eitaa logo
یادگاری .‌.. !
480 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
یادگاری .‌.. !
بغض:)*
برای‌همه‌کسایی‌که‌فردا‌کنکور‌دارن‌آرزوی‌موفقیت‌دارم..(:❤️
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
014-Namahang-mast-najaf-Haeri-www.ziaossalehin.ir-AF01-720p.mp3
2.11M
• علی‌‌علی‌مولا😌🎈؛ - - - - - - •✿• - - - - - - - ¦🎙⃟📸¦ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‹'@faragh8⸾⸾••𑁍••فـٖࢪاݟِ›
عیدتون‌موبارک.🌸
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🎥♥️⸾⸾ › ‹🎥♥️⸾⸾خـٰالق‌اثر↜جوئِل› - - - - - - •✿• - - - - - - - ¦🎙⃟📸¦ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‹'@faragh8⸾⸾••𑁍••فـٖࢪاݟِ›
سلاممم؛عیدتون،خیلی‌خیلی‌مبارك🤍🌸
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 بعد از کلی گشت و گذار میانِ کوچه‌پس‌کوچه‌هایِ کربلا ، به همان محلِ اسکان رسیدیم . از شدتِ خستگی حتی از حامد هم خداحافظی نکردم وَ به قسمتِ بانوان پناه بردم و طولی نکشید که چشم‌هایم گرمِ خواب شد ؛ باصدایِ بسته شدن دَر چشم‌هایم ، باز شد. مادرجون بالایِ سرم با لبخند نشسته بود . به احترامش ایستادم و گفتم : _ مادرجون شما کِی اومدید ؟ لبخندش هنوز حفظ شده بود و این برایم عجیب بود : _ تو کِی خوابیدی که الآن بیدار شدی ؟ نگاهی به ساعتم انداختم و چشم‌هایم گِرد شد ، بیشتر از ۱۰ ساعتِ که خوابیدم ! ادامه داد : _ حامد بیرون منتظرتِ ‌. کامل نشستم و با تعجب گفتم : _ از خیلی‌وقتِ ؟ _ نه عزیزم ، بلند شو برو بیرون ببین چی‌کارت داره ؟. از حرفش ، پیروی کردم و بلند شدم . حامد پشت به من و با چیزی تویِ دستش ، آروم رویِ زمین با پاهایش میکوبید. با صدایم ، پا کوبیدنش قطع شد . به سمتم برگشت و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد ، چادر سفید رنگ بود ! با نگاهم از او سوالهایی پرسیدم که حالا باید با زبانش ، به من پاسخ میداد : _ سلام ، خوبی ؟ _ سلام . آره خوبم فقط خسته بودم .. چادر سفید رو به طرفم گرفت . _ بپوش بریم حرم ! _ حامد من که چادر مشکی دارم . لبخندش عمیق‌تر شد . _ مادرم رضایت داده تویِ حرم ، عقد موقت بخونیم ؛ تا محرم باشیم . خوشحال شدم ولی نه به اندازه ی عروسیِ خودمون . لبخندی زدم و گفتم : _ چقدر خوب ! با تعجب گفت : _ خوشحال نشدی ؟ _ نه‌اینکه خوشحال نباشم ، اما من وقتی خوشحالم که کامل ، خودم رو سهمِ خودت بدونم . تو با تمدید این محرمیت من رو بدست نیاوردی که ! آوردی ؟ _ میدونم چی میگی ولی شرایط الان فرق داره ... _ آره حامد میدونم که ما عزاداریم . ولی من جوابِ سوالت رو دادم . خوشحالم که قراره همچنان به‌هم محرم باشیم . ولی من قرار نیست که دیگه توی خونه‌ی تو بمونم . چشم‌هاش گرد شد و پرسید : _ یعنی چی ؟ _ من میخوام برگردم به همون خونه ی قدیمی‌که از بچگی توش بزرگ شدم ، اون دوتا هم که نیستن . به‌نظرم صلاح نیست که دونفر آدمی که باهم قصد ازدواج دارن ولی هنوز ، به‌هم محرمیت کامل ندارن توی یک خونه بخوآبن نه ؟ _ مگه از قبل از این مشکلی پیش اومده که ... _ نه ولی در آینده شاید مشکل پیش بیاد . _ چرا ؟ _ چون ما قبلا قصد ازدواج نداشتیم ولی حالا داریم . سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد که معنایش تسلیم بود ‌. لبخند را مهمانِ لبانم کردم و دستش را گرفتم: _ من این‌چیزهارو از تو یاد گرفتم . همین تویی که هنوز دو روز قرارِ محرم باشیم ولی سرت رو پایین می‌اندازی تا کمتر باهام چشم‌تو‌چشم بشی . سرش رو بالا گرفت و لبخند زد ‌. گفت : _ قول میدم ، برایت یه زندگی خوب بسازم. نفسم رو با آه بیرون دادم : _ قول بده باهم بسازیم . همونطور که دستانم قفلِ دستانش بود ، صدایِ مادرجون آمد : _ دخترم چرا نمیرین پس ؟ نگاهم رو به چشمانِ نگران اما خوشحالِ مادرجون دادم . _ ما منتظر شماییم که بیاین . _ دیگه چرا من ؟ _ مادرجون ما بزرگتر میخوایم برایِ عقدمون ، هرچند موقت . صدایش خوشحال شد : _ باشه پس میرم تا حاضر بشم . رو به حامد که نگاهم میکرد گفتم : _ قاسم و آسیه نمیان ؟ _ هنوز حرم‌هستند . سرم رو پایین انداختم و ناراحت گفتم : _ همه‌چیز قاطی شد _ زندگی همینِ دیگه ، اشک و لبخندش باهم قاطیِ . •°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ، خیییر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 رو به حرم نشسته بودیم . نمیدونم ، حامد کی وقت کرده این‌همه تدارکاتِ سفره‌ی عقد ببینه . به شِکوه* های منم توجهی نکرد و در مقابل همه ی غر زدن‌هام گفت : _ مگه چندبار میشه عقد کرد اونم توی حرم امام حسین . پشت چشمی نازک کردم و گفتم : _ والا ما که قرارِ سه‌بار عقد کنیم . خندید و گونه‌م رو کشید : _ غر نزن ! بلاخره عاقد ، عقد رو خوند. به مدت سه‌ماه دیگه ... با گفتنِ قبلتُ ، حامد خیالش راحت شد. به آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت : _ خب راضیه خانم ، کلا نمیتونی از دستم در بِری . متعجب گفتم : _ من ؟ _ بله خودِ شما ... _چطور ؟ _ همیشه از زیر ابراز علاقه‌ی من نسبت به خودت در میرفتی ، گفتم الانِ‌که پشیمون بشی ؛ خندیدم و گفتم : _ خب اینا همه از ناز کردن دختراست دیگه . خندید و چیزی نگفت . اما ادامه دادم : _ ولی جدا از شوخی من اونموقع‌ها اصلا حواسم بهت نبود . سرش رو پایین انداخت و گفت : _ چطور ؟ _ همش سادگی . . به فکر معین بودم و البته آینده‌م که قرارِ چی بشه ‌. _ الان دیگه نگران نباش . سوالی نگاهش کردم که گفت : _ قرارِ آیندتُ بسازی به سفره ی عقد اشاره کردم : _ بله بله ، دارم میسازم خندید و گفت : _ نه عزیزم ، منظورم آینده‌ی شغلی و تحصیلی‌ت هست . لبخند ملیحی روی لب‌هام نشست . _ راستی استاد گفته بود ، هفته ی بعد سه‌شنبه برم دانشگاه . صدایی از پشتِ سرمون ، هردومون رو ساکت کرد ؛ آسیه گفت : _ شما دوتا وقت گیر آوردین . به عکاسِ نگاه کنین ازتون داره عکس میگیره . هردو ناچار به عکاس نگاه کردیم . نگاهم روی عکسِ مهدی و لیلا ثابت موند ؛ اشک توی چشم‌هام جمع شد که حامد گفت : _ الآن ، حواسشون به ما هست . به حرمِ زرین رنگ ، نگاهم رو گره دادم. هیچوقت مثلِ الآن ، از دیدنش لذت نبرده بودم . با اینکه کلِ دیروز ، صرفِ نگاهِ حرم شد . اما امروز که حالم خوبه دوست دارم یه دعایی کنم ، خود امام حسین میتونه برآورده‌ش کنه ... _ من چیزی جز خوشبختی ازت نمیخوام تو که خودت داستان زندگی منُ بهتر از هرکسی میدونی ، میدونی که چقدر بدبخت و بیچاره بودم از این به بعد خوش‌بختم کن . _ تویِ دلواپسی‌هام ، تورو صدا نکنم چه کنم ؟ میونِ بی‌کسی ها تروصدا نکنم چه کنم ؟ چشم‌هام رو بستم و به نوحه‌ای که همسرم ، میخواند گوش کردم . *شکوه:شکایت °•°•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم، @film_Nevis کپی ، لاااا لااا
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 _ به چی فکر میکنی ؟ با صدایِ حامد ، نگاه از مُهر بر رویِ سجاده‌ام برداشتم . به چشم‌هاش که منتظر نگاهم میکرد چشم‌دوختم ؛ لبخندی زدم و گفتم : _ به روز‌هایِ سختی که بهمون گذشت . لبخندی به صورتم زد و گفت : _ به روزهای خوبِ زندگیمون فکر کن ، بچه اذیت میشه اگه ناراحت بشی . لبخندم عمیق‌تر شد و دستم رو رویِ بچه‌ای که هنوز ، ماهیت‌ش معلوم نیست ، نوازش وار کشیدم . در همون حال‌و‌هوا بودیم که ، تلوزیون اخباری رو پخش کرد که اعتراضات و کشتارِ مردمی رو که اخیرا پیش اومده ، نشون میداد. غمگین نگاهم روی تلوزیون ثابت مونده بود که حامد با کنترل ، خاموش کرد . معترض بهش نگاه کردم ولی اون بی تفاوت سجاده‌ش رو جمع کرد . گفت : _ راضیه ، پدر و مادرت زنگ زدن گفتن امشب بریم خونه‌شون ... از اینکه پدر و مادرم ، برای اولین بار دعوتمون کرده بودن خوشحال شدم . اینکه حامد تونسته‌بود با همکارانش ، پدر و مادرم رو پیدا کنه و پیگیر بود خیلی خوشحال‌ترم کرد . گفتم : _ پس حاضر شو بریم دیر نشه . باشه‌ای گفت و به سمتِ اتاق مشترکمون رفت . منم سجاده و چادرم رو جمع کردم و به اتاق رفتم . حامد درحالِ پوشیدن لباسِ سفید رنگی بود که برایش اتو زده بودم . به کمد لباس‌ها نگاهی انداختم . لباسی که زیاد ضایع نباشه رو انتخاب کردم . با اینکه دو هفته از بارداری‌م میگذره اما خجالت میکشم . حامد متوجه ی انتخابم شد و با لحنِ شیطنت آمیزی گفت : _ خب خب ، امشب میخوام خودم مادرزن و پدرزنم رو سوپرایز کنم . به اعتراض گفتم : _ حامد ! صحبت نمیکنی‌ها ... خندید و گفت : _ خیلی‌خب عصبانی نشو برای بچه‌بده . ادایش رو درآوردم : _ برای بچه‌بده ... ابروهاش رو بالا داد و جلویِ خنده‌ش رو گرفت : _ ادایِ من رو در میاری ؟ _ میخوای چیکار کنی ؟ _ واستا بچه بدنیا بیاد ، خودم میدونم چیکارت کنم . _ خوبه که دست و بالت بسته‌ست هردو خندیدیم ، حامد گفت : _ فقط راضیه ، سریع‌تر بعد از شام برگردیم من میخوام برم سرِکار . ناراحت گفتم : _ بیمارستان یا اداره ؟ _ مگه فرقی داره ؟ _ با این داستان‌هایی که پیش اومده بله فرق داره ... _ نگران نباش . سوار ماشین شدیم و به طرفِ خونه مادرو‌پدرم حرکت کردیم . بعد از سلام و احوالپرسی و البته روبوسی ، هرکدوم جایی نشستیم. مامان حمیده گفت : _ خب شما دوتا ، الآن نزدیک به یک‌سالِ که باهمین ، نمیخواین از تنهایی در بیاین؟ متوجه منظور مامان شدم و با خجالت لبم رو گزیدم ؛ حامد چشمکی زد و گفت : _ اتفاقا ... با چشم‌های گرد بهش نگاه کردم ، وقتی فهمید ترسیدم، خنده‌ش بیشتر شد : _ اتفاقا ، به این فکر بودیم ..‌. نفس راحتی کشیدم ، بابا گفت : _ هرچی خیرِ ، ان شاءالله خوشبخت بشین ... °•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @film_nevis کپی ؟) خیر
ما ، درفراق‌کربلا ؛ دلتنگ‌که‌نه ؛ دل‌مرگ‌شده‌ایم . . :) [ @film_nevis ] | مجنون‌‌اَرباب ؛ #
Mohammad Hossein Hadadian - Hafte Dige In Moghe (128).mp3
2.56M
[ @film_nevis ] | مجنون‌‌اَرباب/مداحی ؛ #
بچه‌ها یه توضیحی برای پآرتِ جدید بدم ، با اینکهِ میدونم خیلی‌هاتون متوجه شدید ولی شاید کسایی باشن که ندونن .. در واقع این پارت ، برایِ آینده‌ایِ که برایِ حامد و راضیه اتفاق افتاده و یک توضیح مختصر هم اوایل پارت دادم که راضیه گفت داره به خاطراتِ گذشته ، فکر میکنه و خب ... ؛ . حله دوست عزیزی که توی ناشناس پرسیدی ؟)🙂😅
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤 《ڪآش بودے》 ‌‌. .🌿 به توصیه‌ی حامد قبل از مهمونی ، زودتر به سمت خونه راه افتادیم . هردو خسته بودیم . گفتم : _ حامد تو با این خستگی میخوای بری؟ _ راضیه عزیزم ، نمیبینی اوضاعِ مملکتُ ؟ _ اون‌ها اختشاش کردن به ما چه ؟ کمی برگشت و نگاهم کرد : _ تو توی این جامعه مگه زندگی نمیکنی؟ _ میخوای به چی برسی ؟ _ بگو زندگی میکنی یا نه ؟ _ خب آره ... _ پس نباید بگی به ما ربطی نداره ! قانع‌کننده‌ترین ، جواب رو به سوالم داد ؛ نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم : _ حامد ... _ جانم ؟ _ ممنونم . ابروهاش بالا رفت و لبخندِ شیطونی زد و گفت : _ بابت چی اونوقت ؟ _ بابت همه‌چیز ... پشت چراق قرمز ایستاد و نگاهش رو کامل به سمتم کشوند : _ منم دوست دارم ... :). خندیدم و گفتم : _ باشه بابا ، دوستت دارم . لبخندش رو جمع کرد و خواست حرکت کنه که چندنفر دورِ ماشین رو احاطه کردند . دستشون قوطی‌های آتشین بود و صورتشون رو با پارچه سیاهرنگی پوشآنده بودند . هردو ترسیدیم اما ، من ترسم توی جیغ بود که از حامد میخواستم زودتر یه‌کاری کنه و گه‌گاهی اسم امام‌حسین رو می‌آوردم . حامد در همون حال گفت : _ راضیه ، نترس . _ حامد توروخدا اینا از ما چی‌میخوان ؟ حتی ماشین‌ها هم نمیتونستن از سدی که این آدم‌ها درست کرده بودند بگذرند‌. حامد مصمم ، دنده رو عوض کرد و پایش رو روی گاز گذاشت . همشون ترسیدند و فرار کردند . من فقط به پشتِ سرم و به آدم‌های سیاه رنگ که با موتور دنبالمون کرده بودند نگاه میکردم . حامد هم حواسش به اونها بود هم حواسش به رانندگی ، صدایِ بوق و سروصدایِ مردم بیشتر به ترسمون اضافه کرد . صدایِ وحشتناکِ بوقِ کامیون و بعدش نورِ کور کننده‌ش باعث شد چشمم رو ببندم تا صحنه رو نبینم . نفس توی سینم حبس شده بود و ترس همه ی وجودم رو گرفت . حامد تمامِ سعی خودش رو کرد تا کمترین ضربه رو با کامیون داشته باشیم و موفق هم بود . اما دیگه بعد از تصادف ، چشم‌هام رو باز هم نکردم . یعنی ، اختیارم رو از دست داده بودم . صدای مبهم اطراف رو میشنیدم صدای آژیر آمبولانس و آژیر پلیس همه جارو فرا گرفته بود . تنها صدایی که نمیشنیدم ، صدای گرم حامد بود . صدای مبهم زنی ، بالایِ سرمون من رو متوجه خودش کرد : _ هردوشون سالم هستن خداروشکر فقط بیهوشن . صدای مردی هم در اومد : _ زودتر منتقلشون کنین ، اتاق عمل ... صدایِ زن که حالا فهمیده بودم ارتباطی با کادر درمان پزشکی داره گفت : _ انگار ، جونشون به‌هم بسته‌ست . نگاه کن دستاشون بهم قفله‌ ؛ گرمی دست‌های حامد رو برای لحظه‌ای حس کردم . زن گفت : _ وای خدای من هردوشون دارن لبخند میزنن ! فکر کنم به‌هوش هستن... لبخندِ‌ناخواسته‌م ، موجبِ بدست آوردن اختیارِ از دست رفته‌م شد و تونستم چشم‌هام رو کم‌کم باز کنم . با چشم‌های قرمز حامد که اونم لبخند میزد چشم دوختم ؛ خواستم حرفی بزنم که بریده برید گفت : _ هیس ، برای ب..چه ضر..ر داره ... °•°•°•°•°•°• نویسنده:ارباب‌قلم @Film_nevis کپی نکن دیگه ..
خواستم یه حرفِ کلیشه‌ای بزنم اما ، خب ... بهترِ اینطوری بگم : _ به پایان آمد این دفتر ، حکآیت همچنان باقی‌ست ... خوشحالم که به مدت تقریبا شش‌ماه با این رمان زندگی کردیم وَ خاطراتِ خوبی رقم زدیم باهم ؛ انسان باید برای رسیدن به هدف‌هایی از یسری چیزها دل بکنه ، مثلا منی که دوست دارم رمان‌هام ادامه داشته باشن اما برای تجربه های بیشتر ، باید دل بکنم از اون‌ها و ... منتظر رمان جدید باشین‌ یاعلی🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه‌میکس‌جذابِ‌ممبر ساخت . . چقدررر زیبا ،🥺🤍 ممنونم از شما . اسمِ رمان رو رویِ میکس نوشته😌🌿
فوریییییی🌸😄 لطفا رضایت از رمان رو اعلام کنید،تشکر❤️🕊👇 https://EitaaBot.ir/poll/gd63hf
-مرز دلتنگی؟ +یعنی اینکه شب اول محرم نتونی نوکری کنی..🥲💔
+گفتن از دلتنگی ات بنویس!! -من از تو نوشتم حسین جانم🚶🏻‍♀💔
نقش شده بر لب ما یاحسین چون کار ما بود با حسین..(:
به‌نامِ‌حضرتِ‌دوست . . !
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️ ✨☁️ ✨ •[‌ بازگشت‌به‌تو ]• ᑭᗩᖇT #1 ᒍᗴᒪᗪ #1 _ نازنین ، بدو بیا روبیکا با تعجب گفتم : _ وا .. چته تو ؟ _ بیا روبیکا یه چیزی واست فرستادم عضو شو . _ میترا تو نمیدونی ما تازه اسباب کشی کردیم بعد تو زنگ میزنی بجای احوالپرسی میگی بپر روبیکا؟ باصدای بلند خندید که موجب شد منم خنده‌م بگیره . _ دیوونه بپر روبیکا تماس رو قطع کرد . به طبع از دستورش پیامرسان روبیکام رو باز کردم . لینک گروهی به عنوانِ " دوستانه " از طرف میترا فرستاده شده بود . بعد از لینک ، پیامی فرستاده بود : " ایشالا‌توهم‌به‌مراد‌دلت‌میرسی" با یک ایموجی خنده .! لبخند روی لب‌هام نشست و از روی کنجکاوی ، روی لینک کلیک کردم و واردش شدم . بلافاصله سلام رو تایپ کردم و فرستادم. همه به من سلام کردن و یکی یکی تایپ میکردن " اصل بده " من تازه متوجه شده بودم که باید خودم رو معرفی کنم . پس خودم رو اینطور معرفی کردم : " نازنینم ، ۱۲ ساله از تهران " همه به من خوش آمد گویی گفتن و منم توی دلم قند آب میکردم . شیرینی اون آشنایی روی لبهام نشسته بود که پیامی بالای گوشی‌م ظاهر شد . " سلام نازنین خانم . دیدم که شما توی گروه تازه وارد هستید ، خواستم خودم شخصا بهتون خوش آمدگویی کنم " و ایموجی قلب قرمزی واسم ارسال کرد. سلام کردم و ازش تشکر کردم . پیام بعدی‌ش روی صفحه ظاهر شد : " افتخار میدید باهم رفیق بشیم ؟ " یاد دوستان دبستان‌م توی رشت افتادم. همشون رفیق پسر داشتن پس برای منم طبیعی بود که یه رفیق جنس مخالف داشته باشم . با کمال میل درخواستش رو قبول کردم مدتی باهم چت میکردیم . پیام دیگری برای من اومد . یه پسر دیگه ! اون هم همون درخواست رو داشت ، برای من این امر طبیعی بود . _ نازی بیا کمک ! به خواهر کوچولوم که جعبه‌ای بزرگ دستش گرفته بود نگاه کردم . قبل از اینکه به کمکِ ناهید برم برای همشون معذرت‌خواهی و بعدش هم خداحافظی رو تایپ کردم . منتظر جواب‌هاشون نشدم و به طرف ناهید رفتم . _ چرا این سنگین‌هارو بلند میکنی ؟ _ خب کسی نبود ، این‌ها وسایل اتاق منه . میخوام زودتر بچینمشون . کمک کردم تا وسایل رو توی اتاق ببریم . مامان روسری‌ش رو روی سرش انداخت و گفت : _ نازنین من دارم میرم بیرون خرید . بیا کمک . بی هیچ حرفی ، کلاه و هودیِ مشکی‌م رو پوشیدم و منتظر مامان شدم . نگاه پر از حرفش رویم ثابت موند که گفتم : _ چیه مامان ؟ _ خودت خجالت نمیکشی ؟ _ مامان یه طوری میگی انگار خودت چادر میپوشی ! _ نازنین ... صدای عصبانی بابا ، من رو به سمت خودش کشوند . حق به جانب گفتم : _ این تصمیم خودمه ، دوست دارم اینطوری بگردم ... ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ ☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎ ☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹 ڪپی !!! . برخوردِ‌قانونۍ‌وَ‌حرآم . ؛ . . !
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️ ✨☁️ ✨ •[‌ بازگشت‌به‌تو ]• ᑭᗩᖇT #2 ᒍᗴᒪᗪ #1 به نظرم هرکسی باید برای زندگی خودش تصمیم بگیره و این تصمیمِ من‌ِ که اینطوری بگردم . با ناراحتی من و مامان درکنار هم قدم میزدیم و بعضاً مامان خریدهاش رو دستم میداد . بعد از یک ساعت و نیم گردش بلاخره به خونه اومدیم . تا ساعتِ یک شب درگیر خونه تکونه ها بودیم . خوب موقع‌ای اسباب کشی کردیم چون نزدیک عید هم هست و خیالمون از خونه تکونی راحته .. هرچند که فامیل‌هامون اینجا نیستن که بیان دیدنمون . پدر اصرار کرد بقیه ی کارهامون رو فردا صبح زود انجام بدیم . ساعتِ شش‌و‌نیم‌صبح ، همون‌طور که تلوزیون اخبار رو پخش میکرد و ماهم مشغول خوردن صبحانه بودیم مجری با گفتن : " انالِله و انا الیهِ راجعون " حواس مارو به خودش جمع کرد ؛ مجری ادامه داد : " سردار حاج قاسم سلیمانی بامدادِ امروز در فرودگاهِ بغداد به همراه ابومهدی المهندس ، به شهادت رسید . " مامان و بابا با بهت به تلوزیون خیره شده بودند ، نوید و ناهید به من نگاه میکردن . نوید اما با تعجب بیشتری ، گویا میشناخت این سرداری که اسمش برده شد . اشک ، بر روی چهره ی مادر ریخت . این مرد کیست ؟ به طرف تلوزیون برگشتم . با تصویرش یادم آمد که چیزهایی درموردش شنیده‌م . اما هیچ‌وقت اسمش را نفهمیدم با دیدن تصویرش یک لحظه احساس کردم ، که این ، آن نیست ... چون از تصاویر آرشیوی ، زنده بودن میبارید ... بعد از ظهر ، بابا برای اینکه مرا به کلاس زبان برساند پیاده هم‌قدم شدیم . چند تا پسری که از بستنِ یقه‌ی لباسشون معلوم بود بسیجی هستند روی بنرِ سفید رنگی ، کارهایی میکردند . خواستم بپرسم اما بابا پیش‌دستی کرد و بعد از سلام و احوالپرسی ، گفت: _ چیکار میکنید ؟ یکی از اون پسر هایِ بسیجی جلوتر اومد و با صبوری پاسخ داد : _ برایِ شهادت حاج‌قاسم بنر زدیم تا دلنوشته‌ها ، این بنر رو پُر کنند ... ناخواسته دستم سمتِ مژیکی رفت که پسر ، به سمتِ ما گرفته بود . مژیک را گرفتم و نوشتم . نمیدانم این جمله از کجایِ ذهنم پدیدار شد ، اما نوشتم : " کمکم کن " شاید منظورم از این نوشته این بود که از دستِ غرغر‌های مامان و بابا خلاص بشم . و همینطور قلدری هایِ نوید . ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ ☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎ ☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹 ڪپی !!! . برخوردِ‌قانونۍ‌وَ‌حرآم . ؛ . . ‌. !
40.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میکس ؛🌸 این داستان : - به یاد آن روز ها .
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️ ✨☁️ ✨ •[‌ بازگشت‌به‌تو ]• ᑭᗩᖇT #3 ᒍᗴᒪᗪ #1 با گریه از خواب بیدار شدم . توی فضای تاریکی که خونه رو در برگرفته نمیتونم جایی رو ببینم . پس شدت گریه‌م بیشتر شد . مامانم با شنیدن صدایم ، در رو باز کرد و برق را روشن کرد ‌. با نگرانی جلو اومد و دستهام رو گرفت : _ چیشده عزیزم چرا انقدر سردی ؟ بخواطر گریه‌ی زیادم نتونستم جوابش رو بدم که ادامه دار پرسید : _ خواب بد دیدی ؟ با تکون دادن سر تایید کردم . لبخندِ نگرانی روی لبهاش نقش بست . _ خیرِ عزیزم . به زور لب زدم : _ ما‌..مان ، میشه بریم پذیرایی بخوابیم ؟ دستم رو گرفت و بلندم کرد . _ بریم عزیزم ، بریم . با اینکه مامانم کنارم دراز کشیده بود اما بازهم میترسیدم . این خواب فقط یه معنی داشت ؛ اونم این بود که من و خانواده‌م در خطری بزرگ هستیم ... یادم افتاد که به سردار گفته بودم کمکم کنه . یک لحظه دلگیر شدم از اینکه به سردار گفته بودم دستم رو بگیره و نگرفته . نگاهم به تابلویِ السلامُ‌علیکَ‌یا‌ابا‌عبدالله افتاد . توی دلم گفتم : _ امام حسین ، اگه این خطر از ما دور بشه من هم حجابم هم نمازم و روزه‌م رو میگیرم فقط تروخدا این خطر نباشه . دلم یکم آروم و قلبم گرم شد . شاید نشونه ای بود از طرف امام حسین که میگفت ، نگران نباشم . چشم‌هام کم‌کم گرم شد و به خواب رفتم . با صدای اذان صبح چشم‌هام باز شد . با خودم گفتم : _ از امروز ظهر ، شروع میکنم .. ناخواسته متوجه شدم که همین اول کار عهد شکستم ! با این حال ، خستگی یا بهتره بگم تنبلی باعث شد تا از جایم تکون نخورم . بعدازصبحانه ، گوشیم را روشن کردم و پیام‌هام را دونه به دونه چک کردم ‌. سبحان و امیر بهم پیام داده بودند و ابراز نگرانی کرده بودند . از اینکه جوابشون را بدم اکراه داشتم ، همین زمینه ی حرکتم به بیرون از این باتلاقی شده بود برای خودم درست کرده بودم . پیامهاشون را پاک کردم و هردو رو بلاک کردم ؛ از گروه هم لفت دادم . گوشی را با بی‌حوصله‌گی پرتاب کردم روی تخت و خودم رو به خواب زدم . صدای زنگ گوشیم بلند شد ، سارا بود ؛ تماس را وصل کردم : _ بله ؟ _ سلام بی معرفت چرا از گروه لفت دادی؟ _ حوصله ندارم _ واا .. حالا چرا امیر رو بلاک کردی دیوونه ، به این خوشتیپی و خوشگلی ، داره دست و پا میزنه که باهاش رل بزنی . _ سارا میفهمی چی داری میگی ؟ _ چیه خب منم رل دارم ، این یه چیز طبیعیه. و حقِ منِ که با کسی رابطه عاشقانه داشته باشم. یک لحظه احساس کردم حالم داره به‌هم میخوره. _ کاری نداری سارا ؟ _ ببینم نکنه جایی عضو شدی ؟ _ منظورت چیه ؟ _ بسیجی جایی ... و بعد زد زیر خنده ! دیگه واقعا حالت تهوع داشتم . _ ببین امیر ۲۷ سالشه من ۱۲ سال ، بخوامم وارد رابطه ای بشم با یکی هم‌سن‌و‌سال خودم میرم . _ اوهوع ، خیلی‌خب قانع شدم . فقط بهت بگم که امیر تورو دوست داره ‌‌ _ غلط کرده و بعد با عصبانیت تلفن رو قطع کردم و به سمت سرویس بهداشتی دویدم . فکر اینکه بخوام با یه مردی که از خودم بزرگترِ وارد رابطه بشم حالم رو بهم زد و بالا آوردم . ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ ☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎ ☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹 ڪپی !!! . برخوردِ‌قانونۍ‌وَ‌حرآم . ؛ . . ‌. !
¹:²⁰ بشه‌ساعتِ‌عآشقی ،، . . 🌿!
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️✨ ☁️✨☁️ ✨☁️ ✨ •[‌ بازگشت‌به‌تو ]• ᑭᗩᖇT #4 ᒍᗴᒪᗪ #1 صدای الله اکبر از گلدسته‌های مسجد بلند شد هنوز حالم جا نیومده ، مامان هم هی سوال میکرد چی خوردم که حالم بد شده و منم نمیتونستم پاسخ درستی بدهم . به بهانه خواندن نماز که البته برای مامان هم عجیب بود ، به سرویس بهداشتی رفتم و وضو گرفتم . هنوز چیزهایی از وضو و نماز یادمه ، با دقت وضو گرفتم ؛ اما برخلاف با دقت وضو گرفتنم ، نماز خواندنم روی هوا بود . خیلی سهوی ، نمازم رو تموم کردم . فقط برای اینکه کمی از عذاب وجدان نماز صبحم کم بشه . نمازم که تموم شد توی همون حالت نشسته بودم که نوید وارد اتاقم شد . با عصبانیت گفتم : _ یه وقت در نزنی . اما نوید که توی همون حالت متعجب نگاهم میکرد لب زد : _ ببخشید . و بدون معطلی به سمت کشو رفت و برگه‌ای برداشت . پرسیدم : _ کجا داری میری ؟ برگشت و گفت : _ پایگاه . بلند شدم . _ منم میام . از یکی از دوستان مدرسه‌م ، زهرا شنیده بودم که نزدیک خونمون پایگاهِ بسیجِ . با اینکه عقاید زهرا خیلی با عقاید من فرق داشت و پوشش او همواره چادر بود ، اما باز هم دوستش داشتم . نگاه متعجب تر نوید از چشمم دور نموند . با این حال گفت : _ باشه برو حاضر شو بریم . روش مدل روسری که از زهرا ، یاد گرفته بودم روی روسری خودم پیاده کردم و هودی بلند تری انتخاب کردم و شلوار گشادی که تازه مد شده بود پوشیدم . از این تیپ ها خیلی توی اینستاگرام دیده بودم اکثرا هم بلاگر بودن ، کمی آرایش را مهمان چهره‌م کردم و عیناً خودم را شبیه به مدل هایِ حجاب کردم . از تیپ جدیدم خوشم میاد ... همراه با نوید ، به پایگاه رفتیم . جلوی در زهرا را دیدم نوید که متوجه ی دوستم شده بود رفت تا مارا با دنیای دخترانه‌مان ، تنها بگزارد . پر انرژی گفتم : _ سلااام ... زهرا ، کمی دقت کرد و بعد با شگفتی گفت : _ سلام عزیزدلم .. تو کجا اینجا کجا ؟ _ اومدم رفیقم رو ببینم ، عیبی داره ؟ خنده‌ای سر داد و گفت : _ چه سریع شدیم رفیق ، من در خدمتم عزیزم . _ زهرا تو اولین کسی بودی که توی اون مدرسه آدم حسابم کردی . لبخندِ دلنشینی ، روی لبهاش نشست . _ وظیفه بود عزیزدلم . محکم بغلش کردم ، به شوخی گفت : _ میبینم که ظاهرتم تغییر کرده که ..‌ گونه‌هام سرخ شد و گفتم : _ خب ... آره یه جورایی میخوام که ... حرفم را قطع کردم چون نمیدانستم دقیقا چه میخواستم ! خنده‌ای سر داد و گفت : _ خیلی‌خب ؛ فهمیدم چی میخوای بگی.. ببین ما داریم میریم شلمچه ، اتفاقا برادرت هم ثبت نام کرده . میای باهم بریم ؟ از پیشنهادش جا خوردم ، آخه نمیدونستم دقیقا چجوریِ و چه مکانی داره ! من‌من‌کنان‌خواستم جوابش را بدهم که چشمم به کسی افتاد ‌. ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ ☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎ ☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹 ڪپی !!! . برخوردِ‌قانونۍ‌وَ‌حرآم . ؛ . . ‌. !
سلآم ، عزاداری‌هآتووون قبول باشه . .🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا