إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ .
يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ .
يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.
دخترا نوبت میرسه به
غافلگیری مون 😌❤️
-انشاءالله تحویل سال لایو و
پیام ویدیویی از حرم مطهر آقا امام رضا علیه السلام ❤️ داریم
سلامی دوباره☺️
عیدتونننن کلییییییی مبارک باشههه😍
اومدم ایتا دیدم یه عالمه پیام از تبریکای قشنگتون اومده😍🌸
❤️✨
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم مطهر آقا امام رضا علیه السلام ❤️
یادگاری ... !
حرم مطهر آقا امام رضا علیه السلام ❤️
بچه ها پرسیده بودین کدوم صحن هست؟
صحن باب الجوائج بود الان درست حضور ذهنی ندارم 😂☺️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم ویدیو لحظه تحویل سال 😍❤️
یادگاری ... !
اینم ویدیو لحظه تحویل سال 😍❤️
خب دخترا چون لحظه تحویل سال
آنتن نبود نشد براتون لایو بزارم
و اینم به ویدیو کوتاه
[جهتِ رفع دلتنگی :)♥️]
نائب الزیاره شما عزیزان هستیم
انشاءالله که از اول تا آخر سالجدید
براتون پر برکت و خوشی باشه☺️🦋
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ52
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_52
#جلد_4
••اسرا••
سکوت خونه با صدای کلید شکست و در باز شد.
با قیافه ی خسته و کلافه داخل اومد،زیرلب سلامی کرد و وارد اتاق شد ؛در اتاق رو بست!
در رو باز کردم و از لای در صداش کردم:
_رسول.
بدون اینکه نگاهم کنه جوابمو داد:_بله؟
همونطور مظلوم نگاهش میکردم:
_قهری؟
_نه.
_اگه نیستی بهم نگاه کن!
زیرچشمی نگاه گذرایی بهم انداخت و باهمون اخم های توهم گفت:
_قهر نیستم،ناراحتم!
_از دست من؟
_نه!
کلافه گفتم:
_خب درست جوابمو بده دیگه...از دست کی ناراحتی؟
_شاید از دست خودم!
لبخند مهربونی زدم و وارد اتاق شدم.
_یه چیزی بگم؟
کتش رو آویزون کرد و روی تخت نشست.
_بگو!
_اینجوری که نمیشه،باید اخماتو وا کنی!
نفس سنگینش رو آروم بیرون داد و اخمهاشو باز کرد.
_بگو اسرا خستهام
لبخندم پهن تر شد.
_تو باید دکتر بشی!
دوباره اخم کرد،اما اینبار از کنجکاوی!
ادامه دادم:
_از کجا فهمیدی تو بابا میشی؟
دیگه نه خبری از اخمهاش بود نه چهره ی کلافش!
_اسرا شوخی میکنی دیگه؟
خندیدم و با حرص گفتم:_نه نه!
_سر به سرم نزار اسرا واقعا خستهام
_ای بابا چرا باور نمیکنی؟
محکم گفت:
_اسرا
_رسول به خدا راست میگم،چرا فکر میکنی سر به سرت میزارم؟
_چون کارت همینه!
_خیلی بدجنسی.
به حالت قهر از اتاق خارج شدم؛سریع پشت سرم وارد هال شد.
_اسرا فکرم درگیره،فکرمو درگیرتر نکن!
برگه آزمایش رو توی دستم پنهانتر کردم. به سمتش برگشتم و گفتم:
_به جون خودمو قسم بخورم باور میکنی؟
_اینکارو نکن،بجاش برگه ی آزمایشو بده ببینم. جون تو ارزشمندتره
برگه رو توی دستش گذاشتم و ازش دور شدم.
سینی چایی رو با همون شیرینی هایی که برای جشن گرفته بودم رو به سمت هال بردم.
رسول روی مبل نشسته بود و دست به چونه به برگه خیره شده بود.
سینی رو جلوش گذاشتم و خودم روبهروش نشستم.
_شوکه شدی نه؟
_راستش نه زیاد!
_پس به چی فکر میکنی؟
به زور لبخندی زد و گفت:
_اول تو بگو،چجوری شد که رفتی آزمایش دادی؟
نگاهمو به برگه ی توی دستش دادم؛باصدای آرومی گفتم:
_بعد از اینکه رفتی اداره،رفتم بالا پیش عطیه!
فهمید ناراحتم ، پرسید چیشده...منم تیکه تیکه ماجرا رو براش تعریف کردم!
بهم حرفایی زد که واقعا آرامش رو هدیه داد.
حرفم رو قطع کرد:
_چه حرفایی؟دوست دارم منم بدونم!
_گفت،انقدر نگران نباشم...گفت خدا حواسش بهمون هست!
رسول باورت میشه؟ خودشم وقتی فهمید همین حس هارو،همین حرفها و نگرانی هارو داشت...اما نگفت،به هیچکسی نگفت!
تا اینکه برای یه سری کارهای آزمایش بچه میره بیمارستان یه نفر رو تو بیمارستان میبینه..
اون زن قبل از اینکه بچش به دنیا بیاد با عطیه حرف میزده! اصلا انگار نه انگار که بعد از زایمان میمیره.
به عطیه میگفت که دکترا گفتن این زایمان خیلی خطرناکه و ممکنه خودش از دنیا بره! اما همه چیز رو سپرد به خدا و رفت اتاقعمل!
کار عطیه هم چندساعتی طول میکشه، بعد از چندساعت هم مادر و هم بچه از اتاق عمل سالم بیرون میان!
نگرانی من بهجاست،اما نباید زیاد نگران باشم!
همه چیز دست خداست...همه چیزو به خودش میسپارم،هرطور که صلاحه انجام میده!
رسول که تا اونموقع فقط به حرفهام گوش میداد گفت:
_منم قبل از اینکه این حرفهارو بزنی،به آینده ی این بچه و قراره چه اتفاقی بیافته براش فکر میکردم!
نفس راحتی کشیدم و بعد با لبخند گفتم:
_شیرینی نمیخوری؟
با خنده گفت:
_آخ گفتی شیرینی،من انقدر تو اداره توی فکر بودم دوتا شیرینی از دست دادم.
با تعجب گفتم:
_دوتا؟
_اره،یکی برای زینب خانم اون یکی هم به مناسبت ازدواج فرشید و خواهرش!
چشمهام از تعجب گرد شده بود:
_آقافرشید با خواهرش عروسی کرده؟
بیشتر خندید و گفت:
_داستان ها داره،میخوای الان واست تعریف کنم؟
_نیمه شبه ولی خب جالبه واسم تعریف کن!
رسول شروع کرد به تعریف کردن،مثل اینکه داره یه پرونده رو توضیح میده تعریف میکرد و این برای خندیدن من بهانه شد!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:اربابقلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ53
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_53
#جلد_4
••داوود••
_داوود،یه لحظه گوش کن.
در رو باز کردم و محکم بهم کوبیدم.. از خونه خارج شدم و درحال بستن بند کفشهام بودم که اسما در رو باز کرد.
_ببین الان عصبی...
حرفش رو قطع کردم:
_فکر کنم این عصبانیت من خیلی بهجاست!
_به جا هست ولی حرفای منم گوش کن،شاید بهم حق بدی!
کلافه نگاهش کردم:
_بگو میشنوم.
به راهروی ساختمون اشاره کرد و گفت:
_اینجا؟
_خیله خب برو تو الان میام.
کفشهامو در آوردم و وارد خونه شدم.
_بگو میشنوم!
_خب بشین اینجوری ایستادی معلومه نمیتونم چیزی بگم.
به سمت مبل رفتم و کلافه تر از قبل گفتم:
_خب بگو اسما
کنارم نشست.
_منم خیلی دوست دارم عروسی بگیریم،اما فعلا...
نگاهش رو از صورتم برداشت و به زمین چشم دوخت:
_فعلا نمیخوام عروسی بگیریم...یعنی اصلا نمیخوام عروسی بگیریم!
_چرا اسما؟ اینهمه صبر کردیم،تقریبا یه ساله که نامزدیم! این کافی نیست؟نباید زودتر بریم سر خونه زندگیمون؟...
_منظور من این نیست که بازهم تو عقد و نامزدی باشیم
کنجکاو نگاهش کردم؛ادامه داد:
_فقط یه جشن کوچیک،مثل جشن عقدمون باشه
نمیخوام خرج عروسی داشته باشیم!
با لحن آرومی گفتم:
_ما که به اندازه ی کافی پس انداز داریم برای عروسی قربونت برم!
_آره خداروشکر...اما میخواستم یه کاری کنم؛گفتم اول با تو مشورت بگیرم بعد به بابام بدم.
_چی؟
_یه دوستی دارم تو دانشگاه باهم آشنا شده بودیم،بعدا که از ماموریت برگشتیم این دوستم عقد کرده بود اونم به سختی،حتی بخواطر مشکلات مالی نتونستن فامیلهای نزدیکشونو دعوت کنن برای عقد؛وقتی باهام درد و دل میکرد میگفت اگه برای عروسی دعوت نکنیم خیلی بد میشه ممکنه خیلها از دستمون ناراحت بشن! ولی خب واقعا دستشون خالیه...
من به یه ترفندی...یا بهتره بگم یه دروغ مصلحتی گفتم تو فلان مسابقه ثبت نامت کردم و برنده شدی! اول باور نمیکرد ، مجبور شدم سند جعلی درست کنم. خواستم اول از تو رضایت بگیرم برای این کار بعدشم خودمون یه جشن کوچیک میگیرم و بعدهم میریم سر خونه زندگیمون!
از تعجب اینکه دست به چه کارهایی زده چشمهام گرد شده بود؛بعد از چندثانیه به خودم اومدم و لبخندی زدم:
_چرا از همون اول نگفتی که انقدر دردسر کشیدی!
من که پایهام فقط از حاجی هم باید اجازه بگیریم
خوشحال گفت:
_جدی میگی؟
_اره جدی میگم!
_اول که عصبی شدی گفتم هیچی اسما بیچاره شدی باید بری به محیا همه چی رو اعتراف کنی
بعد فهمیدم اشتباه متوجه شدی!
خندیدم و ضربه ی آرومی روی نوک بینیش وارد کردم:
_خوشم میاد از کار خیر دریغ نمیکنیا!
مثل خودم خندید و کار من رو تکرار کرد:
_از شما یاد گرفتم.
گوشی رو سمتم گرفت:
_زنگ بزنم به بابام؟
_آره حتما،سلام منم بهش برسون!
باشه ای گفت و از کنارم بلند شد. مکالمه ی اسما با پدرش رو از فاصله ی ۱۰ کیلومتری هم میشد تشخیص داد!.
همینطور که کنجکاو به صحبتهاش گوش میدادم تلفنم زنگ خورد،به صفحه ی گوشی نگاهی انداختم،سعید بود...تلفن رو سمت گوشم بردم:
_جانم سعید؟
_سلام داوود میتونی یه ماموریت دوساعته بری؟
_امروز؟
_آره...
کمی فکر کردم و به در اتاقی که اسما داخلش بود نگاهی انداختم:
_باشه...امم...کی هست؟
_ساعت ۵!
_خیله خب میام.
نگاهی به ساعتم انداختم،ساعت ۴ و ربع بود!
فکر کنم حالا حالاها طول بکشه تا اسما از داخل اتاق بیرون بیاد.
کاغذ یادداشت رو برداشتم و متنی رو نوشتم و کنار در چسبوندم.
شاخه گلی که داخل گلدون بود رو هم کنار متن آویزون کردم!
وسایلم رو جمع کردم و به طرف اداره حرکت کردم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:اربابقلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ54
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_54
#جلد_4
••سعید••
با اومدن داوود تقریبا همه چیز حاضر بود برای ماموریت!
مثل همیشه پر انرژی سمتمون اومد و بلند سلام کرد. جوابشو با لبخند دادم و منتظر آقا محمد ایستادیم .
داوود گفت:
_سعید یه چیزی بپرسم؟
_جان؟
_میگم، همسرت ناراحت نشد روزای اول زندگیتون ول کردی اومدی ماموریت؟آخه من و اسما همکاریم و این دلهره وجود نداشته.
لبخندی زد و نگاهی بهم انداخت:
_باهاش حرف زدم که داره زن چه کسی میشه و شرایط شغلیش چجوریه.
طبیعیه نگران باشه ولی وقتی دو طرف همدیگه رو درک کنن این چیزا ناراحتی نداره!
سرم رو به تایید حرفش تکون دادم:
_قبول دارم.
رسول سرحال وارد اداره شد.
_سلام به همه ی بچه های پرتلاش سایت چطورین؟
داوود ابروهاشو بالا داد و گفت:
_والا ما که خوبیم ولی انگار تو عالی هستی !
رسول خودش رو جمع و جور تر کرد و گفت:
_من همیشه عالی بودم.
_باش ماهم باور کردیم، انگار یادمون نیست دیروز انقدر پکر بودی که از اداره زدی بیرون!
برو بابایی نثار داوود کرد و پشت سیستم نشست.
به پهلوی داوود ضربه ی آرومی وارد کردم و با تن صدای کمی گفتم:
_سر به سرش نذار خب...نمیبینی حالش خوبه میخوای مثل دیروز بشه؟
_عه من چیکار کنم خودش جنبه نداره.
چشم غره ای بهش رفتم که با اومدن آقا محمد مکالممون تموم شد.
آقا محمد با چشمهای قرمز سمتمون اومد به احترامش ایستادیم و سلام کردیم. لحن آقا محمد بشدت خسته بود ولی سعی میکرد پرانرژی باشه:
_سلام بچه ها، داوود و سعید حاضرین؟
هردو باهم گفتیم:
_بله
_خیله خب رسول تو چی؟
رسول هم مثل ما گفت:
_بله آقا
_خب پس یاعلی!
وسایل رو روی شونهام انداختم و به سمت کاروان سفید رنگ حرکت کردیم.
سوار ماشین شدیم و به حسین آقا سلام کردیم!
بعد از چند دقیقه به سمت مقصد حرکت کردیم.
پشت کوچه ای که قرار بود باند رو دستگیر کنیم مستقر شدیم.
آقا محمد باما ارتباط برقرار کرد:
_سعید رسیدین؟
_بله آقا الان تو موقعیتیم
_خب، خوب دقت کنین کسی زد نزنه بهتون...نیم ساعت دیگه از خونه خارج میشه!
_چشم آقا.
دستور آقا محمد رو اجرا کردیم و طوری که خیلی سر و صدا نکنه دستگیری رو شروع کردیم!
《بعد از اتمام ماموریت》
بانداژ رو دور بازوی داوود میپیچیدم که فریادش بلند شد!
کلافه گفتم:
_ای بابا تو که انقدر نازک نارنجی نبودی!
_خب درد داره.
_بایدم درد داشته باشه؛انقدر توی این منطقه ی بدنت تیر خورده کم مونده دستت از کار بیافته ها.
_وا چی میگی؟ فقط سه بار تیر خورده تو بازوم!
_فکر میکنی سه تا تیر کمه؟
بانداژ رو محکمتر بستم و بلند شدم.
_پاشو برو خونتون!
_سعید،اسما منو اینجوری ببینه کار نیمه تموم اونارو تموم میکنه ها
بالحن خنده داری گفتم:
_دم آبجی گرم یه خسته نباشی از طرف من بهش بگو!
_باشه آقا سعید دارم برات.
اینو که گفت در با شتاب باز شد!
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:اربابقلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ55
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_55
#جلد_4
••محمد••
با چشمهای قرمز شده از خستگی وارد خونه شدم.
زینب آروم خوابیده بود و عطیه کنارش روی مبل خوابش برده بود.
نفس سنگینی کشیدم و کنار عطیه نشستم و با دستم تکونش دادم تا بیدار بشه:
_عطیه،بلند شو برو سرجات بخواب!
کم کم چشمهاشو باز کرد .
روی مبل نشست و بهم نگاه کرد:
_سلام!
لبخندی زدم و جوابشو دادم.
گفت:
_توام برو بخواب خسته شدی!
_خسته که...یه چیزی از خستگیم گذشته! امروز ماموریت هم داشتیم خیلی سعی کردم چشمهام گرم خواب نشه!
_الهی ... دیشب خیلی اذیتت کرد؟
با نگاهم حرفشو تایید کردم:
_آره..خیلی گریه میکرد!
_شرمندهام.
_چرا شرمنده؟
_دیگه تنهات نمیزارم،دیشبم مجبور شدم برم دکتر!
_نه بابا این چه حرفیه.
لبخندی زد و گفت:
_بازم زحمت کشیدی
نگاهم رو به زینب دادم که آروم خوابیده بود:
_واسه زینب خاتون کار ما رحمته رحمت
به شوخی گفت:
_عه از همین الان لوسش نکنا
_حسودیت میشه؟
_نه خیرم؛واسه خودت میگم پسفردا که لوس بشه دیگه نمیتونی جمعش کنیا!
زینب با گریه از خواب بیدار شد؛من و عطیه همزمان بهم نگاه کردیم؛ از نگاهمونهم میشد فهمید بدبخت شدیم!
با همون لحن خسته گفت:
_مامانجان همین الان خوابیدی که چرا باز بیدار شدی؟
زینب رو به بغل گرفت و ایستاد.
راه میرفت و لالایی میخوند تا شاید خوابش ببره!
اما فقط گریه میکرد و دست و پا میزد.
شیشه ی شیرش رو تکون دادم و سمت دهنش بردم...اما هیچی نخورد و گریه کرد.
عطیه همونطور که زینب رو تکون میداد تا آروم بشه رو به من گفت:
_تازه عوضش کردم ! چرا داره گریه میکنه آخه !؟
بچه رو سمتم گرفت و ادامه داد:
_زحمت لالایی رو تو بکش... فقط خستهاس میدونم!
دستهامو به بالا گرفتم و گفتم:
_اصلا فکرشم نکن؛هرکاری بگی میکنم بجز لالایی بچه!
خندید و با لحن پیروزی گفت:
_عه فرمانده ! مگه نگفتی هرکاری واسه زینب خاتون بکنی رحمته؟ دیدی گفتم لوس میشه؟
حالا یه رحمتی بکن و براش لالایی بخون!
از دست عطیه فرار میکردم اما اون همچنان دنبالم میدوید.
خنده زینب باعث شد هردو سرجاهامون بایستیم!
همینکه ایستادیم ساکت شد!
عطیه رو به من گفت:
_محمد بدو تا گریه نکرده
منظورشو گرفتم و به همون روال چنددقیقه قبل دویدم و عطیه هم دنبالم !
بلاخره بعد از نیم ساعت دویدن زینب خوابش برد.
هردو نفس زنان روی مبل نشستیم !
عطیه آروم زینب رو روی رختخوابش خوابوند .
رو به عطیه گفتم:
_این بچه عاشق هیجانه ها! بعید نیست پسفردا که بزرگ شد در رابطه با شغلش مخالفت داشته باشیم
همونطور که نفس نفس میزد گفت:
_هرچی صلاحه؛فعلا که قلق زینب دستمون اومده
بعد از چند دقیقه حرف زدن با عطیه نمیدونم چیشد که چشمهام کم کم گرم شدن ک به خواب رفتم
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده: اربابقلم @Roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
🌱✨
『زیبایی از دست رفته』
#ᴘᴀʀᴛ56
#ᴊᴇʟᴅ4
#پارت_56
#جلد_4
••اسرا••
_دستت دردنکنه رسول زیتونها خیلی خوشمزه بودن.
رسول نفس راحتی کشید و گفت:
_سیر شدی الحمدالله؟
اول خندیدم؛بعد با ناراحتی گفتم:
_الهی بمیرم خسته شدی انقدر رفتی و برگشتی؟
به خودش با دست اشاره ای کرد و گفت:
_بنظرت غیر از اینه؟
_عوضش بچت سالم میمونه!
با تیکه گفت:
_بچم؟ یا مادر بچم!؟
لبهامو به پایین دادم و گفتم:
_یعنی فقط بچت واست مهمه دیگه!؟
با شوخی گفت:
_مهم که ... مگه پروندهاس که مهم باشه؟ عاشق هردوشونم
اداشو درآوردم و گفتم:
_باش تو خوبی.
_وا !
_وا نداره که..قشنگ گفتی مهم نیستیم فقط دوسمون داری!
_عه اسرا شوخی کردما.
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم:
_من الان تو موقعیتی هستم که با شوخیاتم گریم بگیره
_لا اله الا الله
به حالت قهر بلند شد و وارد اتاق شدم.
خودم میدونم زیاده روی کردم اما باید واسه ی بابای آینده درس بشه.
چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در اومد!
زیرلب گفتم:
_یعنی رفت!؟
در اتاق رو باز کردم و نگاهی به هال انداختم.
رسول نبود!
با نگرانی ناخنامو جویدم!
_اخ یعنی خیلی زیاده روی کردم !
وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم و همینطور با خودم صحبت میکردم.
دوباره صدای در اومد.
این دفعه حرفی نزدم و ساکت موندم!
رسول تقه ای به در زد.
پشت به در نشستم و با همون لحنی که ازش دلخوری میبارید گفتم:
_بیا تو
رسول وارد شد و پشتم نشست؛آروم گفت:
_نمیخوای برگردی سمتم؟
نگاهی بهش انداختم ولی سریع برگشتم.
یه ظرف پر از زیتون جلوم گرفت و گفت:
_آشتی؟
لبخندم از اون پهن تر نمیشد..به سمتش برگشتم و زیتونهارو گرفتم.
_باشه بخشیدم.
با خنده گفت:
_صاحب مغازه دیگه طاقت نیاورد پرسید آقا خبریه؟
مثل خودش خندیدم و گفتم:
_خب چی گفتی؟
_گفتم نه والا خبری جز سلامتی ندارم! بعد با احترام پرتم کرد بیرون!
رو به بچه گفتم:
_مامان شما خصلتهای بد بابارسول رو یاد نگیریا
بجاش مهربونیاشو یاد بگیر !
_خداروشکر من تو موقعیتی نیستم که با شوخیات ناراحت بشم.
این دفعه از خنده ریسه رفتم.
با تاسف سری تکون داد و گفت:
_خیلی شخصیت عجیبی داری؛امیدوارم تو این مورد بچه به تو نره!
با خجالت گفتم:
_یه چیزی بگم؟
_بگو!
_راستش من اصلا از اون حرفت ناراحت نشدم؛یعنی شدما...ولی اونقدری نبود که قهر کنم!
میخواستم ببینم چیکار میکنی.
لبخندش کش اومد و گفت:
_من اگه تورو نشناسم که رسول نیستم !
باز دوباره رو به بچه گفتم:
_عزیزم بابایی شوخی میکنه ها...یهسری رفتارایی دارم که نتونسته کشفشون کنه
میخواد جلو تو کم نیاره
_عه ؟!
حق به جانب گفتم:
_بله
ظرف رو گرفتم و شروع به خوردن کردم. رسول گفت:
_باشه پس...کشفت میکنم اسرار های سری!
_عه رسول!
_عه نداره.
ظرف رو روبهش گرفتم و گفتم:
_حالا میبینیم؛زیتون نمیخوری؟
دستشو به سمت زیتونها برد و گفت:
_والا اونجوری که تو میخوری منم هوس کردم.
چندتا زیتون برداشت و سمت دهنش برد.
خمیازه ای کشید که متوجه شدم خیلی خسته شده.
_رسول خسته شدی؟
_آره خیلی امروزم ماموریت داشتیم. باید امروز دستگیرشون میکردیم!
به تخت اشاره کردم و گفتم:
_خب بگیر بخواب من یه فکری برای شام میکنم.
از روی تخت بلند شد و گفت:
_اصلا! خودم شام درست میکنم
_رسول کلکل نکنا ! هنوز اونقدری نیست که نتونم کار نکنم که !
برای اینکه دوباره بحث نکنه بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
نویسنده:اربابقلم @Roomanzibaee