eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😁 گرچه ترکی بلد نیستم اما این آهنگ و گذاشتم روش ، به نظرتون خوبه و آهنگ به عکسا میاد؟😅😌❤️
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_69 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ✨محمد✨ چشمهامو باز کردم. دور و اطرافم خیلی تار بود! به حدی که عطیه رو از روی صداش شناختم: _محمد بیدار شدی؟ خوبی؟ حس بدی نداری؟ تار میبینی؟سرت گیج نمیره؟ میشنوی چی میگم؟ بازهم سوالات رگباری! _عطیه...یواشتر آره خوبم فقط یکم تار میبینم. بعد از تمام شدن حرفم دکتر داخل شد. _خب حال بیمارمون چطوره؟ کم کم چشمهام دیگه تار نمیدیدن! با دستهام چشمهامو مالش دادم؛ بلکه بتونم کمکی کنم بهتر ببینم. _خوبم آقای دکتر. نگاهی به اطراف انداختم...خبری از رسول نبود! به عطیه نگاه کردم که نگران به دست دکتر خیره شده بود. رو بهش گفتم: _عطیه رسول کجاست؟ همونطور که نگاهش به دست دکتر بود گفت: _نیم ساعت پیش یه کاری براش پیش اومد رفت. فریادی از درد کشیدم. عطیه خوشحال نگاهم کرد! رو به دکتر گفتم: _آقای دکتر چیکار میکنید؟ پاهام... پاهام! پاهام حس دارن! حسشون میکنم! دکتر دوباره سوزن رو فرو کرد توی پاهام بالاتر و بالاتر روهم فشار داد! درد داشت ولی دردش قشنگ بود‌. عطیه از شوق میخندید و اشک توی چشمهاش جمع شده بود: _محمد...میبینی؟ _نه نمیبینم! حسش میکنم. با بالشت زد روی بازوم! با اوقات تلخی گفت: _عه محمد! دکتر که تا اونموقع داشت عکسهای جمجه ام رو برسی میکرد رو به من و عطیه برگشت که باعث شد عطیه ادامه نده. دکتر با روی خوش گفت: _خب آقا محمد خداروشکر به خیر گذشت فقط این چند روز خیلی به خودتون فشار نیارید تا مرخص بشید از دکتر که تشکر کردیم،از اتاق خارج شد. عطیه رو به من گفت: _شنیدی آقای دکتر چی گفت دیگه؟ من با یه زبان دیگه حالیت کنم یا نه؟ از این تهدیدهای دلسوزانش دست بر نمیداره! _متوجه شدم ولی تو دوباره برام توضیح بده. مثل مواقعی که من عصبانی میشم لا الله اللهی زیر لب گفت و بلند شد. با همون عصبانیت و حرص گفت: _من میرم برات کمپود و آبمیوه بگیرم بیام نبینم از بیمارستان در رفتیا! با خنده گفتم: _چشم با نگاهم بدرقش کردم. نفس راحتی کشیدم...اصلا نگران نبودم که خودم فلج بشم! نگران این بودم که فلج بشم و زندگی عطیه رو... گذشت...آره گذشت باید شکر گزار باشم! باید برای نعمت زندگی شکر گزار باشم! بلاخره همه یه روزی میرن... اینکه رو سفیدن یا سیاه مهمه! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💜✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_70 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💕رسول💕 یک هفته بعد: چشمهام رو باز کردم...انقدر تاریک بود که انگار اصلا چشمهام باز نیست! درد بدی توی ناحیه ی پهلوم احساس میکردم. نمیتونستم دستم رو بزارم روی پهلوم...انگار که دستهام بسته شده بودن! نور روی صورتم افتاد و باعث شد چشمهامو ببندم. _آقا رسول درسته؟ هنوز نمیتونستم چهرش رو ببینم. نمیتونستم حرف بزنم! انگار که چیزی جلوی دهنم رو بسته بود! _خب آقا رسول...باز بهم رسیدیم. به طرز عجیبی روی دهنم سوزش کرد. انگار چسبی رو از روی دهنم کنده باشن. _حرف بزن. حالا میتونستم حرف بزنم! اما صدام درنمیومد. با خنده جلو و جلو تر اومد...کمی از چهرش مشخص شد! _انگار که از دیشب چیزی یادت نمیاد نه؟ دیشب !؟ دیشب... _پس بزار یاد آوریت کنم! دیشب جنبعالی توسط گروه مافیای نیدا گروگان گرفته شدی به زور لبهام رو بهم فشردم: _نی‌..دا؟ با طئنه گفت: _آخ قربان یادم رفت شما اصلا اسم گروهمونو نمیدونی! بله...نیدا ! شاید اسم اون کسی که دستگیر کردین رو بشناسین! کنجکاو منتظر ادامه ی حرفش موندم. نزدیک صورتم اومد و آروم گفت: _حمید واهبی با شنیدن اسم واهبی تمام اتفاقات دیشب یادم اومد. از من فاصله گرفت: _خب فکر میکنی چرا دیشب اومدی اینجا؟ زبانم قفل شده بود! _بخواطر برادرت...محمد پوزخندی زدم. اینها راه اشتباه رو رفتن! فکر میکنن من برادر محمدم! _ از برادرت بگو ماهم تو رو رها میکنیم! پوزخندی زدم: _برادرم آدم خیلی خیلی نترس هست و جلوی امثال شماها وایمیسته! چونم رو توی دستهاش قفل کرد. _خیلی شیرین زبونی! حالا محمد که اینجا نیست از چاپلوسیات خوشش بیاد..پس به نفعته که حرف بزنی! بگو کجاست؟ محمد...محمد کجاست؟ یادم نمیاد! خودم رو نباختم رو بهش با همون پوزخند گفتم: _خدایی من رو از دیشب آوردین اینجا بیهوش کردین تا بدونین محمد کجاست؟ بهتر نبود همون دیشب میپرسیدین؟ با این حرفم عصبانیتش بیشتر شد. دست به تفنگ برد که... □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم✨✍🏻 @roomanzibaee
😍 سریال بچه ها گروهان بلال و دیدین؟😊
😍 اینجا محمد به رسول گفت خوب میخوابی؟😅❤️ نبینم توصیه ی آقا محمد و گوش نمیدیدا😠 ۴ ساعت و نیم هر شب بخوابید😂😂
😍 پشت صحنه😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😂 اولین بخش فیلم : تحلیل من😀 حالا آقا محمد ضایش نمیکردی میزاشتی شما زنگ زده باشی و گفته باشی زود پاشه بیاد ، چی میشد مگه؟😄 دومین بخش فیلم : تحلیل من😀 استادمون راس میگه دیگه انقد فشار نیار به پات شاکی میشه دهقان😠😁 سومین بخش فیلم : تحلیل من😀 آقا سعید شما هیچی نگی بهتر نیست؟🙃😂 چهارمین بخش فیلم : تحلیل من😀 اسمش میز غصبیه😅 پنجمین بخش فیلم : تحلیل من😀 آقامحمد و فداکاری هاش😍 ششمین و هفتمین بخش فیلم : تحلیل من😀 خاطرات قسمت های اول گاندو۲😇 هشتمین بخش فیلم : تحلیل من😀 وقت دنیا رو دو نفری میگرن با این طنزشون نه؟😂 نهمین بخش فیلم : تحلیل من😀 تقریبا😂 دهمین بخش فیلم : تحلیل من😀 کادو دادن آقا محمد😍😌
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_71 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🌱محمد🌱 _نه محمد فکرشم نکن! _آقا... رسول رو گروگان گرفتن انتظار نداشته باشید همینجوری رو تخت بیمارستان دراز بکشم و فقط دعا کنم زنده باشه...منم باید بیام! _محمد! الان تازه حالت بهتر شده ! بغیر از تو خیلیا تو سایت هستن که میتونیم از اونها هم کمک بگیریم. _اما آقا...من تا اونموقع...! میان حرفم پرید: _الان یکی از اون چشم الکی هات بگو تا دلم خوش باشه! سرم رو پایین انداختم و گفتم: _چشم. با دست به سرشونه هام زد و از اتاق خارج شد. خودم رو از حالت دراز کشیده به حالت نشسته تغیر دادم. از روی حرص پاهام رو روی زمین کوبیدم ! نه از دست آقای عبدی...از دست خودم کفری شده بودم‌ ! حالا چی به عطیه بگم؟ در اتاق به صدا در اومد. صدای هراسون عطیه از پشت در اومد: _میتونم بیام تو؟ _بیا تو... انگار از چیزی نگران بود! با تعجب پرسیدم: _چیزی شده؟ نگاهش رو به گوشی توی دستش داد: _مامان زنگ زد گفت رسول هنوز برنگشته! مگه نگفتی دیشب از بیمارستان راهیش کردی خونه؟ پس چرا هنوز نرسیده! سکوت کردم...نمیدونستم چی بگم اما عطیه دختر باهوشیه آخر میفهمه _محمد چیشده؟ فکر نکنم الان وقت پنهان کاری باشه! _یه چیزی میگم هول نکن ولی انگار با این حرفم نگران تر شد! نمیتونستم توی چشمهاش نگاه کنم. _راستش خبر رسیده که رسول رو توی راه گرفتن.. همینکه حرفم تموم شد صدای عطیه بلند شد: _یا حسین _عطیه هول نکن...اصلا من میخوام خودم برم پیداش کنم. ولی باید از این بیمارستان خلاص بشم! کمکم میکنی؟ عطیه که تا اون لحظه تو شک خبر بود با اخم گفت: _نخیر باز توهم بری اونجا...اصلا مگه تازه خوب نشدی؟ کلافه از حرف های تکراری عطیه و آقای عبدی نفس عمیقی کشیدم. □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم🌱✍🏻 @roomanzibaee