4_5832689063982795812.mp3
5.8M
به
وَصلِ خود
دَوایی کن ! دلِ دیوانه ی مٰا را ...
#بیکلام_آرامش🌱
آنه
.~خدا~.
در این روزهای تلخ و شیرین
در این دلتنگی های سخت و دور
در این روزهای پر از اشتباه و خطا
در این دنیای پر از پلشتی
در این گیر و دار روزگار
تنها پناهگاه و درگاه ام تویی
آخرین امید،آخرین پله
دلتنگ روزهای خوش و خرم
به امید آینده ای روشن
به سوی فردا قدم بر میدارم ..:)
#آنہباموهاۍمشکے
آرام
۲۸۳ روز تا فارغ التحصیلے:
چشامو باز میکنم میبینم ساعت ۲ شبه .از تختم بلند میشم یه ابی به صورتم میزنم و میشینم سر درس زیست...
شب برای من یک وقت طلاییه برای درس خوندن چون روزم دست خودم نیس و ممکنه هزارتا اتفاق بیفته که نتونم خوب درس بخونم...
میخونم میخونم میخونم تا اینکه با صدای اذان صبح به خودم میام...بعد از نماز یه استراحتی به خودم میدم و دوباره شروع میکنم...پلک چشام میسوزه...انگاری یک تن بار روی سرم گذاشتن...ساعت ۶:۱۵ میرم تو حیاط...
خورشید هنوز طلوع نکرده اما زردی های اسمون خبر از نزدیکی طلوع خورشید بانو میده...
نسیم ملایم و نسبتا سرد صبح چشای خستمو نوازش میکنه...نسیم به سلیقه خودش برگ های درختارو به رقص درمیاره ...و صدای گوش نوازی رو ایجاد میکنه...
صدای پرندگان و صدای رقص برگها با همکاری هم یه قطعه زیبای دلانگیز ایجاد کردند...
سکوت قبل از طلوع ارامشبخش ترین بخش روزه...
یه گوی نارنجی گوشه چشمم رو میگیره... نگاه که میکنم میبینم خورشید با مهربانی داره میاد بالا...
به درختا و پرندگان چشم میدوزم...نسیم منو با خودش به حرکت درمیاره...قدم میزنم ...با گوشیم یک اهنگ بیکلام میزارم که قشنگی اون لحظات رو واسم چند برابر میکنه...
قدم زدنم با چرخیدن همراه شد...حس سبکی داشتم..
اینقدر که احساس میکردم میتونستم همراه با پرنده ها پرواز کنم...
عین یه دختر بچه میچرخیدم...میپریدم...یه لبخند ملیح صورتم رو تزئین کرده بود...اون لحظه حس میکردم خوشبخترین دختر روی کره زمینم...از همه چی زندگیم راضیام...از ته دلم شاکر خدا بودم... میچرخیدم ...میخندیدم...میپریدم...لبخند خدارو حس میکردم...
بعد از اینکه خودمو کامل شارژ میکنم...میرم خودمو برای مدرسه رفتن اماده میکنم...تو ماشین از فرصت استفاده میکنم و کتابم رو از تو کیفم درمیارم...سر راه بابام دونفر رو سوار کرد.اما من همچنان سرم تو کتاب بود.به مدرسه که رسیدم پیاده میشم و وارد مدرسه میشم...
همه بچه ها صف گرفته بودن...بعد از صف به کلاسامون میریم...خستگی شبانه روم اثر کرده...حتی حال حرف زدن رو هم ندارم...زنگ اول صحبت های اولیه دبیر فیزیک رو اصلا متوجه نمیشم...یک گرمی روی دستم حس میکنم به دستم که نگاه میکنم میبینم که دست آنه تو دستم گره خورده.بهش نگاه میکنم و لبخند میزنم اما اون حواسش به حرفای دبیر بود...خیلی حس خوبی میده اینکه یکی باشه که حواسش بهت هست... زنگ دوم دبیر جدید زیستمون میاد سر کلاس...اما کتاب نداشتیم و نمیتونستیم درس بخونیم...
اما من همچنان خسته بودم...یه چیزی اذیتم میکرد... میخواستم گریه کنم اما مجالش نبود...زنگ تفریح که زد انه بهم پیشنهاد داد که بریم قدم بزنیم اما حالشو نداشتم...
میشینم به عکس شهید قاسم سلیمانی که تو دیوار کلاسمون بود خیره میشم...خودم تو کلاس تنها بودم...خودم با افکار خودم...یهو انه رو میبینم که داره به سمت کلاس میدوه انگاری که یه خبری داره...نفس نفس میزد...حالش که سرجاش اومد گفت آرام پاتوقمون رو خراب کردن...خبر بدی بود...ما برنامه های زیادی برای پاتوقمون داشتیم...آنه با ناراحتی سر میزش نشست منم دلداریش میدم که اشکالی نداره و از این حرفا...
آنه میره با بچه های دیگه حرف میزنه...زنگ اخر دبیر اومد کلاس...بازهم بدون درس...بازهم این اذیته دست از سرم ورنمیداره...یه چیزی به آنه میگم که بغضم میگیره اشک تو چشام جمع میشه سریع از اب کمک میگیرم و با خوردن سریع اب بغضمو قورت میدم...
بعد مدرسه بابام میاد دنبالم و میرم خونه...خیلی خسته ام ...خستگی از سر و صورتم میبارید...بعد از نهار اروم سرمو روی بالشت میزارم...به آنه پیام میدم و بغضی که داشت خفه ام میکرد رو خالی کردم...بعد از اینکه احساس ارامی بهم دست میده میخوابم ...
#ـآرام
ایکاشآدمانوتیفداشتن
وقتیدلتنگشونمیشدیم
یهنوتیفمیرفتبراشون:
«مشترکگرامی!
یکنفربرایشمادلتنگاست!»
آنه
283 روز تا فارغ تحصیلی
میدونم امروز نوبت ارام بنویسه میدونم متن اونه اما نمی تونم حس نوشتن درونمو مهار کنم پس منو ببخشید اما اگه ممکنه امروزو از دوجهت نگاه کنید ....
ساعت 5 از خواب بیدار میشم صبحانه میخورم اهنگ میزارم دست صورتمو میشورم نماز میخونم هوا گرگ و میشه و کم کم ی داره روشن میشه تو حیاط قدم میزنم تا هوا کاملا روشن بشه همیشه وقتی ساعت 5 صبح به اسمون خیره میشم یاد یه افسانه قدیمی می افتم لب ساحل 5 صبح ...
میگن اگه ساعت 5 صبح طلوع ساحل تماشا کنی ارزویی که تو اون گرگ و میش میکنی براورده میشه یه حس غافل عجیبی بهم میگه ...کاری میکنه باور کنم که ممکنه لب ساحل 5 صبح یکی از قشنگ ترین خاطرات زندگیم بشه ... نمی دونم فقط حس میکنم :)
وسایل اماده میکنم یه نگاهی به خودم میندازم شبیه چوب لباسی شدم که ازش کیف اویزونه بهتر نگاه میکنم یه کوله پشتی که کتابهای مدرسه توشه یع ساک بزرگ که کتابهای کمک درسی درسی برنامه امروزم توشه کیف لبتاب تو دستمه و یه کیف استوانه ای کوچولو که همیشه بشکه ی ابمو توش میزارم از گردنم اویزونه نمی تونم جلوی قهقهه هامو بگیرم
هوا چقدر قشنگه ملایم و لطیف از اون کلمه های ساده ای که نمی دونم فقط بگیم هوا خیلی دوست داشتنیه ....
به قول تئودور داخل کتاب جایی که عاشق بودیم باید کلمه دوست داشتنی بیشتر دوست داشته باشیم ..
خب وسایلی که حمل کردم واقعا سنگین بود به رسم همیشه رفتم دنبال بهار * بعد نیم ساعت پیاده روی خسته کننده با اون وسایل سنگین رسیدیم مدرسع تقریبا دستامو حس نمیکنم اما باور کنید پیاده روی لذت بخش بود سر صف می ایستیم حرفهای تکراری می شنویم میریم داخل زنگ اول فیزیک داشتیم حال ارامم خوب نبود اینو فهمیده بودم اما انگار نمی خواستم باور کنم می خواستم خودمو گول بزنم دانش اموز خوبی بودم زنگ تفریح حرف زدیم زنگ بعد زیست داشتیم بچه ها داشتن از معلم های قبلی برای معلم زیست میگفتن که حس کردم دارم خفه میشم زدم بیرون ....
برگشتم همه ساکت بودند معلم از روش تدریسش گفت و اینکه ماه می تونیم کنفرانس بدیم دستم رفت بالا من کنفرانس میدم جلسه ی بعد به عبارتی جلسه ی اول تدریس خیلی احمقانه است اما پشیمون نیستم زنگ تفریح یکی از دوستای قدیمیم می خواست حرف بزنیم پس رفتیم بیرون رفتیم سمت پاتوق اونجا بود که همه چی برام سیاه شد چشام چیزی که میدید باور نمی کرد اون دوتا درخت تنومند کهنسال که باغچه رو با برگ های خشکشون فرش کرده بودند اون دوتایی که از ما در برابر نور خورشید حفاظت کردن اره همون دوتا درخت همونی که من بخاطرش با نهال * دعوا کردم قطع شده بودند ...
دیگه اونجا نبودن دنیا سیاه شد و فقط دویدم و دویدم و دویدم تا به ارام رسیدم فقط اون می دونه چطوری ارومم کنه....
یه چیزی بگم کنار اون ساقه ی خشک قطع شده کلی شاخه سبز جونه زده بودند الانکه فکر میکنم با خودم میگم در نا امیدی بسی امید است و گر نباشد رنگ رویا به چه دل باید سپرد ؟!
هعی
زنگ اخر معلمعربی همون معلم پارسالمون اومد منو نشناخت و گفت خیلی عوض شدم ارام گفت خیلی خوشگل شدی لبخند زدم و گذشت ارامم فهمیدم فهمیدم ...
وقتی بهم گفتی الان هیچ چیزی حس نمیکنی ؟
حس میکردم اما ارامم من نمی زارم تو مدرسه حس های بد بیان بیرون چون حس بد منتقل میشه و من نمی خوام تحت هیچ شرایطی به تو و بچه های مثل و مثال حس بد منتقل کنم پس چرت و پرت تحویلت دادم درکم کن
گذشت بعد مدرسه رفتم کتابخونه الان یه پلاستیک کتاب هم به وسایلم اضافه شده رفتم و رفتم تا رسیدم فکر کنم شونه هام از کار افتادن به محض اینکه رسیدم شروع کردم به درس خوندن تا ساعت 5 ونیم و توی راه برگشت یکی از دخترای کلاس باهام قدم زد تا خونه البته که هیچ کدوم از کیف هارو بهش ندادم اما خیلی از حرف زدن باهاش لذت بردم اونم بهم گفت خیلی خوشگلی و خوش خنده :)
خدایی وقتی به ادما میگید خوشگل واقعا خوشگل میشن الان که رسیدم خونه از خستگی شونه هامو نمی تونم تکون بدم و دستام تاول زدن و بسته نمیشن اما این خستگی دوست دارم
پشت کنکوری بودن یعنی همین لذت خستگی ...
شبتون زیبا
#آنہباموهاۍمشکے
هدایت شده از زهـࢪا❥
سلام
چی شده؟
اها اصول خلاصه نویسی رو بلد نیستی؟
تو این کانال هست👌
فقط بزن رو لینک ویدیو میاد بالا😍😎
https://eitaa.com/fhcbgjf/2234