eitaa logo
یادگاری .‌.. !
482 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
چه قشنگه : بری حرم آقا هرگز دست خالی بر نمیگردی :))
_Hamed Zamani Ft Abdolreza Helali - Emam Reza1 (128).mp3
6.01M
دعاۍ مادرم بوده که منم امام رضایۍ شدم❤️
فداۍ ِ خنکی سنگ‌ھای‌ مرمر حرم‌ت❤️
ضامن ڪه رضا باشد من آهوی دربندم آقا بطلب حتما کم میکند از دردم ...
مشهدی که نشدیم تنها آرزومون خادم شدن تو حرمته آقا میدونم لیاقت اینکارو ندارم در آینده ولی ... ولی آقا .. :)
[﷽♥️] 🌥🍒 <🎈💫> حضرت رسول اڪرم می فرمایند: ڪمیاب‌ترین چیز در آخرالزمان برادرے قابل اعتماد یا درهمی حلال است! 🔗💕 • • . @roomanzibaee
[﷽♥️] Ꮺــیدانہ🥀📿 شهادت پایان نیست؛آغاز است! شهید آوینی🕊 • • . シ︎🔗🌸@roomanzibaee
یادگاری .‌.. !
[﷽♥️] #شـــᏪــیدانہ🥀📿 شهادت پایان نیست؛آغاز است! شهید آوینی🕊 • • . シ︎🔗🌸@roomanzibaee
شب عمـلیات بود حاج اسماعیل حق گو بہ علے مسگری گفت : ببین تیربارچے چہ ذکرے میگہ کہ اینطور استوار جلوے تیرو ترکش ایستاده✌️🏼 و اصلا ترسے بہ دلش راه نمیده نزدیكِ تیربارچے شد و دید داره با خودش زمزمہ میکنہ : دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،.. (آهنگ پلنگ صورتے!)😂😐
[﷽♥️] 🍓🌻 اینجا‌ ایرانه و دورم از کربلا🖇♥️ • • . 🕊|@roomanzibaee
[﷽♥️] 🗞🔗 ما همہ‌عشــــاق و او دلبــر شود💕 او تولد یافـــت تا رهبر شود💚🍃 • • . @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ71 #ᴊᴇʟᴅ4 ••محمد•• نگاه کلی به بچه های دور و برم انداختم. همشون سرهاشون پایین بود و حرف نمیزدن ! با فریاد گفتم: _این چه کاری بود شماها کردین؟ از فریادم به خوشون جمع شدن. یگانه به گریه افتاد، به تبعیت از یگانه، فائزه هم اشکش دراومد. لحنم کمی آرومتر شد. ادامه دادم: _خب اگه من تو ماموریت نبودم و نمیدیدمتون میدونین الان چه حال و روزی داشتیم؟ میدونستین اون دختره میتونست با تفنگ بهتون شلیک کنه؟ رو به امیرحسین و زینب گفتم: _شماها چرا کارای بچگانه انجام میدین؟ امیرحسین جلو اومد و گفت: _محمد آقا، من معذرت میخوام...من نفهمی کردم...بخدا...بخدا من و زینب خانم واسه ی اولین بار بود این دختره رو میدیدیم،اگه چندکلام بیشتر باهاش صحبت میکردم میفهمیدم که چجور آدمیه و ... دستمو به حالت سکوت بالا آوردم و رو به ارسلان که دستهاشو سپر صورتش کرده بود و روی مبل نشسته بود نگاه کردم. با عصبانیت سمتش رفتم و گفتم : _توچی؟ تو چرا دوبار با کسی که نمیشناسیش قرار میزاری؟ یعنی فکر نکردی غیر از تو میتونسته با کسی دیگه ارتباط بگیره؟ ارسلان دستهاشو از روی چشمهاش برداشت. جای سیلی که بهش زده بودم هنوز روی صورتش بود. عطیه به سمتم اومد و بازومو گرفت که نتونم دوباره بهش سیلی بزنم. ارسلان بلند شد. بازومو از توی دستهای عطیه رها کردم و توی یک قدمی پسری ایستادم که برای اولین بار به صورتش سیلی زده بودم ! در یک حرکت ناگهانی دستمو گرفت و بوسید. با بغض گفت: _من اشتباه کردم،تاوانش رو هرجوری باشه پس میدم . نفس سنگینی کشیدم و اغوشم رو براش باز کردم. _نمیخواد بابا...خودم ته و توش رو درآوردم...فقط برای ضربه زدن به من به شماها نزدیک شدن. نشستم و رو به بچه ها گفتم : _قبلا هم بهتون گفته بودم، هم من هم رسول توی یک کاری هستیم که ممکنه هر سوءقصدی رو در نظر گرفته باشن. عقد شما دوتاهم نزدیکه،باید مواظب رفت و آمدهای توی مراسم باشیم !‌ همه معذرت خواهی کردن و بلند شدن. امیرحسین به سمتم اومد: _آقا محمد،میشه بچه هارو ببرم بیرون یه هوایی عوض کنن بیان...آخه رنگ همشون از اون تیراندازی پریده! _بچه ها یا زینب؟ صورتش سرخ شد ولی مصمم گفت: _همه ی بچه ها... _خیله خب. حاضربشین جای دوریم نرین. ممکنه باز برای تلافی و اینا... _بله چشم. _خیلی مراقب باش رسول. کمی مکث کردم و جملم رو درست کردم: _چیز...ببخشید امیرحسین. تشکری کرد و رفت سمت اتاق بچه ها تا بهشون خبر بده. بعد از چنددقیقه همشون حاضر و از خداخواسته جلوی در ایستاده بودن. بعد از رفتنشون رسول داخل اومد. _آقا محمد چیشده؟ یاد اشتباهی که کرده بودم افتادم و خندم گرفت. سلام کردم و رو بهش گفتم : _بیا بشین اینجا نشست رو به روی من. با خنده گفتم: _رسول، انقدر که من رو آقا محمد صدام زدی امیرحسین رو جای تو اشتباه گرفتم...یه لحظه ناخودآگاه حس کردم پرونده تو دستمه و تو داری برای انجام کاری میری ماموریت ! هردومون زدیم زیر خنده. کمی بعد رنگ نگاه رسول تغیر کرد: _محمد چیشده؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _یه دختره که خودش رو نرگس جا زده اتفاقی به ارسلان میخوره. دختره گریه میکرده و ارسلان هم میخواد بهش کمک کنه،غافل از اینکه همه ی اینا برنامه ریزی شده بود...ارسلان باهاش حرف میزنه اونم داستان زندگی من درآوردیش رو تعریف میکنه. ارسلان دلش میسوزه، بچم میخواسته به دختره کمک کنه. بعد یه مشت بچه دورهم جمع میشن تصمیم میگیرن برن اون کافه تا یکم از درد اون دختر رو تسکین بدن بعد بیارنش پیش ما. اون پرونده ی هفته ی پیش که خودت رفته بودی و استعلام گرفته بودیو یادته؟ _آره _آدرس کافش کجا بود؟ _خیابان فردوسی بود _دقیقا تو همون کافه قرار گذاشته بودن. اون پرونده مال این دختره بود...میخواسته بچه هارو گروگان بگیره تا ما اطلاعات نفتکش های دزد کشورهای استعمارگر رو بدیم تا با خیال خودشون آزادش کنن ! رسول چندلحظه سکوت کرد. میدونستم از این خبر شوک شده. برای اینکه آرومش کنم با لبخند گفتم: _به خیر گذشت. یادت باشه یه صدقه بدیم ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ @roomanzibaee ارباب قلم-
سلام علیکم روز بخیر .
سوره یونس | 107
راز سربلندی جمهوری اسلامی در مقابل همه حوادث ایستادگی و نهراسیدن از دشمن است -مقام‌معظم‌رھبرۍ 🌸✨