🛑آیا می دانستید:شعار "زن، زندگی، آزادی" شعار اصلی گروهک تروریستی پ.ک.ک بوده و از این شعار فریب دهنده برای جذب زنان و دختران به داخل گروهک استفاده میکردند؟
زنان و دختران فریب خورده معمولا جهت تامین نیازهای جنسی افراد این گروهک تروریستی در مقرهای آن مورد استفاده قرار میگیرند
🔴به پویش #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
📷سندی دیگر از خلافگویی پدر مرحوم مهسا امینی
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نوجوان کم سن و سالی که به خاطر استوری علی کریمی کنجکاو شده بود اغتشاشات خطرناک را ببیند و بدون اجازه مادرش از خانه خارج شد!
▪️جان این بچه های معصوم در خطر کشته سازی گروهک های داعشی با تحریک سلبریتی های خائن
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خشونت ، قتل ، غارت ، جنایت ، کشف حجاب ، تعرض به ناموس مردم ،توهین به مقدسات و.....
کلیپی کوتاه از برخی اقدامات و شرارت های آشوبگران در روزهای گذشته
نکته مهم ماجرا اما اینست که اکثر این افراد زیر ۲۰ سال سن داشتند. باید پرسید این نسل در کجا تربیت شدند که اینگونه شرور و هنجار شکن بار آمده اند؟
این فتنه هم تمام میشود اما بسترهای فتنه ساز همچنان فعال هستند...
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
17.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖋 حتما ببینید :
❌گروهک دخترکُش
🔻ببینید اعضای گروهک های #تروریست کومله و دموکرات و پژاک با دختران کرد چه می کنند!
🔹#پروژه_انتحار #مهسا_امینی توسط این گروهک ها انجام شده و بخیال خام خود می خواهند ایران را تجزیه کنند و احمق سیاسیون، سلبریدیها و افرادی که فکر کرده اند این جیغ و دادها بخاطر دفاع از مرگ یک دختر کرد است.
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
مداحی_آنلاین_میبینم_روزی_که_قرآن_به_سر_نیزه_رود_محمود_کریمی.mp3
6.87M
🎙🔳 #شهادت_پیامبر_اکرم(ص)
🌴می بینم روزی که قرآن به سر نیزه رود
🌴در عالم نیست کسی فریاد حیدر شنود
🎤 #محمود_کریمی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این اصن خیلی جالبه...انتحاری زد 😂
"زهورا"
@twiita
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴خیلی تأثیر گذار بود😅
دلیل موفق نبودن انقلاب براندازها این بود که جمهوری اسلامی در وهلهی اول نرفت ...
آقای جمهوری اسلامی چرا نمیروی تا اینا وهلهی دومشون رو فعال کنند😄😃
جمله رو داشته باشین: اگر میخواهید جمهوری اسلامی برود، باید جمهوری اسلامی برود😄
همزمان هم حکومت دموکراتیک میخواد و هم پادشاهی😄
#تروریستهای_خیابانی
✅با بدون سانسور متفاوت بیاندیشید👇
http://eitaa.com/joinchat/404946944Ceab6f2b794
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت91
***
مقابل آسانسور ایستاد و دستی به صورتش کشید. دکمه احضار آسانسور را فشار داد و منتظر ماند. خوابش میآمد و بخاطر اتفاقات صبح حسابی بیحوصله بود. در آسانسور باز شد و امید را دید که از آسانسور بیرون آمد. امید با دیدن حسین گردنش را کج کرد، لبخند زد و دست بر سینه گذاشت:
- سلام حاجی!
حسین با دیدن امید، امیدِ تازه میگرفت. اصلاً انگار این جوان خستگی را نمیشناخت. لبخند زد:
- سلام امید جان، تو نمیری خونه؟
- یه خورده کار هست، اونا رو انجام بدم میرم.
حسین وارد آسانسور شد و خواست دکمه طبقه همکف را بزند که امید برگشت و با حالتی دستپاچه گفت:
- یادم رفت بگم...حاج آقا نیازی گفتن حتماً یه سر برید دفترشون، کارتون داشتن.
و رفت. حسین دستش را که تا نزدیک دکمههای آسانسور رفته بود، برگرداند. به ساعت مچیاش نگاه کرد؛ حدود ده و نیم شب بود. کمی مکث کرد؛ نیازی مسئول مافوقش در تشکیلات بود و حسین یقین داشت میخواهد پیگیر کارهای پرونده شود و گزارش بگیرد؛ چیزی که حسین از آن میترسید. او هم بخاطر مرگ شهاب و مجید تحت فشار بود و باید به مقامات بالاتر گزارش میداد.
از آسانسور بیرون آمد. تمام طول راهرو را تا اتاق نیازی، چندین بار تمرین کرد چه بگوید. هیچوقت برای گزارش دادن انقدر مضطرب نبود؛ اما حالا به کاری که میخواست انجام دهد شک داشت. خودش را دلداری میداد که بالاخره باید یک جایی، از یک طریقی راه نفوذ را پیدا کند و در این شرایط، این بهترین ایدهای ست که به ذهنش رسیده.
از مسئول دفتر حاج آقا نیازی اجازه گرفت و وارد شد. نیازی بدون عبا و عمامه پشت میزش نشسته بود و با دیدن حسین، از مطالعه کاغذهایی که مقابلش بود دست کشید و ایستاد. از پشت میزش کنار آمد و به گرمی با حسین دست داد. برعکس او، حسین کمی دمغ بود و نیازی این را فهمید.
- چه خبر حاج حسین؟ کمپیدایی؟ سراغی از ما نمیگیری؟
حسین نگاه خستهاش را به چهره شکسته و پر چین و چروک نیازی انداخت. نیازی فقط چندسالی از حسین بزرگتر بود؛ اما کارِ زیاد و سنگین، محاسن هردو را جوگندمی کرده بود و چروکهای صورتشان را زیاد. حسین به چشمان نیازی دقت کرد؛ دلش میخواست چیزی از آنها بفهمد؛ اما نگاهش گنگ و نامفهوم بود. نفس عمیقی کشید و سر تکان داد:
- گفته بودید خدمت برسم. در خدمتم.
نیازی فهمید حسین حوصله حال و احوال کردن را ندارد. سنگین شد و روی مبلهای مقابل میز کارش نشست:
- تا الان توی جریان پرونده تو، یه شهید دادیم و سه نفر مُردن. خودتم داری میبینی رسانههای بیگانه سر مرگ دوتاشون چه گربهرقصونیای راه انداختن. باید زودتر همه چیز مشخص بشه و به مقامات و رسانهها جواب بدیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت92
حسین خودش همه اینها را خوب میدانست و شنیدن دوباره این حرفها فقط اعصابش را خردتر میکرد. با این وجود، به میز عسلی مقابلش چشم دوخت و سرش را تکان داد:
- من و تیمم داریم تلاش خودمون رو میکنیم؛ ولی سرنخهای قبلی همه سوختن. یکم کار سخت شده. انشاءالله درستش میکنیم.
نیازی، ناامیدانه لبش را کج کرد و با کمی درنگ پرسید:
- غیر از اون دختره که تیر خورد و کشته شد، بقیه اعضای تیمش چی شدن؟
نگاه حسین، ناخودآگاه و سریع تا صورت نیازی بالا آمد. سعی کرد واکنشش را کنترل کند و با آرامش گفت:
- یه دختر بود و یه پسر، که هردوشون دستگیر شدن. یکی دیگهشون هم تیر خورده ولی پیداش نکردیم.
از گفتن جمله آخر احساس بدی داشت؛ اما چیز دیگری نمیتوانست بگوید. نیازی اخم کرد:
- یعنی چی که پیداش نکردین؟
حسین زبانش را بر لبش کشید:
- نمیدونم. فرار کرد. فکر کنم یکی فراریش داد.
اخمهای نیازی در هم رفت، به حالت نیمخیز نشست و صدایش را بالا برد:
- یعنی چی که فراریش دادن؟ پس شما اونجا چکاره بودین؟
- همیشه همه چیز اونطور که باید پیش نمیره قربان. متاسفم؛ ولی قول میدم پیداش کنم.
حسین احساس میکرد باید زودتر این گفت و گو را تمام کند؛ حوصله توبیخهای نیازی را نداشت. برای همین، وقتی سکوتِ نیازی را دید، از جا بلند شد و دستش را برای دست دادن دراز کرد:
- دیگه با من امری ندارید؟
نیازی هم ایستاد و با چهرهای که نشان میداد ذهنش درگیر شده است، دست حسین را فشرد:
- نه. در پناه خدا.
حسین از دفتر نیازی که بیرون آمد، نفسش را بیرون داد و دکمه بالای پیراهنش را باز کرد. همیشه در مقابل نیازی احساس ناراحتی میکرد؛ دست خودش نبود. شاید بخاطر این که نیازی را از دوران جبهه میشناخت و از آن زمان، احساس میکرد نیازی با بقیه فرق دارد. نمیتوانست با او صمیمی شود؛ گویا اطرافش را هالهای از ابهت گرفته بود. از همان زمان جبهه، کم حرف میزد، کم میخورد و کم میخوابید؛ بیشتر روزها را روزه میگرفت. میگفتند در سجده بعد نماز صبحش، زیارت عاشورا را کامل میخواند. حسین خودش بارها نماز شبهای نیازی را بیرون سنگر دیده بود؛ حتی در عملیاتهای شناسایی. با این وجود، نمیتوانست با نیازی ارتباط برقرار کند. نیازی را نمیفهمید؛ گویا نیازی انقدر در کتمان احساسات و افکارش ماهر بود که کسی جرات نزدیک شدن به او را نداشت. همین ویژگیها هم بود که باعث شد نیازی، واحد اطلاعات عملیات را انتخاب کند.
تلفن همراهش را تحویل گرفت و نگاهی به تماسهای بیپاسخ و پیامهایش انداخت. عطیه دوباره یادآوری کرده بود برای تماس با بنیاد شهید. احساس بدی پیدا کرد از این که سپهر و وحید را از یاد برده بود. سریع شماره مددکار بنیاد شهید را پیدا کرد؛ یکی از دوستان قدیمیاش که او هم یادگار دوران جنگ بود.
سوار ماشینش شد و بیتوجه ساعت، شماره رفیقش صادق را گرفت. چهار، پنجتا بوق خورد تا صدای خوابآلوده صادق از پشت خط بیاید که از همان ابتدا غر میزد:
- تو خواب نداری حسین؟ حالا خودت خواب نداری به جهنم، فکر کردی منم مثل خودتم و عین جغد تا نصفه شب بیدارم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
17.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 در این فیلم ببینید چرا نیروهای امنیتی در روزهای اول، مانع آشوبگران نمیشوند!😉
⭕️ تصاویر واقعی از عملیات شناسایی، رصد و دستگیری آشوبگران در آشوبهای گذشته
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بازنمایی زنان در #رسانه های ایرانی
تفاوت تصویری که رسانه ها از زنان ایرانی و مسلمان نشون میدن با واقعیت...
❗️این همه زن موفق که ایرانی و مسلمان هستن داریم ولی هیچکس اونا رو نمی شناسه😒این خانم ها ثابت کردند که حجاب محدودیتی برای پیشرفت نیست🤩💪🏻
#زنان_موفق
#استوری
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
سینی چای را که جلویم گرفت، خالکوبی دستش توجهم را جلب کرد. عقرب روی دستش با نیش بزرگ خودنمایی میکرد. خوب کار شده بود! زنجیر دور گردنش با موهای بیرون زده از یقه لباسش تو چشم میزد. چای برداشتم و تشکر کردم. با صدای بلند داد زد
_ مجید! نوحه رو زیاد کن.
پیرمردها ریش به ریش کنار هم مشغول خوردن بودند. به قالی قدیمی قرمزی که کف هال پهن بود خیره شدم. کمِ کم صدسال داشت. قالی نبود؛ موکت شده بود. صدای فریاد مردی مرا به خود آورد.
_این چه وضع لباس پوشیدنه؟ همین مونده شما لاتای بیسروپا روضه امام حسین رو بچرخونین. یقه تو ببند آقا!
مرد میانسال چهارشانهای دم در ایستاده بود. ریش بلندی داشت و تسبیح قرمز به دست گرفته بود. به خاطر عصبانیت نمیتوانستم رنگ چهرهاش را تشخیص دهم. یکی از آن پیرمردها که تا آن لحظه چایی را یکی پس از دیگری میخورد، با ذکر لاالهالااللهی برخاست و او را دعوت به سکوت کرد.
جوان لات سر به زیر و آرام گوشهای ایستاده بود. پیرمرد، آرام شانه مرد میانسال را هدف گرفت.
_خدا بیامرزه حاج احمدو. این جوونا رو از دوره گشتن تو محل و لاتبازی به میونداری و میزبانی روضهها رسوند.
مرد آهی کشید. به عکس حاج احمد نگاهی کرد و بیرون رفت.
نویسنده: خانم ولیزاده
عکاس:خانم مومنیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ماه ربیع الاول، بهار زندگی است
🔺️ رهبر انقلاب(حضرت ماه): بعضی از اهل معرفت و سلوک معنوی معتقدند که ماه #ربیع_الاول، ربیع حیات و زندگی است؛ زیرا در این ماه، وجود مقدس پیامبر گرامی و همچنین فرزند بزرگوارش حضرت ابیعبدالله جعفربنمحمدالصّادق ولادت یافتهاند و ولادت پیغمبر سرآغاز همهی برکاتی است که خدای متعال برای بشریت مقدر فرموده است.
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
به بهانه لیله المبیت.
به درخواست تامل.
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت93
بعد از آنهمه اتفاق تلخ، جملات طنزآمیز صادق، توانست لبخند به لبهای حسین بیاورد:
- اولاً سلامت کو؟ دوماً اگه من جغدم، تو هم مثل خرس میگیری میخوابی و به ساعت یازده میگی نصف شب!
صادق خمیازه کشید و صدایش را کمی صاف کرد:
- خب، حالا چکار داشتی؟
- خانمم گفت چندبار تماس گرفته بودی با خونه... .
نتوانست حرفش را ادامه دهد؛ بغض در کلامش نشست. صادق هم زود موضوع را به یاد آورد:
- آهان...آره. بچههای عراقی، توی کردستان عراق یه پیکر پیدا کردن که ایرانیه. فرستادنش ایران؛ هم پلاکش به اسم شهید سپهر هست، هم مشخصاتش به سپهر میخوره.
ابهام عجیبی به دل حسین افتاد؛ ابهامی که شوقِ بازگشت سپهر را برایش کمرنگ میکرد. آن شب، وحید و سپهر و آن بلدچی با هم رفتند؛ یعنی سه نفر. بین اسرا هم که نبودند. پرسید:
- خب آخه سپهر که تنها نبود. باید دونفر دیگه هم همراهش باشن! مطمئنی سپهره؟
از گفتن این جمله هم دلش لرزید. قرار بود بعد از سالها، رفیقش را ببیند و چه چیزی بهتر از این؟ صادق باز هم خمیازه کشید:
- ببین، توی اون محدوده فقط همون پیکر پیدا شده؛ پلاک هم که به اسم سپهره. دیگه معلومه خودشه؛ قد و هیکلش هم به سپهر میخوره. اون قرآن جیبی و دفترچهای که میگفتی هم همراهش بود؛ البته برای منم عجیبه که چرا اون دونفر دیگه همراهش نیستن.
حسین حرفی نزد؛ داشت به خواب هفته قبلش فکر میکرد؛ سپهر را دیده بود با گلویی پاره شده و خونین؛ انگار حرفی داشت که میخواست بزند. صدای صادق را شنید:
- حسین! هستی؟
- چی...؟ آره هستم...میگم صادق، متوجه نشدی سپهر چطوری شهید شده؟
صادق دوباره صدایش را صاف کرد:
- والا...دقیق نمیشه فهمید چون خیلی از زمان شهادتش گذشته.
حسین ماشینش را جلوی در پارکینگ پارک کرد و پیاده شد:
- ببین صادق، من حس میکنم خیلی قضیه مشکوکه. میتونی به پزشکی قانونی بسپاری ببینی میشه چیزی ازش فهمید یا نه؟
- دوباره تو جیمزباند شدی برای من آقای باهوش؟ باشه...میسپرم ببینم چی میشه.
حسین در پارکینگ را باز کرده بود و میخواست دوباره در ماشین بنشیند که چیزی یادش آمد:
- راستی...به مادرش خبر دادین؟
- نه هنوز. یه سری مراحل اداری داره، خواهرزادههای حاج خانم دارن انجام میدن. بعد به خودش خبر میدیم.
- باشه. دستت درد نکنه. کاری نداری؟
صادق برای سومین بار خمیازه کشید:
- نه. از اولم کاری باهات نداشتم مردمآزار! زابهراهم کردی، خواب از سرم پرید. خدا شهیدت کنه به حق پنج تن!
حسین بلند خندید:
- انشاءالله! یا علی!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت94
***
مقابل تلوزیون کوچکِ داخل اتاق ایستاده بود و دست به سینه و با ابروانِ درهم، به خطبههای نماز جمعه گوش میداد. از روز قبل که اعلام شده بود قرار است رهبر انقلاب خطبه نماز جمعه تهران را بخوانند، میدانست این خطبه میتواند نقاط مبهم را روشن کند و برای خیلیها، این خطبه حرف آخر است.
- من به این برادران عرض میکنم، به مسئولیت پیش خدای متعال فکر کنید؛ پیش خدا مسئولید، از شما سؤال خواهد شد. آخرین وصایای امام را به یاد بیاورید؛ قانون، فصلالخطاب است؛ قانون را فصلالخطاب بدانید. انتخابات اصلاً برای چیست؟ انتخابات برای این است که همهی اختلافها سر صندوق رأی حل و فصل بشود. باید در صندوقهای رأی معلوم بشود که مردم چی میخواهند، چی نمیخواهند؛ نه در کف خیابانها.(بیانات رهبر انقلاب)
کمیل گوشش به سخنرانی بود و برگشت و به حسام که بیهوش روی تخت خوابیده بود نگاه کرد. چهره حسام بخاطر خونریزی مانند گچ سپید شده و عرق بر پیشانیاش نشسته بود. کمیل به سمت پنجره اتاق رفت و آن را باز کرد. گویا مدتها بود کسی آن را باز نکرده بود که لولاهایش نالیدند و گرد و خاک به هوا برخاست. پنجره، پشت حصارهای فلزی پنهان بود؛ با این حال هوای تازه همراه غبار وارد اتاق شد.
- اگر قرار باشد بعد از هر انتخاباتی آنهایی که رأی نیاوردند، اردوکشی خیابانی بکنند، طرفدارانشان را بکشند به خیابان؛ بعد آنهایی که رأی آوردهاند هم، در جواب آنها، اردوکشی کنند، بکشند به خیابان، پس چرا انتخابات انجام گرفت؟ تقصیر مردم چیست؟ این مردمی که خیابان، محل کسب و کار آنهاست، محل رفت و آمد آنهاست، محل زندگی آنهاست، اینها چه گناهی کردند؟ که ما میخواهیم طرفدارهای خودمان را به رخ آنها بکشیم؛ آن طرف یک جور، این طرف یک جور. برای نفوذىِ تروریست -آن کسی که میخواهد ضربهی تروریستی بزند؛ مسئلهی او مسئلهی سیاسی نیست؛ برای او چه چیزی بهتر از پنهان شدن در میان این مردم؛ مردمی که میخواهند راهپیمایی کنند یا تجمع کنند. اگر این تجمعات پوششی برای او درست کند، آنوقت مسئولیتش با کیست؟ الان همین چند نفری که در این قضایا کشته شدند؛ از مردم عادی، از بسیج، جواب اینها را کی بناست بدهد؟(بیانات رهبر انقلاب)
کمیل از پشت پنجره کنار رفت و دوباره به صورت حسام چشم دوخت. سینه حسام، سنگین و سخت بالا و پایین میرفت. از شب قبل تا الان، کمیل بر بالین حسام خواب را بر خود حرام کرده و نفس به نفسش را شمرده بود. با کوچکترین صدایی از بیرون اتاق دست به اسلحه میشد و با کوچکترین تغییری در حال جسمی حسام، دست به دعا.
- در داخل کشور هم عوامل این عناصر خارجی به کار افتادند و خط تخریب خیابانی شروع شد؛ خط تخریب، خط آتشسوزی، اموال عمومی را آتش بزنند، حریم کسب و کار مردم را ناامن کنند، شیشههای دکان مردم را بشکنند، اموال بعضی از مغازهها را به غارت ببرند، امنیت مردم را از جانشان و مالشان سلب کنند؛ امنیت مردم مورد تطاول اینها قرار گرفت. این ربطی به مردم و طرفداران نامزدها ندارد، این مال بدخواهان است، مال مزدوران است، مال دستنشاندگان سرویسهای جاسوسی غربی و صهیونیست است. (بیانات رهبر انقلاب)
کمیل لبخند تلخی زد و دوباره به حسام خیره شد. پلکهای حسام تکان ریزی خوردند. کمیل ساعتش را نگاه کرد؛ بیش از بیست و چهار ساعت از بیهوشی حسام میگذشت و این حالش کمی نگرانکننده مینمود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🌺#همسرانه
🔹اگر می خواهی رابطه مفید و موثری با همسر یا خانواده ات داشته باشی، به جای گله و شکایت فقط به ویژگی های ارزشمند طرف مقابلت نگاه کن. 👌🏽
✍🏽: وقتی به ویژگی های مثبت انها توجه می کنی، بیشتر از آن ویژگی ها بهره مند می شوی!
〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️
🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت95
با احتیاط دست بر پیشانی تبدار حسام گذاشت. عرق کرده بود. پلکهای حسام باز هم تکان خوردند. کمیل کمی سر جایش نیمخیز شد. ناله شکسته و نخراشیدهای از گلوی حسام برخاست و لبان خشکش را کمی باز کرد. کمیل تمامقد ایستاد و با دقت خیره شد به حسام؛ اما گوشش باز هم به خطبه نماز جمعه بود.
- ساز و کارهای قانونی انتخابات در کشور ما اجازهی تقلب نمیدهد. این را هر کسی که دستاندرکار مسائل انتخابات هست و از مسائل انتخابات آگاه است، تصدیق میکند؛ آن هم در حد یازده میلیون تفاوت! یک وقت اختلافِ بین دو رأی، صد هزار است، پانصد هزار است، یک میلیون است، حالا ممکن است آدم بگوید یک جوری تقلب کردند، جابهجا کردند؛ اما یازده میلیون را چه جور میشود تقلب کرد؟...اگر کسانی شبهه دارند و مستنداتی ارائه میدهند، باید حتماً رسیدگی بشود؛ البته از مجاری قانونی؛ رسیدگی فقط از مجاری قانونی. بنده زیر بار بدعتهای غیرقانونی نخواهم رفت... . (بیانات رهبر انقلاب)
صدای تکبیر حضار در مصلی پیچید و برای چند لحظه کلام رهبر انقلاب را قطع کرد. آقا کمی صبر کردند تا مردم سکوت کنند و بعد ادامه دادند:
- امروز اگر چهارچوبهای قانونی شکسته شد، در آینده هیچ انتخاباتی دیگر مصونیت نخواهد داشت.«بیانات رهبر انقلاب» .
حسام چشم باز کرد. نگاهش گنگ و گیج بود. به سختی گردنش را چرخاند و دور و برش را نگاه کرد. خواست کمی تکان بخورد که زخم گلولهاش، تیر کشید و عضلات صورتش در هم جمع شد. کمیل ساکت و دست به سینه، دوباره نشست روی صندلی و نگاهش را داد به تلوزیون.
- بالاخره در هر انتخاباتی بعضی برندهاند، بعضی برنده نیستند...بنابراین همه چیز دنبال بشود، انجام بگیرد، کارهای درست، بر طبق قانون. اگر واقعاً شبههای هست، از راههای قانونی پیگیری بشود. قانون در این زمینه کامل است و هیچ اشکالی در قانون نیست. همانطور که حق دادند که نامزدها نظارت کنند، حق دادند که شکایت کنند، حق دادند که بررسی بشود. بنده از شورای محترم نگهبان خواستم که اگر مواردی خواستند صندوقها را بازشماری بکنند، با حضور نمایندگان خود نامزدها این کار را بکنند. خودشان باشند، آنجا بشمرند، ثبت کنند، امضاء کنند.(بیانات رهبر انقلاب)
حسام برای چندلحظه پلکهایش را بر هم فشار داد و دوباره بازشان کرد. سرش را به سمت کمیل چرخاند و با اخم به کمیل نگاه کرد؛ او را نمیشناخت. اتاق را از نظر گذراند؛ یک اتاق سه در چهار با پنجرههایی کوچک و محصور در حصار فلزی. در اتاق، بجز یک تلوزیون و یک یخچال، چیز دیگری نبود. کف اتاق را با موکت پوشانده بودند و گوشه اتاق، یک سجاده مخملی پهن بود. نگاه حسام دوباره برگشت سمت کمیل و در امتداد نگاه کمیل، رسید به تلوزیون. رهبر انقلاب هنوز داشت خطبه میخواند:
- نسل جوان ما بخصوص نشان داد که همان شور سیاسی، همان شعور سیاسی، همان تعهد سیاسی را که ما در نسل اول انقلاب سراغ داشتیم، دارد؛ با این تفاوت که در دوران انقلاب، کورهی داغ انقلاب دلها را به هیجان میآورد، بعد هم در دورهی جنگ به نحو دیگری؛ اما امروز اینها هم نیست، در عین حال این تعهد، این احساس مسئولیت، این شور و شعور در نسل کنونی ما وجود دارد؛ اینها چیز کمی نیست.(بیانات رهبر انقلاب)
حسام به حنجرهاش فشار آورد و با صدای نخراشیده و خستهاش گفت:
- تو...کی...هستی...؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶