eitaa logo
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
388 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
526 ویدیو
13 فایل
گمگشتہ در خیال خویش بہ دنبال خاطره‌اۍ یادۍ گذشتہ‌اۍ صداۍخنده‌اۍ محو شدیم دیگر قلب‌ها هم یاریمان نمےڪند # آنہ‌باموهاۍمشکے اطلاعات: @aramesh_00 هرچہ‌مۍخواهد دل‌تنگت بگو :) https://daigo.ir/secret/916609249
مشاهده در ایتا
دانلود
خواب داره بهم فشار میاره . . . هیچی از درس نمیفهمم بهتره برم بخوابم . . .://
شبتون‌پراز‌آرامش‌با‌نگاه‌هاۍ‌خوشگل‌خدا
هرچہ برسرما مےرود ارادت اوست:)) •‏﴿اَللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّهً بِقَدَرِک﴾ خدایا نفسم را در برابر تقدیرت، آرام قرار ده..!
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
هرچہ برسرما مےرود ارادت اوست:)) •‏﴿اَللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّهً بِقَدَرِک﴾ خدایا نفس
- انسان موجودی تنهاست. کسی نمی‌تواند از تنهایی و غربت ذاتیش رهایی پیدا کند. خانواده و رفقا تا حدی می‌توانند این تنهایی و غربت را بر طرف کنند ولی غربت انسان هیچ گاه به طور کامل زائل نمی‌شود. خدا انسان را طوری آفریده که تنهاییش فقط با خدا بر طرف شود. از غربت و تنهایی گله نکنیم و آن را تقصیر این و آن نیندازیم. -استاد پناهیان
گرچہ گاهے تندبادۍ شاخہ‌اۍ را هم شڪست! سرو مےماند ولے طوفان بہ‌ پایان مےرسد . . .
آرام ۲۴۹روز تا فارغ‌الحصیلے: ساعت ۳:۳۰ شب چشامو باز میکنم... یه آبی به صورتم میزنم و نوشتن جزوه شیمی رو شروع میکنم... وقتی تموم کردم یه نگاهی به ساعت کردم چند دقیقه دیگه اذان بود...رفتم وضو گرفتم و قرآن خوندم تا اینکه اذان گفت... بعد از نماز و تعقیبات رفتم تو هپروت... تو فکرایی که این روزا مشغولم میکردن.. با خدا راجبش حرف زدم... بعد از اون نشستم فیزیک خوندم... تا حدود ساعت ۹... فیزیک رو که تموم کردم رفتم صبحونه خوردم.. بعد کتاب دینی رو باز کردم... هر پاراگرافی که میخوندم نیم ساعت واسه خودم مطلب میگفتم.. انگاری احساس میکردم پرم از اینجور اطلاعات... از بین کتابا من عاشق زیست و دینی بودم.. دینی چون اطلاعاتم راجبش یکم بالا بود... تا حدود ساعت ۱۱ کتاب دینی رو تموم کردم و کتاب عربی رو باز کردم... جزوه و کتاب رو خوندم..تموم که کردم لباسامو پوشیدم تا به مدرسه برم... وارد مدرسه که شدم...رفتم سراغ قسمت تفتیش... رویا*نشسته بود...مسئول تفتیش بود... کیفمو بهش دادم و بهش سلام کردم... حالش گرفته بود.. بهش گفتم چی شده؟! گفت هیچی فقط حسودیم میشه... من مطلبو گرفتم...خندیدم و تو دلم گفتم: وای خدایا عجب گیری افتادم از یه ور رویا از ور دیگه آنه . . . کیفمو گرفتم و خواستم که برم سرکلاس... مرجان یکی از همکلاسیای قبلیم اومد بغلم کرد... ام‌البنین هم از پشت اومد بغلم کرد... بهشون سلام که کردم ام‌البنین دفترشو برام اورد تا براش انشا بنویسم.. به کلاس که رسیدم...آنه دم در بود میخواست بره بیرون... همو بغل کردیم...خودش رفت بیرون منم رفتم تو کلاس نشستم انشا درمورد دریا نوشتم... زنگ اول امتحان عربی داشتیم...خداروشکر امتحانمو تونستم خوب بدم نسبت به امتحان اولی.. نصف زنگ گذشته بود که مدیر درو زد میخواست باهامون حرف بزنه... دبیر عربی که کارش تموم شده بود وسایلشو جمع کرد و بیرون رفت.. مدیر هم یه سری حرفا در ارتباط با اتفاقات اخیر مدرسه باهامون حرف زد... خواستم درمورد رنگ کردن کلاسمون باهاش حرف بزنم ولی خب گفتم بزار اول نظر بچه های کلاسو بپرسم بعد خودمون کلاسو رنگ میزنیم... چیپس لیمویی که خریده بودم رو دراوردم و باهم خوردیم... زنگ دوم فیزیک داشتیم...دبیر فیزیکمون تمارین اخر فصل رو برامون حل کرد و توضیح داد... به آنه یه نگاهی انداختم... تو فکر فرو رفته بود... این عشق و عاشقی بدجوری مشغولش کرده بود😂 زنگ آخر دینی بود... پرسش داشتیم... دبیر همینکه من و آنه رو دید گفت بالاخره لیلی و مجنون کنارهم قرار گرفته ان همه کلاس رفت رو هوا😂😂 بعد مارو واسه پرسش صدا زد.. رفتیم اول کلاس که ازمون بپرسه... آنه دستمو گرفت...خانم خنده اش گرفت گفت:عشق و عاشقیتون رو در ملأ عام کنار بزارید😂😂 همه خندیدند... ازمون که پرسید خداروشکر خوب جواب دادیم... منم کنفرانس درس ۴ رو به عهده گرفتم... آخرای زنگ... آنه یه متن نوشته بود در موضوع باران... خودش میخوند و من غرق قشنگی متن بودم... تموم که کرد همه براش دست زدن من محکمتر... وقت اضافه داشتیم... باهم حرف زدیم... ولی من عجیب بغضم گرفت... دلم بدجوری میلرزید... اشک تو چشام جمع شده بود... آنه کنار نهال بود..دست همو گرفته بودن و باهم حرف میزدن... منم عجیب دلم گرفته بود...مثل گرفتگی غروب جمعه... واسه اروم کردن خودم مداد به دست گرفتم و با مداد طراحی های بی‌معنی میکردم بعدش شروع کردم به نوشتن... زنگ خونه که خورد...بچه ها با نرگس که قرار بود به مدرسه دیگه بره خداحافظی کردن... منم رفتم بغلش کردم ...نرگس گفت بچه ها بسه دیگه الان گریه‌ام میگیره... از در که خواستم برم بیرون آنه داشت میومد باهام خداحافظی کنه... بغلم کرد و گفتم مراقب خودت باش... تو راه برگشت به خونه... ابرای صورتی و پرستوهای مهاجر اسمون رو پر کرده بودن... منم غرق زیبایی اسمون بودم... دلم میخواست ساعتها قدم بزنم... دلم میخواست مثل پرستوها بال باز کنم و تو اسمون شناور بشم... دلم میخواست... سر نماز مغرب بغضی که داشت خفه ام میکرد ترکید و خودمو خالی کردم... بلند که شدم...سرم بدجوری گیج رفت... لرزش دستام از صبح تا الان ادامه داشت... اما به طرز قشنگی آرومم خیلی:)))
بارون ! بارون ! بارون ! ڪجایے؟! دوباره باز شروع ڪردم بہ حرف زدن با خودم . . . فڪرڪنم شوق بارون داره دیوونہ‌ترم مےڪنہ پنڪہ نور را تیڪہ‌تیڪہ مےڪنہ پنجره‌ها بازن،خورشید تو آسمونہ اما یہ سایہ‌ۍ تاریڪ روۍ ڪلاس افتاده‌ان... اون‌سایہ ها ڪہ جنسشون از جنس دلتنگے همونا ڪہ قدیما وقتے شهرڪرد بودم روی ڪلاس می‌افتاد... اون‌موقع‌ها ڪہ بارون بیرون پنجره حسابےمےزد اونقدر مےزد ڪہ مےگفتم ڪہ‌مےگفتم . . . ڪہ با خودم مےگفتم الانہ ڪہ سیل همہ جارو ببره... اگہ اون موقع مےدونستم ممڪنہ یہ وقت انقدر دلتنگ بارون شم یہ ڪم از بارون داخل یہ طرف نگہ‌مےداشتم هروقت دلتنگ مےشدم.. درظرف بازمےڪردم و میزاشتم عطر بارون منو مست ڪنہ . . الان‌ها فقط میگم ڪجایے بارون؟؟ڪجایے بارون؟!! اگہ بیاۍ قول میدم بدون چتر حسابے قدم بزنم... چشمامو ببندم سرمو بگیرم سمت آسمون و سعے کنم با قلبم صداتو بشنوم . . . چقدر سایہ روی ڪلاس و هواۍ ابرۍ منو دلتنگ‌تر مےڪنہ . . . ڪجایے بارون ؟. . .
بغض هاۍ یهویے از ڪجا میان؟! دلم گرفتہ . . . دلم مےلرزه . . . چونہ‌ام مے لرزه . . . اشک تو چشام جمع شده . . . همه جارو تار مےبینم . . . حس مےڪنم الانه ڪہ کنترل اشکامو از دست بدم . . . آیا امروز خبریہ‌؟! غروب امروز چرا انقدر دلگیره ؟!. . . گرفته‌ام گرفتہ‌ام گرفتہ‌ام مثل غروب‌هاۍجمعہ . . . ڪہ ڪل روز منتظر یار میمونے اما غروب خبراز نیامدنش مےدهد . . .
با نظری، انتقادی، شعری،حرفی مارا میهمان ڪنید . . . https://abzarek.ir/service-p/msg/833015
«العفو»

ورد زبانم سر سجاده فقط شده ارامش تو 
 ترمیم قلب شکسته ام شاید ،حال خوب تو
تو در خیال خود من در خیال تو 
بی خبر از دل هایی که دلتنگ کردیم ،شایدم شکستیم  
تو غوطه ور در اشک های خود 
من غوطه ور در افکار تو 
گذشته ام  از همہ ی خطاها و امروز ورد زبانم شده الله العفو 
باز در میان العفو هایم غصه اۍ چنگ میزند قلبم را از سمت تو 
اشک هایم جاری است اری شاید نامه ای برای تو 
کاش می دانستی در این دنیا کسی هست که تو در خوابی و او بی خواب با غصه تو 
از دور پی خبر پرسمان، پرسمان  از این و ان جویای  احوال تو 
اگر دوری قرار توست هستیم بر سر قرار تو 
اما بدان یکی از دور مراقب توست
گذشته ام از دل شکسته ام در میان العفو هایم بخاطر دعا برای تو 
گذشته ام  از اشک هایم از شب بیداری هایم برای حال خوب تو 
شاید چندی فکر کنند تو اکنون تنهایی وتنها  غوطه ور در غم های خود،
حتی خودتو 
بی خبر از دنیا که دل زخم دیده پر درد من 
شب ها پر میکشد سمت خانه ی تو 
شب که خوابیدی ارام در گوش هایت میگوید
 ارام بخواب ارام من یکی‌بی خواب شده با فکر تو 
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
«العفو» ورد زبانم سر سجاده فقط شده ارامش تو ترمیم قلب شکسته ام شاید ،حال خوب تو تو در خیال خود من
چه شبی بود:))) شبی ڪہ من بهت گفته بودم تنهام بزار... توام همه شب رو نتونستی بخوابے ... این شعر رو وقتی سرسجاده بودی برام نوشتی... برای من این قشنگترین شعر دنیاست:))
انه ۲۴۹ روز تافارغ تحصیلی خسته ام حالت تهوع دارم ماه امشب خیلی قشنگه از دستش ندید دلم برا فعالیت حسابی اینجا تنگ شده اما وقتش نیست مراقب ارامم باشید امشب شب نشینی دارم خودمو از این حال نجات بدم دیگه کافیه شبتون منور به نگاه های خدا
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
شب مےرسد و همہ را در خودش غرق مےڪند . . .
قبل خواب یه چند ڪلمہ‌ای با خدا حرف بزنید . . . یادتون نره خدا خیلے دلتنگ‌ صداۍ شماست:)✨ شبتون پر از آرامش🌙
بےموقعہ‌ولے‌دلم‌هوایےاین‌هو‌ا‌شده‌این‌وقت‌شب . . .
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیے ؛ قصه عشق “انسان” بودن ماست . . .✨••
بعد یه دعوای درست حسابی بهش گفتم دارم میرم ... برا همیشه میرم منتظر جوابش بودم به صفحه چت نگاه میکردم و خدا خدا میکردم احساساتشو زنجیر نکنه و بهم بگه بمون قبلا بهش گفته بودم در برابر من مقاومت نکن اگه داری منو از دست میدی احساساتتو مخفی نکن به صفحه چت نگاه میکردم و منتظر بودم فقط بگه بس کن فقط بگه بمون فقط بگه اینطوری اذیتم بدون تو اذیتم ... با خودم گفتم این اخرین باره بهش امید میبندم این اخرین باره منتظر میشم این اخرین باره وقتی جواب داد فقط گفته بود خداحافظ همه چیزو بستم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم اما یه چیزی اون وسط ها بود که منو سمت اون میکشوند شاید چند روز بعد شایدم فرداش یه کاری پیش اومد رفتم پی وی اش به قول خودش ازهم گذشته بودیم همو ول کرده بودیم سعی میکرد جبران کنه سعی میکرد بگه خیلی احمق بوده که بازم جلوی من خودش نبوده بهش گفتم اشتباه میکنی تو واقعا منو دوست نداری اگه داشتی وقتی شب گفتم دارم میرم فکر از دست دادنم تو رو می ترسوند ... گفت ... گفت بمون گفت بدون تو نمی تونم گفت دوست دارم گفت برام خاصی بهش گفتم فقط یه دلیل برا موندنم بیار گفت اینکه دوست دارم کافی نیست اینکه بدون تو نمی تونم کافی نیست گفت چرا نمی فهمی بعد تو به هر کسی برسم با هر کسی باشم دنبال تو داخل رفتارش میگردم تو روداخلش میبنم با تو مقایسه اش میکنم ... الان با خودم میگم دیدی شد دیدی گفتم دوسم نداری نگفتم بهت ...! الان که خونواده ی خودتو داری الانکه زن و بچه داری یه دختر خیلی دوست داشتنی داری دقیقا همونطوری که میگفتی بغلت میکنه و بوست میکنه میگه بابا بریم مغازه .... الان فقط از دور گاه گاه به سرم میزنه نگات کنم تو رو ببینم با خونواده ات خوشبختی یه لبخند گشاد میشینه رو لبم اون موقع ها بیشتر از همیشه حس میکنم عاشقم دیدنت خوشبخت با هرکسی حتی بدون من لذت بخشه اقای یار...
یه روز ازش پرسیدم : چی باعث میشه ترکم کنی ؟ گفت: اینکه تو دیگه منو نخوای ... یکم فکر کردم شایدم یکم ترسیده بودم بهش گفتم : فلانی نمی خوامت ! حالا میری ؟ گفتش که ... فکر کردی به همین سادگیاست؟! باید مطمعن شم قلبت منو نمی خواد تو منو نمی خوای .. مطمعن شم که شرایط یا بقیه مجبورت نکرده باشن بهش گفتم حالا از کجا میخوای اینو بفهمی ؟ گفت: باید صبر کنم ....شاید چند سال طول بکشه تا بفهمم... الان که چند سال گذشته ... با خودم میگم اشتباه میکردی تو منتظر نبودی چند سال بگذره ... چند روز کافی بود تا قانع بشی
_ _ _ . ._ _ _ ._ ._. _ _ .. ... ... . ... _ . _ _ _ _ _ .._
به نام خداوند جان وخرد 248روتا فارق التحصیلی... ساعت 8:57بود چشمانم را باز میکنم به شدت بی حوصله ام ظاهرا در برنامه امروز تکلیفی نداشتیم. سعی کردم به تکلیف روز بعد برسم اما نتونستم وقت به سرعت میگزد ومنتظر هیچ کس نمیماند ساعت 11:30دقیقه بود کم کم خودم را برای مدرسه اماده میکردم نهار خوردم وراهی مدرسه شدم زنگ اول : زیست داشتیم مبحث درس رونویسی بود مبحث شیرینی بود تونستم آن را سریع درک کنم.دبیر زیست همیشه سعی میکرد درس را قبل از نیم ساعت اخر تمام کند تا بااو گفتگو کنیم واز اطلاعاتش استفاده کنیم من همیشه در کلاس زیست منتظر این تایم میمانم دبیر میگوید:《زمانی موفق میشوید که روزگار به فکر وادارتان کند》حرفهای این معلم خیلی در زندگی من تاثیر مثبتی گذاشته اند به محض اینکه شروع به صحبت کردن کند حرف هایش را با تمام سلول های بدنم حس میکنم ویک احساس عمیق،وشوق درون من ایجاد میشود فکری ازاد دارند خیال وسیع،وبیانی شیرین،از ته قلبم دوسش دارم زنگ دوم:ریاضی داشتیم 💔😀 کلاس برای من خیلی کسل کننده است امروز درس جدید دبیر تدریس نکرد فقط حل تمرین داشتیم بچه ها پایه تخت تمرین هارو حل کردند(از جمله من) زنگ سوم :دوباره زیست داشتیم مبحث ترجمه بود بعد از اتمام درس دبیر برگه های امتحان فصل اول رو داد امتحان15نمره ایی بود اکثر بچه ها نمره های خوبی گرفتند با اینکه امتحان رو خوب دادم اما نتونستم نمره ام راببینم میترسیدم کروموزوم هام اذیت بشن😔😂😂بلاخره لیلا برگه رو از من گرفت ونمره ام را دید ولی نمیزاشتم به من بگه چون اکثر بچه ها13گرفته بودند حس میکردم نمره ام 13است از لیلا که پرسیدم گفت :از 13نیم نمره کم کن😂واقعا طرز خوبی بود خوشحال شدم😂🙂😀دبیر از نمرات هم راضی بود زنگ اخر هم به اتمام رسید به خانه رسیدم روز ههای سختی را در پیش داریم
آرام ۲۴۸ روز تا فارغ‌التحصیلے: ساعت ۳:۳۰ چشامو باز میکنم... گوشیمو چک میکنم... بعد از اون میشینم سر درس‌ شیرین زیست... نزدیکای اذان بود که پاشدم وضو گرفتم و نشستم سرسجاده و منتظر اذان موندم... بعد از اون درس دینی که قراره من کنفرانسش بدم رو خوندم و یه جورایی برا خودم تمرین میکردم... ولی جای جالبش اونجاست که کل توضیحاتم ۱:۳۰ ساعت طول کشید و تو تموم اون مدت نه خسته شدم و نه ساکت... چون اطلاعاتم راجب این جور مسائل یکم بالا بود... تکلیف خاصی نداشتیم امروز و بیشتر سعی کردم تکالیف روزای اینده رو انجام بدم.. اما حوصله‌ام سر رفته بود... سرمو گذاشتم روی کتابا و سعی کردم که یکم بخوابم ولی تو نیم ساعت خوابم همش لحظه ای بود یه دقیقه میخوابیدم و بعدش میپریدم... خوابای جور واجوری هم دیدم... بعد خوردن صبحونه حدود یک و نیم ساعت زبان تمرین کردم بعد اون سعی کردم یکم فارسی و شیمی بخونم که نتونستم... به ساعت که نگاه کردم ۱۱:۳۰ بود و قرار بود که امروز زودتر به مدرسه بریم تا برای بهار جشن بگیریم... منم حاضر شدم خواستم نهار بخورم ولی گفتم اگه دیر برم آنه منو میکشه بخاطر زود زود رفتم مدرسه حتی چیزی هم نخریدم... به مدرسه که رسیدم بچه های شیفت صبح هنوز تعطیل نشده بودند... هرچی دنبال انه گشتم پیداش نکردم... آخرشم نشستم تو کلاس خودمون... ناگهان دردشدیدی در ناحیه شکمم و کمرم حس کردم... به طوری که دیگه نمیتونستم حرکت کنم... گفتم این حتما از گرسنگیه... چادرمو پوشیدم و از مدرسه زدم بیرون تا برم یه چیزی بخرم... رفتم خریدم و برگشتم...همینکه رسیدم کلاس کیک و آبمیوه رو خوردم و از شدت دردم کم شد... نگار اومد همراه با دوتا پیتزا... فکر کردم واسه جشن کیک باید می‌آوردن ولی به جاش پیتزا اوردن... ایده جالبی بود... حالا باید سر بهار رو گرم میکردیم تا متوجه موضوع نشه... آنه بهم گفت برو پیتزاهارو ببر پاتوق... من تا خواستم پیتزاهارو ببرم بهار از کلاس بغلی اومد بیرون منم زود برگشتم سرجام و پلاستیک رو قایم کردم.. بهار گفت:آرام داره چیکار میکنه؟! منم سر خودمو با یکی از بچه هایی که کنکور ثبت نام کرده بود گرم کردم تا بهار شک نکنه... خلاصه که به خیر گذشت... تا بهار رفت منم زود به پاتوق رفتم و منتظر موندم تا بچه ها بیان.. آنه اومد پیشم شمع رو روی پیتزا گذاشت.. نگار هم بهار رو آورد ماهم یه جایی قایم شده بودیم تا اومد پریدیم جلوش و بهش تبریک گفتیم.. اونم خیلی سوپرایز شد... بعد از خاموش کردن شمع،پیتزا خوردن رو شروع کردیم.. خاطره قشنگی برامون ثبت شد اون روز... به کلاس برگشتیم... زنگ اول زیست داشتیم... آنه یه متنی نوشته بود بهم داد تا بخونمش.. موقع خوندن متن نمیدونم چرا کل تنم شروع کرو به لرزیدن...قلبم به شدت تو سینه‌ام میتپید... نفسم به زور می‌اومد بالا. . حالتم واسه خودم خیلی عجیب بود تا حالا این حالی نشده بودم... کل زنگ دستمو روی قلبم گذاشته بودم و فشارش میدادم به امید اینکه آروم شه... حس کردم کلاس برام غیر قابل تحمل شده.. ولی چاره ای نبود باید تا اخرش تحمل میکردم.. زنگ تفریح که خورد رفتم نمازخونه تا نمازمو بخونم.. بعد اینکه دستامو شستم رفتم سراغ آنه.. تو کلاس نبود سراغشو گرفتم بچه ها نمیدونستن.. گفتم شاید رفته پاتوق... داشتم به اونجا میرفتم که نهال رو دیدم که داشت از پاتوق میومد بیرون ازش پرسیدم که آنه اونجاست؟ گفت نه.. بعد به پشت سرم اشاره کرد و گفت اینهاش.. به پشت سرم نگاه کردم آنه پشتم بود... بهش گفتم کجا بودی؟ گفت همه این مدت پشت سرت بودم... حس خیلی خوبیه که کسی باشه حواسش بهت هست... بغلش کردم و رفتیم سرکلاس.. زنگ دوم هم ریاضی داشتیم ... منم رفتم پا تخته که حل کنم... دبیرمون هم مسائلی که توش اشکال داشتیم رو توضیح داد... زنگ آخر از آنه خواستم که پیشم بشینه... پیشم نشست...مثل قبل دستشو گرفتم و سرمو روی شونه اش گذاشتم.. دبیرمون هم داشت توضیح میداد... یه چیزی یادم اومد که یادم رفته بود با آنه بگم.. بهش گفتم راستی آنه تو امروز کوچه ما رد شدی؟ گفت نه... منم گفتم:ولی من صداتو شنیدم که داشتی حرف میزدی.. آنه فقط یه لبخند قشنگی رو لباش نشست و با مهربونی نگام کرد.. این اولین بار نبود که صدای آنه رو بدون هیچ منشائے میشنوم.. بعدش آنه مشغول حرف زدن و راهنمایی کردن رها واسه زندگیش بود... زنگ خونه که خورد همه به سمت خونه‌هامون راهی شدیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه تاریخایی هستن که فقط عدد نیستن معنی زندگی میدن! مثلا روز تولد ط.. فقط یه تاریخ نیس تولدت مبارک دوست من💗:)
[‏اَنْتَ کَهْفی حینَ تُعْیینِی الْمَذاهِبُ فی سَعَتِها..] تو امیدِ منی، هنگامی که راه‌ها با همه‌ی وسعتی که دارند درمانده‌ام کنند🤍🌱 خدای من . . .