یادگاری ... !
بغض:)*
برایهمهکساییکهفرداکنکوردارنآرزویموفقیتدارم..(:❤️
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
014-Namahang-mast-najaf-Haeri-www.ziaossalehin.ir-AF01-720p.mp3
2.11M
• علیعلیمولا😌🎈؛
- - - - - - •✿• - - - - - - -
¦🎙⃟📸¦ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴
‹'@faragh8⸾⸾••𑁍••فـٖࢪاݟِ›
یادگاری ... !
• علیعلیمولا😌🎈؛ - - - - - - •✿• - - - - - - - ¦🎙⃟📸¦ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴ ‹'@faragh8⸾⸾••𑁍••فـٖࢪاݟِ›
خیلیییعاشقشمخدایااا.😍💚
هدایت شده از 🖤.فࢪآغ ִֶָ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🎥♥️⸾⸾ #اݩــجُمـٖنفـٖࢪاݟِ›
‹🎥♥️⸾⸾خـٰالقاثر↜جوئِل›
- - - - - - •✿• - - - - - - -
¦🎙⃟📸¦ 𝐣𝐨𝐢𝐧↴
‹'@faragh8⸾⸾••𑁍••فـٖࢪاݟِ›
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_شصت_هفت
بعد از کلی گشت و گذار میانِ
کوچهپسکوچههایِ
کربلا ،
به همان محلِ اسکان رسیدیم .
از شدتِ خستگی
حتی از حامد هم خداحافظی نکردم
وَ به قسمتِ بانوان پناه بردم و
طولی نکشید که چشمهایم گرمِ خواب شد ؛
باصدایِ بسته شدن دَر چشمهایم ، باز شد.
مادرجون بالایِ سرم با لبخند نشسته بود .
به احترامش ایستادم و گفتم :
_ مادرجون شما کِی اومدید ؟
لبخندش هنوز حفظ شده بود و این
برایم عجیب بود :
_ تو کِی خوابیدی که الآن بیدار شدی ؟
نگاهی به ساعتم انداختم و چشمهایم گِرد شد ، بیشتر از ۱۰ ساعتِ که خوابیدم !
ادامه داد :
_ حامد بیرون منتظرتِ .
کامل نشستم و با تعجب گفتم :
_ از خیلیوقتِ ؟
_ نه عزیزم ، بلند شو برو بیرون ببین
چیکارت داره ؟.
از حرفش ، پیروی کردم و بلند شدم .
حامد پشت به من و با چیزی تویِ
دستش ، آروم رویِ زمین با پاهایش میکوبید.
با صدایم ، پا کوبیدنش قطع شد .
به سمتم برگشت و اولین چیزی که
توجهم را جلب کرد ، چادر سفید رنگ بود !
با نگاهم از او سوالهایی پرسیدم که حالا
باید با زبانش ، به من پاسخ میداد :
_ سلام ، خوبی ؟
_ سلام . آره خوبم فقط خسته بودم ..
چادر سفید رو به طرفم گرفت .
_ بپوش بریم حرم !
_ حامد من که چادر مشکی دارم .
لبخندش عمیقتر شد .
_ مادرم رضایت داده تویِ حرم ، عقد
موقت بخونیم ؛ تا محرم باشیم .
خوشحال شدم ولی نه به اندازه ی عروسیِ
خودمون .
لبخندی زدم و گفتم :
_ چقدر خوب !
با تعجب گفت :
_ خوشحال نشدی ؟
_ نهاینکه خوشحال نباشم ، اما
من وقتی خوشحالم که کامل ، خودم رو
سهمِ خودت بدونم .
تو با تمدید این محرمیت من رو بدست
نیاوردی که ! آوردی ؟
_ میدونم چی میگی ولی شرایط الان فرق داره ...
_ آره حامد میدونم که ما عزاداریم .
ولی من جوابِ سوالت رو دادم .
خوشحالم که قراره همچنان بههم محرم باشیم . ولی من قرار نیست که دیگه توی خونهی تو بمونم .
چشمهاش گرد شد و پرسید :
_ یعنی چی ؟
_ من میخوام برگردم به همون خونه ی قدیمیکه از بچگی توش بزرگ شدم ، اون دوتا هم که نیستن . بهنظرم صلاح نیست که
دونفر آدمی که باهم قصد ازدواج دارن ولی هنوز ، بههم محرمیت کامل ندارن توی یک خونه بخوآبن نه ؟
_ مگه از قبل از این مشکلی پیش اومده که ...
_ نه ولی در آینده شاید مشکل پیش بیاد .
_ چرا ؟
_ چون ما قبلا قصد ازدواج نداشتیم ولی حالا داریم .
سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد که معنایش تسلیم بود .
لبخند را مهمانِ لبانم کردم و دستش را گرفتم:
_ من اینچیزهارو از تو یاد گرفتم .
همین تویی که هنوز دو روز قرارِ محرم باشیم ولی سرت رو پایین میاندازی تا کمتر باهام
چشمتوچشم بشی .
سرش رو بالا گرفت و لبخند زد .
گفت :
_ قول میدم ، برایت یه زندگی خوب بسازم.
نفسم رو با آه بیرون دادم :
_ قول بده باهم بسازیم .
همونطور که دستانم قفلِ دستانش بود ، صدایِ مادرجون آمد :
_ دخترم چرا نمیرین پس ؟
نگاهم رو به چشمانِ نگران اما خوشحالِ
مادرجون دادم .
_ ما منتظر شماییم که بیاین .
_ دیگه چرا من ؟
_ مادرجون ما بزرگتر میخوایم برایِ
عقدمون ، هرچند موقت .
صدایش خوشحال شد :
_ باشه پس میرم تا حاضر بشم .
رو به حامد که نگاهم میکرد گفتم :
_ قاسم و آسیه نمیان ؟
_ هنوز حرمهستند .
سرم رو پایین انداختم و ناراحت گفتم :
_ همهچیز قاطی شد
_ زندگی همینِ دیگه ، اشک و لبخندش
باهم قاطیِ .
•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ، خیییر
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》#پارت_شصت_هشت
رو به حرم نشسته بودیم .
نمیدونم ، حامد کی وقت کرده اینهمه
تدارکاتِ سفرهی عقد ببینه .
به شِکوه* های منم توجهی نکرد و در مقابل همه ی غر زدنهام گفت :
_ مگه چندبار میشه عقد کرد اونم توی حرم امام حسین .
پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
_ والا ما که قرارِ سهبار عقد کنیم .
خندید و گونهم رو کشید :
_ غر نزن !
بلاخره عاقد ، عقد رو خوند.
به مدت سهماه دیگه ...
با گفتنِ قبلتُ ، حامد خیالش راحت شد.
به آرومی طوری که فقط من بشنوم گفت :
_ خب راضیه خانم ، کلا نمیتونی از دستم در بِری .
متعجب گفتم :
_ من ؟
_ بله خودِ شما ...
_چطور ؟
_ همیشه از زیر ابراز علاقهی من نسبت به خودت در میرفتی ، گفتم الانِکه پشیمون
بشی ؛
خندیدم و گفتم :
_ خب اینا همه از ناز کردن دختراست دیگه .
خندید و چیزی نگفت .
اما ادامه دادم :
_ ولی جدا از شوخی من اونموقعها
اصلا حواسم بهت نبود .
سرش رو پایین انداخت و گفت :
_ چطور ؟
_ همش سادگی . .
به فکر معین بودم و البته آیندهم که قرارِ
چی بشه .
_ الان دیگه نگران نباش .
سوالی نگاهش کردم که گفت :
_ قرارِ آیندتُ بسازی
به سفره ی عقد اشاره کردم :
_ بله بله ، دارم میسازم
خندید و گفت :
_ نه عزیزم ، منظورم آیندهی شغلی و تحصیلیت هست .
لبخند ملیحی روی لبهام نشست .
_ راستی استاد گفته بود ، هفته ی بعد سهشنبه برم دانشگاه .
صدایی از پشتِ سرمون ، هردومون رو ساکت کرد ؛ آسیه گفت :
_ شما دوتا وقت گیر آوردین .
به عکاسِ نگاه کنین ازتون داره عکس میگیره .
هردو ناچار به عکاس نگاه کردیم .
نگاهم روی عکسِ
مهدی و لیلا ثابت موند ؛
اشک توی چشمهام جمع شد که
حامد گفت :
_ الآن ، حواسشون به ما هست .
به حرمِ زرین رنگ ، نگاهم رو گره دادم.
هیچوقت مثلِ الآن ، از دیدنش
لذت نبرده بودم .
با اینکه کلِ دیروز ، صرفِ
نگاهِ حرم شد .
اما امروز که حالم خوبه دوست دارم
یه دعایی کنم ، خود امام حسین
میتونه برآوردهش کنه ...
_ من چیزی جز خوشبختی ازت نمیخوام
تو که خودت داستان زندگی منُ بهتر از هرکسی میدونی ،
میدونی که چقدر بدبخت و بیچاره بودم
از این به بعد خوشبختم کن .
_ تویِ دلواپسیهام ، تورو صدا نکنم
چه کنم ؟
میونِ بیکسی ها تروصدا نکنم چه کنم ؟
چشمهام رو بستم و به نوحهای که همسرم ، میخواند گوش کردم .
*شکوه:شکایت
°•°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم، @film_Nevis
کپی ، لاااا لااا
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》
#پارت_شصت_نه
_ به چی فکر میکنی ؟
با صدایِ حامد ، نگاه از
مُهر بر رویِ سجادهام برداشتم .
به چشمهاش که منتظر نگاهم میکرد
چشمدوختم ؛
لبخندی زدم و گفتم :
_ به روزهایِ سختی که بهمون گذشت .
لبخندی به صورتم زد و گفت :
_ به روزهای خوبِ زندگیمون فکر کن ،
بچه اذیت میشه اگه ناراحت بشی .
لبخندم عمیقتر شد و دستم رو رویِ
بچهای که هنوز ، ماهیتش معلوم نیست ، نوازش وار کشیدم .
در همون حالوهوا بودیم که ،
تلوزیون اخباری رو پخش کرد که
اعتراضات و کشتارِ مردمی رو که اخیرا
پیش اومده ، نشون میداد.
غمگین نگاهم روی تلوزیون ثابت مونده بود که حامد با کنترل ، خاموش کرد .
معترض بهش نگاه کردم ولی اون بی تفاوت سجادهش رو جمع کرد .
گفت :
_ راضیه ، پدر و مادرت زنگ زدن گفتن امشب بریم خونهشون ...
از اینکه پدر و مادرم ، برای اولین بار
دعوتمون کرده بودن خوشحال شدم .
اینکه حامد تونستهبود با همکارانش ،
پدر و مادرم رو پیدا کنه و پیگیر بود
خیلی خوشحالترم کرد .
گفتم :
_ پس حاضر شو بریم دیر نشه .
باشهای گفت و به سمتِ اتاق مشترکمون رفت .
منم سجاده و چادرم رو جمع کردم
و به اتاق رفتم .
حامد درحالِ پوشیدن لباسِ سفید رنگی بود که برایش اتو زده بودم .
به کمد لباسها نگاهی انداختم .
لباسی که زیاد ضایع نباشه رو
انتخاب کردم .
با اینکه دو هفته از بارداریم میگذره
اما خجالت میکشم .
حامد متوجه ی انتخابم شد و
با لحنِ شیطنت آمیزی گفت :
_ خب خب ، امشب میخوام خودم
مادرزن و پدرزنم رو سوپرایز کنم .
به اعتراض گفتم :
_ حامد ! صحبت نمیکنیها ...
خندید و گفت :
_ خیلیخب عصبانی نشو برای بچهبده .
ادایش رو درآوردم :
_ برای بچهبده ...
ابروهاش رو بالا داد و جلویِ خندهش رو گرفت :
_ ادایِ من رو در میاری ؟
_ میخوای چیکار کنی ؟
_ واستا بچه بدنیا بیاد ، خودم میدونم چیکارت کنم .
_ خوبه که دست و بالت بستهست
هردو خندیدیم ، حامد گفت :
_ فقط راضیه ، سریعتر بعد از شام برگردیم من میخوام برم سرِکار .
ناراحت گفتم :
_ بیمارستان یا اداره ؟
_ مگه فرقی داره ؟
_ با این داستانهایی که پیش اومده
بله فرق داره ...
_ نگران نباش .
سوار ماشین شدیم و به طرفِ خونه مادروپدرم حرکت کردیم .
بعد از سلام و احوالپرسی و البته
روبوسی ، هرکدوم جایی نشستیم.
مامان حمیده گفت :
_ خب شما دوتا ، الآن نزدیک به یکسالِ
که باهمین ، نمیخواین از تنهایی در بیاین؟
متوجه منظور مامان شدم و با خجالت لبم رو گزیدم ؛ حامد چشمکی زد و گفت :
_ اتفاقا ...
با چشمهای گرد بهش نگاه کردم ، وقتی فهمید ترسیدم، خندهش بیشتر شد :
_ اتفاقا ، به این فکر بودیم ...
نفس راحتی کشیدم ، بابا گفت :
_ هرچی خیرِ ، ان شاءالله خوشبخت بشین ...
°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم @film_nevis
کپی ؟) خیر
ما ، درفراقکربلا ؛
دلتنگکهنه ؛ دلمرگشدهایم . . :)
[ @film_nevis ] | مجنوناَرباب ؛ #
Mohammad Hossein Hadadian - Hafte Dige In Moghe (128).mp3
2.56M
[ @film_nevis ] | مجنوناَرباب/مداحی ؛ #
بچهها یه توضیحی برای پآرتِ جدید بدم ،
با اینکهِ میدونم خیلیهاتون متوجه شدید
ولی شاید کسایی باشن که ندونن ..
در واقع این پارت ، برایِ آیندهایِ
که برایِ حامد و راضیه اتفاق افتاده
و یک توضیح مختصر هم اوایل پارت دادم که راضیه گفت داره به خاطراتِ
گذشته ، فکر میکنه و خب ...
؛ .
حله دوست عزیزی که توی ناشناس پرسیدی ؟)🙂😅
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
《ڪآش بودے》 #پارت_هشتادم
#پارت_آخر . .🌿
به توصیهی حامد قبل از مهمونی ،
زودتر به سمت خونه راه افتادیم .
هردو خسته بودیم . گفتم :
_ حامد تو با این خستگی میخوای بری؟
_ راضیه عزیزم ، نمیبینی اوضاعِ مملکتُ ؟
_ اونها اختشاش کردن به ما چه ؟
کمی برگشت و نگاهم کرد :
_ تو توی این جامعه مگه زندگی نمیکنی؟
_ میخوای به چی برسی ؟
_ بگو زندگی میکنی یا نه ؟
_ خب آره ...
_ پس نباید بگی به ما ربطی نداره !
قانعکنندهترین ، جواب رو به سوالم داد ؛
نفسِ عمیقی کشیدم و گفتم :
_ حامد ...
_ جانم ؟
_ ممنونم .
ابروهاش بالا رفت و لبخندِ شیطونی زد و گفت :
_ بابت چی اونوقت ؟
_ بابت همهچیز ...
پشت چراق قرمز ایستاد و
نگاهش رو کامل به سمتم کشوند :
_ منم دوست دارم ... :).
خندیدم و گفتم :
_ باشه بابا ، دوستت دارم .
لبخندش رو جمع کرد و خواست حرکت کنه که
چندنفر دورِ ماشین رو احاطه کردند .
دستشون قوطیهای آتشین بود و
صورتشون رو با پارچه سیاهرنگی پوشآنده
بودند .
هردو ترسیدیم اما ، من ترسم توی جیغ
بود که از حامد میخواستم زودتر یهکاری
کنه و گهگاهی اسم امامحسین رو میآوردم .
حامد در همون حال گفت :
_ راضیه ، نترس .
_ حامد توروخدا اینا از ما چیمیخوان ؟
حتی ماشینها هم نمیتونستن از
سدی که این آدمها درست کرده بودند
بگذرند.
حامد مصمم ، دنده رو عوض کرد و
پایش رو روی گاز گذاشت .
همشون ترسیدند و فرار کردند .
من فقط به پشتِ سرم و به آدمهای
سیاه رنگ که با موتور دنبالمون کرده بودند
نگاه میکردم .
حامد هم حواسش به اونها بود هم حواسش به رانندگی ، صدایِ بوق و سروصدایِ مردم
بیشتر به ترسمون اضافه کرد .
صدایِ وحشتناکِ بوقِ کامیون و بعدش
نورِ کور کنندهش باعث شد چشمم رو ببندم
تا صحنه رو نبینم .
نفس توی سینم حبس شده بود و
ترس همه ی وجودم رو گرفت .
حامد تمامِ سعی خودش رو کرد تا
کمترین ضربه رو با کامیون داشته باشیم
و موفق هم بود .
اما دیگه بعد از تصادف ، چشمهام رو باز هم نکردم .
یعنی ، اختیارم رو از دست داده بودم .
صدای مبهم اطراف رو میشنیدم
صدای آژیر آمبولانس و آژیر پلیس همه
جارو فرا گرفته بود .
تنها صدایی که نمیشنیدم ، صدای گرم حامد بود .
صدای مبهم زنی ، بالایِ سرمون من رو متوجه خودش کرد :
_ هردوشون سالم هستن خداروشکر
فقط بیهوشن .
صدای مردی هم در اومد :
_ زودتر منتقلشون کنین ، اتاق عمل ...
صدایِ زن که حالا فهمیده بودم ارتباطی با
کادر درمان پزشکی داره گفت :
_ انگار ، جونشون بههم بستهست .
نگاه کن دستاشون بهم قفله ؛
گرمی دستهای حامد رو برای لحظهای
حس کردم .
زن گفت :
_ وای خدای من هردوشون دارن
لبخند میزنن ! فکر کنم بههوش هستن...
لبخندِناخواستهم ، موجبِ بدست آوردن
اختیارِ از دست رفتهم شد
و تونستم چشمهام رو کمکم باز کنم .
با چشمهای قرمز حامد که اونم لبخند
میزد چشم دوختم ؛ خواستم حرفی بزنم
که بریده برید گفت :
_ هیس ، برای ب..چه ضر..ر داره ...
°•°•°•°•°•°•
نویسنده:اربابقلم
@Film_nevis
کپی نکن دیگه ..
خواستم یه حرفِ کلیشهای بزنم
اما ، خب ...
بهترِ اینطوری بگم :
_ به پایان آمد این دفتر ،
حکآیت همچنان باقیست ...
خوشحالم که به مدت تقریبا
ششماه با این رمان زندگی کردیم
وَ خاطراتِ خوبی رقم زدیم باهم ؛
انسان باید برای رسیدن
به هدفهایی از یسری چیزها
دل بکنه ، مثلا
منی که دوست دارم رمانهام
ادامه داشته باشن اما برای
تجربه های بیشتر ، باید دل بکنم
از اونها و ...
منتظر رمان جدید باشین
یاعلی🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یهمیکسجذابِممبر ساخت . .
چقدررر زیبا ،🥺🤍
ممنونم از شما .
اسمِ رمان رو رویِ میکس نوشته😌🌿
فوریییییی🌸😄
لطفا رضایت از رمان رو اعلام کنید،تشکر❤️🕊👇
https://EitaaBot.ir/poll/gd63hf
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #1
ᒍᗴᒪᗪ #1
_ نازنین ، بدو بیا روبیکا
با تعجب گفتم :
_ وا .. چته تو ؟
_ بیا روبیکا یه چیزی واست فرستادم
عضو شو .
_ میترا تو نمیدونی ما تازه اسباب کشی کردیم بعد تو زنگ میزنی بجای احوالپرسی میگی بپر روبیکا؟
باصدای بلند خندید که
موجب شد منم خندهم بگیره .
_ دیوونه بپر روبیکا
تماس رو قطع کرد .
به طبع از دستورش پیامرسان روبیکام رو باز کردم .
لینک گروهی به عنوانِ " دوستانه "
از طرف میترا فرستاده شده بود .
بعد از لینک ، پیامی فرستاده بود : " ایشالاتوهمبهمراددلتمیرسی" با یک
ایموجی خنده .!
لبخند روی لبهام نشست و
از روی کنجکاوی ، روی لینک کلیک
کردم و واردش شدم .
بلافاصله سلام رو تایپ کردم و فرستادم.
همه به من سلام کردن و
یکی یکی تایپ میکردن " اصل بده "
من تازه متوجه شده بودم
که باید خودم رو معرفی کنم .
پس خودم رو اینطور معرفی کردم :
" نازنینم ، ۱۲ ساله از تهران "
همه به من خوش آمد گویی گفتن
و منم توی دلم قند آب میکردم .
شیرینی اون آشنایی روی لبهام نشسته بود
که پیامی بالای گوشیم ظاهر شد .
" سلام نازنین خانم . دیدم که شما
توی گروه تازه وارد هستید ، خواستم
خودم شخصا بهتون خوش آمدگویی کنم "
و ایموجی قلب قرمزی واسم ارسال کرد.
سلام کردم و ازش تشکر کردم .
پیام بعدیش روی صفحه ظاهر شد :
" افتخار میدید باهم رفیق بشیم ؟ "
یاد دوستان دبستانم توی رشت افتادم.
همشون رفیق پسر داشتن پس برای
منم طبیعی بود که یه رفیق جنس
مخالف داشته باشم .
با کمال میل درخواستش رو قبول کردم
مدتی باهم چت میکردیم .
پیام دیگری برای من اومد .
یه پسر دیگه !
اون هم همون درخواست رو داشت ،
برای من این امر طبیعی بود .
_ نازی بیا کمک !
به خواهر کوچولوم که
جعبهای بزرگ دستش گرفته بود
نگاه کردم .
قبل از اینکه به کمکِ ناهید برم
برای همشون معذرتخواهی و بعدش هم
خداحافظی رو تایپ کردم .
منتظر جوابهاشون نشدم و به طرف
ناهید رفتم .
_ چرا این سنگینهارو بلند میکنی ؟
_ خب کسی نبود ، اینها وسایل اتاق منه .
میخوام زودتر بچینمشون .
کمک کردم تا وسایل رو توی اتاق ببریم .
مامان روسریش رو روی سرش انداخت و
گفت :
_ نازنین من دارم میرم بیرون خرید .
بیا کمک .
بی هیچ حرفی ، کلاه و هودیِ مشکیم رو
پوشیدم و منتظر مامان شدم .
نگاه پر از حرفش رویم ثابت موند که گفتم :
_ چیه مامان ؟
_ خودت خجالت نمیکشی ؟
_ مامان یه طوری میگی انگار خودت
چادر میپوشی !
_ نازنین ...
صدای عصبانی بابا ، من رو به سمت خودش کشوند .
حق به جانب گفتم :
_ این تصمیم خودمه ، دوست دارم
اینطوری بگردم ...
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . !
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #2
ᒍᗴᒪᗪ #1
به نظرم هرکسی باید برای زندگی خودش تصمیم بگیره و این تصمیمِ منِ که اینطوری بگردم .
با ناراحتی من و مامان درکنار هم قدم میزدیم و بعضاً مامان خریدهاش رو دستم میداد .
بعد از یک ساعت و نیم گردش
بلاخره به خونه اومدیم .
تا ساعتِ یک شب درگیر خونه تکونه
ها بودیم .
خوب موقعای اسباب کشی کردیم
چون نزدیک عید هم هست و
خیالمون از خونه تکونی راحته ..
هرچند که فامیلهامون اینجا نیستن
که بیان دیدنمون .
پدر اصرار کرد بقیه ی کارهامون رو
فردا صبح زود انجام بدیم .
ساعتِ ششونیمصبح ، همونطور
که تلوزیون اخبار رو پخش میکرد
و ماهم مشغول خوردن صبحانه بودیم
مجری با گفتن :
" انالِله و انا الیهِ راجعون "
حواس مارو به خودش جمع کرد ؛
مجری ادامه داد :
" سردار حاج قاسم سلیمانی
بامدادِ امروز در فرودگاهِ بغداد
به همراه ابومهدی المهندس ،
به شهادت رسید . "
مامان و بابا با بهت به تلوزیون خیره شده بودند ، نوید و ناهید به من نگاه میکردن .
نوید اما با تعجب بیشتری ، گویا
میشناخت این سرداری که اسمش برده شد .
اشک ، بر روی چهره ی مادر ریخت .
این مرد کیست ؟
به طرف تلوزیون برگشتم .
با تصویرش یادم آمد که چیزهایی
درموردش شنیدهم .
اما هیچوقت اسمش را نفهمیدم
با دیدن تصویرش یک لحظه احساس
کردم ، که این ، آن نیست ...
چون از تصاویر آرشیوی ،
زنده بودن میبارید ...
بعد از ظهر ، بابا برای اینکه مرا به
کلاس زبان برساند پیاده همقدم شدیم .
چند تا پسری که از بستنِ یقهی
لباسشون معلوم بود بسیجی هستند
روی بنرِ سفید رنگی ، کارهایی میکردند .
خواستم بپرسم اما بابا پیشدستی کرد و بعد از سلام و احوالپرسی ، گفت:
_ چیکار میکنید ؟
یکی از اون پسر هایِ بسیجی جلوتر اومد و
با صبوری پاسخ داد :
_ برایِ شهادت حاجقاسم بنر زدیم تا
دلنوشتهها ، این بنر رو پُر کنند ...
ناخواسته دستم سمتِ مژیکی رفت که
پسر ، به سمتِ ما گرفته بود .
مژیک را گرفتم و نوشتم .
نمیدانم این جمله از کجایِ ذهنم پدیدار شد ، اما نوشتم : " کمکم کن "
شاید منظورم از این نوشته این بود که
از دستِ غرغرهای مامان و بابا خلاص بشم .
و همینطور قلدری هایِ نوید .
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !
40.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میکس ؛🌸
این داستان : - به یاد آن روز ها .
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #3
ᒍᗴᒪᗪ #1
با گریه از خواب بیدار شدم .
توی فضای تاریکی که خونه رو در برگرفته
نمیتونم جایی رو ببینم .
پس شدت گریهم بیشتر شد .
مامانم با شنیدن صدایم ، در رو باز کرد و
برق را روشن کرد .
با نگرانی جلو اومد و دستهام رو گرفت :
_ چیشده عزیزم چرا انقدر سردی ؟
بخواطر گریهی زیادم نتونستم جوابش رو بدم که ادامه دار پرسید :
_ خواب بد دیدی ؟
با تکون دادن سر تایید کردم .
لبخندِ نگرانی روی لبهاش نقش بست .
_ خیرِ عزیزم .
به زور لب زدم :
_ ما..مان ، میشه بریم پذیرایی بخوابیم ؟
دستم رو گرفت و بلندم کرد .
_ بریم عزیزم ، بریم .
با اینکه مامانم کنارم دراز کشیده بود اما
بازهم میترسیدم .
این خواب فقط یه معنی داشت ؛
اونم این بود که من و خانوادهم در خطری بزرگ هستیم ...
یادم افتاد که به سردار گفته بودم
کمکم کنه . یک لحظه دلگیر شدم
از اینکه به سردار گفته بودم دستم رو بگیره
و نگرفته .
نگاهم به تابلویِ السلامُعلیکَیااباعبدالله افتاد .
توی دلم گفتم :
_ امام حسین ، اگه این خطر از ما دور بشه
من هم حجابم هم نمازم و روزهم رو میگیرم
فقط تروخدا این خطر نباشه .
دلم یکم آروم و قلبم گرم شد .
شاید نشونه ای بود از طرف امام حسین که میگفت ، نگران نباشم .
چشمهام کمکم گرم شد و به خواب رفتم .
با صدای اذان صبح چشمهام باز شد .
با خودم گفتم :
_ از امروز ظهر ، شروع میکنم ..
ناخواسته متوجه شدم که همین اول کار
عهد شکستم !
با این حال ، خستگی یا بهتره بگم تنبلی
باعث شد تا از جایم تکون نخورم .
بعدازصبحانه ، گوشیم را روشن کردم
و پیامهام را دونه به دونه چک کردم .
سبحان و امیر بهم پیام داده بودند
و ابراز نگرانی کرده بودند .
از اینکه جوابشون را بدم اکراه داشتم ،
همین زمینه ی حرکتم به بیرون از این باتلاقی شده بود برای خودم درست کرده بودم .
پیامهاشون را پاک کردم و هردو رو بلاک کردم ؛ از گروه هم لفت دادم .
گوشی را با بیحوصلهگی پرتاب کردم روی تخت و خودم رو به خواب زدم .
صدای زنگ گوشیم بلند شد ، سارا
بود ؛ تماس را وصل کردم :
_ بله ؟
_ سلام بی معرفت چرا از گروه لفت دادی؟
_ حوصله ندارم
_ واا .. حالا چرا امیر رو بلاک کردی دیوونه ، به این خوشتیپی و خوشگلی ، داره دست و پا میزنه که باهاش رل بزنی .
_ سارا میفهمی چی داری میگی ؟
_ چیه خب منم رل دارم ، این یه چیز طبیعیه.
و حقِ منِ که با کسی رابطه عاشقانه داشته باشم.
یک لحظه احساس کردم حالم داره بههم میخوره.
_ کاری نداری سارا ؟
_ ببینم نکنه جایی عضو شدی ؟
_ منظورت چیه ؟
_ بسیجی جایی ...
و بعد زد زیر خنده !
دیگه واقعا حالت تهوع داشتم .
_ ببین امیر ۲۷ سالشه من ۱۲ سال ،
بخوامم وارد رابطه ای بشم با یکی همسنوسال خودم میرم .
_ اوهوع ، خیلیخب قانع شدم .
فقط بهت بگم که امیر تورو دوست داره
_ غلط کرده
و بعد با عصبانیت تلفن رو قطع کردم و
به سمت سرویس بهداشتی دویدم .
فکر اینکه بخوام با یه مردی که از خودم بزرگترِ وارد رابطه بشم حالم رو بهم زد و
بالا آوردم .
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨☁️✨
☁️✨☁️✨
☁️✨☁️
✨☁️
✨
•[ بازگشتبهتو ]•
ᑭᗩᖇT #4
ᒍᗴᒪᗪ #1
صدای الله اکبر از گلدستههای مسجد بلند شد
هنوز حالم جا نیومده ، مامان هم هی سوال میکرد چی خوردم که حالم بد شده و منم
نمیتونستم پاسخ درستی بدهم .
به بهانه خواندن نماز که البته
برای مامان هم عجیب بود ، به سرویس
بهداشتی رفتم و وضو گرفتم .
هنوز چیزهایی از وضو و نماز یادمه ،
با دقت وضو گرفتم ؛ اما برخلاف
با دقت وضو گرفتنم ، نماز خواندنم
روی هوا بود .
خیلی سهوی ، نمازم رو تموم کردم .
فقط برای اینکه کمی از عذاب وجدان
نماز صبحم کم بشه .
نمازم که تموم شد توی همون حالت
نشسته بودم که نوید وارد اتاقم شد .
با عصبانیت گفتم :
_ یه وقت در نزنی .
اما نوید که توی همون حالت متعجب نگاهم میکرد لب زد :
_ ببخشید .
و بدون معطلی به سمت کشو رفت و
برگهای برداشت .
پرسیدم :
_ کجا داری میری ؟
برگشت و گفت :
_ پایگاه .
بلند شدم .
_ منم میام .
از یکی از دوستان مدرسهم ، زهرا شنیده بودم
که نزدیک خونمون پایگاهِ بسیجِ .
با اینکه عقاید زهرا خیلی با عقاید من
فرق داشت و پوشش او همواره چادر
بود ، اما باز هم دوستش داشتم .
نگاه متعجب تر نوید از چشمم دور نموند .
با این حال گفت :
_ باشه برو حاضر شو بریم .
روش مدل روسری که از زهرا ، یاد گرفته
بودم روی روسری خودم پیاده کردم و
هودی بلند تری انتخاب کردم و
شلوار گشادی که تازه مد شده بود پوشیدم .
از این تیپ ها خیلی توی اینستاگرام دیده بودم اکثرا هم بلاگر بودن ، کمی آرایش را
مهمان چهرهم کردم و عیناً خودم را شبیه
به مدل هایِ حجاب کردم .
از تیپ جدیدم خوشم میاد ...
همراه با نوید ، به پایگاه رفتیم .
جلوی در زهرا را دیدم
نوید که متوجه ی دوستم شده بود
رفت تا مارا با دنیای دخترانهمان ، تنها بگزارد .
پر انرژی گفتم :
_ سلااام ...
زهرا ، کمی دقت کرد و بعد با شگفتی گفت :
_ سلام عزیزدلم .. تو کجا اینجا کجا ؟
_ اومدم رفیقم رو ببینم ، عیبی داره ؟
خندهای سر داد و گفت :
_ چه سریع شدیم رفیق ، من در خدمتم عزیزم .
_ زهرا تو اولین کسی بودی که
توی اون مدرسه آدم حسابم کردی .
لبخندِ دلنشینی ، روی لبهاش نشست .
_ وظیفه بود عزیزدلم .
محکم بغلش کردم ، به شوخی گفت :
_ میبینم که ظاهرتم تغییر کرده که ..
گونههام سرخ شد و گفتم :
_ خب ... آره یه جورایی میخوام که ...
حرفم را قطع کردم چون نمیدانستم دقیقا
چه میخواستم !
خندهای سر داد و گفت :
_ خیلیخب ؛ فهمیدم چی میخوای بگی..
ببین ما داریم میریم شلمچه ، اتفاقا برادرت هم ثبت نام کرده . میای باهم بریم ؟
از پیشنهادش جا خوردم ، آخه نمیدونستم دقیقا چجوریِ و چه مکانی داره !
منمنکنانخواستم جوابش را بدهم که
چشمم به کسی افتاد .
ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥᴥ︎︎︎ꕥ
☞︎︎︎ 𝐀𝐑𝐁𝐀𝐁-𝐆𝐇𝐀𝐋𝐀𝐌 . ✍︎
☞︎︎︎𝐉𝐨𝐢𝐧 . @𝐅𝐢𝐥𝐦_𝐧𝐞𝐯𝐢𝐬 𖦹
ڪپی !!! .
برخوردِقانونۍوَحرآم . ؛
#براساسِواقعیتِسهداستان . . . !