اگر ماه بودی،
تو را از لب بركهها
اگر آه بودی،
تو را از دل سینهها
اگر راه بودی،
تو را از كف خیل واماندهها
تو اما
نه آهی، نه ماهی، نه راهی
فقط گاه گاهی
فقط...
گاه گاه...
#آنہباموهاۍمشکے
محبوب من!
براےِ اینکہ قند در دل من آب شود ،
تو باید خندیدھ باشی...
البتہ مارسل پروست میگوید :
براےِ اینکہ من اندوهگین باشم
تو باید گریہ کردھ باشی!🌪˘˘
• محمدصالحعلاء
من اهلِ نوشتن نبودم،
من فقط هربار دلتنگت بودم،
تونستم يه چيزايى بنويسم...
من تو رو رنجوندم تو قَهر كردى،
بعد من حَواسم نبود،
تو رو بيشتر رنجوندم،
بعد تو بيشتر قَهر كردى،
بعد من بيشتر دلتنگت شُدم،
بيشتر نوشتم،
بعد نوشتههام لَعنتى تر شُد،
بعد تو خوندى،
بعد تو گريه كردى
﴿آخـرینخاطرھ﴾
من اهلِ نوشتن نبودم، من فقط هربار دلتنگت بودم، تونستم يه چيزايى بنويسم... من تو رو رنجوندم تو قَهر ك
یادته؟!
یادته روزی که تو نگرانم شده بودی
از شدت نگرانے حالت بد شده بود...
سرم داد میزدی منم حالم خوب نبود
یه جمله ای گفتم که حالت بدتر شد
گفتم:روز عملم دعا میکنم سکته قلبی بکنم و بمیرم تا داغم رو دلت بشینه...
دیگه از پشت گوشی هیچی نشنیدم
فقط گوشی رو قطع کردی
من از گفته خودم پشیمون شدم...
دوباره زنگ زدم که ازت عذرخواهی کنم
ولی تو دیگه جواب ندادی
اینقدر حالت بد شده بود که نمیتونستی جواب بدی...
منم این متنو واست فرستادم...
#ـآرام
﴿آخـرینخاطرھ﴾
یادته؟! یادته روزی که تو نگرانم شده بودی از شدت نگرانے حالت بد شده بود... سرم داد میزدی منم حالم خوب
چه روزای سختی رو گذروندیم . . .
جای قشنگش اونجاست که هیچوقت همو تنها نزاشتیم . . .
چه تو غم چه تو شادی:)))
آرام
۲۵۰روز تا فارغ التحصیلے:
این زنگ هشدار دست از سرم ورنمیداره...
از جام بلند میشم...
ساعت هنوز ۲:۳۰ شب بود...
یه آبی به سر و صورتم زدم و گوشیمو چک کردم...
بهار*بهم پیام داده بود تا چندتا سوال از ریاضی رو براش توضیح بدم
آخه امتحان ریاضی داشتیم...
منم بعد از اینکه یه فیلم توضیح گرفتم و براش فرستادم ..خودمم نشستم پای درسام...
چشام میسوخت..
سرم به شدت درد میکرد...
از یه وری فکرم پیش آنه بود...
دیشب بهم پی داده بود که میخواد گوشیشو خاموش کنه...
وقتی ریاضی رو تموم کردم همینکه خواستم یه استراحتی بکنم صدای اذان گوشیم بلند شد...
منم رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم...
بعد از انجام تعقیبات نماز...خواب آلودگی شدیدی اومد سراغم...دیگه نتونستم تحمل کنم
گفتم یه ساعتی بخوابم بعد بلند بشم...
خوابیدم ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم...
رفتم صبحونه خوردم و کتاب هویت رو باز کردم...
اخرای درس که رسیدم...یه لحظه فکرم مشغول شد:منکه یه جایی از درس رو هایلایت کرده بودم پس چرا هایلایت نمیبینم؟!!!
بعد که تیتر درس رو دیدم...چشام گرد شد...
اینهمه مدت درس ۲ رو میخوندم و باید درس ۱ رو میخوندم😂
آره خلاصه برگشتم درس اول رو خوندم...
بهار*هنوزم اشکال داشت...بازم براش توضیح دادم...
البته این توضیح دادن به منم خیلی کمک میکرد...
چون آخه من حوصله با جزئیات خوندن ریاضی رو ندارم فقط مطالب اصلی رو میخونم...
و با توضیح دادن خودمم بیشتر برام مرور میشه...
گوشیمو گرفتم و وارد یک کانال مخصوص زیست شناسی شدم...
حقیقتش اینقدر غرق مطالبش شدم که گذر زمانو حس نکردم...اینجاست که فهمیدم من واقعا عاشق زیستم و با خوندنش احساس لذت و سبکی میکنم...
گوشیم زنگ خورد بابام بود
قرار بود بریم دکتر تا برگه پزشکی رو تکمیل کنیم..
بعد از اینکه برگشتیم بابام عجله داشت و باید میرفت...
خودم به جاش امضا زدم...
یه ساعت تا مدرسه مونده بود..
نشستم شیمی خوندم و جزوشو نوشتم...
بعد از اینکه نهار خوردم...
اماده شدم و نمازمو خوندم و راهی مدرسه شدم...
وارد مدرسه که شدم...آنه با بقیه بچه ها نشسته بود یه دستی برام تکون داد منم رفتم پیششون...
سلام کردم چادرمو درآوردم...پیشونی آنه رو هم بوسیدم...دلتنگش بودم...
بازهم یکی از بچه های کلاس یاد نامزدش افتاد: توروخدا اینکارارو نکنید یاد نامزدم میفتم😂
بهش گفتم تو نگاه نکن...
رفتم کلاس که کیفمو بزارم...آنه اومد دنبالم بغلم کرد و بعدش به پاتوق رفتیم...
کلاس اول ورزش داشتیم...من حسابی بدمینتون بازی کردم انصافا هم خیلی خوب بازی کردم...
یه لحظه حس کردم دیگه نفسم بالا نمیاد...
از بازی اومدم بیرون...
قلبم به شدت میتپید...سر دردم بیشتر شد...
دستام شروع به لرزیدن کرد...
از این حسا بدم میومد...آخه منکه همه چیم سالمه چرا اینطوری میشم؟!...
نشستم تو کلاس...
بقیه بچه ها هم اومدن...
آنه هم اومد پیشم نشست...
متوجه حال بدم شد...سعی کرد که پیشم بمونه...
از پله ها رفتیم بالا که لباسامونو عوض کنیم...
آنه دستشو دور گردنم گذاشته بود...
با دبیر عربی مواجه شدیم...
دبیرمون گفت شما چرا اینقدر ادای عشق و عاشقی رو درمیارین؟!
من و آنه فقط خندیدیم...
بعد که رفت آنه گفت: هیشکی نمیتونه احساسات مارو درک کنه...
بعد از اینکه لباس عوض کردیم برگشتیم سرکلاس...
این زنگ هویت داشتیم....
من و آنه تصمیم گرفتیم که جدا از هم بشینیم...
درسته سخت بود برا هردومون ولی خب دبیرا ایراد میگرفتن و مارو ازهم جدا میکردن..
زنگ هویت حقیقتا زنگ خیلی شیرینیه... شیرینیش هم به دبیرشه...
دبیرمون هم از کانالمون تعریف کرد حقیقتا حس خیلی خوبی گرفتیم...
دلم آروم و قرار نداشت...یه جوری بود...
دلیلشو که میدونستم...
به آنه که نگاه کردم دیدم که سرشو گذاشته رو شونه نهال* و باهم حرف میزدن...
دلم میخواست من به جای نهال بودم..
قبلا اینقدر حسود و حساس نبودم ولی خب دیگه نمیشه کاریش کرد..
به آنه نگاه میکردم و لبخند میزدم...
حواسش یه جا دیگه بود ولی نگاه کردن بهش رو دوست داشتم...
با صدای دبیر به خودم اومدم و سعی کردم که حواسمو به درس بدم...
همینطوری حواسم به درس بود...
سرمو که سمت آنه برگردوندم...دیدم آنه داشت با لبخند نگام میکرد...
یه حس خیلی قشنگی گرفتم انگاری که قند تو دلم آب شد...
حواسمو دوباره به درس دادم..
زنگ تفریح که خورد رفتم یه ابی به صورتم بزنم...
در راه برگشت به کلاس سرم پایین بود...
یهو تو آغوش یکی جا گرفتم...
دوستم رویا*بود...
یکم که باهم حرف زدیم بهش گفتم باید برم یکم تمرین کنم امتحان ریاضی دارم...
بازم که خواستم برم کلاس..
یهو یکی کتابشو به سمتم پرت کرد...
چشام داشت از حدقه درمیومد بیرون...
سرمو بلند کردم که صاحب کتاب رو ببینم..
دوست دیگهام امالبنین*بود...
کتابشو از زمین بلند کردم گفتم مگه دیوونه ای...
گفت خب میخواستم صدات کنم 😂
باهم حرف زدیم..حالش یکم گرفته بود...دستشو گرفتم و باهاش حرف زدم و پیشونیشو بوسیدم..
اشک تو چشاش حلقه ز
ده بود گفت: تو بهترین دختر دنیایی اصلا مثل تو پیدا نمیشه..
یه لبخندی زدم..بازهم مثل همیشه تو دلم گفتم: این توفیق خداست که به چشم همه خوب به نظر میایم...
به سمت کلاس که راه افتادم...صدام کرد
گفتم جانم...
گفت دوست دارم..
منم لبخندی زدم و گفتم من بیشتر:)
به کلاس که رسیدم آنه سر میز نشسته بود...
ازش خواسته بودم که ریاضی رو برام توضیح بده...
رفتم از پشت بغلش کردم و گفتم نمیای بهم ریاضی یاد بدی؟
با حالت قهر گفت تو برو به رویا*جونت برس...
حسودیش شده بود...
بهش گفتم:عزیزم ببخشید داشتم میومدم کلاس که اومد جلومو گرفت.حالا دلت میاد من صفر بگیرم امتحانمو؟!
اومد برام توضیح داد...
دبیرمون هم اومد سوالای امتحانو داد...
حقیقتش من گیر کردم تو یه سوال..
یه چیزایی نوشتم و تحویل دبیر دادم..
بعد امتحانم رفتیم پاتوق بقیه بچه ها هم اومدن و باهم حرف زدیم
زنگ خونه که خورد به خونه هامون برگشتیم...
#ـآرام
خواب داره بهم فشار میاره . . .
هیچی از درس نمیفهمم
بهتره برم بخوابم . . .://
#ـآرام