حتما به این سوال جواب بدین تو پی وییی
وگرنه از پارت خبری نیس گفته باشم😕😁😐😂
پی ویم:@Arbabghalam
چه چیزایی از رمان یاد گرفتید؟
و کدام پارت رو بیشتر از همه دوست داشتین؟
#میکسجلد1
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝2
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_2
#جلد_2
_عه عطی جونم تو هرچی منو صدا کنیااا برام شیرینه فقط تو صدام کن بگم جان!
_عههه؟ برو دلبریاتو برای داداشم کن من خواهر شوهرتم نمیخواد واسه من دلبری کنی!
_دارم دلبری رو یادت میدم واسه آقاتون دلبری کنی عطی جونم.
میخواستم جوابشو بدم که صدای زنگ در به گوشمون خورد.
_به به شاه دوماد تشریف آوردن!
نگاه تیزی به اسرا انداختم که چشمکی زد.
وقتی اسرا رفت به سمت پنجره ی اتاق رفتم تا از بالا ببینم کی اومده هرچند میدونه محمدِ.
با رسول دست داد و سلام و احوال پرسی کرد.
بعد از گفت و گویی که بینشون رد و بدل شد رسول صدام کرد.
_عطیه حاضر شدی؟
سریع خودم رو به حیاط رسوندم و همگی سوار ماشین آقا محمد شدیم و حرکت کردیم.
ساعت 6 صبح بود و طبیعتا خیابان ها خلوت...
بلاخره رسیدیم به آزمایشگاه؛خانمی که پرستار بود و باید از من آزمایش میگرفت رو به من گفت:
_دخترم بیا آزمایش بده.
نگاهی از ترس به محمد انداختم و گفتم:
_اول شما برو.
متعجب سمتم برگشت و گفت:
_چه فرقی میکنه؟
_اگه فرق نمیکنه خب اول شما برو دیگه...
نگاهی به رسول و اسرا انداخت که حواسشون به ما نبود بعد سمتم برگشت و آروم گفت:
_از خون میترسی؟
اخ این چه جوری فهمید.
اخم کردم و با جدیت بهش چشم دوختم نباید خودمو میباختم.
_نخیر من مامور امنیتیم از خون بترسم؟؟
دست به سینه شد و یه تای اَبروش رو بالا انداخت و گفت:
_عجب! پس اگه نمیترسی خودت اول برو. لجبازیم نکن!(😂)
نفسمو از سر حرص بیرون دادم و داخل رفتم.
تا سوزن رو دیدم از ترس جیغی کشیدم!
اسرا و رسول و محمد نگران اومدن داخل...!
محمد خندید و گفت:
_عطیه خانم من فکر کردم از خون میترسید؛فکر نمیکردم از سوزن بترسید
همگی خندیدن و فقط من بودم که حرص میخوردم.
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم❤️✍🏻
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝3
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_3
#جلد_2
قرار شد جواب آزمایش رو بعد از ظهر من و محمد تنها بیایم بگیریم.
یکم دو دل بودم باهاش تنها برم یا نه...
تصمیم گرفتم خودم تا یه مسیری رو تنها برم بعدش بهش بگم که کجام تا بیاد دنبالم.
توی اتاق داشتم حاضر میشدم تا برم آزمایشگاه.
در اتاق باز شد و اسرا اومد داخل.
_عه عطی چقد زود حاضر شدی! مگه آقا محمد اومده؟
_نه من خودم میخوام تا نصفه های راه رو تنها برم.
_واا خب صبر کن با محمد برو.
_یجورایی خجالت میکشم.
نفسش رو سنگین بیرون داد و به زمین خیره شد.
_میدونی عطی الان که طبیعیه خجالت بکشی ولی واسه من نرمال نیست که از رسول خجالت بکشم.
از موقعی که بهم محرم شدیم دستم به دستش نخورده چه برسه روسریم رو دربیارم...
لبخند ملیحی زدم و به سمتش رفتم،بغلش کردم و گفتم:
_تو اسرار های ناگفته ی خودمی..خب عیب نداره بلاخره چند روزه که بهم محرم شدین!
لبخندی تحویلم داد و گفت:
_بیا برو مثل اینکه خیلی عجله داری واسه جواب آزمایش.
اخم کردم و از بغلش اومدم بیرون.
_باز که تو شروع کردی!
_ای بابا انقدر رو آقاتون حساس نباش دختر!
ویشگونی از بازوش گرفتم که یه جیغ آرومی کشید میخواست منو بزنه که در رفتم به سمت حیاط.
در حیاط رو باز کردم که با چهره ی بامزه ی محمد که انگار میخواست در بزنه مواجه شدم.
هردو متعجب بودیم چون قرار نبود به این زودی بریم.
_آقا محمد شما اینجا چیکار میکنید؟ مگه قرار نبود ساعت ۶ بریم!؟
_خودتون چرا به این زودی حاضر شدین؟
_من...راستش..!
_سلام آقا محمد الان بهتون میگم راستش عطیه داشت ازتون فرار میکرد.(😂)
نگاهم رو حرصی به اسرا دادم که دست به سینه من و محمد رو نگاه میکرد...
_مگه من چیکار کردم که از دستم فرار میکردین عطیه خانم؟🥺
انقدر این جمله رو مظلومانه گفت که دلم براش سوخت.
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:گاف💕✍🏻✨
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝4
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_4
#جلد_2
_نه آقا محمد سوءاستفاده نشه.
اسرا نزدیک تر اومد و گفت:
_عطی جونم الان چون زوده بهتره با آقا محمد یکم برین بیرون و پیاده روی کنین نه؟
نگاهش رو از من گرفت و رو به محمد گفت:
_پیشنهاد خوبیه نه آقا محمد؟
محمد که به زور داشت خندشو جمع میکرد رو به من و اسرا گفت:
_نمیدونم والا اگه عطیه خانم راضی هستن میتونیم بریم.
لبخند زوری به روی لبهام اوردم و گفتم:
_باشه من مشکلی ندارم! فقط بزارید برم کفشامو بپوشم با دمپایی که نمیشه الان میام.
سریع رفتم بالا تا کفشامو بپوشم.
_اسرار های ناگفته بیا اینجا زود!
تندی خودشو به من رسوند و گفت:
_چیشده عطی؟
_کفش کتونیام کجاست؟
_نمیدونم...ببین زیر جا کفشی نیست؟
_نه نیست دیدم حالا چیکار کنم؟
_نگرانی نداره بیا این کفشای من رو بپوش.
به کفشای پاشنه بلندش نگاهی انداختم و گفتم:
_ولی من اصلا نمیتونم اینارو بپوشم.
_پاشنه هاش که اونقد بلند نیست که تو میتونی
با ناراحتی کفشارو ازش گرفتم و گفتم:
_باشه حالا یکاریش میکنم.
نیمه های راه رو داشتیم باهم قدم میزدیم که یکهو پاشنه ی کفش از جاش در رفت و من به طرز فجیهی به زمین خوردم.
محمد بیچاره نمیدونست چیکار کنه هم هول شده بود هم خندش گرفته بود😂
_عطیه خانم خوبین چیزیتون نشد؟
_نه خوبم هیچیم نشد!
جلوم زانو زد تا قدش بهم برسه...
با لحنی که شیطنت توش موج میزد گفت:
_حیف که بهم نامحرمیم وگرنه کمکتون میکردم بلند بشید😁😂
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم❤️🍀✍🏻
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝5
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_5
#جلد_2
زیر لب زمزمه کردم:
_اسرا یعنی خدا نکشتت بیچاره داداشم گیر همچین دختری افتاده.
_چیزی گفتین عطیه خانم؟
_نه چیزی نگفتم.
_اگه خیلی پاتون درد میکنه میخواید واقعا کمکتون کنم؟!
_نه اقا محمد پاهام درد نمیکنم میتونم بیام ولی نمیدونم چجوری با این کفشها بیام... آخه پاشنه این یکی شکسته!
_میخواید با تاکسی بریم!؟
مخالفت نکردم و همونجا نشستم تا محمد بره تاکسی بگیره.
بعد از چند دقیقه یک ماشین ایستاد و محمد به من اشاره کرد تا بیام.
منم با احتیاط قدم برداشتم تا مبادا دوباره بخورم زمین. محمد در ماشین رو برام باز کرد و منم نشستم تو ماشین.
راننده تاکسی یه پسر مو بور و چشم رنگی بود..
همینکه چشمش به من افتاد رو به محمد گفت:
_کاش خواهرتونو می آوردین جلو مینشست اخه اون پشت یکم سرده!(جاان؟😐)
محمد با تعجب و عصبانیتی که تو چهرش موج میزد گفت:
_خواهرم نیست همسرم هست!
راننده پوزخندی زد و گفت:
_ای بابا حیف شد
_چی حیف شد؟
خشمی که محمد توی صداش داشت منو ترسوند که نکنه یه بلایی سر مردی بیاره.
_آقا همینجا نگه دار پیاده میشیم.
راننده تاکسی نگه نداشت و به راهش ادامه داد.
_مگه نشنیدی خانم چی گفت نگه دار.
ترسش از محمد بیشتر شد و زودی ماشینو نگه داشت.
من سریع پیاده شدم و رفتم تو پیاده رو.
چند دقیقه صبر کردم ولی محمد نیومد دوباره سمت ماشین رفتم که با دیدن صحنه ی روبروم جا خوردم.
جیغی کشیدم و به سمت محمد رفتم.
_محمد...محمد ترو خدا..
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
بلاخره شمررر شدمم بل بلل😈😂
نویسنده:ارباب قلم✍🏻✨
@roomanzibaee
💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕💜💕
💜💕💜💕💜💕💜💕
『زیبایی از دست رفته』
#𝙿𝚊𝚛𝚝6
#𝙹𝚎𝚕𝚍_2
#پارت_6
#جلد_2
محمد یقه ی راننده رو گرفته بود و باهاش درگیر شده بود... با صدای من به سمتم برگشت که پسره هولش داد و فرار کرد.
میخواست دنبالش بره که کتش رو گرفتم
_ولش کن
نگاهی به دستم انداخت و نفس سنگینی کشید
_بیا بریم الان دیر میشه ها!
با سرش تایید کرد و راه افتادیم.
با اینکه پاهام درد میکرد ولی تحمل کردم و همراهش قدم برداشتم.
_عطیه خانم یه لحظه اینجا بشینید تا من بیام.
کاری که گفت رو کردم و نشستم؛بعد از چند دقیقه محمد با یه پلاستیک اومد
_این کفش هارو پاتون کنید اگه اندازه نبود میرم عوض میکنم.
خوشحال پلاستیک رو از دستش گرفتم و کفشهای دردسر ساز رو از پاهام در آوردم.
_انداره اس؟
_اره اندازه هست دست شما درد نکنه!
_از اول باید همینکارو میکردم...
_آقا محمد یه چیزی بگم؟ من تاحالا انقدر عصباتی ندیده بودمتون.
لبخندی زد و سرشو پایین انداخت:
_از این به بعدم نمیبینی
انگار نه انگار چند دقیقه پیش با راننده درگیر شده بود...
نمیدونم چه حسی بود که به سراغم اومد ولی همش لبخند میزدم چون محمد روی من غیرتی شده بود...
بلاخره رسیدیم به آزمایشگاه و باز استرس شروع شد.
محمد رفت تا جواب آزمایش رو بگیره.
منم اونجا منتظر موندم تا بیاد...
بعد از چند دقیقه بلاخره اومد
_خب چیشد؟
_چی چیشد؟
_جواب آزمایش دیگه؟
_اها اون...خب
منتظر نگاهش کردم که لبخند زد و گفت:
_من از جیب خودم شیرینی نمیدما باید رسول بگیره!😂
#کپی_پیگرد_قانونی_دارد
𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎𒊹︎︎︎
نویسنده:ارباب قلم💕✍🏻
@roomanzibaee