eitaa logo
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
387 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
526 ویدیو
13 فایل
گمگشتہ در خیال خویش بہ دنبال خاطره‌اۍ یادۍ گذشتہ‌اۍ صداۍخنده‌اۍ محو شدیم دیگر قلب‌ها هم یاریمان نمےڪند # آنہ‌باموهاۍمشکے اطلاعات: @aramesh_00 هرچہ‌مۍخواهد دل‌تنگت بگو :) https://daigo.ir/secret/916609249
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
یادداشتی از انشتین درباره خوشبختی 1/56 میلیون دلار فروخته شد! او در این یادداشت نوشته است: "یک زندگی آرام و ساده، شادمانه تر از موفقیتی است که با تلاطم های زیاد به دست می آید..."
صبحتون رویایی ؟) روز پر از عشقی داشته باشید 
..💙
4_5832689063982795812.mp3
5.8M
به وَصلِ خود دَوایی کن ! دلِ دیوانه ی مٰا را ... 🌱
شاید چن وقته نخوابیدم اما چیزی که واقعا نیاز دارم خوابیدن نیست بیدار شدنه میشه بیدار شم لطفا خیلی وقته تو کمام..
آنه .~خدا~. در این روزهای تلخ و شیرین در این دلتنگی های سخت و دور در این روزهای پر از اشتباه و خطا در این دنیای پر از پلشتی در این گیر و دار روزگار تنها پناهگاه و درگاه ام تویی آخرین امید،آخرین پله دلتنگ روزهای خوش و خرم به امید آینده ای روشن به سوی فردا قدم بر میدارم ..:)
آرام ۲۸۳ روز تا فارغ التحصیلے: چشامو باز میکنم میبینم ساعت ۲ شبه .از تختم بلند میشم یه ابی به صورتم میزنم و میشینم سر درس زیست... شب برای من یک وقت طلاییه برای درس خوندن چون روزم دست خودم نیس و ممکنه هزارتا اتفاق بیفته که نتونم خوب درس بخونم... میخونم میخونم میخونم تا اینکه با صدای اذان صبح به خودم میام...بعد از نماز یه استراحتی به خودم میدم و دوباره شروع میکنم...پلک چشام میسوزه...انگاری یک تن بار روی سرم گذاشتن...ساعت ۶:۱۵ میرم تو حیاط... خورشید هنوز طلوع نکرده اما زردی های اسمون خبر از نزدیکی طلوع خورشید بانو میده... نسیم ملایم و نسبتا سرد صبح چشای خستمو نوازش میکنه...نسیم به سلیقه خودش برگ های درختارو به رقص درمیاره ...و صدای گوش نوازی رو ایجاد میکنه... صدای پرندگان و صدای رقص برگ‌ها با همکاری هم یه قطعه زیبای دل‌انگیز ایجاد کردند... سکوت قبل از طلوع ارامشبخش ترین بخش روزه... یه گوی نارنجی گوشه چشمم رو میگیره... نگاه که میکنم میبینم خورشید با مهربانی داره میاد بالا... به درختا و پرندگان چشم میدوزم...نسیم منو با خو‌دش به حرکت درمیاره...قدم میزنم ...با گوشیم یک اهنگ بیکلام میزارم که قشنگی اون لحظات رو واسم چند برابر میکنه... قدم زدنم با چرخیدن همراه شد...حس سبکی داشتم.. اینقدر که احساس میکردم میتونستم همراه با پرنده ها پرواز کنم... عین یه دختر بچه میچرخیدم...میپریدم...یه لبخند ملیح صورتم رو تزئین کرده بود...اون لحظه حس میکردم خو‌شبخترین دختر روی کره زمینم...از همه چی زندگیم راضی‌ام...از ته دلم شاکر خدا بودم... میچرخیدم ...میخندیدم...میپریدم...لبخند خدارو حس میکردم... بعد از اینکه خودمو کامل شارژ میکنم...میرم خودمو برای مدرسه رفتن اماده میکنم...تو ماشین از فرصت استفاده میکنم و کتابم رو از تو کیفم درمیارم...سر راه بابام دونفر رو سوار کرد.اما من همچنان سرم تو کتاب بود.به مدرسه که رسیدم پیاده میشم و وارد مدرسه میشم... همه بچه ها صف گرفته بودن...بعد از صف به کلاسامون میریم...خستگی شبانه روم اثر کرده...حتی حال حرف زدن رو هم ندارم...زنگ اول صحبت های اولیه دبیر فیزیک رو اصلا متوجه نمیشم...یک گرمی روی دستم حس میکنم به دستم که نگاه میکنم میبینم که دست آنه تو دستم گره خورده.بهش نگاه میکنم و لبخند میزنم اما اون حواسش به حرفای دبیر بود...خیلی حس خوبی میده اینکه یکی باشه که حواسش بهت هست... زنگ دوم دبیر جدید زیستمون میاد سر کلاس...اما کتاب نداشتیم و نمیتونستیم درس بخونیم... اما من همچنان خسته بودم...یه چیزی اذیتم میکرد... میخواستم گریه کنم اما مجالش نبود...زنگ تفریح که زد انه بهم پیشنهاد داد که بریم قدم بزنیم اما حالشو ند‌اشتم... میشینم به عکس شهید قاسم سلیمانی که تو دیوار کلاسمون بود خیره میشم...خودم تو کلاس تنها بودم...خودم با افکار خودم...یهو انه رو میبینم که داره به سمت کلاس میدوه انگاری که یه خبری داره...نفس نفس میزد...حالش که سرجاش اومد گفت آرام پاتوقمون رو خراب کردن...خبر بدی بود...ما برنامه های زیادی برای پاتوقمون داشتیم...آنه با ناراحتی سر میزش نشست منم دلداریش میدم که اشکالی نداره و از این حرفا... آنه میره با بچه های دیگه حرف میزنه...زنگ اخر دبیر اومد کلاس...بازهم بدون درس...بازهم این اذیته دست از سرم ورنمیداره...یه چیزی به آنه میگم که بغضم میگیره اشک تو چشام جمع میشه سریع از اب کمک میگیرم و با خوردن سریع اب بغضمو قورت میدم... بعد مدرسه بابام میاد دنبالم و میرم خونه...خیلی خسته ام ...خستگی از سر و صورتم میبارید...بعد از نهار اروم سرمو روی بالشت میزارم...به آنه پیام میدم و بغضی که داشت خفه ام میکرد رو خالی کردم...بعد از اینکه احساس ارامی بهم دست میده میخوابم ...
ای‌کاش‌آدمانوتیف‌داشتن وقتی‌دلتنگ‌شون‌می‌شدیم یه‌نوتیف‌میرفت‌براشون: «مشترک‌گرامی! یک‌نفربرای‌شمادلتنگ‌است!»
آنه 283 روز تا فارغ تحصیلی میدونم امروز نوبت ارام بنویسه میدونم متن اونه اما نمی تونم حس نوشتن درونمو مهار کنم پس منو ببخشید اما اگه ممکنه امروزو از دوجهت نگاه کنید .... ساعت 5 از خواب بیدار میشم صبحانه میخورم اهنگ میزارم دست صورتمو میشورم نماز میخونم هوا گرگ و میشه و کم کم ی داره روشن میشه تو حیاط قدم میزنم تا هوا کاملا روشن بشه همیشه وقتی ساعت 5 صبح به اسمون خیره میشم یاد یه افسانه قدیمی می افتم لب ساحل 5 صبح ... میگن اگه ساعت 5 صبح طلوع ساحل تماشا کنی ارزویی که تو اون گرگ و میش میکنی براورده میشه یه حس غافل عجیبی بهم میگه ...کاری میکنه باور کنم که ممکنه لب ساحل 5 صبح یکی از قشنگ ترین خاطرات زندگیم بشه ... نمی دونم فقط حس میکنم :) وسایل اماده میکنم یه نگاهی به خودم میندازم شبیه چوب لباسی شدم که ازش کیف اویزونه بهتر نگاه میکنم یه کوله پشتی که کتابهای مدرسه توشه یع ساک بزرگ که کتابهای کمک درسی درسی برنامه امروزم توشه کیف لبتاب تو دستمه و یه کیف استوانه ای کوچولو که همیشه بشکه ی ابمو توش میزارم از گردنم اویزونه نمی تونم جلوی قهقهه هامو بگیرم هوا چقدر قشنگه ملایم و لطیف از اون کلمه های ساده ای که نمی دونم فقط بگیم هوا خیلی دوست داشتنیه .... به قول تئودور داخل کتاب جایی که عاشق بودیم باید کلمه دوست داشتنی بیشتر دوست داشته باشیم .. خب وسایلی که حمل کردم واقعا سنگین بود به رسم همیشه رفتم دنبال بهار * بعد نیم ساعت پیاده روی خسته کننده با اون وسایل سنگین رسیدیم مدرسع تقریبا دستامو حس نمیکنم اما باور کنید پیاده روی لذت بخش بود سر صف می ایستیم حرفهای تکراری می شنویم میریم داخل زنگ اول فیزیک داشتیم حال ارامم خوب نبود اینو فهمیده بودم اما انگار نمی خواستم باور کنم می خواستم خودمو گول بزنم دانش اموز خوبی بودم زنگ تفریح حرف زدیم زنگ بعد زیست داشتیم بچه ها داشتن از معلم های قبلی برای معلم زیست میگفتن که حس کردم دارم خفه میشم زدم بیرون .... برگشتم همه ساکت بودند معلم از روش تدریسش گفت و اینکه ماه می تونیم کنفرانس بدیم دستم رفت بالا من کنفرانس میدم جلسه ی بعد به عبارتی جلسه ی اول تدریس خیلی احمقانه است اما پشیمون نیستم زنگ تفریح یکی از دوستای قدیمیم می خواست حرف بزنیم پس رفتیم بیرون رفتیم سمت پاتوق اونجا بود که همه چی برام سیاه شد چشام چیزی که میدید باور نمی کرد اون دوتا درخت تنومند کهنسال که باغچه رو با برگ های خشکشون فرش کرده بودند اون دوتایی که از ما در برابر نور خورشید حفاظت کردن اره همون دوتا درخت همونی که من بخاطرش با نهال * دعوا کردم قطع شده بودند ... دیگه اونجا نبودن دنیا سیاه شد و فقط دویدم و دویدم و دویدم تا به ارام رسیدم فقط اون می دونه چطوری ارومم کنه.... یه چیزی بگم کنار اون ساقه ی خشک قطع شده کلی شاخه سبز جونه زده بودند الانکه فکر میکنم با خودم میگم در نا امیدی بسی امید است و گر نباشد رنگ رویا به چه دل باید سپرد ؟! هعی زنگ اخر معلمعربی همون معلم پارسالمون اومد منو نشناخت و گفت خیلی عوض شدم ارام گفت خیلی خوشگل شدی لبخند زدم و گذشت ارامم فهمیدم فهمیدم ... وقتی بهم گفتی الان هیچ چیزی حس نمیکنی ؟ حس میکردم اما ارامم من نمی زارم تو مدرسه حس های بد بیان بیرون چون حس بد منتقل میشه و من نمی خوام تحت هیچ شرایطی به تو و بچه های مثل و مثال حس بد منتقل کنم پس چرت و پرت تحویلت دادم درکم کن گذشت بعد مدرسه رفتم کتابخونه الان یه پلاستیک کتاب هم به وسایلم اضافه شده رفتم و رفتم تا رسیدم فکر کنم شونه هام از کار افتادن به محض اینکه رسیدم شروع کردم به درس خوندن تا ساعت 5 ونیم و توی راه برگشت یکی از دخترای کلاس باهام قدم زد تا خونه البته که هیچ کدوم از کیف هارو بهش ندادم اما خیلی از حرف زدن باهاش لذت بردم اونم بهم گفت خیلی خوشگلی و خوش خنده :) خدایی وقتی به ادما میگید خوشگل واقعا خوشگل میشن الان که رسیدم خونه از خستگی شونه هامو نمی تونم تکون بدم و دستام تاول زدن و بسته نمیشن اما این خستگی دوست دارم پشت کنکوری بودن یعنی همین لذت خستگی ... شبتون زیبا
هدایت شده از زه‍‌ـࢪا❥
سلام چی شده؟ اها اصول خلاصه نویسی رو بلد نیستی؟ تو این کانال هست👌 فقط بزن رو لینک ویدیو میاد بالا😍😎 https://eitaa.com/fhcbgjf/2234
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
ادامه دهنده و ادامه دهنده..."
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
😂😂😂وسط درسها یکم بخندید خیلی مفیده
بعضى آدمها را بايد آنقدر تكثير كرد، تا مبادا نسلشان منقرض شود. آنها كه دليلِ حالِ خوبتان هستند... آنها كه حتى با فكر كردن بهشان، لبخند روى لبت مينشيند... همان آدمهايى كه در بدترين شرايط، شما را تمام و كمال پذيرا بودند... داريد اگر از اين ناياب ها، دو دستى بچسبيدشان...
CQACAgQAAx0CVHsZPgACI-tiWNrGut_rJYnl7XKsqYDyIwqFJwAC0TsAAqXqwFBqQkAPBldWcCME
3.68M
‏« رَبَّنا وَلا تُحملنا ما لا طاقَتَه لُنا بِهِ » «خدایا غمی که در طاقتمون نیست رو برامون نخواه!»
آنه 282 روز مانده تا فارغ تحصیلی ساعت 5 از خواب بیدار میشم موقع وضو با سوزش دستام متوجه تاول های دستم شدم کف دستم تاول زده بود مچم کبود شده بود و دستام فقط 15 درجه میچرخید چون شونه هام درد میکردن انگار که تو صف حسین ساعت ها زنجیر زدم و بعدش دوتا بچه رو کول کردم و 4 کیلو سیب و پیاز و برای یه پیرزن که خونه اش بالای شیب تنده برده باشم ... می دونم شماهم مثل من گیج شدید ولی باور کنید نتیجه این کارا شد کبود شدن مچم تاول زدن دستام (طوری که نمی تونم یه مداد دست بگیرم )و چرخش 15 درجه دستام حالا اگه از خودتون میپرسید که چرا انقدر روی این 15 درجه تاکید دارم به خاطر اینکه اندازه گیری کردم و چون اندازه گیری کردم خیلی مهمه که بگم دیشب کی خوابیدم چطور خوابیدم اصلا یادم نمیاد از خستگی بیهوش شدم و می تونم به جرئت بگم که خیلی وقت بود همچین خواب راحتی نداشتم صبح که بیدار شدم همه ی بدنم درد میکرد انگار که یه تریلی از یه ساختمون 22 طبقه افتاده روم و اگه میپرسید تریلی بالای ساختمون 22 طبقه چیکار میکنه جوابی براتون ندارم . نماز خوندم و برگشتم تو رخت خواب همه ی بدنم به شکل وحشتناکی درد میکرد خوابم نمیومد چشمامو بستم که یاد این حرف اقای واعظی افتادم که گفته بود : اگه صبح برگشتی تو رخت خواب و خوابیدی تو هدف نداری ادمه هدفمند صب برای بیدار موندن دلیل داره پس با درد زیاد بلند شدم . خداروشکر تو برنامه امروز روز تست و مرور شروع میکنم مدادو بر میدارم و از دستم می افته خیلی کف دستم درد میکنه اما همچین چیزی ممکن نیست 1 ساعتی تست میزنم و بعدش یه نگاهی به گوشی میکنم با چند نفر حرف میزنم به نظرم چت های خوبی بود تصمیم گرفتم خونه رو حسابی تمیز کنم بلند شدم و شروع کردم به دردها اهمیتی نمی دادم و کارمو میکردم باز تست دو کتابو زدم و شب مهمون داشتم یه ادم خیلی خاص قطعا همه ی ادمها خیلی خاصن اما این یکی خیلی خاص تر خاص بود نفس* اما خب منکه اشپزی بلد نیستم نون پختنم بلد نیستم پس زدم بیرون .. شهرو گشتم و خودمم نمی دونستم دنبال چی میگردم حال شهر تو شب خیلی قشنگ بود برگر گرفتم سر راه رفتم دنبال نفس و اومدیم خونه قبل اینکه بیاد ترسیده بودم حوصله مون سر نره و کاری نباشه بکنیم برا همین بهش گفتم کتابشو بیاره ولی اخرش خیلی وقت کم اوردیم و این بخاطر یه الازنگی* ترسناکه ... اما خیلی شب قشنگی بود حتی درست غذا نخوردیم همش داشتیم حرف میزدیم و مامانم راست میگفت چطور ممکن بود کسی پیش من باشه و من کاری برا کردن نداشته باشم :))) حسابی خوش گذشت حسابی منو درک میکنه و خیلی تفاهم داریم و برعکس تصوراتم خیلی هم نظریم هیچی نمی تونه حالمو امشب بد کنه و من اینو مدیون نفسم* الان رفته و من ارزو میکنم فرصت شه بیشتر باهم وقت بگذرونیم بعد این هم یه کتاب دیگه مونده که تحلیل 15 دقیقه ای میخواد و شاید مطالعه ی ازاد شایدم خواب فردا روز فوق العاده سنگینی اع برا من احتمالا دوباره دستام بخاطر جابه جا کردن کیف های زیاد تاول میزنه و در اخر یک نصحیت به خودم هیچ وقت تو کاری که حرف و اطلاعاتشو نداری نظر نده و گرنه مجبوری فقط بگی عالی راستی از کارهای قشنگ امروزم تلاش کردن برا خوب کردن حال یه نفر بود از این بگذریم که با شکست روبه رو شد اما به خاطر اون تلاش به خودم جایزه میدم تویی که الان داری اینو میخونی یادت نره مهم نیست چند بار شکست میخوری حق نداری نا امید شی حق نداری ..) زندگی همچنان جاری است
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
آنه 282 روز مانده تا فارغ تحصیلی ساعت 5 از خواب بیدار میشم موقع وضو با سوزش دستام متوجه تاول های دس
یادم رفت بگم امروز نفس قشنگ ترین جمله ممکن بهم گفت بهم گفت که من عصر جدیدی تو خونه شون راه انداختم ازم تشک کرد و حتی خودش نمی تونه تصور کنه چقدر این حرفش برا من با ارزشه اینو میچسبونم کنار اون یکی برگه ای که چسبونده بود بالای میزم می خوام بدونی خیلی ممنونم
آنه۲۸۱روز تا فارغ تحصیلی باورم نمیشه یه خواب می تونه انقدر ترسناک باشه با همه وجود ترسیدم و عذاب دیدم یه جوری اون خواب منو عذاب داد که انگار فقط تو عالم رویا می تونستم انقدر درد بکشم و تو حقیقت همچین چیزی ممکن نبود پس زیر بار درد میخواست خفه ام کنه بلند شدم دست و صورت بشورم فک کنم بدنم میلرزه اما مهم نیست باید آماده شم برم مدرسه من حق ترسیدن و نا امید شدن ندارم چون انسان هایی وجود دارن که دوسم دارن و خورشیدی که هنوز طلوع نکرده از گرگ و میش صبح داره میگه تاریکی رو تاریکی شکست نمیده تاریکی فقط با نور شکست داده میشه صبر کن طلوع کنم تازه بعدشو بگو فهمیدم دیشب یه خرابکاری کردم بعضی وقتها خدایی بی فکر و خنگم خدا به خیر بگذرونه اول خواستم به یکی که بنظرم ممکنه حلش کنه صحبت کنم بعد پشیمون شدم خودم یه جوری حلش میکنم ولی خدایی خدایی....😂😂😂 خدا به خیر کنه خیلی خنگم
هدایت شده از ♥(✿ฺ´∀`✿ฺ)ノ
Shahab Mozaffari - Setayesh 3 (128).mp3
3.29M
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
من برم هیشکی تنها نمیشه ")))
هدایت شده از ♥(✿ฺ´∀`✿ฺ)ノ
Morteza Pashaei - Negarane Mani (320).mp3
7.89M
صبحتون نورانی ✨
﴿آخـرین‌خاطرھ﴾
آنه۲۸۱روز تا فارغ تحصیلی باورم نمیشه یه خواب می تونه انقدر ترسناک باشه با همه وجود ترسیدم و عذاب دید
پارت دو راه مدرسه قدم میزنم هنوز به در خونه ی بهار*نرسیدم کمر درد گرفتم فک کنم یک کیف کردن همه چیز اشتباه بود اما راه برگشتی نیست در میزنم بهار در باز میکنه باباش میخواد ما رو برسونه و واقعا خداروشکر میکنم از این بابت رسیدیم مدرسه یکم فدم زدیم حرف زدیم یه سر به پاتوف زدیم سر صف ایستادیم و معاون تکرار کرد که باید هر روز حرفاشو تکرار کنه خوبه که خودش قبول کرد و اخرش یه خبری داد که چشمام سیاهی رفت فکر کنم تعبیر کابوس های دیشب بود اینکه دوتا کلاس سال اخر تجربی قراره باهم ادقام شن ...! خب حقیقت اینکه هر چقدر کلاس ما ارومه اون کلاس شلوغه . اعتراض نامه نوشتیم پاشو امضا کردیم شخصا حرف زدیم گفتیم مرگ بر امریکا حتی تهدید کردیم که مامانامونو میاریم (لازم نیست یاد اوری کنید سنی ازمون گذشته خودمون خوب میدونیم :| ) اما فایده ای نداشت و احتمالا از فردا ادقام میشیم من تهدید کردم خودمو از پنکه اویزون میکنم اما فایده ای نداشت و دریا * با یاد اوری تعداد بارهایی که قرار بود خودمو از پنکه اویزون کنم موضوع رو غیر جدی کرد زنگ اول معلم نگارش اومد نگارش درس موردعلاقه ام و معلم این درس تحت هر شرایطی باید می شد معلم مورد علاقه ام .. اما الان کار سختی نبود چون یکی از جالب ترین معلم ها و مهم ترین معلم های شهرستان بود خوب از دور براندازش کردم خودمو جای اون تصور کردم با دیدن دانش بالاش تو ادبیات به وحد اومدم میدونستم باید از این معلم خوب استفاده کنم چون سال دیگه ای نیست که قراره به عنوان یه سال اخری زندگی اش کنیم نتونستم جلوی ذوقم بگیرم و بهشون گفتم واقعا به اینهمه اطلاعاتتون حسودیم میشه زنگ قشنگی بود زنگ دوم زبان داشت یه خانوم ظریف و ریز اندام و بسیار دوست داشتنی می تونم بگم بعد از معلم پارسالمون ایشون از همه معلمهامون بیشتر به زبان مسلزن با معرفی و قوانین شروع کردیم از سطح زبان کلاسمون خوشش اومد و گف اگه همینطوری پیش بریم امتحان پایانی زیر ۱۸ نمیگیریم جالب اینجا بود موقعی که گفت کی میخواد بخونه تقریبا نود درصد کلاس داوطلب میشدن و پر از غلط می خوندن اما غلط هاشونو تصحیح می شد و از اشتباه کردن نمی ترسیدن هیچ کقت از اشتباه کردن نترسید اونا شمارو رشد میدن .... همین باعث میشه ما بچه های مثل و مثال باشیم رو یه برگه نوت نوشتم ما بچه ها مثل و مثالیم که قراره بشبم مثال آیندگان چسبوندم کنار تخته ... زنگ اخر معلم نگارشمون همون معلم ادبیاتمون بود ساعات لذت بخش بودن تا جایی که با نهال* حرفم شد اونم جدی ! واقعا نمی فهمم چرا نمیفهمه نگرانشم ... الانم رسیدم کتابخونه و اماده ام برای تجربه هر چیزی که حس کنم درسته و این مهم تر از همه است