت هوا.... از این دکتر، به اون دکتر، از این متخصص به اون متخصص، از اهواز تا تهران، چندین دکتر زنان اما جواب همه یکی بود. اگر باردار بشی کلیه هات از کار میوفته و باید پیوند بشی. می گفتن باید صبر کنی تا کلیه ها از کار بیوفته، پیوند بشی بعد از یکسال باردار بشی... ۵ سال گذشت و من دکترهای مختلفی رفتم، طب سنتی، زالو درمانی، بادکش و.... هیچ تاثیری نداشت نه بهتر میشدم نه بدتر همه کسایی که همزمان با من ازدواج کرده بودن بچه های دوم شون هم به دنیا اومده بود و من در حسرت یکی😔 روزهای خیلییی سختی بود، از همه دوری میکردم، مهمونی دوست نداشتم، رستوران نمی رفتم، انگیزه ای برای زندگی نداشتم و می گفتم من که چیزیم نیست پس چرا ؟؟؟ درد ندارم مشکلی ندارم چرا؟ اصلا چرا من خدا؟؟؟؟ دیگه خیلیی بی تاب شده بودم، به هر قیمتی بچه می خواستم، می گفتم نهایتا بچه اومد دنیا من میمیرم، اشکال نداره اما مادر میشم. انگار از زن بودن یه چیزی کم داشتم. رفتم مشهد تنهایی با خانواده ام، همسرم نتونست همراهم بیاد. کربلا هم تنها رفتم مشغله کاریش زیاد بود. من می رفتم تنها از طرف خانواده دونفره مون برای ۳ نفره شدن دعا میکردم 😍 رفتم پیش دکتر کلیه ام خیلی محکم بهش گفتم دکتر من میخوام باردار بشم، همه چیزم به جون میخریم. در کمال ناباوری من و همسرم، دکتر گفت باشه مشکلی نیست این دارو عوض میکنم بعد از یکماه اقدام کن 😮 باورمون نمی شد این دکتر که دائم مارو منع میکرد الان هیچی نگفت. انگار وقتش رسیده بود. انگار یه مرحله از امتحان سخت خدا تمام شده بود و داشتیم وارد مرحله بعد میشدیم....😍 رفتم پیش یه دکتر زنان و شرایط رو گفتم، قبول کرد دکترم بشه و این بار این دکتر هم مثل قبلی اصلا نه نیاورد و گفت اشکال نداره عزیزم. فقط ممکن بچه زود و با وزن کم به دنیا بیاد. گفتم مشکلی پیش نمیاد براش گفتن نه و ما وارد چالش جذاب و جدید زندگی مون شدیم🤗 بعد از ۳ ماه، تو ماه رمضان باردار شدم با ویار شدید، هر روز ساعت ۱۰/۵ تهوع 😂 دقیقا سر ساعت، تا ۷ ماهگی به همین شکل بود. به خاطر وضعیت کلیه هام سموم توی بدن که جنین تولید میکرد و سموم بدن خودم دفع نمی شد و حالت تهوع ادامه پیدا میکرد. ماه هشتم رسید و من خوشحال از اینکه دوماه بیشتر نمونده و بحث زایمان زودرس داره منتفی میشه 😁 تو این مدت هم کلیه ام داشت آلارم میداد و فاکتورهای کلیه بالا می‌رفت و کارایی اش کم و کمتر میشد. برای جواب ماهیانه پیش دکترم رفتم که گفت ضربان قلب مشکل داره 😥 حرکتش کم شده بود، شنبه بود، ارجاع دادن به بیمارستان و گفت احتمال داره سزارین بشی، من و همسرم دست به دعا و نگاهمان فقط به بالاسری، اکسیژن گرفتم فایده نداشت. تو دو روز چندین سونو انجام دادم تا از وضعیت بچه دکترا دقیق تر اطلاع پیدا کنن توصیه و مشورت دکتر زنان و متخصص کلیه و این شد که من دوشنبه شب اورژانسی دیالیز بشم و صبح سه شنبه سزارین... تمام وجودم ترس بود ولی یه آرامشی تو این ترس همیشه همراهم بود. بچه ام چی میشه خدا؟ یعنی من مادر میشم؟ میتونم صداش بشنوم؟ میتونم‌ بغلش کنم؟ دوشنبه ساعت ۱ شب، بخش ccu رفتم و توی گردنم رگ مصنوعی زدن برای دیالیز یه عمل کوچیک و سرپایی برای زدن رگ توی شاهرگ گردن، من غیر از درد فقط به بچه ام فکر میکردم. عمل انجام شد بدون بیهوشی و ساعت ۲/۵رفتم برای دیالیز، ۳ ساعت دیالیز با تهوع شدید، یه خانم پرستار هم همراهم بود برای شنیدن صدای قلب کوچیک دخترم و بعد از تمام شدن دیالیز رفتم بخش دوباره تا موقع سزارین ... 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۸ خان دایی من متولد سال ۵۴ هست و در ۱۷ سالگی درست ۶ ماه بعد از ازدواج مادرم، در یک سانحه تصادف برادرش رو که با هم دوقلو بودن رو از دست میده. از اونجایی که دوتا داداش همسان و یک روح در دو بدن بودند و خیلی با هم عجین بودند، ضربه ی سختی برای همه خصوصا داییم بود. خلاصه مادربزرگم دست رو دست نمیذاره که از دست رفتن اون یکی قُل رو هم ببینه همت میکنه و مدتی بعد، میرن خواستگاری دختر خواهرش. در واقع زن دایی من، دختر خاله ی مامانم و داییم میشن. جالبه که بعد از عروسی این دو بزرگوار، مادربزرگم خداخواسته باردار میشه و میفهمه یه پسر دیگه خدا بهش داده. سال ۷۵ آخرین داییم که فرزند ۹ ام بود، به دنیا میاد و اسمش رو به یاد پسر مرحومشون میذارند محمدهادی. بعد از مدتی در سال ۷۷، خدا به دایی و زنداییم هم یک پسر عطا میکنه و داییم به یاد اون یکی قُلش (که مرحوم شده بود)،اسم پسرشون رو هادی میذارند. در سال ۸۳ مجدد طعم داشتن یک پسر دیگه رو میچشند منتهی اینجا خدا امتحان سختی ازشون میگیره. در دو سه سالگی پسر دومشون یعنی آقا سجاد، متوجه میشن که مشکلات مغزی داره و مثل یک کودک عادی نیست. توکل می کنند به خدا و ناامید نمیشن از رحمتش. به زندگیشون همینجور ادامه میدن و خلاصه در ۲۲ سالگی پسر اولشون، میرن خواستگاری دخترخانمی و عقد میکنند و صاحب عروس میشن. متاسفانه بعد از چند ماه این پسردایی ما و خانومش با هم سازگاری نمیکنند و پوستشون کنده میشه تا بتونند طلاق بگیرند و متاسفانه از هم جدا میشن. دو سه سال میگذره و خلاصه به ما خبر میدن که زنداییمون دچار سرطان شده و خداروشکر خوش خیم بوده و با عمل جراحی درمان میشه. باز یکی دو سال میگذره و زندایی خانم تلفنی به مامانم میگن: چند وقته درد شکم و معده درد شدید دارم. میره دکتر و آندوسکوپی و آزمایش خون و این کارا و در این بین بهش میگن سونوگرافی هم برو خانوم که احتمالا رحم شما توده داره!!!😳 بخاطر معده ش کلی قرص سنگین خورده و آزمایش خون رو هم داده، بعدش داروهای رادیو اکتیو خورده، میگه تا جواب آزمایش خون میاد برم سونوگرافی شکم... حالا کی فکرشو میکرد وقتی میره سونوگرافی رنگی، دکتر بهش بگه خانوم شما که بارداری چرا داروی رادیو اکتیو خوردی؟؟!!!!! اصلا چرا اومدی سونوگرافی رنگی؟؟؟ و کلی همونجا دعواش میکنند. بیچاره هاج و واج مونده بود که من کجا باردارم؟؟؟؟؟ بعلههههه؛ زن دایی ما در سن ۴۵ سالگی، خداخواسته باردار شده. حالا موندند گریه کنند یا شکر کنند. خبر مثل توووپ تو فامیل می ترکه. جالب اینجاست که چندماه قبل از اینکه زنداییم باردار بشه، خواهرش خواب دیده بود مادر مرحومشون یه دختربچه نوزاد بغلش گرفته و تو خواب گفته این دخترِ فاطمه هست. خلاصه پیش هر دکتری که میرن، بهشون میگن خانوم تو داروهای رادیو اکتیو خوردی و قطع به یقین رو جنین اثرات منفی میذاره و بچه تون مشکل دار میشه و عقب افتاده دنیا میاد. پس تا دیر نشده و فرصت دارید، سقط کنید. بنده های خدا تو تمام اون مدت یه چشمشون اشک بود و یه چشمشون خون. زنداییم میگفت من یه بچه ی مشکل دار دارم، یکی دیگه میخوام کجای دلم بذارم. دوتا بچه عقب افتاده بزرگ کنم اونم تو این سن و سال؟؟؟؟ و خلاصه بزرگترهای فامیل و مامانم و همه از اونجایی که خانواده ای مذهبی و معتقد هستند، کمکشون میکنند تا از درگاه خدا ناامید نشن و توکلشون رو از دست ندن. جالبه حتی وقتی پیش دکترهایی هم که الکی دستور سقط نمیدادند می رفتند، اون ها هم وقتی شرایط بیماری زنداییم و شرایط جنین رو چک میکنند، میگن این معلوم نمیکنه الآن دچار عقب افتادگی ذهنی باشه یا وقتی دنیا میاد ولی شما سقطش کنید که درصد مشکل دار شدن بچه تون بالاست. اگر میخواین بدونید سالمه یا نه، فلان آزمایش رو برید و فلان کنید و چنان کنید. تازه تهش هم معلوم نمیشه بچه مشکل داره یا نه.خلاصه یه عالمه خرج براشون می تراشند. اما داییم میگه ما قاتل بچه خودمون نمیشیم. مگه بی کس و کاریم؟ بچه مون رو می سپریم به امام رضا علیه السلام و نگهش میداریم و از آقا میخوایم خودش هوامونو داشته باشه و بهمون عنایت کنه. القصه قربونی هم براش انجام میدند و عقیقه و کلی نذر و نیاز میکنند. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۸ واقعا خدا امتحانات سختی از آدما میگیره. زنداییم ۹ ماه استرس رو تحمل میکنه ولی میگه خدایا توکل به خودت. و بعد از این ۹ ماه در آخرین روزهای سال ۱۴۰۱، نازنین زهرا خانوم(هم اسمِ مادر مرحوم زنداییم) به زیبایی و سلامت هرچه تمام، دنیا میاد و میشه برکت زندگی مامان و باباش... انقدر این بچه خوشگل و نازه، آدم کیف میکنه وقتی می بینتش😍. یکی از حکمت های دنیا اومدن این بچه، برگشتن دین و ایمان زنداییم بود. میدونید چرا؟ چون مادر زنداییم به صورت ناگهانی در ایام کرونا از دنیا رفت و بعد از اون، زندایی ما از خدا خیییلی فاصله میگیره. درست برعکس خواهر کوچکترش که با اینکه ظاهرش نشون نمیده، اما بعد فوت مادرش حسابی به خدا نزدیکتر شده بود. اما زندایی ما با خدا قهر کرده بود😔 و خدای مهربون با این موهبت الهی و دنیا اومدن دخترشون که هم نام مادر مرحومش هم شد، ایمان زنداییم رو بهش برگردوند و بنده ی رو گردانش رو دوباره تو بغل خودش گرفت.😍 فقط خواستم به همه اعضای محترم کانال "دوتا کافی نیست" و هر عزیزی که این پیام رو میخونه، بگم که تو مشکلات زندگی، یادتون نره ما بی کس و کار نیستیم صاحب داریم و توکل و توسلتون رو به خدای مهربون اگر بیشتر کنید و از رحمت خدا ناامید نشید، نتیجه اش رو یقینا می بینید. چون این امتحانات خدای مهربون برای همینه که ما توحید و ایمانمون به سرپناهمون بیشتر بشه. البته اینو هم بگم بنده خدا زنداییم یکم افسرگی پس از زایمان هم گرفته که طبیعی هم هست و الحمدالله رو به بهبوده، لطفا با نفس های گرم و مهربونتون حسابی براشون دعا کنید🌸❤️ دایی ما حسرت داشتن دختر به دلش مونده بود و بالاخره در ۵۰ سالگی از خدا گرفت😂😍 الهی که خدا به هر کس که حسرت اولاد سالم و صالح به دلش مونده،خدا بهترینش رو به حرمت امام زمان عج بهش عطا کنه. عزیزان دلم این جمله رو سر در دلتون بزنید و همیشه یادتون باشه: "لا تقنطوا من رحمةالله ..." که کلید گشایش کارهاست. یا علی🌸 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۴۹ من متولد ۷۱ هستم. تحصیلات حوزوی مو تا پایان سطح ۲ تموم کرده بودم و تازه ۲ ترم بود که دانشگاه قبول شده بودم که در سن ٢۴ سالگی با پسر دوست پدرم ازدواج کردم. من تا اون موقع فقط به فکر درس بودم و اصلاً به ازدواج فکر نمی‌کردم. اما کم کم، خانواده داشتن رسماً دعوام می‌کردن که دیگه باید به فکر تشکیل زندگی باشی😅 اولش همه چیز خوب بود. مراسم عقد رو توی خونه پدرم گرفتیم و ۴ ماه بعد رفتیم مشهد. وقتی هم که برگشتیم، یه ولیمه ساده توی خونه پدر شوهرم دادیم و رفتیم سر خونه زندگی مون. توی دوران عقد همه چی خوب بود و فقط گاهی اختلاف نظرهای ساده پیش میومد که خیلی زود حل می‌شد. اما از بعد عروسی، همه چی عوض شد! شوهرم انگار یه آدم دیگه شد و اصلاً انگار نه انگار من زنش بودم!! نمی‌خوام از بدی های اون دوران بگم. یه چیزی توی مایه های سینمایی «ملیح و راه‌های نرفته» بود😢 زندگی مشترکمون ۳ ماه بیشتر دوام نیاورد و با درخواست شوهرم، آذر سال ۹۵ طلاق گرفتیم😔 زندگی برای یه زن جوان مطلّقه اونم توی فرهنگ ما خیلی سخته و تقریباً از همه کارهای عادی که خانومهای دیگه میتونن انجام بدن، محروم میشه. تصمیم گرفتم دوباره برگردم به حوزه و به صورت غیرحضوری درسم رو ادامه بدم. مشغول درس خوندن بودم که از طریق یکی از دوستام با یه گروه پاسخ به شبهات آشنا شدم. مدیر گروه، دوستم بود و از من بعنوان پاسخگوی شبهات اعتقادی دعوت کرد. منم قبول کردم. توی گروه یه آقایی هم بود که بیشتر پاسخگوی شبهات سیاسی بود. اما گاهی شبهات اعتقادی هم جواب می‌داد. گویا اون آقا از من خوشش میاد و با دوستم که مدیر گروه بود،درمیون می‌ذاره. 😉 دوستم هم از من تعریف کرده بود.😄 بعدم اومد و موضوع رو به من گفت. من که باوجود گذشت یکسال، هنوز از تجربه تلخ زندگی قبلی فارغ نشده بودم، گفتم بهشون جواب رد بده. اما گفت طرف خیلی سمجه😅و منو ارجاع داد به خود اون آقای طلبهٔ پاسخگو... آقا از من خواست که به پیشنهاد ازدواجش فکر کنم. شرایطش رو هم برام توضیح داد. از ازدواج قبلش یه دختر داشت که با همسر سابقش زندگی می‌کرد و این، تنها نکته ای بود که منو از جواب مثبت به این پیشنهاد، منصرف میکرد. از اونجا که هم خونه آبجیم و هم خونه این آقای خواستگار قم بود، من بهش گفتم با شوهرخواهرم ارتباط بگیره و حضوری بره پیش ایشون. گفتم نظر من، منوط به تحقیقات ایشون درباره شماست. تحقیقات انجام شد و نظر شوهرخواهرم هم بخاطر همون دختر که ایشون داشت و هم بخاطر راه خیلی دور خانوادهٔ پدری آقا از خانوادهٔ پدری من و هم بخاطر مخالفت خانوادهٔ آقا منفی بود. اما آقای خواستگار، دست بردار نبود😁 با پدرم تماس گرفت و از قصد و نیتش گفت. پدرم بعد از مشورت با شوهرخواهرم مخالفت کرد. اما من به شوهرخواهرم گفتم که من راضی ام به این ازدواج. این شد که نظر شوهرخواهرم ۱۸۰ درجه تغییر کرد و شروع کرد با پدرم حرف زد که ایشون رو راضی کنه.😅 توی همون ایام بود که پدر و مادرم رفتند حج تمتع. اتفاقاً آقای خواستگار از عوامل فرهنگی حج بود و تونست چادرهای اسکان حجاج شهر ما رو توی عرفات پیدا کنه و بره سراغ پدرم. اونجا رسماً من رو از پدرم خواستگاری کرد و به سؤالات و نگرانی های پدرم جواب داد و دلشون رو آروم کرد. پدرم که از حج برگشت، با من مشورت کرد و وقتی دید نظر منم مثبته، علی رغم میل باطنی ش به ازدواجمون رضایت داد😍 اما کرونا شروع شده بود. برای همین مراسم خیییلی ساده ای گرفتیم و آبان ماه سال ۹۹ رفتیم سر خونه و زندگی مون. در حالی که هیچی از اسباب زندگی نداشتیم بجز یه خونه اجاره ای و یه زیرانداز و یه سری قابلمه و یه دست رختخواب 😅 طی ۴ ماه تونستیم اسباب ضروری زندگی رو بخریم. همسرم که ماشینش رو فروخته بود و یه موتور خریده بود تا بتونه خونه اجاره کنه، بعد از ۴ ماه ماشین خرید و یه باغ انار کوچیک بیرون از شهر خریدیم. چون هر دوتا خانواده با ازدواج ما موافق نبودند، تقریباً هیچ کمک مالی به ما نکردند. البته پدرم یه مقدار کمی از جهیزیه رو بعنوان هدیه ازدواج، توی اسفندماه سال ۹۹ برام خریدن. وام ازدواج هم که نداشتیم😅 این شد که فقط موندیم پای لطف و کرم الهی که خیییلی هم عالی جبران کردند. من که سنم داشت بالا می‌رفت، سال ۱۴۰۰ توی اولین سالگرد ازدواج مون تصمیم گرفتیم بچه دار شیم و اسفند ماه همون سال من باردار شدم😍 گل پسرم آبان ماه ۱۴۰۱ به دنیا اومد و با خودش کلی رزق مادی و معنوی آورد. الآن الحمدلله هم از نظر مالی خدا بهمون وسعت رزق داده و هم من و همسرم از نظر عشق و محبت روز به روز داریم به هم نزدیک تر میشیم. می‌خوام وقتی پسرم ١/۵ ساله شد، برای بچه بعدی اقدام کنم. برامون دعا کنید خدا ما رو لایق بدونه و فرزندان سالم و صالح و زیاد بهمون عطا کنه. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۱ من متولد سال ۷۱ هستم، ۲۱ سالگی عقد کردیم، ۲۲ سالگی هم عروسی کردیم. همسرم عاشق بچه بودن و از دوران عقد اصرار به چهار تا بچه داشتند. ولی من بشدددت عاشق درس خوندن و سرکار رفتن بودم که البته وقتی همسرم به خواستگاریم اومدن گفتن سرکار رفتن هرگز!! ولی اگر دوست داری، درس بخون کارشناسیتو بگیر. با وجود علاقه ی شدیدی که به سرکار رفتن داشتم ولی چون مهرشون به دلم خیلی نشسته بود، قبول کردم. نه فقط این مسئله رو، حتی قبول کردم محجبه بشم با اینکه قبلا نبودم. همه ی دوستام و اقوام در تعجب بودن که چطور قبول کردم چون اینها خط قرمز های من برای راه دادن خواستگار بود ولی عشق، کار خودشو کرده بود. خلاصه با وجود نارضایتی پدرم به دلیل تفاوت های اعتقادی و سطح مالی مون، من پافشاری و اصرار کردم که یا ایشون یا هیچکس، پدرم هم بسیار بسیار ناراضی ولی ناچار شدن رضایت بدن😁 یک سال و نیم بعد از عروسی، ما تصمیم گرفتیم فرزندی بیاریم، همسرم فقط دعا میکرد دختر باشه چون عاشق دختر بود هر دومون پر از هیجان بودیم تا توی سونوگرافی فهمیدیم که دعای همسرم مستجاب شده و بچم دختره😍 میزان خوشحالی شوهرم رو نمیتونم وصف کنم خلاصه دوران بارداری من به راحتی و با سرعت سپری شد تا وقتی که سی و پنج هفته بودم احساس دردهای غیر طبیعی میکردم ولی بهش بی توجهی میکردم تا اینکه دیدم قطع نمیشه و شب با این ذهنیت که بریم اورژانس بیمارستان یه دارویی چیزی بده، رفتیم بیمارستان، پرستار تا معاینه کرد فریاد زد که این درد زایمانه منم بی تجربه و از همه جا بیخبر خوشحال که بچم داره به دنیا میاد😶 خلاصه بعد از سیزده ساعت دردهای طولانی و سخت، دختر کوچولوی من به دنیا اومد و اونجا فهمیدم که باید بره توی دستگاه تا ریه هایش کامل بشه 😭😭 سیزده روز تمام بچم توی دستگاه بود و یک عالمه سیم و دستگاه بهش وصل بود و من همش گریه😭😭 بعداً فهمیدم که روز سوم یه پرستار دوز اکسیژن رو بالا برده و بچم یه دفعه رفته و برگشته و فقط همسرم میدونست. پدرم وقتی حال جسمی و روحی من رو می‌دید که با اون وضع که تازه زایمان کرده بودم باید هر روز حدود دو ساعت مینشستم توی ماشین تا برم فقط بچمو ببینم و بیام خیلی غصه میخوردن و میگفتن باید میرفتی بیمارستان بهتر... ولی همسرم بهم همه جوره ثابت میکرد که توی انتخابی اشتباه نکردم و رفیق روزای خوشی و ناخوشیه دخترم بعد از دو هفته از بیمارستان مرخص شد و اومدیم خونه ولی بخاطر اینکه زود به دنیا اومده بود، باید تحت نظر دکتر قلب و چشم و گوش می‌بود و الحمدالله از این نظر ها مشکلی نداشت ما ماشین نداشتیم و تا هفت ماهگی با تاکسی و و حتی پیاده برای ویزیت های ماهانه به بیمارستان می‌رفتیم که توی هفت ماهگی از برکت وجود دخترم صاحب ماشین شدیم. خوشحال ترین بودیم دختر من بینهایت زیبا بود اما یواش یواش به سمت روزهای سخت زندگی می‌رفتیم دخترم هر چی بزرگتر میشد، گردن نمی‌گرفت، سینه خیز نمیرفت، نمی نشست و... دکترش می‌گفت بخاطر زود یه دنیا اومدنشه، خوب میشه ولی نشد البته ذهنی کاملا سالم بود، حرف میزد واکنش داشت ولی حرکتی نه خلاصه دخترم یازده ماهه بود که یکی از اقوام همسرم که خودشون تراپیست بودن گفتن ثمین رو پیش یه کاردرمان ببر، من اصلا تا به اون روز چنین اسمی نشنیده بودم کاردرمان؟؟!!! گفت از نظر حرکتی به دخترت کمک می‌کنه و من بازم بی‌خبر از همه جا بردمش به کلینیک توانبخشی و اونجا فهمیدم چقدر شعور آدمها توی هر جایگاهی که هستن مهمه، آقای کاردرمان با تندی به من گفت دخترت مشکل داره، اصلا تا حالا ام آر آی بردی؟ خیلی دیر شده دیگه. چقدر بیخیالی و با وحشیانه ترین حالت شروع کرد با دختر یازده ماهه ی من تمرین کردن. و از اون روز کلینیک بردن دخترم برای کاردرمانی شروع شد. دخترم دو ساله بود که یه آپارتمان سی و هفت متری خریدیم تو یه محلی که توی کابوسامم نمی‌دیدم یه روزی چنین جایی زندگی کنم😄 ولی زندگی روزهای سخت تری داشت. همسرم بیکار شدن، دخترم رو هر روز باید می‌بردیم کلینیک که اون خودش هزینه داشت جایی که جدیدا میرفتیم یک مدیر بسیار با شعور و انسانی داشت که وقتی راجب شرایط مالی باهاشون صحبت کردیم گفت مسئله ای نیست من با تراپیست ها صحبت میکنم که یا از شما کمتر بگیرن یا اصلا رایگان انجام بدن😳😳 یکسال از ما هزینه ای نگرفتن و حتی با اینکه هر روز می‌رفتیم ولی به روی ما نمیاوردن. 👈 ادامه در پست بعدی... کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۱ هر روز ما شده بود کلینیک و تمرین توی خونه که باید خودم انجام می دادم. و از نظر اقتصادی عجیب توی مضیقه بودیم. دخترم می‌گفت مامان چرا ما همش صبحانه میخوریم نه برنج نه گوشت نه هیچی😂 ثمین سه سالش بود که متوجه شدم بلههههه دوبار باردارم. انگار دنیا روی سرم خراب شد، همش گریه میکردم که خدایا توی ۳۷ متر خونه، بیکاری شوهرم کارای دخترم و ....چکار کنم؟؟؟!!! همسرم میگفتن خدا روزی رسونه نگران نباش، گفتم همه چیز به کنار من چجوری این بچه رو کلینیک ببرم و بیارم و باهاش تمرین کنم؟؟؟ ولی همسرم خیلی هوامو داشتن حدود شش ماهم بود که پدر یکی از دوستان همسرم، باهاشون تماس گرفتن و خیلی بی مقدمه گفتن برو یه خونه ی درست و حسابی بگیر هرچی خودتون دارید بذار بقیشو من میذارم، شوهرم گفتن آخه حاج آقا من بیکارم فقط با ماشین قراضم دارم توی اسنپ کار میکنم، ایشون گفتن هر موقع داشتی بده و ما یه آپارتمان ۸۸ متری و دو خوابه و خوش نقشه توی محله ی خوش آب و هوا خریدیم. هممممش با قرض و طلاهامو این از برکت دختر دوم بود😍😍 آخرای بارداریم مصادف شد با کرونا و با سود یک مقدار سهامی که اون موقع توی بورس داشتیم توی بیمارستان خوب زایمان کردم(البته این جا نیفته یه موقع که ما از روی همون سود بدهی به کلینیک رو تسویه کردیم) دختر دومم هم باز زود به دنیا اومد ولی چون با مراقبتهای کامل بارداریم رو گذرانده بودم الحمدالله توی دستگاه نرفت از اونجایی که خدا همیشه حواسش به ماست با به دنیا اومدن دختر دومم، به صورت اتفاقی با تراپیستی آشنا شدم که بچه ها رو داخل منزل ویزیت میکرد و دیگه نیازی نبود من بخوام ببرمش و بیارمش همسرم هم داخل یک شرکت با حقوق متوسط رو به بالا مشغول به کار شدن من یواش یواش تونستم به یه برنامه ی منظم برسم که هم به تمرینات دختر بزرگم برسم هم به کارای دختر کوچولوم، همسرم نبودن و منزل مادرم به ما خیلی دور بود، سخت بود ولی شد. الحمدالله دختر دومم مشکلی نداشت و روند رشدش طبیعی بود، با راه افتادن دختر دومم، انگیزه ی عجیبی در دختر اولم که حالا حدود ۴ ساله بود و فقط چهار دست و پا می‌رفت ایجاد شد، من همیشه میگم تاثیری که دختر دومم روی پیشرفت دختر اولم گذاشت هیچ تراپیستی نذاشت. دختر دومم روحیه و انگیزه رو دوباره به خونه مون آورد. دختر دومم دو سال و نیمه بود که باز هم متوجه شدم باردارم، این‌بار پسر، با اینکه اصلا رعایت نکردم چون دو تا بچه ی دیگه هم داشتم که نیاز به رسیدگی زیاد داشتن ولی خدا عجیب هوای بنده هاشو داره،پسرم ۹ ماه کامل به دنیا اومد و خیلی آروم و بی سر و صداست. همسرم توی کار و درآمدشون پیشرفت خوبی کردن و با اینکه همچنان همه چیز مطلقا ممنوعه، مثل کار کردن و درس خوندن و.... ولی من عاشقانه دوستش دارم چون هم نجیبه، هم مسئولیت پذیره، هم مرد خانوادست و خدا ترسه، از همه چیز مهم تر همین‌هاست. منم دارم با دختر ای هفت ساله و سه سال و نیمه و پسر شش ماهم کیف میکنم و دخترم با اینکه نسبت به زمانی‌که تک بود وقت کمتری براش میذارم ولی دائم رو به پیشرفته به خاطر انگیزه ای که خواهر و برادرش توی خونه بهش میدن. الحمدلله با واکر راه افتاده و در تلاشه از واکر جدا بشه و مستقل تر حرکت کنه😍 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۸ یه وقتایی فکر میکنی که همه چی بر وفق مرادته، همه چی همونجور که میخوای پیش میره. از دوران کودکی و نوجوانی که بگذریم، دوران جوانی من خیلی خوب پیش میرفت، تحصیل عالی، کار مناسب، ازدواج خوب و فرزندان سالم. فکر میکنم همه اون چیزی رو که یک زندگی خوب داشت رو خدا بهم داده بود من غرق در لذت ها بودم. تمام زندگی من خلاصه شده بود در انتخاب رنگ مو، مدل لباس، رفتن به مهمونی و یکی از سرگرمی هام این بود که طرح ناخنم رو مرتب عوض کنم، کلا نظر دیگران خیلی واسم مهم بود، یه جوری رفتار میکردم انگار خدایی وجود نداشت که منو ببینه، حتی نماز و روزه اصلا واسه من معنایی نداشت. سبک زندگی من جوری شده بود که هیچ هدف خاصی نداشتم و احساس خلا و خالی بودن باعث میشد هیچ جوره این جام وجود من پر نشه و هر روز دنبال یه راه جدید بودم ولی برخلاف میلم هیچ چیزی منو سیراب نمیکرد. خودمم نمیدونستم دنبال چی هستم و چی میخوام، فقط دلم میخواست صبح که میشه تا شب من از دنیا لذت ببرم و خوش باشم. لذتهای دنیا بدجوری منو تو دام خودشون اسیر کرده بودن. من غرق شده بودم تو دنیایی که خودمم نمیدونستم آخرش قرار چی بشه و تا کجا میخوام ادامه بدم. یه روزایی هم یه مشکلاتی پیش میومد که من یادم می افتاد یکی هست که باید برم سمتش و از اون بخوام که مشکلو حل کنه، مشکل که حل میشد، دیگه یادم میرفت. خوش گذرونی های زندگی اونقدر بهم مزه داده بود که فراموش کرده بودم، خوشی های دنیا زودگذره و تموم میشه. ورق برگشت، زندگی اون روی دیگه رو هم میخواست نشونم بده، مشکلات کم کم سر و کله شون پیدا شد. اتفاقاتی که هیچ وقت فکرشو نمیکردم پیش آمد. دیگه خبری از اون زندگی قبلی نبود. ما آدما تا یه مشکلی پیش میاد واسمون اولین جمله که میگیم: خدایا چرا من؟ چرا این اتفاقات واسه من باید پیش بیاد. اولش قهرکردم، شروع کردم به ناشکری، به هر کسی رو زدم تا بتونه مشکلاتم رو حل کنه جز خدا. خیلی درمانده شده بودم، در اوج ناامیدی رو آوردم به اونی که تو خوشیام یادم رفته بود که هست، منتظره منه و فقط باید صداش بزنم. حقیقتش اولش خجالت میکشیدم صداش بزنم، منی که یه عمر فراموشش کرده بود، ولی خب اون بلده چطور بنده هاشو برگردونه سمت خودش، میدونه کی تلنگر بزنه. اون منتظر همین لحظه بود، اصلا همه این اتفاقات واسه همین بود که دستهام رو دوباره محکم بگیره. صداش زدم از ته دل، با تمام وجود خواستم کمکم کنه. شرایط سخت و اتفاقاتی که افتاد باعث شد که ما تصمیم به مهاجرت بگیریم، خواستیم قبل از مهاجرت، یه سفر بریم یکم حال و هوامون عوض بشه، خیلی اتفاقی هر دو شهر مشهد آمد تو ذهنمون، وسایل سفر رو جمع کردیم و رفتیم. تو راه خیلی به اتفاقات گذشته فکر کردیم صحبت کردیم چرا اینجوری شد؟ روز شهادت امام رضا (ع) رسیدیم مشهد، آماده شدیم و رفتیم حرم، چادری که از مامانم قرض گرفته بودم رو سرم کردم، یکم جمع و جور کردنش واسم سخت بود. اما تحمل می کردم. خیلی حرم شلوغ بود، یه گوشه ای پیدا کردیم و نشستیم. خیره شده بودم به پنجره فولاد، نمیدونستم چی بگم از کجا بگم دلم خیلی گرفته بود، یه جمله گفتم و همه چیو به خودش سپردم ( آقا جانم شنیدم ضامن آهو شدی. میشه ضمانت منو پیش خدا بکنی) یه جورایی دلم روشن بود آخه قسمش داده بودم به مادرشون. یه خادمی میگفت اگه خیلی کارت گیره، امام رضا (ع) رو به مادرش قسم بده. دو سه رو مشهد موندیم و برگشتیم شهر خودمون، تو راه داشتم به شهرمشهد فکر میکردم که شهر قشنگیه، چه آب و هوای خوبی داره، یک دفعه همسرم گفت خانم مشهد هم خوبه واسه زندگی، خیلی جای پیشرفت داره واسه بچه ها، آب و هوای خوبی هم داره، واسه هر دو ما هم کار زیاد هست، نگفتم بهتون من مربی شنا هستم و همسرم فوتبالیست بود. خندم گرفت، گفتم اتفاقا منم داشتم به همین فکر میکردم، خیلی جالب بود دقیقا یک هفته بعد از سفر به مشهد، ما بیشتر مصمم شدیم برای رفتن، یه جورایی میخواستیم همه اون سختیها و مشکلات رو رها کنیم و بریم و از نوع شروع کنیم. ریسک بزرگی بود، بهش که فکر میکردم یه دلهره ای میگرفتم، واقعا واسه مایی که از بچگی تو یه شهر کوچیک زندگی کردیم، همیشه خانوادم کنارم بودن سخت بود، ما همه چی رو از دست داده بودیم و دستمون خالی بود و یه تصمیم اشتباه باعث میشد که کلا زندگیمون از هم بپاشه. با وجود همه این مشکلات، تصمیم گرفته شد، همه وسایل رو تو یه روز جمع شد، بغض تمام وجودم رو گرفته بود، واسم سخت بود از خانوادم دور بشم و شهر عزیزمو با کلی خاطرات قشنگی که از بچگی داشتم رو باید میذاشتم و میرفتم. من بچه آبادانم، با کلی مردم خونگرم و مهربون، دلم تنگ میشد برای وجب به وجب شهرم، حتی برای گرما و شرجی های طاقت فرسا، برای کارون زیبا، برای اروند پر آب، برای نخل ها. ادامه 👇 «دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۵۸ ولی چاره ای نبود، این جا به جایی باید انجام میشد، شاید اتفاقات بدی که پیش امده بود با این سفر فراموش میشدن و آرامش دوباره به زندگی ما برمی گشت ما اصلا به بعدش فکر نمیکردیم، که اونجا قرار چی بشه و با اون مقدار پول کمی که واسمون مونده بود، چجوری باید یه زندگی رو دوباره میساختیم و ما همه این دلتنگی ها رو فقط به امید خدا تحمل کردیم. مهاجرت کردیم به شهر زیبای مشهد، یه شهر بزرگ و پراز هیاهو، همه چی خیلی زود اتفاق افتاد. در عین ناباوری واسه خودمون و اطرافیانمون، ما رفتیم و ساکن مشهد شدیم. اولش خیلی سخت بود، تنهایی و غربت تو یه شهر بزرگ با دستهای خالی اما وجود با برکت امام رضا(ع) تنهایی و غربت رو واسه ما آسون کرد، انگاری یه خونه پدری بود که هر وقت دلمون میگرفت، میرفتیم اونجا، آخه ما پناهنده امام رضا بودیم. شاید هر شهر دیگه ای رو انتخاب میکردیم بیشتر از یک سال دوام نمی آوردیم ولی ما نمک گیر شده بودیم، طعم خونه پدری واسه ما خیلی شیرین بود من دقیقا حس اون آهویی رو داشتم که پناه آورد به امام رضا، حرم که میرفتم رام میشدم و تمام اون سختیها از تنم در می آمد ما معتقدیم با پای خودمون نرفتیم، ما دعوت شدیم، یه نفر ضامن ما شده بود و خودش همه چیو واسه ما فراهم کرد، خونه، کار و...‌ همه چی رو به راه شد یه حس خوبی بود که تو یه شهر غریب یکی هواتو داره و مواظبته، دلمون گرم بود به بودنش، هنوز نمیدونستیم که بازم واسمون سوپرایز داره. سوپرایزی که نه تنها خودمون بلکه همه رو بد جور غافل گیر میکنه. این اتفاق باعث شد که زندگی ما تغییر اساسی کنه. که ما اسم این اتفاق رو گذاشتیم، انقلاب زندگی مون که امام مهربونم واسمون رهبریش میکرد همسرم که یک فوتبالیست بود، تصمیم گرفت طلبه بشه، ممکنه باورش سخت باشه، کسی که سالهای سال فوتبالیست بود، چی شد که یک دفعه تصمیم به این تغییر بزرگ گرفت؟! هنوز هم باورش برای خود من هم سخته و خود من هم نمیدونم چه اتفاقی افتاد که این تصمیم رو گرفت، فقط میدونم این تصمیم رو تو حرم امام رضا گرفت و همونجا خواسته که تو این راه کمکش کنن. گفتم که مسیر برای ما آماده شد بود، ما فقط باید قدم برمیداشتیم تصمیم خودش رو گرفته بود و من نمیتونستم تغییری تو تصمیمش ایجاد کنم. با توجه به سختیها و مشکلاتی که پشت سر گذاشته بودیم، به خاطر حفظ آرامش زندگیم، در کمال نارضایتی تحمل کردم تغییر خیلی بزرگی بود، پذیرفتنش خیلی سخت بود. رفتم حرم یکم گله کردم، آقا جان میدونم که همه زندگیم رو زیر نظر داری میدونم حواست هست، آخه قربونت برم، همه چیو پذیرفتم این یکی رو چکار کنم. آقا جونم خودت بهم قدرتی بده که بپذیرم قصه جالب تر شد اونجایی که همسرم ملبس شد به لباس روحانیت، یادم نمیره بار اولی که تو اون لباس دیدمش، واقعا نمیدونستم چی بگم و چکار کنم فقط نگاه میکردم این دیگه خیلی واسم سنگین بود لباس روحانیت! یه فوتبالیست آخه؟ خدایا چرااا؟ ولی باشه هر چی تو بخوای هرچی تو بگی و سکوت کردم من یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا، این رو هم مدیون امام رضا و دعای امین الله هستم اونجایی که میگه اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِي مُطْمَئِنَّةً بِقَدَرِكَ رَاضِيَةً بِقَضَائِكَ قشنگیه زندگی من از اینجا شروع شد که چادری که از روی اجبار و احترام به لباس همسرم میپوشیدم، دیگه از روی اجبار نبود و از ته دل پذیرفتم و الان واسم شده یک پناه امن و قشنگتر شد اونجایی که من با یه خانم مهربون آشنا شدم، ایشون دعوتم کرد به یک مجتمع که بعد متوجه شدم اونجا درسهای حوزوی تدریس میشه، شخصیت اون خانم اینقدر به دلم نشست که شدم یکی از مشتریهای پرو پا قرص شون و به لطف خدا و امام رضا من هم طلبه شدم. کلا سبک زندگی من عوض شد، دیگه نظر دیگران واسم اهمیت نداشت، لحظه لحظه وجود خدا رو حس میکردم، دیگه لذتهای دنیا واسم هیچ معنایی نداشت بعد از این تغییرات خیلی از دوستام رفتارشون با من عوض شد. خیلیها فکر میکردن چون همسرم روحانی شده، من رو مجبور کرده، بعضی ها میگفتن حتما یه چیزی بهشون میرسه که حاضر شده چادر بپوشه، ولی خوب هیچکدوم از این حرفا اصلا برام مهم نبود، فقط میخواستم خدا ازم راضی باشه و امام رضا رو به خاطر ضمانتش رو سفید کنم بعد از اون زندگی قشنگیهای خودشو رو به ما نشون داد. حتی نظرم واسه فرزندآوری هم تغییر کرد، منی که معتقد بودم به فرزند کمتر، زندگی بهتر،الان مادر ۴ فرزند هستم و همه این ها به برکت امام مهربونم هست دید من نسبت به زندگی عوض شد، درسته سخت بود پذیرفتن این همه تغییر ولی ارزشش رو داشت چون لذت واقعی رو داشتم میچشیدم الان میفهمم که تمام اون اتفاق های بد زندگیم برای این بود که دعوت بشیم به شهر خورشید و نور امام رئوفم زندگیه تاریک ما رو روشن کنه سلام بر تو ای خورشید فروزان خراسان «دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075