eitaa logo
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
387 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
526 ویدیو
13 فایل
گمگشتہ در خیال خویش بہ دنبال خاطره‌اۍ یادۍ گذشتہ‌اۍ صداۍخنده‌اۍ محو شدیم دیگر قلب‌ها هم یاریمان نمےڪند # آنہ‌باموهاۍمشکے اطلاعات: @aramesh_00 هرچہ‌مۍخواهد دل‌تنگت بگو :) https://daigo.ir/secret/916609249
مشاهده در ایتا
دانلود
-خدا تا تورو فقط عاشق خودش و عاشق تمام عالمِ خودش نکنه، ولت نمی‌کنه 🌿 دنیا برات نقشه‌های زیادی داره ! تماشا کن .
خیلے قشنگ آدمای خودساخته رو توصیف کرد، اونجایۍ کہ گفت : هرگز برای تنگدستے، هیچ‌وقت نه دروغ گفته‌ام و نه اشک ریخته‌ام. کار کرده‌ام، غَندَل پخته‌ام، آبیارۍ کرده‌ام، دوش به دوشِ توفان و سیل و آفتاب . .
غروب بندر انزلی :))
یک دقیقه بعد از بیدار شدن باز به رسم همیشه از خواب میپرم هنوز خستگی ام ازتنم بیرون نرفته اما بیدار شدن یه موضوع از پیش تعیین شده است نفس های عذاب اوری میکشم و سر گیجه بدی دارم قبل از بیدار شدن چندین بار خواب یه تیکه از سناریوی رمئو و ژولیت دیدم عجیبه چندین بار خواب اون تیکه رو دیدم خواب اونجایی که رومئو به پسرعموش بنولیو میگه ساعات اندوه بار چه دیر می گذرند بنولیو میپرسه که چه اندوهی ساعات را برایت طولانی می کند رومئو میگه نداشتن ان چیزی که داشتنش باعث کوتاه شدن ان ساعات می شود چندین و چند بار این تیکه رو خواب دیدم توی یه ساعت ؟ اره همین یه ساعت کوتاهی که خیلی وقته توش خواب اروم نداشتم سرم گیج میره اما انگار کلا گیج ام انگار دنیا گیجه این سر من نیست که گیجه متوجه اید چی میگم ؟ اگه می تونستم به فردا نرم و تو این ساعات گیر کنم حتما اینکارو میکردم چون حال و روزم شبیه یه جون 17 ساله نیست که می خواد زندگی کنه حال روزم فقط برای همین تاریکی و سکوت و تنهایی مناسبه احساس میکنم نمی تونم نفس بکشم وجرینیا وولف نویسنده ی موج ها وقتی که خودکشی کرد برای همسرش نوشته بود عزیزم بازهم دارم دیونه میشم اما این بار خوب نخواهم شد مردم میگن خاطرات کودکی کار دستش داد من میگم شاید دیونه گی کار دستش داد ............. نه تو می تونی تو تو.. تو قول دادی باشه ما باید خوب باشیم ما باید زندگی کنیم ما باید خودمون بمونیم لطفا
هدایت شده از رکیذ
هر وقت دیدی داری به چیزی اهمیت میدی که ارزش انرژیت رو نداره به خودت بگو: آرامشم مهم‌ تره...🌱
چقدر خوب است که همیشه در زندگیتان کسی را داشته باشید که حتی در نبودنش هم باعث لبخندتان شود‌‌‌‌...
انه 285 روز تا فارغ تحصیلی روز اول مدرسه : کم کم دارم اماده میشم اسمونو نگاه میکنم هوا خیلی خوبه اروم اروم مسواک میزنم و اجازه میدم تو افکارم غرق بشم با خودم تکرار میکنم دیروز همه چی تموم شد و امروز همه چیز شروع میشه دیگه نباید بترسم باید بجنگم و باهمه وجود تلاش کنم دست و صورتمو می شورم صبحانه میخرم لباس ها رو اروم اروم اتو میکنم موهامو شونه میکنم به خودم تو اینه نگاه میکنم مثل همیشه خودمو میبینم و لبخند میزنم شاید بخندید و بگید مگه ممکنه کس دیگه ای رو ببینی؟ باید بگم اره ادم ها داخل این زمان پر از نقاب شدن حتی به خودشونم دروغ میگن و شاید وقتی خودشونو جلو اینه میبینند یه ادم کاملا غریبه می بینند شاید خودشونم هنوز خود واقعی شونو نمی شناسن اما من تا جایی که تونستم تلاش کردم خودم باقی بمونم و اطرافیانم و دوستانم رو بر اساس اینکه چقدر خودشون هستند انتخاب کردم . بابام پیشنهاد میده برسونم اما ترجیح میدم پیاده روی کنم تا یکم هوا بخورم و فکر کنم به این فکر کنم که الان دقیقا وقت جدی شدنه حدود پنج دقیقه قدم میزنم کوچه ها خلوتن و نور خورشید کم کم داره شهر روشن میکنه میرسم درخونه ی بهار* درمیزنم و یکم هیجان دارم و باز در میزنم اینبار زنگ میزنم و اون میاد بیرون سلام میکنم و راه می افتیم قدم میزنیم و راجب اتفاقات این مدت حرف میزنیم مثل همیشه من بیشتر حرف میزنم شاید بعضی وقت ها خیلی حرف میزنم اما انگار .... انگار که قدم زدن و حرف زدنمون موقع رفت و برگشت طبیعی ترین اتفاق مدرسه است کم کم منم ساکت میشم باز یه حسی از درونم بهم حمله ور میشه یه حسی که می خواد منو بترسونه هواسمو پرت کنه برای دور شدن از اون حس تو خیابون میچرخم و میخونم : زندگی کلا همین یه باره یه حس مثبت چاره کاره غصه نداره خوشبختی حس کن تکرار کن که همینطوره .... کم کم میرسیم داخل حیاط خیلی شلوغه خیلی وقت بود مدرسه اینطور شلوغ ندیده بودم اضطراب دهمی ها رو حس میکنم و به دنبال چهره ی اشنا داخل اون چهر ها هستم بچه های مثل و مثال یکی یکی میان و اجازه میدم مثل هزار تا دختر دیگه از دیدن همدیگه ذوق کنیم جیغ بکشیم همو بغل کنیم و اجازه بدیم حرف ها مارو با خودشون ببرن کم کم زنگ میزنن باید صف بگیریم .. الان باید به ایستیم داخل صف دوازدهمی ها ردیف اخر همیشه با خودم فکر میکردم چه ابهتی داره اونجا ایستادن دوازدهمی بودن سال اخری بودن ... اما هیچ چیز خاص یا جدیدی حس نکردم با این حال حس گنگ درونم و سرکوب میکردم هنوز کسی که منتظرش بودم نیومده بود و چشام با انتظار به در نگاه میکرد بچه ها شلوغ میکردن و من با پاره کردن گلوم سعی میکردم به معلم پرورشی مهربونمون کمک کنم می دونم مهربون خیلی کلمه ساده و پیش پا افتاده ای اع برا وصفشون به نظر میرسه اما اما باید با کلمه مهربون بیشتر مهربون باشیم باید مهربون رو مهربون تر بخونیم و سعی کنیم لطافت جمله ای که : اون خانوم واقعا مهربونه و همینطور ارومه رو حس کنیم با این حال همونطور که ساکت کردن کامل بچه ها غیر ممکن به نظر میاد معلم پرورشی شروع میکنه به حرف زدن تبریک گفتن سال جدید اینکه وقت تلاشه باید تکاپو کنیم باید ایام کرونا رو از زندگی مون پاک کنیم و زندگی رو جدی بگیریم اخرین چیزهایی که شنیدم همینا بودن صدای پچ پچ ها شنیده میشع من اونجا ایستادم دارم با دخترا میخندم و میگم دارم به معلم پرورشی خیره میشم لب هاش تکون میخوره اما انگار صداش و نمی شنوم بازم اون حس گنگ اذیتم میکنه شاید نباید راجبش حرف بزنم و فکر کنم...شاید فقط باید بهش توجه نکنم بر میگردم درو نگاه میکنم بارها و بارها اینکارو میکنم هنوز منتظرم .. بعد معلم پرورشی مدیر میاد صبح بخیر میگه و سال جدید تبریک میگه صدای پچ پچ ها بلند میشه و اینجاست که من فهمیدم ساکت شدن بچه ها غیر ممکن نیست با یه جمله همه رو ساکت میکنه انگار که هیچ کس نفس نمیکشه بین حرفهاش همچنان یه پچ پچ های خیلی کوتاهی از طرف ادمهایی که بنظرم خیلی شجاعن شنیده میشه اما اونقدر اروم اع که شنیدنش خیلی سخته و کسی توجه نمیکنه بهشون مدیر داره قوانین مدرسه رو و شرایط رو توضیح میده حرفهایی که بارها و بارها شنیدم و می تونم پیش بینی کنم حرف بعدی شون چیه از بالا تا پایین قامت مدیرمون بررسی میکنم درسته یکم خشنه اما تقریبا همه ی دانش اموز ها ته دلشون مطمعنن که این حرفا این رفتارها بخاطر خودشونه و خوب میدونند مدیرها و معلمها بهترین کمک کننده ها و دوست هاشون هستند حداقل می تونن از خیر خواهی اونا مطمعن باشن اما کادر مدرسه رو مقابل خودشون تصور کردن یه اشتباهه که تقریبا همه دانش اموزها با علم به اینکه اشتباهه انجام میدن اما باید بگم اینا همش تظاهره شبیه یه نمایشنامه طولانی ما دانش اموزها در حقیقت عاشق کادر مدرسه ایم (در اکثر مواقع) اما انگار شبیه یه قانون میمونه مثل اینکه همیشه باید گربه موشو بگیره اما به وقتش خوب می تونیم ثابت کنیم چقدر بهشون اع
اعتماد داریم خوب می تونیم تشکر کنیم و خوب میدونیم هر چی که هستیم بخاطر شماست .... به خیل جمعیت دانش اموزها نگاه میکنم از خودم میپرسم یعنی اوناهم دارن به همین موضوع فکر میکنن همچنان چشام به در نگاه میکنه و منتظرم ... بعد از مدیر معاون شروع به حرف زدن میکنه سعی میکنم از همه ی اون حرفها انگیزه بگیرم و اون حس نابود کنم اما انچنان موفق نبودم همچنان میگفتم و میخندیدم و سعی میکردم اجازه ندم اون حس به بیرون سرایت کنه رفتیم سر کلاس خودمون و من همچنان منتظر بودم تا اینکه نهال* گفت اع ارام* اومد از سرجام بلند میشم و میرم سمتش اونو در اغوش میگیرم و میگم چرا انقدر دیر کردی دقیقا نمی دونم چند دقیقع اونجا ایستاده بودیم اما حس کردم می خوام با اون یکی بشم بوی عطرش ارومم میکرد و اگه می تونستم زمان نگه میداشتم رفتیم داخل کلاس و سلام علیک کردن .هنوز کتاب نیاوردن و ما هنوز کتاب نداشتیم زنگ اول معلم جدیدی داشتیم معلم درس سلامت و بهداشت بعد توضیح دادن راجب کتاب و اهمیتش و اشنا شدن با ما از کلاس خارج میشه تا یه کتاب پیدا کنه که درس شروع کنه ما شروع به حرف زدن میکنیم معمولا تو این شرایط همه باهم حرف میزنیم و پچ پچ نمیکنم وقتی برگشت درس شروع کرد درس بنظر کسل کننده میومد و هوا باعث میشد ادم بخواد بخوابه یکی از قانون های بچه های مثل و مثال البته از قانون هایی که هیچ وقت به طور رسمی به زبون نیاوردیم اینکه موقع تدریس معلم حرف نمیزنیم هیچ کدوم !مگه اینکه راجب درس و مستقیم با معلم یا باصدای بلند با بچه ها باشه اخلاق خوب و مدل درس دادن معلم از کسالت کلاس کاست و یکی در میون میخندیدیم به شوخی های بچه ها جالب اینجاست شوخی های ما همیشه مربوط به درس و کمک دهنده به محور درسه معمولا دانش اموزهایی نیستیم که نظرمونو راجب هیچ چیزی مخفی کنیم پس همیشه توی کلاس ما بحث گروهی و البته منظم راجب درس دیده میشع و این باعث میشه ما متفاوت یا بچه های مثل و مثال باشیم تلاش واقعی برای یادگرفتن و ایمان به تونستنمونه .!) وقتی کلاس تموم شد و زنگ خورد تقریبا همه از معلم جدید راضی و خوشحال بودن و این موضوع ربطی به این نداره که عمه یکی از بچه های کلاسه ... زنگ تفریح دور هم جمع شدیم و حرف زدیم زنگ بعد معلم شیمی معلم همیشه گی و دوست داشتنی مون اومد اما چون کتاب نداشتیم اجازه داد پچ پچ کنیم کنار هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن اما ساعت هایی که بیهوده میرفتن داشتن عذاب اور میشدن و انگار اون زنگ قرار نبود تموم بشه زنگ بعد تیره داشتیم و توی ازمایشگاه جمع شدیم و برای ماه اینده و نحوه ی درس خوندنمون برنامه ریزی کردیم همه پر امید برگشتیم خونه می تونیم گرمای مسیر برگشت در نظر نگیریم اما اماده ی با همه ی وجود تلاش کردن و شب به دوستام گزارش دادنم تلاش کردنم و امید داشتنم به نابود کردن اون حس گنگ کمک می کنه الان امیدوارم و اماده ی اجرای برنامه امروز و جنگیدن برای ایندمون امروز خیلی تکرار کردم این حدیث امام علی رو امروز همان فردایی است که دیروز به انتظارش نشسته بودی من باور دارم اگه واقعا تلاش کنیم اون بالایی بهترین ها رو بهمون میده
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
خدارو چه دیدی شاید شد :))
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند مشکلی گر سر راه تو ببندد تو بخند غصه ها فانی وباقی همه زنجیر به هم گر دلت از ستم غصه برنجد تو بخند
ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ، ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ؛ ﺩﺭ ﺩﯾﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ، ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ؟ ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ، ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ! ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﺗﻮ " ﺧﺪﺍ " ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ... ﻭ " ﺧﺪﺍ " ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁخر ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ...
ما چون ز کسی دست کشیدیم کشیدیم امید ز هر کس که بریدیم بریدیم دل نیست کبوتر که چو برخواست نشیند از گوشه ی بامی که پریدیم پریدیم صد باغ و صلای گل و گشن گر میوه ی یک باغ نچیدیم نچیدیم ..
قشنگی صبح به اینکه خدا میگه هر چی دیروز شد تو دیروز میمونه بیا از اول بنده ی من! )
شاید میدونم کی هستی شاید نمی دونم اما مهم نیست ... میخوام بهت بگم اگه من خودم تو این شرایط باشم پناه میبرم به دنیای خیال و کتاب میخونم کتاب جایی که عاشق بودیم بهت پیشنهاد میکنم
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
. رَنج نباید تو را غمگین کند، این همان‌ جایی‌ست که اغلب مردم اشتباه می‌کنند. رنج قرار است تو را هوشیارتر کند به اینکه زندگی‌ت نیاز به تغییر دارد. چون انسان‌ها زمانی هوشیارتر می‌شوند که زخمی شوند، رنج نباید بیچارگی را بیشتر کند. رنجت را تحمل نکن، رنجت را درک کن! این فرصتی‌ست برای بیداری، وقتی آگاه شوی، بیچارگی‌ت تمام می‌شود! ◽️کارل_گوستاو_یونگ
دلی تنها راهی دراز بغضی بی پایان و دلتنگی.... دردی بی درمان ماه می آید با وداع خورشید خورشید می آید با وداع ماه روزها سالها حتی لحظه ها می گریزند در پی یکدیگر می گریزند ارام و بی صدا وامامن همچنان گیج ام گاه حس می کنم تا ابد این دنیا را درک نخواهم کرد واما من همچنان گیج ام و همچنان دردها هجوم می آورند به پیکر خسته و بی جانم اما من و حیرت لایتناهی از من که چگونه باز می ایستم امیدوار باز می خندم باز.... راه دراز است و باز وقت است که اشتباه کنم آینده ی دور، روزهای مجهول منتظر باشید در راه ام
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
دید‌‌ی یارّ که آخَر مَنُ و تو ما نَشُدیم لایِق کَف زَدَن مردمِ دُنیا نَشدیم ..
آرام ۲۸۴ روز تا فارغ تحصیلے: با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار میشم.بهش نگاه میکنم میبینم ساعت ۵ صبحه.پا میشم وضو میگیرم و به نماز میایستم.طبق برنامه ریزی من و آنه قرار بود بعد ساعت ۵ باید بیدار بمونیم.ولی اینقدر خوابم می‌اومد که حتی نمیتونستم تعادل سرمو حفظ کنم.سرمو روی بالشت میزارم و دریای خواب منو تو خودش غرق میکنه... چشامو باز میکنم.ساعت رو ۹:۴۵ بود.از جام میپرم... خیلی دیر بیدار شدم.برنامه دیروزم روهم نتونستم کامل انجامش بدم.امروز باید تمام سعیمو بکنم که دروس عقب مونده‌ام رو جبران کنم.بعد از اتمام کارام،نشستم سر درسام... مبحث قلب بحث خیلی جالبیه یعنی خدا اینقدر اونو ظریف و حکیمانه افریده که مغز ادم از تعجب سوت میکشه... یاد حرف استاد شجاعی افتادم که گفته بود:خدا برای چیدن هر ذره و اتم سازنده این عالم یه فرشته مامور کرده... لبخند رو لبام میشینه و این بحث شیرین رو ادامه میدم... در وقت استراحتم با گوشیم ور میرم چشمم به یک جمله قشنگ میفته:الخیر فی ماوقع .خیر صلاح تو در چیزیه که اتفاق میفته:)) خیلی به دلم نشست.جمله کوتاهیه اما خیلی عمیق و زیباست.اونو روی یک برگه کوچیک مینویسم و رو دیوار اتاقم میزنم. درکنار بقیه جملات نوشته شده. با صدای زنگ تماس گوشیم یه نگاهی بهش میندازم... اسم آنه رو میبینم.تعجب ورم برمیداره اخه اون گفته بود که سیمکارتشو دراورده.مثل همیشه با انرژی و خندان باهام حرف میزنه اما خسته بود سرش درد میکرد مثل من:) حدود ۸ دقیقه باهم حرف میزنیم و خداحافظی میکنیم. خواهرم صدام میزنه میگه بیا میخوایم این وسیله سنگین رو جابجا کنیم. منم پا میشم میرم تو حیاط.هوای بادی بود و هوا با برگ های درختان بازی میکرد.هوا بوی لواشک میداد.شاید مسخره به نظر میاد ولی واقعا هوا بوی لواشک میداد. میرم پیش مامان و بابام که دارن سعی میکنن وسیله رو جابجا کنن.موقع جابجایی یکی از میله های اهنی اون وسیله برمیگرده سمتم و میخوره به پام. خیلی درد میگیره.یه نگاهی بهش میندازم خراشیده شده بود.دوباره برگشتم برا کمک. وسیله جابجا شد.نگاهم به نقاشی که رو دیوار کشیده بودم افتاد.یادم نمیومد چندسال پیش کشیدمش ...شاید دو یا سه سال پیش...اما ۶ ماه پیش اومده بودم که قشنگترش کنم.حتی مدادی که باهاش اونو کشیده بودم هم سرجاش بود. جمله خط خورده زیر نقاشی رو نگاه میبینم.خودم خط زده بودمش نوشته بودم: از گذشته ام فرار نخواهم کرد... گذشته گذشته گذشته... فکر کردن بهش اذیت کننده بود اما من باهاش کنار اومده بودم به هرحال من ازش متشکرم خیلی چیزای زیادی بهم یاد داد... از فکر بیرون میام و میرم برا جابجایی چیزای دیگه. بعد از اتمام کارای دیگه.یه نگاهی به لباسای سیاهم میندازم از سر تا پا خاکی شده بودم. بعد از عوض کردن لباسام یه نگاهی به خودم تو ایینه میندازم. چشام خسته و قرمز بود.به خودم میگم: حالا کجاشو دیدی؟! این اول راهه،یه راه بلندی در پیش داری یه راه پر از خستگی و تلاش و کم خوابی... اما من خودمو باور دارم میدونم که از پسش برمیام ... پام میسوزه یه نگاهی بهش میندازم میبینم کبود شده و ورم کرده.بهش اهمیت نمیدم. میرم سر شام... بعد از شام بازم سرمو میزارم تو درسم... سرم درد میکنه ... چشام میسوزه... اما من فقط ادامه میدم...
هدایت شده از زه‍‌ـࢪا❥
دوستان تازگیا من دارم یه کتاب به نام {هنر ظریف رهایی از دغدغه ها} و خیلی خوشم اومد از کتابش خیلی به درد کسانی که هدف بزرگی دارند میخوره👌 من در صفحه ۲۰متن بسیار جالب و به درد بخوری پیدا کردم☕️📖 و با خودم گفتم این متن خیلی میتونه به شماها کمک کنه😉 (بیهوده دست و پا نزن! لابد الان دارید با خود میگویید:«ای بابا!پس با این اوصاف باید از رویاهایم دست بردارم و تحقق انها را در خواب ببینم؟پس ان اتوموبیل گران قیمتی که همیشه ارزویش را داشتم چه می شود؟یا ان خانه ویلایی مجلل؟این همه به خودم سختی دادم و گرسنگی کشیدم تا اندامی متناسب داشته باشم که حالا همه این خواسته هارا ببوسم و بزارم کنار؟اگر نسبت به همه چیز بی تفاوت باشم و همه چیز را به هیچ بگیرم که هرگز نه خودم چیزی می شوم و نه به چیزی یا جایی میرسم . این قضیه با خواسته های واقعی من در تناقض است بنابراین نمی توانم به راحتی آن را بپذیرم.» باید بگویم دقیقا به نکته خوب و مهمی اشاره کردید. ایا برای شما هم پیش امده که گاهی مواقع به چیزی اهمیت چندانی نداده اید ٬برعکس در همان زمینه بسیار خوب عمل کرده اید ؟ دیده اید کسانی را که روی چیزی چندان سرمایه گذاری نکرده و خونسرد و راحت برای خودشان نشسته اند ٬ولی بهترین نتیجه عایدشان شده است؟ یا تا حالا شده در دقیقه نود به یک مهمانی دعوت شده باشید و وقت کمی برای به خود رسیدن داشته اید اما در همان مهمانی بیشتر از همه بدرخشید ٬بیشتر به شما خوش بگذرد و دیگران بیشتر از همیشه با شما خوش و بش کرده و گرم گرفته باشند؟خلاصه اینکه متوجه شده اید که گاهی‌ همه چیز برخلاف تصورتان پیش می رود و وقتی برای کاری زمان و اعصاب و اضطراب کمتری هزینه کرده باشید ٬همان کار بهتر از اب در می اید؟ نکته جالب در مورد (تقلای معکوس) این است که ان را معکوس نامیدند چون بی خیال بودن و به اب و اتش نزدن ٬نتیجه ای معکوس در پی دارد؛یعنی اگر تلاش و تقلای مثبت ٬ باری منفی به همراه دارد ٬پس در نتیجه٬تلاش منفی نیز میتواند دستاوردی مثبت به دنبال داشته باشد🤓 به طور مثال سختی و رنجی که جهت کسب علم و دانش برخورد تحمیل می کنید می تواند در اینده مسیرتان را برای رسیدن به مقاطعی بالا تر و جایگاهی ارزشمند هموار سازد😎) این هم از متن پر معنا کتاب😊دوستان لطفا درست نتیجه گیری کنید🧐 کپی ممنوع😎ساخت خودمونه 😌
Lalayi Marjan Nakaman.iR.mp3
3.66M
شب بخیر دنیا : ) ✨