eitaa logo
یادگاری .‌.. !
478 دنبال‌کننده
2هزار عکس
836 ویدیو
10 فایل
{بِسمِ‌ربِ‌شھدآ} السلام علیك یااباصالح ؛♥️🕊 کآنالِ‌رسمیِ،فیلم‌نویس ! شعبه‌ی دیگری‌ ندارد 🤍🇮🇷 خواندن رمان بدون عضویت حرام است هموطن ! چاکِرِشما: @Arbabghalam وَ به شَرطِ‌ها:‌ @roomanzibaee وقفِ‌اباصالح بَدرِ‌تولد ¹⁴⁰⁰.⁶.¹⁴ لفت‌دادی‌صلوات‌بفرس‌مومن
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_61 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🦋محمد🦋 اول کمی شک شده بود...دستهاش میلرزیدن! منم دست کمی از اون نداشتم! _این دلیلش نیست! بالجبازی روی حرفم تاکید کردم: _هست کیفش رو از روی دوشش جابه جا کرد! چادرش رو جلوتر آورد و خودشم جلوتر اومد. _نیست... _عطیه هرچقدر بگی نیست من بازم روی حرفم هستم...هست ادامو درآورد: _محمد هرچی بگی هست من بازم روی حرفم هستم...نیست پشت بهش برگشتم تا از اونجا برم. صداش از پشت سرم اومد: _باشه برو ولی من میگردم دنبال دلیل اصلیش! با عصبانیت به سمتش برگشتم. نمیتونستم توی چشمهاش نگاه کنم! _میخوای بدونی؟ باشه میگم...من دوست ندارم‌! _باور نمیکنم...توی چشمهام نگاه کن بگو! _میخوای باور کن میخوای باور نکن! از نظر من این رابطه تموم شده اس...من دوست ندارم. _ولی من دوست دارم! به این سادگیاهم ولت نمیکنم. به همین خیال باش به سمت خروجی پارک حرکت کرد. فریاد زدم: _من دوست ندارم بیخودی دنبال چیزی نگرد. ولی انگار نه انگار چیزی شنیده راهش رو ادامه داد. دستهامو روی صورتم گذاشتم! روی صندلی نشستم... بعد از چند دقیقه حضور یه نفر رو کنارم احساس کردم. _بهش گفتی؟ نمیتونم به رسول دروغ بگم! ولی نمیتونم راستشم بگم. _یکاری کردم تا بیخیال من بشه! دستهامو از روی صورتم برداشتم و به رسول نگاه کردم: _رسول اگه چیزی درمورد من پرسید بهش چیزی نگو! _مگه عطیه بچه اس که ندونه تومور چیه؟ _احتمال داره بپرسه محمد عمل میشه یا نه...یا مثلا بپرسه محمد چشه و از اینجور چیزها اگه راجع به من پرسید فقط بگو نمیدونم همین! به عطیه بگو بیخیال محمد شو! _ولی محمد دکتر گفت خوب میشی ! _دکتر گفت احتمال داره خوب بشی...نمیتونم با یه احتمال زندگی یه دختر جوان رو خراب کنم. _یعنی میخوای...؟ جملشو کامل کردم: _میخوام نامزدیمونو بهم بزنم. نمیتونست حرف بزنه! یا شایدم نمیدونست چی بگه... _محمد مطمئنی؟ _آره...فقط رسول باید کمکم کنی! _چیکار؟ _باید عطیه رو راضی کنی که نامزدیمونو بهم بزنیم...الان که بهش گفتم گفت که همجین کاری نمیکنه! ولی تو اگه بهش بگی راضی میشه! _آخه من نمیتونم _میتونی فقط...فقط غیر مستقیم بگو! یجوری با اسرا همکاری کن جلوش فیلم بازی کنین...یه همچین چیزهایی! _محمد بازهم دارم میگم کار اشتباهیه _خوبه خواهرته...صلاح خواهرت اینه که نامزدیش بهم بخوره یکم گریه کنه یا زن یکی بشه که تومور داره بعد خوب هم نشه شایدم اصلا بمیره و تا آخر عمر گریه کنه؟ _این چه حرفیه که میزنی محمد؟ کلافه بلند شدم. _من میخوام تنها باشم! توهم تنها باش به حرفهام فکر کن... □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم ✨✍🏻 @roomanzibaee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁 صرفا جهت خنده و شوخی😉 ولی واقعا شادوماد و نگا کنید😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😁 من که ترور😌 حالا شنبه امتحان فیزیک داریم با بچه ها بستیم رو صندلی معلم نارنجک یا خمپاره بزاریم ، راستی البته من گفتم بیهوش کنیم بهتره ، حالا بین بیهوش و قتل موندیم کدوم و انتخاب کنیم😂😂😂😂 به نظر شما کدوم بهتره؟😹 این ارسالیه❤️
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😁 مدرسه آی مدرسه دوسِت نداریم ما😐 هی😂
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_62 #ᒍᗴᒪᗪ_3 💜اسرا💜 _رسول فکرشم نکن رسول کلافه گفت: _باور کن منم نظرم خلافه اینه میگی چیکار کنیم؟ انقدر به اینطرف و اونطرف راه رفته بودم که خسته شده بودم. روی صندلی نشستم! رو به روی چهره ی نگران و خسته اش گفتم: _نمیدونم ولی هرچه زودتر آقا محمد باید عمل بشه _اگه خوب نشه...؟ _خوب میشه _خب الان آقا محمد کجاست؟ _تو همون پاک هست ولی هنوز نیومده! _عطیه هم نیومده...به نظرت یکم دیر نکردن؟ الان باهم هستن؟ _نه ازهمدیگه جدا شدن! _رسول چرا آقا محمد رو تنها گذاشتی؟ چادرم رو مرتب کردم و بلند شدم. بلند گفت: _کجا واستا منم بیام. چند لحظه صبر کردم تا کتش رو بپوشه. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم! توی راه عطیه رو دیدیم که داشت برمیگشت اداره. رسول سریع پیچید جلوی عطیه شیشه رو پایین کشید. رو به عطیه گفتم: _عطیه سوار شو متعجب شده بود ولی وقتی عجله ی مارو دید بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد. ولی توی راه طاقت نیاورد و سوال کرد: _چیشده؟ _خان داداشتون آقا محمد رو توی پارک گذاشته و اومده هیچ عکسالعملی نشون نداد. با خونسردی گفت: _آره همین نیم ساعت پیش،همدیگه رو دیدیم. با تعجب گفتم: _عطیه...نگرانش نیستی؟ یهو سرش گیج بره چی؟ کنجکاو پرسید: _چرا سرش گیج بره؟ _پس پیش همدیگه چی میگفتین؟ بازهم متوجه ی حرفهام نشده بود! کلافه گفتم: _مگه تو نمیدونی یکی از علائم تومو.... با ترمز رسول حرفم نصفه موند. به رو به رو خیره شدیم. آقا محمد روی زمین افتاده بود ولی... عطیه جیغ کشید: _یا فاطمه الزهرا! هر سه تامون پیاده شدیم. رسول روی صورت محمد میزد: _محمد محمد... به دور و اطراف نگاه کردم تا بفهمم کی با آقا محمد تصادف کرده که ردی ازش نیست؟ چندتا موتوری به سرعت داشتن دور میشدن. به طرفشون دویدم. _ایست! نگاهشون که به من افتاد سرعتشون رو بیشتر کردن! دیگه مطمئن شدم خودشونن تفنگم رو از داخل ماشین بیرون آوردم. _ایست به سمت چرخ موتورهاشون تیراندازی کردم. همه ی موتوری ها از روی موتور افتادن. رسول به نیروها گفت تا بیان اینجا. چندتا از رهگذرا هم که شاهد ماجرا بودن به پلیس زنگ زده بودن به آقا محمد نگاه کردم. حالش خوب بود! زخمی هم نشده بود! بعد از کلی ماجرا همشونو دستگیر کردن. به طرف آقا محمد رفتیم. رسول پرسید: _آقا محمد چیشد؟ با لبخند گفت: _میخواستن من رو بکشن ولی سرم گیج رفت و قبل از اینکه بخوان شلیک کنن افتادم روی زمین! عطیه گفت: _محمد چرا سرت گیج بره؟ آقامحمد با کمک رسول بلند شد. رو به عطیه گفت: _سرم گیج رفت دیگه... احساس میکنم یه چیزی شده ! محمد و رسول جلو نشستن منم پیش عطیه نشستم. □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_63 #ᒍᗴᒪᗪ_3 🌸داوود🌸 _اینه که میگن هیچ کار خدا بی حکمت نیست! رسول لبخند غمگینی زد و گفت: _بله هیچ کار خدا بی حکمت که نیست...! _حالا کیا بودن؟ _اگه بگم باورت نمیشه! کنجکاو نگاهش کردم. با پوزخندی که روی لبهاش نشسته بود گفت: _مثل اینکه این پرونده ی خاندان واهبی تمومی نداره! با تعجب لب زدم: _نه!...از همون...زیردستای سلسله ی واهبیان بود؟ خندید و‌ گفت: _آره با یادآوری واهبی زدم رو پیشونیم. _آخ رسول اصلا یادم رفت بگم...همین خانم سارا واهبی میخواد بره کربلا. گفت اسرا و رسول که اومدن بهتون بگم یه زنگ بهش بزنین! _کربلا؟ به همین زودی؟ _آره... آرومتر ادامه دادم: _تازه این آخرین باریه که می بینیمش...انگار میخواد از تهران بره یه شهر دیگه زندگی کنه! اینا همه رو تو بیمارستان به اسما میگفت! یکمی مکث کردم و دوباره با حرص ادامه دادم: _هیچی دیگه این کیس از دست سعید رفت! نمیدونم چرا هیچی بهش نمیگه... رسول ابروهاشو بالا انداخت...انگار یکی پشت سر من ایستاده بود‌ به پشت برگشتم که...بله مثل همیشه خودم هستم و این شانس بدم! سعید با قیافه ی گرفته ای برگه هایی رو به سمت من گرفت: _بیا اینهارو استعلام بگیر کارِ علی سایبری راه بی افته... اصلا موقعیت خوبی برای حرف زدن نبود! برگه ها رو از دستش گرفتم و کارشو راه انداختم. رو به سعید گفتم: _بفرما...امر دیگه؟ نوچی کرد و راهشو کج کرد به سمت پله ها! رو به رسول که تا به الان شاهد ماجرا بود گفتم: _این از اثرات عشقه! کلافه نفسش رو بیرون داد. این چرا حرف نمیزنه؟ _الو رسول؟ _چیه؟ _میگم الان آقا محمد کجاست؟ _کجا میتونه باشه؟ بیمارستانه دیگه... _دقیقا میخواد چیکار کنه؟ دستهاشو لای موهای فرش کرد و گفت: _نمیدونم...فعلا که قصد داره از عطیه جدا بشه واقعا تعجب کرده بودم. آقا محمد انقدر باخته بود؟ نه نه امکان نداره! _کی پیشِ آقا محمد هست؟ دستشو کوبید به میز: _محمد خیلی لجبازه بخدا اگه دست من بود یکاری باهاش میکردم که دیگه انقدر لجبازی نکنه! حتی به منم میگه از بیمارستان برم _اوه اوه خیله خب...امون بده! _نمیشه داوود...اصلا متوجه ی علاقه ی اطرافیانش نیست...متوجه ی نگرانیاشون نیست! _رسول تو دیگه چرا؟...تو که میدونی آقا محمد همه ی این چیزهارو میدونه! تو میدونی آقا محمد بیشتر از اطرافیانش که من و تو باشیم عشق میورزه...تو میدونی فقط به خاطر ماست! با بغض گفت: _همه ی این چیزهارو میدونم داوود...ولی نمیتونم...نمیکشم! الان هم فقط من و تو و اسما خانم و اسرا و عطیه میدونیم چخبره! اگه بقیه بفهمن که غوغایی میشه! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم🍀✍🏻 @roomanzibaee
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙🦋💙 🦋💙🦋💙 🦋💙 『زیبایی از دست رفته』 #ᑭᗩᖇT_64 #ᒍᗴᒪᗪ_3 ❣سارا❣ _خانم واهبی! با صدای سعید برگشتم سمتش! سر به زیر منتظر جوابم بود. جلوتر رفتم و گفتم: _بله؟ یه پاکت آبی رنگی به سمتم گرفت. _میشه این پاکت رو توی بین الحرمین رو به حرم بخونید؟ حاجت دلمه میخوام شما از طرف من برام دعا کنین... با لبخند پاکت رو از دستش گرفتم. _چراکه نه! حتما تشکری کرد و از کنارم رد شد. امروز از همه طلب حلالیت خواستم! فقط مونده آقا محمد... اسرا از توی اتاق اومد بیرون که جلوشو گرفتم. _اسرا... _بله؟ _تو میدونی آقا محمد کجاست؟ _چطور؟ _آخه میخوام از اونم طلب حلالیت بگیرم. با بغض گفت: _نیست...ولی براش دعا کن! متوجه ی منظورش نشدم..! با اخم گفتم: _کجاست؟ سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد! _اسرا؟ اتفاقی افتاده؟ نتونست طاقت بیاره بغضش سر باز کرد. آروم لب زد: _بیمارستان! _بیمارستان برای چی؟ _سارا فقط دعا کن...بیشتر برای عطیه دعا کن! برای هردوشون دعا کن از این آزمایش سربلند بیرون بیان ! اصلا نمیتونستم بفهمم چیشده! ولی هرچی بود یه اتفاقی برای آقا محمد افتاده! سرشونه های اسرا رو گرفتم: _فقط بگو چی شده؟ همینکه این حرف رو زدم عطیه از اتاق بیرون اومد. خیره به چشمهای اشکی اسرا متعجب گفت: _چیشده چرا گریه میکنی؟ اسرا اشکهاشو پاک کرد..رو به من گفت: _از خودش بپرس چیشده! رو به عطیه گفتم: _عطیه چیشده؟ جریان آقا محمد چیه؟ _الان اسرا برای من و محمد اینجوری داره گریه میکنه؟ اسرا اول با تعجب به عطیه نگاه کرد! بعد با جدیت گفت: _عطیه چرا خودتو میزنی به اون راه؟ وضعیت محمد برات مهم نیست؟ _خب چرا تو پارک نگرانش شدم! فکر کردم اون دونفر یه بلایی سرش آوردن که دیدیم نه خداروشکر چیزیش نیست! یعنی چی کدوم دونفر؟ خدایا یا من گیج شدم یا اینا! اسرا کلافه تر ادامه داد: _وای عطیه! وضعیت بیماریش رو میگم! نکنه میخوای به حرف محمد کنی و ازش جدا شی؟ عطیه این بار عصبانی گفت: _وضعیت کدوم بیماری اسرا؟ یه سرش گیج رفته که اونم نجاتش داده! دیگه از بحثشون خسته شده بودم. با حرص گفتم: _اسرا میگی دقیقا چیشده؟ _خب آقا محمد تومور داره! الانم تو بیمارستان بستریه میخوان عملش کنن! دلخور رو به عطیه که کپ کرده بود گفت: _ولی عطیه اصلا ازت انتظار اینو نداشتم که محمد رو تنها بزاری! عطیه هیچ حرفی نزد! فقط کپ کرده بود... رو به عطیه با ترس گفتم: _عطیه! اسرا که تا اون لحظه رنگ نگاهش دلخور و عصبانی بود متوجه ی حال عطیه شد. این دفعه اسرا عطیه رو صداش کرد ولی جوابی نشنید! چند ضربه به صورتش زد تا به خودش بیاد! عطیه بدون هیچ حرفی کیفش رو روی دوشش انداخت و از اداره بیرون رفت! □□□□□□□□□□□□□□□□ نویسنده:ارباب قلم💓✍🏻 @roomanzibaee
😁 جواب چالش فک کنم دو روز گذشته😍