eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5798929332546047391.mp3
زمان: حجم: 8.08M
🔘 امام مظلوم 🎧 🥀شهادت (ع) 🥀مرد آسمانے مدینه، چشمه جود و سخاوت 🥀ڪوه حلم و بردباری، تجسم اخلاص و صبر و 🥀دریاے عمیق علوم را به‌ پیشگاه حضرت عجل‌الله‌فرجه و همه‌ شیعیانشان تسلیت ‌عرض ‌می‌ کنیم. (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️✨❤️ برای عذرخواهی همیشه پیش‌قدم شوید، زندگی خودتان است بیهوده تلخش نکنید. اگر مدت زیادی از دلخوری بگذره تبدیل به کینه میشه و راه آشتی کم کم مسدود میشه! ❤️✨❤️ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_94 _لازم به تذکر نیست که اگه کسی بفه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 رو به فاطمه کرد. _جمع کن خودتو. طرف آشنای باباته. فاطمه با خنده لباسش را مرتب کرد. _همچین میگه که انگار باید خاکساری کنم. یه ملتی آشنای بابا هستن. چی کارشون کنم؟ حرفش تمام نشده بود که سرگرد وارد شد. تا رسیدنش به آن‌ها فاطمه کنار پریچهر زمزمه کرد. _اوه اوه چه آشنایی. حرفمو پس می‌گیرم. انگار باید یه کاری بکنم. پریچهر خدا را شکر کرد که با روبنده خنده‌اش دیده نمی‌شود. بعد از تعارفات معمول و نشستن بقیه، پریچهر به طرف پله ها رفت. _برم امانتی‌تونو بیارم. وقتی برگشت، پیمان کنار رضا نشست بود. _بابا، معرفی کنم یا انجام شد؟ _نه بابا جان. فقط سلام و علیک کردم. به رضا اشاره کرد. _ایشون جناب سرگرد علوی هستن. اون شب که واسه کار موندم، واسه پرونده ایشون بوده. بعد بقیه را با اشاره دست، معرفی کرد. _پدرم آقا پیمان، بی‌بی مادربزرگم و ایشونم دختر استاد زارعی. فلش مورد نظر را به او تحویل داد. با یک تشکر و خداحافظی رفت. همین که خارج شد، پیمان نگاه چپی به پریچهر انداخت. _پریچهر، تو اون شب با یه مرد جوون تا ساعت دو و نیم معلوم نیست کجا بودی؛ بعد توقع داری نگرانت نشم؟ پریچهر لبخندی زد و نگاهی به بقیه کرد. _یکی نه؛ دو تا. _پریچهر؟ مسخره می‌کنی؟ کنار پدر نشست. _من غلط بکنم بخوام شما رو مسخره کنم. میگم تنها اون نبوده یکی دیگه هم بوده. پلسم هستن و تازه استاد تاییدش کرده. کافی نیست؟ _داری نگرانم می‌کنی. فاطمه پرید بین حرفش. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_95 رو به فاطمه کرد. _جمع کن خودتو.
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 فاطمه پرید بین حرفش. _پدر جان نگران نباشید. بابا هر کسی رو تایید نمی‌کنه و در ضمن پریچهر صد تا آدم خلافکار رو از حریفه اینا که جوجه پلیسن. پریچهر چشم غره‌ای رفت. _تو حرف نزنی، کسی ناراحت میشه؟ _بیا و خوبی کن. آقای کوثری هر چی بگین کم گفتین. ادامه بدین. پریچهر از جا بلند شد و دست فاطمه را کشید. _پاشو بریم که حالت خرابه. هذیون میگی. بعد رو به پدر کرد. _منو پدری بزرگ کرده که از بچگی حیا رو بهش یاد داده که خود حیا ازم محافظت کنه این اولیش. دومیش اینه که اون پلیسا تایید شده بودن. سوم اینکه بابام بهم از خود گذشتگی رو یاد داده. یاد گرفتم جلوی بدی و خلاف نباید سر خم کرد. باید ایستاد. پس جناب پیمان کوثری چرا نگران میشی؟ چرا مخالفت می‌کنی؟ مگه من خلاف تربیتم کاری کردم؟ پیمان فقط نگاه کرد و چیزی نگفت. پریچهر جلو رفت و صورتش را بوسید. _قربون اون دل گنجشکیت برم که همش نگرانمه. مثل همیشه منو بسپار به امان خدا. امان خدا امن‌ترین جائه مگه همینو نگفتی؟ خداحافظی کرد و به طرف در رفتند. همین که در بسته شد، فاطمه شروع کرد. _واقعاً باید بیام پیشت دوره قانع کردن مخاطب. _برو بابا. بنده خدا رو تو فشار گذاشتمش. دلم نمیاد. نزدیک ماشین ناگهان مشتی به بازویش زد. _راستی، می‌بینم که تا ساعت دو و نیم شب با پسرا میری دور دور. چشم بابام روشن. خبر می‌کردی منم بیام. چشمکی زد و سوار ماشین فاطمه شدند. _نمیری با اون دست سنگینت دستمو چلاق کردی. خوبه حالا اینا رو بابای جنابعالی گذاشته تو کاسه من. اون شبم کارمون یه دفعه‌ای طول کشید. _به بابا باید بگم از اینا چرا توی کاسه من نمیذاره؟میگم؛ واقعا نترسیدی؟ تو که به هیچ کس اعتماد نداشتی چطور با اونا تنها موندی؟ _ول کن تو هم. مثل بابا شروع نکنا. چاره‌ای نبود. تازه ما توی ماشین بودیم. توی خیابون. _اوه چه هیجانی و اکشن. واقعاً جام خالی بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️✨❤️ 💖یکی ازنکات مهم زندگی مشترک همسر خود را بهترین همسر دنیا دانستن است. 👈اگر زن و شوهر به یکدیگر به عنوان بهترین همسر نگاه کنند، قطعا محبتشان نسبت به هم بیشتر خواهد شد و خوبی های یکدیگر را بیشتر می بینند این کار باعث می شود که: 1⃣دیگر مقایسه نمی کنند . 2⃣توقع بیجا ندارند . 3⃣احترام بیشتر می شود . ‌❤️✨❤️ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_96 فاطمه پرید بین حرفش. _پدر جان نگر
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 چیزی به آزمون کارشناسی ارشدش نمانده بود. پریچهر به شدت خود را مشغول خواندن کرده بود. در باغ جایی ردیف کرده بود و روزها همان جا غرق خواندن می‌شد. به باغ رفتنش باعث شده بود پیمان را زیاد می‌دید. کم شدن توانش را حس کرد. تنهاییش بیشتر به چشمش آمد. خصوصاً هر وقت خواستگاری برای پریچهر می‌آمد، فکر تنها شدن پدر جلوه می‌کرد. به فکر فرو رفته بود که ظرف میوه‌ای جلویش قرار گرفت. نگاه به دست مقابلش کرد. _یه جوری غرق شدی که صد تا نجات غریقم نمی‌تونه نجاتت بده. لبخندی زد. گوجه سبزها و توت فرنگی‌های کار دست پیمان چشمک می‌زدند. مشتی گوجه سبز برداشت. _اینو با نمک بخور. ضعف می‌کنی. ترشه هنوز. _ممنون. دستت درست آق پیمان. _باز این طوری حرف زدی؟ _بابا؟ پیمان کنارش روی قالیچه دراز کشید و جانم"ی گفت. _من خیلی نگرانتم. _تو نگران من؟ چرا؟ _آخه خیلی تنهایی. این همه ساله که تنهایی. _من که تنها نیستم. تو هستی، بی‌بی هست. گوجه سبزی را با صدا خورد. چشمش از ترشی آن بسته شد. _اوف چه ترشه. خودتو به اون راه نزن پدر من. خودت می‌دونی منظورم چیه. _خب هنوز کامل نرسیده. معلومه که ترشه. به خاطر تو کندمش. در ضمن هزار بار گفتی. منم گفتم. دوباره پیش نکش. _نه خیرم. دیگه کوتاه نمیام. اون موقع‌ها می‌گفتی: توی یه خونه کوچیک سرایداری یکی دیگه رو بیارم که چی؟ ممکنه پریچهر اذیت بشه. حالا چی؟ نه خونه‌مون کوچیکه و نه پریچهر بچه‌ست. دیگه چی؟ پیمان به پهلو شد و رو به پریچهر کرد. _دیگه اینکه از من گذشته. سر پیری برم دنبال ازدواج؟ _الکی خودتو پیر نکن. مگه چند سالته؟ هنوز چهل و خورده‌ای سنته. شما فقط یک سال با مامان زندگی کردی و تمام. این حقو داری که زندگی کنی. _چی شده باز یاد این ماجرا افتادی؟ نکنه شوهر می‌خوای که افتادی دنبال زن گرفتن واسه من؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_97 چیزی به آزمون کارشناسی ارشدش نمان
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 نگاهی به ظرف انداخت که خالی از گوجه سبز شده بود. ناچار به توت فرنگی‌ها دست برد. _بابا؟ من حرفشو پیش کشیدم چون موردشو پیدا کردم. شوهر کردن من چه ربطی به حرفم داره؟ نه اصلاً ربطم داره. آره خب اگه من ازدواج کنم و شما تنها بمونی که من دیوونه میشم. _خدا نکنه. بس کن دختر. ادامه نده. _باشه. ادامه نمیدم اما این یادت بمونه. از الان تا وقتی شما ازدواج نکردی، من به هیچ کس جواب مثبت نمیدم. تمام. _اِ؟ پریچهر؟ این لوس بازیا چیه در آوردی؟ مگه بچه بازیه که لج می‌کنی؟ کنار پدر، رو به آسمان، دراز کشید. _اگه بچه بازی نیست پس چرا شما لج می‌کنی؟ من بگم ازدواج نمی‌کنم لج‌بازیه؛ شما بگی لج‌بازی نیست؟ من حرفمو زدم. خود دانی. پیمان از جا بلند شد‌. _پاشم برم تا از دستت خل نشدم. خوبی بهت نیومده. نباید میومدم پیشت و واست چیزی می‌آوردم. پریچهر به حرکت پدر خندید و به رفتنش نگاه کرد. _باشه آق پیمان. بچرخ تا بچرخیم. این تو بمیری از اون تو بمیریاست. من کوتاه نمیام. آزمونش را که داد یک روزی را با آرامش استراحت کرد و بعد طبق رسم آن سه سال برنامه‌ریزی کرد تا برای پدر و مادرش مراسم یادبودی بگیرد. فامیل پدرش غیر از دو عمه دعوت شدند. عمو پیام و خانواده‌اش هم قول دادند که خواهند آمد. برای شب جمعه برگزار می‌شد. تعدادی از آشنا‌ها مثل خانواده فهیمه خانم هم دعوت بودند. چهارشنبه که عمو پیام و خانواده‌اش آمدند، از فشار کار پریچهر کم شد. صبح پنجشنبه سر میز صبحانه بودند که گوشی پریچهر زنگ خورد. در سالن صحبت کرد. _سلام استاد. سر صبحی یاد ما کردین. صدای پر هیجان و نگران استاد او را کنجکاو کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جملهٔ ( از دیدنت سیر نمیشم ) بخصوص هنگامیکه خانومتان تغییری کرده است یا در اوج سادگی در کنارتان است 👈🏻 باعث میشود اعتماد به نفس همسرتان تقویت شده و علاقه اش به شما صد چندان شود. 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷