eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
.یآ‌ صاحب الزمآن !'♥️ -عکآسی‌ و هنرِ خودمآن . . @roomanzibaee~~~
پروفایلِ‌امام‌زمآن 🌸✨
إِلٰهِى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ، وَضاقَتِ الْأَرْضُ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ، وَأَنْتَ الْمُسْتَعانُ، وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكىٰ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ  اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ أُولِى الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ، وَعَرَّفْتَنا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَرِيباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ . يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِىُّ، يَا عَلِىُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيانِى فَإِنَّكُما كافِيانِ، وَانْصُرانِى فَإِنَّكُما ناصِرانِ . يَا مَوْلانا يَا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى أَدْرِكْنِى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّاهِرِينَ.
دخترا نوبت میرسه به غافلگیری مون 😌❤️ -انشاءالله تحویل سال لایو و پیام ویدیویی از حرم مطهر آقا امام رضا علیه السلام ❤️ داریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترا چون نت ضعیفه فیلم هم گرفتم میزارم براتون جای همتون خالیه😍❤️
اگه شد از صحن براتون لایو میزارم:)
سلامی دوباره☺️ عیدتونننن کلییییییی مبارک باشههه😍 اومدم ایتا دیدم یه عالمه پیام از تبریکای قشنگتون اومده😍🌸 ❤️✨
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم مطهر آقا امام رضا علیه السلام ❤️
عیدتون مبارک باشه بهترین سال براتون باشه نائب الزیاره همتون هستیم☺️❤️
بچه ها خیلیاتون گفتین مشهد زندگی میکنین؟😂 نه عزیزان ما مشهدی نیستیم☺️
یادگاری .‌.. !
حرم مطهر آقا امام رضا علیه السلام ❤️
بچه ها پرسیده بودین کدوم صحن هست؟ صحن باب الجوائج بود الان درست حضور ذهنی ندارم 😂☺️❤️
یادگاری .‌.. !
اینم ویدیو لحظه تحویل سال 😍❤️
خب دخترا چون لحظه تحویل سال آنتن نبود نشد براتون لایو بزارم و اینم به ویدیو کوتاه [جهتِ رفع دلتنگی :)♥️] نائب الزیاره شما عزیزان هستیم انشاءالله که از اول تا آخر سال‌جدید براتون پر برکت و خوشی باشه☺️🦋
شبِ قشنگتون بخیر باشه 🌸✨ در پناه خدا باشید 🌷 [امام‌رضآ‌جآنمـآن :)🌸]
سلامممم☺️😍
عه چه جالب😐😂شد ۱ فروردین🙂😂
مثلا هفت سینمون اینجوری باشہ🙂🕊
حال و هوای دیشب..!🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادگاری .‌.. !
حال‌ و هواے دیشب بھ طور ِ ویدیو . .❤️
تولدت مبارک . . ای سردار دلها ♥️ عکآسیِ خودمآن . . 🤍✨ @roomanzibaee~~~
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ52 #ᴊᴇʟᴅ4 ••اسرا•• سکوت خونه با صدای کلید شکست و در باز شد. با قیافه ی خسته و کلافه داخل اومد،زیرلب سلامی کرد و وارد اتاق شد ؛در اتاق رو بست! در رو باز کردم و از لای در صداش کردم: _رسول. بدون اینکه نگاهم کنه جوابمو داد:_بله؟ همونطور مظلوم نگاهش میکردم: _قهری؟ _نه. _اگه نیستی بهم نگاه کن! زیرچشمی نگاه گذرایی بهم انداخت و باهمون اخم های توهم گفت: _قهر نیستم،ناراحتم! _از دست من؟ _نه! کلافه گفتم: _خب درست جوابمو بده دیگه...از دست کی ناراحتی؟ _شاید از دست خودم! لبخند مهربونی زدم و وارد اتاق شدم. _یه چیزی بگم؟ کتش رو آویزون کرد و روی تخت نشست. _بگو! _اینجوری که نمیشه،باید اخماتو وا کنی! نفس سنگینش رو آروم بیرون داد و اخمهاشو باز کرد. _بگو اسرا خسته‌ام لبخندم پهن تر شد. _تو باید دکتر بشی! دوباره اخم کرد،اما اینبار از کنجکاوی! ادامه دادم: _از کجا فهمیدی تو بابا میشی؟ دیگه نه خبری از اخمهاش بود نه چهره ی کلافش! _اسرا شوخی میکنی دیگه؟ خندیدم و با حرص گفتم:_نه نه! _سر به سرم نزار اسرا واقعا خسته‌ام _ای بابا چرا باور نمیکنی؟ محکم گفت: _اسرا _رسول به خدا راست میگم،چرا فکر میکنی سر به سرت میزارم؟ _چون کارت همینه‌! _خیلی بدجنسی. به حالت قهر از اتاق خارج شدم؛سریع پشت سرم وارد هال شد. _اسرا فکرم درگیره،فکرمو درگیرتر نکن! برگه آزمایش رو توی دستم پنهان‌تر کردم. به سمتش برگشتم و گفتم: _به جون خودمو قسم بخورم باور میکنی؟ _اینکارو نکن،بجاش برگه ی آزمایشو بده ببینم. جون تو ارزشمندتره برگه رو توی دستش گذاشتم و ازش دور شدم. سینی چایی رو با همون شیرینی هایی که برای جشن گرفته بودم رو به سمت هال بردم. رسول روی مبل نشسته بود و دست به چونه به برگه خیره شده بود. سینی رو جلوش گذاشتم و خودم روبه‌روش نشستم. _شوکه شدی نه؟ _راستش نه زیاد! _پس به چی فکر میکنی؟ به زور لبخندی زد و گفت: _اول تو بگو،چجوری شد که رفتی آزمایش دادی؟ نگاهمو به برگه ی توی دستش دادم؛باصدای آرومی گفتم: _بعد از اینکه رفتی اداره،رفتم بالا پیش عطیه! فهمید ناراحتم ، پرسید چیشده...منم تیکه تیکه ماجرا رو براش تعریف کردم! بهم حرفایی زد که واقعا آرامش رو هدیه داد. حرفم رو قطع کرد: _چه حرفایی؟دوست دارم منم بدونم! _گفت،انقدر نگران نباشم...گفت خدا حواسش بهمون هست! رسول باورت میشه؟ خودشم وقتی فهمید همین حس هارو،همین حرفها و نگرانی هارو داشت...اما نگفت،به هیچکسی نگفت! تا اینکه برای یه سری کارهای آزمایش بچه میره بیمارستان یه نفر رو تو بیمارستان میبینه.. اون زن قبل از اینکه بچش به دنیا بیاد با عطیه حرف میزده! اصلا انگار نه انگار که بعد از زایمان میمیره. به عطیه میگفت که دکترا گفتن این زایمان خیلی خطرناکه و ممکنه خودش از دنیا بره! اما همه چیز رو سپرد به خدا و رفت اتاق‌عمل! کار عطیه هم چندساعتی طول میکشه، بعد از چندساعت هم مادر و هم بچه از اتاق عمل سالم بیرون میان! نگرانی من به‌جاست،اما نباید زیاد نگران باشم! همه چیز دست خداست...همه چیزو به خودش میسپارم،هرطور که صلاحه انجام میده! رسول که تا اونموقع فقط به حرفهام گوش میداد گفت: _منم قبل از اینکه این حرفهارو بزنی،به آینده ی این بچه و قراره چه اتفاقی بی‌افته براش فکر میکردم! نفس راحتی کشیدم و بعد با لبخند گفتم: _شیرینی نمیخوری؟ با خنده گفت: _آخ گفتی شیرینی،من انقدر تو اداره توی فکر بودم دوتا شیرینی از دست دادم. با تعجب گفتم: _دوتا؟ _اره،یکی برای زینب خانم اون یکی هم به مناسبت ازدواج فرشید و خواهرش! چشمهام از تعجب گرد شده بود: _آقافرشید با خواهرش عروسی کرده؟ بیشتر خندید و گفت: _داستان ها داره،میخوای الان واست تعریف کنم؟ _نیمه شبه ولی خب جالبه واسم تعریف کن! رسول شروع کرد به تعریف کردن،مثل اینکه داره یه پرونده رو توضیح میده تعریف میکرد و این برای خندیدن من بهانه شد! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ53 #ᴊᴇʟᴅ4 ••داوود•• _داوود،یه لحظه گوش کن. در رو باز کردم و محکم بهم کوبیدم.. از خونه خارج شدم و درحال بستن بند کفشهام بودم که اسما در رو باز کرد. _ببین الان عصبی... حرفش رو قطع کردم: _فکر کنم این عصبانیت من خیلی به‌جاست! _به جا هست ولی حرفای منم گوش کن،شاید بهم حق بدی! کلافه نگاهش کردم: _بگو میشنوم. به راهروی ساختمون اشاره کرد و گفت: _اینجا؟ _خیله خب برو تو الان میام. کفشهام‌و در آوردم و وارد خونه شدم. _بگو میشنوم! _خب بشین اینجوری ایستادی معلومه نمیتونم چیزی بگم. به سمت مبل رفتم و کلافه تر از قبل گفتم: _خب بگو اسما کنارم نشست. _منم خیلی دوست دارم عروسی بگیریم،اما فعلا... نگاهش رو از صورتم برداشت و به زمین چشم دوخت: _فعلا نمیخوام عروسی بگیریم...یعنی اصلا نمیخوام عروسی بگیریم! _چرا اسما؟ اینهمه صبر کردیم،تقریبا یه ساله که نامزدیم! این کافی نیست؟نباید زودتر بریم سر خونه زندگیمون؟... _منظور من این نیست که بازهم تو عقد و نامزدی باشیم کنجکاو نگاهش کردم؛ادامه داد: _فقط یه جشن کوچیک،مثل جشن عقدمون باشه نمیخوام خرج عروسی داشته باشیم! با لحن آرومی گفتم: _ما که به اندازه ی کافی پس انداز داریم برای عروسی قربونت برم! _آره خداروشکر...اما میخواستم یه کاری کنم؛گفتم اول با تو مشورت بگیرم بعد به بابام بدم. _چی؟ _یه دوستی دارم تو دانشگاه باهم آشنا شده بودیم،بعدا که از ماموریت برگشتیم این دوستم عقد کرده بود اونم به سختی،حتی بخواطر مشکلات مالی نتونستن فامیلهای نزدیکشونو دعوت کنن برای عقد؛وقتی باهام درد و دل میکرد میگفت اگه برای عروسی دعوت نکنیم خیلی بد میشه ممکنه خیلها از دستمون ناراحت بشن! ولی خب واقعا دستشون خالیه... من به یه ترفندی...یا بهتره بگم یه دروغ مصلحتی گفتم تو فلان مسابقه ثبت نامت کردم و برنده شدی! اول باور نمیکرد ، مجبور شدم سند جعلی درست کنم. خواستم اول از تو رضایت بگیرم برای این کار بعدشم خودمون یه جشن کوچیک میگیرم و بعدهم میریم سر خونه زندگیمون! از تعجب اینکه دست به چه کارهایی زده چشمهام گرد شده بود؛بعد از چندثانیه به خودم اومدم و لبخندی زدم: _چرا از همون اول نگفتی که انقدر دردسر کشیدی! من که پایه‌ام فقط از حاجی هم باید اجازه بگیریم خوشحال گفت: _جدی میگی؟ _اره جدی میگم! _اول که عصبی شدی گفتم هیچی اسما بیچاره شدی باید بری به محیا همه چی رو اعتراف کنی بعد فهمیدم اشتباه متوجه شدی! خندیدم و ضربه ی آرومی روی نوک بینیش وارد کردم: _خوشم میاد از کار خیر دریغ نمیکنیا! مثل خودم خندید و کار من رو تکرار کرد: _از شما یاد گرفتم. گوشی رو سمتم گرفت: _زنگ بزنم به بابام؟ _آره حتما،سلام منم بهش برسون! باشه ای گفت و از کنارم بلند شد. مکالمه ی اسما با پدرش رو از فاصله ی ۱۰ کیلومتری هم میشد تشخیص داد!. همینطور که کنجکاو به صحبتهاش گوش میدادم تلفنم زنگ خورد،به صفحه ی گوشی نگاهی انداختم،سعید بود...تلفن رو سمت گوشم بردم: _جانم سعید؟ _سلام داوود میتونی یه ماموریت دوساعته بری؟ _امروز؟ _آره... کمی فکر کردم و به در اتاقی که اسما داخلش بود نگاهی انداختم: _باشه...امم...کی هست؟ _ساعت ۵! _خیله خب میام. نگاهی به ساعتم انداختم،ساعت ۴ و ربع بود! فکر کنم حالا حالاها طول بکشه تا اسما از داخل اتاق بیرون بیاد. کاغذ یادداشت رو برداشتم و متنی رو نوشتم و کنار در چسبوندم. شاخه گلی که داخل گلدون بود رو هم کنار متن آویزون کردم! وسایلم رو جمع کردم و به طرف اداره حرکت کردم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ نویسنده:ارباب‌قلم @roomanzibaee