eitaa logo
یادگاری .‌.. !
482 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ40 #ᴊᴇʟᴅ4 •• رسول•• _رسول جدی همشونو دستگیر کردین؟! لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: _بله آقا سری تکون داد و همون لبخند همیشگی رو زد: _آفرین رسول...فکر نمیکردم از پس این مسئولیت به خوبی بر بیاین. _دست پرورده ی شماییم اقا کنارم نشست و به مانیتور خیره شد. تمام اطلاعات کسایی که دستگیر کرده بودیم دونه به دونه چک کرد. خیلی زود رفته بودیم اداره...فقط من و آقا محمد بودیم! _رسول _جانم آقا... _یه روز همه ی بچه ها رو دعوت کن شام از حرفی که زد تعجب کردم. معمولا آقا محمد با همکاراش غذا نمیخوره مگر اینکه تو اداره باشه! _آقا جسارتا چرا؟ _حق داری تعجب کنی.قراره یه چیزی... با کوبیده شدن در هردو به سمت عقب چرخیدیم. داوود با عصبانیت وارد اداره شد! طلبکار گفتم: _علیک سلام آقا داوود! سلام خشکی کرد و نزدیک شد. با دیدن محمد جا خورد و گفت: _آقا...شماا اینجا چیکار میکنین؟ حالتون خوب شده؟ رو به آقا محمد طوری که داوود نبینه چشمکی زدم و گفتم: _داوود جان ... مگه نمیدونی آقا محمد فعلا قدرت تکلم نداره؟ داوود سرش رو خاروند و گفت: _رسول...حالش چطوره؟ محمد گفت: _خوبم داوود جان. داوود هم که کلا متوجه نشد آقا محمد حرف زده گفت: _خداروشکر... بعد یه مکثی کرد و نگاه متعجبش بین من و محمد جا به جا شد. داوود با همون بهت گفت‌: _رسول...توهم شنیدی؟ آقا محمد حرف زد !! خودمو به اون راه زدم و خونسرد گفتم: _داوود چیزی شده؟ ذهنت درگیره ها...آقا محمد حرفی نزد که! داوود همچنان که گیج شده بود،غمگین نشست. _آره...ذهنم خیلی درگیرِ از غمگین بودن داوود محمد نگران شد! با علامت سرم به محمد فهموندم چیزی نگو ! _چیشده داوود!؟ _از دیروزه که اسما جواب تلفنامو نمیده...پیام هم بهش میدم جواب نمیده! آقا عبدی هم همینطور... خنده ی صداداری کردم و گفتم: _واسه این ناراحتی؟ _نگرانم ناراحت نیستم... با همون حالت خنده گفتم: _عیب نداره واسه دوران نامزدیه! _رسول نخندا اعصاب ندارم آقا محمد گفت: _عه..داوود جان! یکم آروم باش! شاید جایی کار دارن داوود که دیگه بلکل گیج شده بود رو به من گفت: _رسول به جان خودم، به جان خودت، به جان خودش؛داره حرف میزنه! محمد خنده ای کرد و گفت: _رسول اذیتش نکن! به تبعیت از محمد خندیدم: _هرچی شما بگین آقا داوود بلند شد و با همون لحن پسرونه و جوانیش که هیچوقت بزرگ نمیشه گفت: _آقا جدی جدی داری حرف میزنــــــی؟ گفتم: _نه الکی الکی داره حرف میزنه! داوود دیگه طاقت نیاورد و محمد رو بغل گرفت. محمد دست مهربونی به موهای داوود کشید و هیچی نگفت! داوود با بغض گفت: _ایول آقا...ایول با لبخند گفتم: _ولی داوود حال کردی چجوری آروم آروم بهت گفتیم تا شوک نشی!.؟ داوود از بغل محمد بیرون اومد و گفت: _عالی بود رسول عالی... دیگه الان هرچی به داوود بگی نه به دل میگیره نه سنگین جواب بده...یه جوری حرف میزنه که کل دنیا رو بهش دادی! حتی این چندساعتم که با محمد بود نگرانیش برای اسما رو نشون نمیداد! کم کم بقیه هم اومدن ولی قرار شد به همشون درجا بگیم که اگه سکته کردن همه باهم سکته کنن😐😂 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ آقا قبول دارین رسول کمی کرم داره؟☺️😐 نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ41 #ᴊᴇʟᴅ4 ••فرشید•• _رفتن مهشید برای مادر سخت شده! _چرا همون اول نگفتی باهم خواهر برادر نیستین؟ فرمون رو به سرعت به طرف راست چرخوندم و به سعید گفتم: _اشتباه کردم سعید،اشتباه... بعد با نفس سنگینی ادامه دادم: _شش ماهه دختره پنهانی میره خونشون...خداروشکر پدر و مادرش زیاد مشکلی ندارن! سعید معنادار گفت: _یعنی مهشید بخواطر مادرت اینکارو میکرده؟ متوجه ی منظورش شدم و با حرص گفتم: _آره مطمئنم... _وای کاش یه خواهرم اینجوری برای ما پیدا بشه! _این حرفها و تیکه هارو ول کن سعید،بگو چیکار کنم؟! دیشب که به مادر گفتم خیلی ناراحت شد! _یه فکری دارم ولی شاید عصبانی بشی! _بگو نمیشم. _مطمئن؟ کلافه گفتم: _آره بگو! _مهشید رو دختر مادرت کن. اخمهامو توهم کردم و سوالی گفتم: _یعنی چی؟ خنده ی صداداری کرد : _آرزوی مادرتو برآورده کن ...! _هوفف سعید میشه بیشتر توضیح بدی؟ _چرا نمیفهمی؟ با مهشید ازدواج کن! پام رو روی ترمز فشار دادم. ماشین با سرعت بدی ایستاد! سعید که دستش رو گذاشته بود رو داشبرد تا تعادلش رو حفظ کنه،با عصبانیت گفت: _چیکار میکنی فرشید؟ نفس نفس میزدم اما با همون حالت کلمات رو توی ذهنم جمع کردم: _سعید... جوابی نداد که ادامه دادم: _شاید حق با تو باشه! _چی؟ _با مهشید ازدواج میکنم،اما فقط بخواطر آرزوی مادرم...اون انقدر به مهشید وابسته شده که حتی دختر واقعیشو ببینه دیگه اونجور ذوق نمیکنه! _چی داری میگی فرشید؟ میخوای دختره رو قربانی کنی؟ _قربانیِ چی؟ بهش میگم چرا دارم باهاش ازدواج میکنم! اگه قبول کرد که منم قاطی مرغا میشم...اگه هم نکرد که...! _فرشید،نه انگار بد منظورمو متوجه شدی! _نه پیشنهادت عالی بود. _فرشید گوش کن، نه تنها من بلکه بقیه هم فکر میکردیم به مهشید علاقه داری... خطرناک نگاهش کردم، توجهی به نگاهم نکرد و ادامه داد: _اگه واقعا دوسش داری اینجوری بهش نگو فرشید جان،ممکنه قبول نکنه...بعدش اگه بخوای بگی واقعا بهش علاقه داشتی باورت نمیکنه! من به مهشید علاقه دارم؟... اما ... نه بقیه اشتباه متوجه شدن..! _نه سعید علاقه ای ندارم بهش.. باهاش ازدواج میکنم! _هرچی خودت میدونی،ولی تصمیم عاقلانه بگیر! دنده رو جا به جا کردم و ماشین رو به حرکت در آوردم. _حالا وقت برای فکر کردن زیادِ ، بریم اداره که دیرمون شد! بعد از چند دقیقه به اداره رسیدیم. در رو باز کردیم و وارد اداره شدیم! با دیدن آقا محمد هم شوک شدم هم خوشحال! _آقا..خوبین؟ اینجا چیکار میکنین؟ جوابی از جانبش نشنیدم،فقط لبخندی زد و سری تکون داد. هنوز خیلی از بچه ها نیومده بودن. سعید هم مثل من تعجب کرده بود...با شیرینی که سر راه گرفته بودیم نزدیکمون شد. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ اوه اوه این فرشید از قصد داره خودشو میندازه تو هَچَل😐🙄 نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
😌🌱 -گاندو 😎 @roomanzibaee~~~
#ارسالی😌🌱 -گاندو 😎 @roomanzibaee~~~
😌🌱 -گاندو 😎 @roomanzibaee~~~
😌🌱 - طنز😂 @roomanzibaee~~~
🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ 🌱✨ 『زیبایی از دست رفته』 #ᴘᴀʀᴛ42 #ᴊᴇʟᴅ4 ••سارا•• _الو سلام عطیه جان خوبی؟ _سلام بله ممنون؛ شما؟ _سارا هستم _آها..سلام سارا خانم! ببخشید نشناختم.. _نه خواهش میکنم،راستش زنگ زدم شما و همسرتون رو به مراسم عقدم دعوت کنم اول کمی سکوت کرد بعد با خوشحالی گفت: _عزیزم..چقدر خوب ! خیلی خوشحال شدم بعد با تردید ادامه داد: _میگم حالا این داماد خوشبخت کیه‌؟ میدونم تردیدش واسه ی چیه.. با صدای آرومی گفتم‌: _آقا سعید! این دفعه موج خوشحالی صداش از صدای قبل بیشتر شد: _عزیزم..خیلی خیلی خوشحال شدم؛ان شاءالله خوشبخت بشین لبخندی زدم و ازش تشکر کردم،بعد از حرفهای روزمره و بازهم تبریکات زیاد، خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد ! به لیستم نگاهی انداختم اسم دایی خیلی خودنمایی میکرد! ازش بدم میاد.. اگه به خاطر اون نبود الان خیلی وقت بود با سعید نامزد کرده بودم ! اگرم از دستش فرار نکرده بودم هیچوقت پیش سعید برنمیگشتم.. اسمش رو محکم خط زدم و دستامو روی سرم گذاشتم. دلم میخواد دیگه به اتفاقات گذشته فکر نکنم ! اشکی که در حال ریزش بود رو قبل از ریختن پاک کردم و لبخند زدم: _خوبیش اینه که به هر سختی بود به هم رسیدیم دوباره نگاهی به لیست انداختم. _فقط اسرا و آقا رسول، دیگه... آقا داوود و اسما خانم و پدرش موندن! اول به اسرا زنگ زدم. صدای گرفته ی اسرا از پشت تلفن اومد: _الو؟ با نگرانی گفتم: _سلام اسرا خوبی؟ سارا هستم..چرا صدات گرفته؟ _سلام سارا جان قربونت تو خوبی؟ یکم حالم بد شده از صبح به شوخی گفتم: _نکنه بچه ای تو راهه؟ _نه بابا بچه چیه!؟ یکم سرم درد میکنه.. _آها فکر کردم چون عطیه داره بچه دار میشه توهم میخوای یه دختر یا پسر دایی برای بچه ی عطیه بیاری تنها نباشه! خندید و گفت‌: _اگرم بخوآم بچه دار بشم فقط قصدم اینه که عطی عمه بشه! با کلی شوخی و خنده بلاخره گفتم: _اسرا عزیزم میخواستم برای جشن عقدمون دعوتت کنم.. اسرا با همون ذوق ‌عطیه گفت: _الهییی عزیزم خیلی خوشحال شدم..حالا این داماد خوشبخت کیه؟ با تعجب گفتم: _اسرا اگه تو و عطیه رو نمیشناختم فکر میکردم دوقلویین! _چرا مگه? _دقیقا همین حرفهارو عطیه زد! با همون صدای خنده ی نازکش گفت: _عطی از من یاد گرفته ها..الهی دورش بگردم از حرفهاش خندم گرفته بود. اسرا گفت: _حالا داماد کیه سارا خانم از زیرش در نرو بگو! با خجالت گفتم: _سعید..! _به به مبارکه... اسراهم کلی تبریک گفت و بعد به صحبتهامون خاتمه دادیم! _خب..حالا مونده اسما! شمارشو گرفتم..بعد از خوردن چند بوق ناامید شدم؛خواستم تماس رو قطع کنم که اسما جواب داد: _بله؟ از صداهای اطراف میشد فهمید یه جای شلوغیه. _سلام عزیزم..سارام _سلام سارا جان؛ببین من الان یه جاییم بعدا بهت زنگ میزنم _آها باشه عزیزم ببخشید مزاحمت شدم. خداحافظی کرد و قطع کرد. پس به سعید زنگ بزنم تا به آقا داوود بگه. شماره ی سعید رو گرفتم و منتظر جوابش شدم. _جانم؟ با شنیدن صداش قلبم تند تند زد و دستهام از استرس یخ کرد. _الو سلام! _سلام..جان کاری داشتی؟ _امم..نه فقط میخواستم بگم که به اقا داوود بگین مراسم عقدمون بیان، چون اسما یه جایی بود نمیتونست حرف بزنه! _چشم ! صدای آقا رسول از اونطرف خط اومد: _بفرما از همین حالا داری دل دختره رو با جان و چشم و اینا میبری...آقا محمد من هی میگم این زن ذلیله شما باور نمیکنین..به قیافه ی جدیش نگا نکنینا! سعید خیلی سریع گفت: _سارا خانم چیزی لازم ندارین؟ _نه نه برو به کارت برس خداحافظ منتظر خداحافظیش نشدم و تماس رو قطع کردم..گوشی رو روی قلبم گذاشتم و نفس سنگینی کشیدم! نمیدونم این استرس واسه ی چیه ! چند هفته ی دیگه قراره باهم نامزد بشیم ولی من هنوز بهش عادت نکردم ... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ رسوللل دیگه خیلییی کرمم داره ها😐🤣(هیی مث من و ابجیمه😔😐) آره خلاصه این شما و این عقد سعید و سارا ... دیگه رفتن سر خونه زندگیشون🙂😍😂 نویسنده: ارباب قلم @roomanzibaee