یادگاری ... !
لحظهی آخرمان اول مجنونی ِماست ؛
"یَرَنی" لذت مرگ است به لبخند علی ..(:✨☘
یادگاری ... !
بغض:)*
برایهمهکساییکهفرداکنکوردارنآرزویموفقیتدارم..(:❤️
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
014-Namahang-mast-najaf-Haeri-www.ziaossalehin.ir-AF01-720p.mp3
2.11M
• علیعلیمولا😌🎈؛
- - - - - - •✿• - - - - - - -
¦🎙⃟📸¦ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴
‹'@faragh8⸾⸾••𑁍••فـٖࢪاݟِ›
یادگاری ... !
• علیعلیمولا😌🎈؛ - - - - - - •✿• - - - - - - - ¦🎙⃟📸¦ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‹'@faragh8⸾⸾••𑁍••فـٖࢪاݟِ›
خیلیییعاشقشمخدایااا.😍💚
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🎥♥️⸾⸾ #اݩــجُمـٖنفـٖࢪاݟِ›
‹🎥♥️⸾⸾خـٰالقاثر↜جوئِل›
- - - - - - •✿• - - - - - - -
¦🎙⃟📸¦ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴
‹'@faragh8⸾⸾••𑁍••فـٖࢪاݟِ›
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_شصت_هفت
بعد از کلی گشت و گذار میانِ
کوچهپسکوچههایِ
کربلا ،
به همان محلِ اسکان رسیدیم .
از شدتِ خستگی
حتی از حامد هم خداحافظی نکردم
وَ به قسمتِ بانوان پناه بردم و
طولی نکشید که چشمهایم گرمِ خواب شد ؛
باصدایِ بسته شدن دَر چشمهایم ، باز شد.
مادرجون بالایِ سرم با لبخند نشسته بود .
به احترامش ایستادم و گفتم :
_ مادرجون شما کِی اومدید ؟
لبخندش هنوز حفظ شده بود و این
برایم عجیب بود :
_ تو کِی خوابیدی که الآن بیدار شدی ؟
نگاهی به ساعتم انداختم و چشمهایم گِرد شد ، بیشتر از ۱۰ ساعتِ که خوابیدم !
ادامه داد :
_ حامد بیرون منتظرتِ .
کامل نشستم و با تعجب گفتم :
_ از خیلیوقتِ ؟
_ نه عزیزم ، بلند شو برو بیرون ببین
چیکارت داره ؟.
از حرفش ، پیروی کردم و بلند شدم .
حامد پشت به من و با چیزی تویِ
دستش ، آروم رویِ زمین با پاهایش میکوبید.
با صدایم ، پا کوبیدنش قطع شد .
به سمتم برگشت و اولین چیزی که
توجهم را جلب کرد ، چادر سفید رنگ بود !
با نگاهم از او سوالهایی پرسیدم که حالا
باید با زبانش ، به من پاسخ میداد :
_ سلام ، خوبی ؟
_ سلام . آره خوبم فقط خسته بودم ..
چادر سفید رو به طرفم گرفت .
_ بپوش بریم حرم !
_ حامد من که چادر مشکی دارم .
لبخندش عمیقتر شد .
_ مادرم رضایت داده تویِ حرم ، عقد
موقت بخونیم ؛ تا محرم باشیم .
خوشحال شدم ولی نه به اندازه ی عروسیِ
خودمون .
لبخندی زدم و گفتم :
_ چقدر خوب !
با تعجب گفت :
_ خوشحال نشدی ؟
_ نهاینکه خوشحال نباشم ، اما
من وقتی خوشحالم که کامل ، خودم رو
سهمِ خودت بدونم .
تو با تمدید این محرمیت من رو بدست
نیاوردی که ! آوردی ؟
_ میدونم چی میگی ولی شرایط الان فرق داره ...
_ آره حامد میدونم که ما عزاداریم .
ولی من جوابِ سوالت رو دادم .
خوشحالم که قراره همچنان بههم محرم باشیم . ولی من قرار نیست که دیگه توی خونهی تو بمونم .
چشمهاش گرد شد و پرسید :
_ یعنی چی ؟
_ من میخوام برگردم به همون خونه ی قدیمیکه از بچگی توش بزرگ شدم ، اون دوتا هم که نیستن . بهنظرم صلاح نیست که
دونفر آدمی که باهم قصد ازدواج دارن ولی هنوز ، بههم محرمیت کامل ندارن توی یک خونه بخوآبن نه ؟
_ مگه از قبل از این مشکلی پیش اومده که ...
_ نه ولی در آینده شاید مشکل پیش بیاد .
_ چرا ؟
_ چون ما قبلا قصد ازدواج نداشتیم ولی حالا داریم .
سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد که معنایش تسلیم بود .
لبخند را مهمانِ لبانم کردم و دستش را گرفتم:
_ من اینچیزهارو از تو یاد گرفتم .
همین تویی که هنوز دو روز قرارِ محرم باشیم ولی سرت رو پایین میاندازی تا کمتر باهام
چشمتوچشم بشی .
سرش رو بالا گرفت و لبخند زد .
گفت :
_ قول میدم ، برایت یه زندگی خوب بسازم.
نفسم رو با آه بیرون دادم :
_ قول بده باهم بسازیم .
همونطور که دستانم قفلِ دستانش بود ، صدایِ مادرجون آمد :
_ دخترم چرا نمیرین پس ؟
نگاهم رو به چشمانِ نگران اما خوشحالِ
مادرجون دادم .
_ ما منتظر شماییم که بیاین .
_ دیگه چرا من ؟
_ مادرجون ما بزرگتر میخوایم برایِ
عقدمون ، هرچند موقت .
صدایش خوشحال شد :
_ باشه پس میرم تا حاضر بشم .
رو به حامد که نگاهم میکرد گفتم :
_ قاسم و آسیه نمیان ؟
_ هنوز حرمهستند .
سرم رو پایین انداختم و ناراحت گفتم :
_ همهچیز قاطی شد
_ زندگی همینِ دیگه ، اشک و لبخندش
باهم قاطیِ .
•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، خیییر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_شصت_هشت
رو به حرم نشسته بودیم .
نمیدونم ، حامد کی وقت کرده اینهمه
تدارکاتِ سفرهی عقد ببینه .
به شِکوه* های منم توجهی نکرد و در مقابل همه ی غر زدنهام گفت :
_ مگه چندبار میشه عقد کرد اونم توی حرم امام حسین .
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
_ والا ما که قرارِ سهبار عقد کنیم .
خندید و گونهم رو کشید :
_ غر نزن !
بلاخره عاقد ، عقد رو خوند.
به مدت سهماه دیگه ...
با گفتنِ قبلتُ ، حامد خیالش راحت شد.
به آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت :
_ خب راضیه خانم ، کلا نمیتونی از دستم در بِری .
متعجب گفتم :
_ من ؟
_ بله خودِ شما ...
_چطور ؟
_ همیشه از زیر ابراز علاقهی من نسبت به خودت در میرفتی ، گفتم الانِکه پشیمون
بشی ؛
خندیدم و گفتم :
_ خب اینا همه از ناز کردن دختراست دیگه .
خندید و چیزی نگفت .
اما ادامه دادم :
_ ولی جدا از شوخی من اونموقعها
اصلا حواسم بهت نبود .
سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ چطور ؟
_ همش سادگی . .
به فکر معین بودم و البته آیندهم که قرارِ
چی بشه .
_ الان دیگه نگران نباش .
سوالی نگاهش کردم که گفت :
_ قرارِ آیندتُ بسازی
به سفره ی عقد اشاره کردم :
_ بله بله ، دارم میسازم
خندید و گفت :
_ نه عزیزم ، منظورم آیندهی شغلی و تحصیلیت هست .
لبخند ملیحی روی لبهام نشست .
_ راستی استاد گفته بود ، هفته ی بعد سهشنبه برم دانشگاه .
صدایی از پشتِ سرمون ، هردومون رو ساکت کرد ؛ آسیه گفت :
_ شما دوتا وقت گیر آوردین .
به عکاسِ نگاه کنین ازتون داره عکس میگیره .
هردو ناچار به عکاس نگاه کردیم .
نگاهم روی عکسِ
مهدی و لیلا ثابت موند ؛
اشک توی چشمهام جمع شد که
حامد گفت :
_ الآن ، حواسشون به ما هست .
به حرمِ زرین رنگ ، نگاهم رو گره دادم.
هیچوقت مثلِ الآن ، از دیدنش
لذت نبرده بودم .
با اینکه کلِ دیروز ، صرفِ
نگاهِ حرم شد .
اما امروز که حالم خوبه دوست دارم
یه دعایی کنم ، خود امام حسین
میتونه برآوردهش کنه ...
_ من چیزی جز خوشبختی ازت نمیخوام
تو که خودت داستان زندگی منُ بهتر از هرکسی میدونی ،
میدونی که چقدر بدبخت و بیچاره بودم
از این به بعد خوشبختم کن .
_ تویِ دلواپسیهام ، تورو صدا نکنم
چه کنم ؟
میونِ بیکسی ها تروصدا نکنم چه کنم ؟
چشمهام رو بستم و به نوحهای که همسرم ، میخواند گوش کردم .
*شکوه:شکایت
°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم، @film_Nevis
کپی ، لاااا لااا
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》
#پارت_شصت_نه
_ به چی فکر میکنی ؟
با صدایِ حامد ، نگاه از
مُهر بر رویِ سجادهام برداشتم .
به چشمهاش که منتظر نگاهم میکرد
چشمدوختم ؛
لبخندی زدم و گفتم :
_ به روزهایِ سختی که بهمون گذشت .
لبخندی به صورتم زد و گفت :
_ به روزهای خوبِ زندگیمون فکر کن ،
بچه اذیت میشه اگه ناراحت بشی .
لبخندم عمیقتر شد و دستم رو رویِ
بچهای که هنوز ، ماهیتش معلوم نیست ، نوازش وار کشیدم .
در همون حالوهوا بودیم که ،
تلوزیون اخباری رو پخش کرد که
اعتراضات و کشتارِ مردمی رو که اخیرا
پیش اومده ، نشون میداد.
غمگین نگاهم روی تلوزیون ثابت مونده بود که حامد با کنترل ، خاموش کرد .
معترض بهش نگاه کردم ولی اون بی تفاوت سجادهش رو جمع کرد .
گفت :
_ راضیه ، پدر و مادرت زنگ زدن گفتن امشب بریم خونهشون ...
از اینکه پدر و مادرم ، برای اولین بار
دعوتمون کرده بودن خوشحال شدم .
اینکه حامد تونستهبود با همکارانش ،
پدر و مادرم رو پیدا کنه و پیگیر بود
خیلی خوشحالترم کرد .
گفتم :
_ پس حاضر شو بریم دیر نشه .
باشهای گفت و به سمتِ اتاق مشترکمون رفت .
منم سجاده و چادرم رو جمع کردم
و به اتاق رفتم .
حامد درحالِ پوشیدن لباسِ سفید رنگی بود که برایش اتو زده بودم .
به کمد لباسها نگاهی انداختم .
لباسی که زیاد ضایع نباشه رو
انتخاب کردم .
با اینکه دو هفته از بارداریم میگذره
اما خجالت میکشم .
حامد متوجه ی انتخابم شد و
با لحنِ شیطنت آمیزی گفت :
_ خب خب ، امشب میخوام خودم
مادرزن و پدرزنم رو سوپرایز کنم .
به اعتراض گفتم :
_ حامد ! صحبت نمیکنیها ...
خندید و گفت :
_ خیلیخب عصبانی نشو برای بچهبده .
ادایش رو درآوردم :
_ برای بچهبده ...
ابروهاش رو بالا داد و جلویِ خندهش رو گرفت :
_ ادایِ من رو در میاری ؟
_ میخوای چیکار کنی ؟
_ واستا بچه بدنیا بیاد ، خودم میدونم چیکارت کنم .
_ خوبه که دست و بالت بستهست
هردو خندیدیم ، حامد گفت :
_ فقط راضیه ، سریعتر بعد از شام برگردیم من میخوام برم سرِکار .
ناراحت گفتم :
_ بیمارستان یا اداره ؟
_ مگه فرقی داره ؟
_ با این داستانهایی که پیش اومده
بله فرق داره ...
_ نگران نباش .
سوار ماشین شدیم و به طرفِ خونه مادروپدرم حرکت کردیم .
بعد از سلام و احوالپرسی و البته
روبوسی ، هرکدوم جایی نشستیم.
مامان حمیده گفت :
_ خب شما دوتا ، الآن نزدیک به یکسالِ
که باهمین ، نمیخواین از تنهایی در بیاین؟
متوجه منظور مامان شدم و با خجالت لبم رو گزیدم ؛ حامد چشمکی زد و گفت :
_ اتفاقا ...
با چشمهای گرد بهش نگاه کردم ، وقتی فهمید ترسیدم، خندهش بیشتر شد :
_ اتفاقا ، به این فکر بودیم ...
نفس راحتی کشیدم ، بابا گفت :
_ هرچی خیرِ ، ان شاءالله خوشبخت بشین ...
°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ؟) خیر
ما ، درفراقکربلا ؛
دلتنگکهنه ؛ دلمرگشدهایم . . :)
[ @film_nevis ] | مجنوناَرباب ؛ #
Mohammad Hossein Hadadian - Hafte Dige In Moghe (128).mp3
2.56M
[ @film_nevis ] | مجنوناَرباب/مداحی ؛ #
بچهها یه توضیحی برای پآرتِ جدید بدم ،
با اینکهِ میدونم خیلیهاتون متوجه شدید
ولی شاید کسایی باشن که ندونن ..
در واقع این پارت ، برایِ آیندهایِ
که برایِ حامد و راضیه اتفاق افتاده
و یک توضیح مختصر هم اوایل پارت دادم که راضیه گفت داره به خاطراتِ
گذشته ، فکر میکنه و خب ...
؛ .
حله دوست عزیزی که توی ناشناس پرسیدی ؟)🙂😅
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_هشتادم
#پارت_آخر . .🌿
به توصیهی حامد قبل از مهمونی ،
زودتر به سمت خونه راه افتادیم .
هردو خسته بودیم . گفتم :
_ حامد تو با این خستگی میخوای بری؟
_ راضیه عزیزم ، نمیبینی اوضاعِ مملکتُ ؟
_ اونها اختشاش کردن به ما چه ؟
کمی برگشت و نگاهم کرد :
_ تو توی این جامعه مگه زندگی نمیکنی؟
_ میخوای به چی برسی ؟
_ بگو زندگی میکنی یا نه ؟
_ خب آره ...
_ پس نباید بگی به ما ربطی نداره !
قانعکنندهترین ، جواب رو به سوالم داد ؛
نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم :
_ حامد ...
_ جانم ؟
_ ممنونم .
ابروهاش بالا رفت و لبخندِ شیطونی زد و گفت :
_ بابت چی اونوقت ؟
_ بابت همهچیز ...
پشت چراق قرمز ایستاد و
نگاهش رو کامل به سمتم کشوند :
_ منم دوست دارم ... :).
خندیدم و گفتم :
_ باشه بابا ، دوستت دارم .
لبخندش رو جمع کرد و خواست حرکت کنه که
چندنفر دورِ ماشین رو احاطه کردند .
دستشون قوطیهای آتشین بود و
صورتشون رو با پارچه سیاهرنگی پوشآنده
بودند .
هردو ترسیدیم اما ، من ترسم توی جیغ
بود که از حامد میخواستم زودتر یهکاری
کنه و گهگاهی اسم امامحسین رو میآوردم .
حامد در همون حال گفت :
_ راضیه ، نترس .
_ حامد توروخدا اینا از ما چیمیخوان ؟
حتی ماشینها هم نمیتونستن از
سدی که این آدمها درست کرده بودند
بگذرند.
حامد مصمم ، دنده رو عوض کرد و
پایش رو روی گاز گذاشت .
همشون ترسیدند و فرار کردند .
من فقط به پشتِ سرم و به آدمهای
سیاه رنگ که با موتور دنبالمون کرده بودند
نگاه میکردم .
حامد هم حواسش به اونها بود هم حواسش به رانندگی ، صدایِ بوق و سروصدایِ مردم
بیشتر به ترسمون اضافه کرد .
صدایِ وحشتناکِ بوقِ کامیون و بعدش
نورِ کور کنندهش باعث شد چشمم رو ببندم
تا صحنه رو نبینم .
نفس توی سینم حبس شده بود و
ترس همه ی وجودم رو گرفت .
حامد تمامِ سعی خودش رو کرد تا
کمترین ضربه رو با کامیون داشته باشیم
و موفق هم بود .
اما دیگه بعد از تصادف ، چشمهام رو باز هم نکردم .
یعنی ، اختیارم رو از دست داده بودم .
صدای مبهم اطراف رو میشنیدم
صدای آژیر آمبولانس و آژیر پلیس همه
جارو فرا گرفته بود .
تنها صدایی که نمیشنیدم ، صدای گرم حامد بود .
صدای مبهم زنی ، بالایِ سرمون من رو متوجه خودش کرد :
_ هردوشون سالم هستن خداروشکر
فقط بیهوشن .
صدای مردی هم در اومد :
_ زودتر منتقلشون کنین ، اتاق عمل ...
صدایِ زن که حالا فهمیده بودم ارتباطی با
کادر درمان پزشکی داره گفت :
_ انگار ، جونشون بههم بستهست .
نگاه کن دستاشون بهم قفله ؛
گرمی دستهای حامد رو برای لحظهای
حس کردم .
زن گفت :
_ وای خدای من هردوشون دارن
لبخند میزنن ! فکر کنم بههوش هستن...
لبخندِناخواستهم ، موجبِ بدست آوردن
اختیارِ از دست رفتهم شد
و تونستم چشمهام رو کمکم باز کنم .
با چشمهای قرمز حامد که اونم لبخند
میزد چشم دوختم ؛ خواستم حرفی بزنم
که بریده برید گفت :
_ هیس ، برای ب..چه ضر..ر داره ...
°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم
@Film_nevis
کپی نکن دیگه ..
خواستم یه حرفِ کلیشهای بزنم
اما ، خب ...
بهترِ اینطوری بگم :
_ به پایان آمد این دفتر ،
حکآیت همچنان باقیست ...
خوشحالم که به مدت تقریبا
ششماه با این رمان زندگی کردیم
وَ خاطراتِ خوبی رقم زدیم باهم ؛
انسان باید برای رسیدن
به هدفهایی از یسری چیزها
دل بکنه ، مثلا
منی که دوست دارم رمانهام
ادامه داشته باشن اما برای
تجربه های بیشتر ، باید دل بکنم
از اونها و ...
منتظر رمان جدید باشین
یاعلی🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یهمیکسجذابِممبر ساخت . .
چقدررر زیبا ،🥺🤍
ممنونم از شما .
اسمِ رمان رو رویِ میکس نوشته😌🌿
فوریییییی🌸😄
لطفا رضایت از رمان رو اعلام کنید،تشکر❤️🕊👇
https://EitaaBot.ir/poll/gd63hf