فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_92 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید سریع خودش را به خانه رساند. مادر که
#رمان_قلب_ماه
#پارت_93
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
پدربزرگ، عمو و زن عمو و دو خاله مریم با شوهرهایشان عصر به خانه آنها رسیدند. مادر سعی کرد با آرامش در مورد امید و خانوادهاش توضیح دهد و آنها را آشنا کند. بعد از حرفهای مادر، مریم توضیح داد که با کار در شرکت آنها طی دو سال سرمایهای که فکرش را هم نمیتوانستند بکنند، کسب کرده. پس هدف او سرمایه آن خانواده نبوده و اینکه نمیخواهد بحثی در مسائل مالی بکنند و سعی شود مراسم تبدیل به معامله نشود. پدربزرگ که روح پسر مرحومش را در مریم میدید، به او اطمینان داد که باعث نگرانی او نخواهند شد.
پس از آنکه امید گل و شیرینی را خرید. پیامی به گوشیاش رسید. پیام از طرف مریم بود. آدرسی به عنوان محل مراسم ذکر شده بود. وقتی امید جریان را گفت، مادرش نفسی کشید.
-آخیش خیالم راحت شد. انگار خونه کسیو واسه امشب گرفتن. واقعاً خجالت میکشیدم جلوی دایی، خالههات و اون عمه بزرگه که هنوز میخواد دختر خل و چلشو به ما قالب کنه، بگم جایی عروس گرفتیم که خونهش اندازه ده پونزده نفر جا نداره. اوه با مادربزرگت چی کار میکردم؟ امید جان آدرس رو به اونا و به خواهرت بفرست.
وقتی به آدرسی که داشتند رسیدند، در که باز شد از دکور خانه جا خوردند خیلی از وسایل و به خصوص گیتاری که به دیوار بود و دفعات قبل توجه امید را جلب کرده بود، گواه این را میداد که مریم اثاثکشی کرده. هنوز فامیل امید نیامده بودند. بعد از تعارفات معمول، آقای پاکروان از مریم در مورد منزل پرسید.
-این خونه رو دو سه هفتهای میشه خریدم اما تازه منتقل شدیم.
-چرا پس اولین بار که اومدیم نیومدین اینجا.
مریم آرام بدوم اینکه دیگران متوجه شوند، برای آقای پاکروان لب زد: حرف داره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_93 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 پدربزرگ، عمو و زن عمو و دو خاله مریم با ش
#رمان_قلب_ماه
#پارت_94
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
خانه زیبایی بود. جا دار و شیک به لحاظ منطقه هم معروف بود و دهان پر کن. مادر امید که انگار آرامشی گرفت، خانه را دید میزد. در دلش از اینکه مریم موقعیت شناس بود، خوشش آمد. با آمدن بقیه مهمانها مراسم شروع شد.
زن عمو چای و میوه آماده میکرد و محمد از مهمانها پذیرایی. صحبت به مهریه و چیزهایی از این قبیل رسید که آقای پاکروان مداخله کرد و رو به مریم کرد.
-من می خوام مهریه رو سهامی از شرکت قرار بدم. به عنوان مشاورم بهم بگو چند درصد از سهامو بذارم که واسه من امکانش باشه؟
مادر امید خشکش زد. انتظار هر چیزی را داشت جز این پیشنهاد اما مریم با آرمش و متانت همیشگی برخورد کرد.
-با عرض پوزش از همگی واسه اینکه توی این جمع اظهار نظر میکنم.
رو به پدر داماد کرد.
_آقای پاکروان به عنوان مشاورتون خدمتتون عرض میکنم. مهریه صداقیه که مرد به زنش میده و خودش هم باید متعهد اون بشه. در ضمن از نظر من این کار شما هیچ توجیه اقتصادی نداره و من به هیچ وجه اونو توصیه نمیکنم.
- حالا به عنوان عروس خانم بگو. نظرت در مورد پیشنهاد من چیه؟
-همونطور که گفتم این تعهد داماده نه پدرش. بذارید هر چی که میتونن تعهد بدن. حتی به شاخه گلی.
مادر امید فکر کردن حالا آنچه آن روز امید در موردش فکر کرده بود، مشخص میشود. حرفها را به اینجا کشانده تا امید چیزی که مریم قبلاً از او خواسته را پیشنهاد کند. حتی فکر کرد عجب دختر آب زیر کاهی است. امید که از این حرف شوکه شده بود، مِن و مِنی کرد اما نمیدانست چه بگوید. داییِ امید میان داری کرد.
-عروس خانم خودت که اقتصاد خوندی، پیشنهاد بده امید جرأت داره نپذیره؟
-با اجازه تون طبق مهرالمثل که تو قانون هم اومده صد و ده سکه پیشنهاد منه.
خانواده مریم با این که توقع چنین چیزی را نداشتند، سکوت کردند و فقط عمو این مسأله را توضیح داد که به خاطر قولی که به مریم داده بودند قبول کردهاند و حرفی نمیزنند.
خانواده و فامیل امید و حتی خودش، باورشان نمیشد کسی از چنین خانواده مولتی میلیاردری چنین مهریهای بخواهد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
به وقت حسین عیله السلام
به نیت ظهور حضرت حجت عج الله
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 ذکر مصائب حضرت زینب (س) توسط شهید حاج قاسم سلیمانی
➕ روضهخوانی رهبر انقلاب
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
6⃣
─┅═༅🔸🖤🔸༅═┅─
عاشورای حسین بن علی -علیهالسلام- بزرگترین تبیین شرک است.
امام حسین -علیهالسلام- به مردم میفرمود: شما که از یزید بن معاویه به عنوان اولیالامر متابعت میکنید، موحد نیستید؛ بلکه این کار، شرک است.
اطاعت کسی که مطیع خدا نیست، شرک است.
مردم، مُشرک شده بودند. اما خیال میکردند موحد هستند.
حسین بن علی -علیهالسلام- به آنها نشان داد که چنین نیست. چون آنها حلقهی اتصال به یزید را وصل کرده بودند، اما حلقهی اتصال به خدا را نداشتند.
یزید به شیطان متصل است و آنها هم به او وصل هستند. اینها مشرکانی هستند که شاید یک رکعت نمازشان هم قضا نشده باشد!
📚 آئینه تمامنما، آیتالله حائری شیرازی، ص ۶۶
─┅═༅🔸🖤🔸༅═┅─
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#گزیده_کتاب
#در_محضر_بزرگان
#محرم #عاشورا
#امام_حسین علیه السلام
#گروه_فرهنگی_تبار
🔗 #منگنهچی
─┅═༅🔸🖤🔸༅═┅─
@mangenechi
─┅═༅🔸🖤🔸༅═┅─
شب هشتم . ای علی اکبر حسین ثانی حیدر حسین . کریمی.mp3
10.77M
◼️ ای علی اکبر حسین ثانی حیدر حسین
#محمود_کریمی
#شبهشتم
📣کانال #فرصت_زندگی
@forsatezendegi
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
#شهید #مداحی
#کربلا #امام_حسین علیه السلام
#محرم #معرفت #عزاداری
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#حسین_علیه_السلام
#محرم
#ملت_امام_حسین (علیه السلام)
میدانی اربا اربا یعنی چه؟
مقاتل را بارها مرور کردهام تا بتوانم باور کنم کسانی پیدا میشوند که به پیکر نیمه جان جوانی رعنا، شبیهترین فرد به پیامبرشان آنطور بیرحمانه حمله کنند. از آنچه خوانده ام تصویر حمله کرکس ها به طعمه در ذهنم تداعی میشود.
میگویند هر که با هرچه داشت حمله کرد. شمشیر، سنگ، عصا، ای وای زنان با قیچی و... باورت میشود بدنش را تکه تکه کردند؟ اربا اربا یعنی تکه تکه. پدرش وقتی خواست از زمین بلندش کند، هر قسمت را که میگرفت، قسمت دیگر بدن فرو میریخت. آه از آن همه وحشیگری که تصورش کار من و تو نیست.
اما بگو چه شد که کارشان به این حجم از بیرحمی و قساوت رسید. چه میشود آدمیزاد به جایی برسد که توان قیمه قیمه کردن انسانی نیمه جان، موجودی که نفس هنوز نفس میکشد، را پیدا میکند.
میگویند ارباب آنها را خطاب قرار داده که: 《شکمهایتان از حرام پر شده و بر دلهایتان مُهر غفلت خورده است》. آری این لقمههای حرام بود که باعث شد پسر پیامبر، شبیهترین به او و معصومترین چهره آن کارزار را بدین شکل وحشیانه به چنگ و دندان بگیرند. مسخ شدههایی بودند که در لباس انسان.
پدران این زمان درس عبرت از عاشورا بگیرند و از عاقبتی که برای اهل خود رقم خواهند زد بترسند. با وجود آنکه گفته شده کسب روزی حلال در آخرالزمان از نگه داشتن آهن در کف دست سختتر است، باید توجه داد که باعث و بانی خون به دل شدن امام زمانت شوی سختتر از آن است. پرورش نسلی که قرار است طلایه داران ظهور باشند، مسئولیت سنگینیست. نکند فرزندی تربیت کنیم که هل من ناصر امامش را نشنود. نکند آنقدر حرام در شکمش فرو کنیم که مقابل امام زمان عج و یارانش قرار گیرد. قبول دارم در دورهای که نان شب به زحمت جهاد به دست میآید، پدر بودن و نان حلال آوردن چه عذابی خواهد داشت اما تو بگو میارزد به آنکه فرزندت در سپاه عمر سعد قرار بگیرد یا عاقبت به خیری را از او دریغ کنی؟
کاش مولای غریبمان زودتر برسد تا برهاند ما را از این فتنههای آخرالزمانیمان.
《يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ...》
🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘🏴⚘
#زینتا(رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
در عصر ظهور ، همه جهان تحت حکومت واحد اداره خواهد شد
#امامصادقعلیهالسلام
#یومالخلاصصفحه395
#روایت_عشق
#حدیث
❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥
@Revayateeshg
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_94 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 خانه زیبایی بود. جا دار و شیک به لحاظ منط
#رمان_قلب_ماه
#پارت_95
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
در این بین عمه خانم رو به برادرش کرد و خواست به نوعی مریم را تحقیر کند.
-داداش همچین که تو گفتی بهترین مشاور اقتصادیه، گفتم لااقل الان باغ لواسونو از امید میگیره.
مریم که نمیتوانست حرف او را بیجواب بگذارد، به جای آقای پاکروان جواب داد.
-عذر میخوام، لازمه این نکته رو یادآوری کنم که اینجا شرکت نیست که من سود و زیانو محاسبه کنم و من هم مورد معامله نیستم. قرار نیست خودمو بفروشم. که اگه میخواستم این کارو بکنم روی پیشنهاد برادرتون درصدی مناسبی از شرکتو میگفتم. در ضمن بنده داراییای آقا امیدو چرتکه ننداختم که بخوام ازش انتخاب کنم و واسه خودم بردارم.
عمه خانم که از همان ابتدا به خاطر دخترش از آنها شاکی بود، با سنگ روی یخ شدن به وسیله مریم کینه به دل گرفت اما مادر امید جوری از جواب مریم ذوق کرد که نتوانست پنهانش کند و در دل مریم را تحسین کرد. با جواب مریم بقیه ماجرا بیحرف و حدیث اضافه تمام شد و قرار گذاشته شد که آخر هفته آینده مراسم عقدی بگیرند. امید در جای خود بند نمیشد و پدرش هم خوشحال بود از اینکه توانسته بود طبع بلند و عقل و فهم مریم را به رخ بقیه بکشد.
بعد از اتمام مراسم مادر امید بر خلاف دفعه قبل حال خوبی داشت هم به خاطر منزل جدید و هم به خاطر مقدار مهریه و جواب قوی که به عمه خانم داده بود اما فامیل مریم از او دلیل مهریه کمش را پرسیدند و مریم توضیح داد.
- قرار نیست روی خودم قیمت بذارم، من ماهیگیرم نیازی ندارم ماهی دستم بدن. وقتی وسط این همه سرمایه باشم هر چی بخواهم حلال و بیزحمت به دست میارم. پس سادگی نیست که خودمو بیاجر کنم و واسه چندر غاز شأنمو زیر سوال برم؟
محمد وسط حرف جمع پرید.
-آبجی بالا بالا میپری، عدد و رقم واست جا به جا شده ها. باغ لواسون یا درصدی از شرکت به اون بزرگی واست چندر غازه؟
امید که باورش نمیشد قرار است با مریم ازدواج کند، تا صبح در حیاط راه میرفت و به آینده فکر میکرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_95 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در این بین عمه خانم رو به برادرش کرد و خو
#رمان_قلب_ماه
#پارت_96
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
فردای آن روز صبح زود امید به اتاق مریم در شرکت رفت.
_سلام. صبح به خیر.
_علیک سلام. صبح شمام به خیر. امرتون؟
_یعنی چی امرتون؟ اومدم به همسرم سلام کنم مگه ایرادی داره؟
مریم اخمی درهم کشید.
_معلومه که ایراد داره. اول اینکه من هنوز همسر شما نیستم. هنوز هیچ نسبتی هم با شما ندارم و دوم اینکا توی شرکت کسی نمیدونه قراره باهم نبستی پیدا کنیم. پس جِلوِه ی خوبی نداره این کار. لطفاً این هفته رو رعایت کنید.
_اگه تو میخوای، چشم اما با دلم چیکار کنم که واسه دیدنت به در و دیوار میزنه.
مریم سعی کرد لبی که خواست به لبخند باز شود را جمع کند.
_به دلتون بگین واسه دیدن، یه عمر وقت داره. این چند روزو آبروداری کنه.
لبخند امید پر رنگتر شد.
_وای مریم اصلاً باور نمیشد که به من جواب مثبت دادی اما الان که این حرفها رو ازت میشنوم داره باورم میشه. ممنونم ازت.
در حال رفتن یادش آمد که باید برای آزمایشات و کارهای قبل از ازدواج بیرون بروند.
_راستی، پس چطور واسه آزمایش بریم؟
_شما بیرون شرکت منتظر میمونین. من اونجا شما رو سوار میکنم. ماشین که نیاوردین؟
_نه. اینم چشم هر وقت خواستی بری پارکینگ، زنگ بزن که حرکت کنم... یعنی این هفته کی تموم میشه؟
در طول هفته امید بهانههای زیادی برای بیرون رفتن با مریم جور کرد و با او برای کارهایی مثل آزمایش، خریدهای عقد، حلقه، آینه و شمعدان و هر بهانه دیگر میرفت. مریم همچنان آرام و سنگین اما کمی مهربان با او رفتار میکرد و به او یادآوری میکرد که هنوز محرم نیستند و انتظار صمیمی شدن نداشته باشد. امید به همان مهربانی و نرم شدنش راضی بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739