eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_41 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به خاطر ضعف شدید تعادل نداشت. امید از پرس
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در را باز کرد. امید کاسه سوپی که در دست داشت به طرف مریم گرفت. -از آشپز خواستم یه سوپ بدون گوشت برات بپزه. تا گرمه بخورش. اگه حالت خوب نیست قرار امشب با خانواده گارسیا رو کنسل کنم. - نه نمی خواد. میریم. مریم بدون تشکر، سریع در را بست. می‌دانست بد برخورد کرده اما به شدت از امید متنفر بود. به سوپ نگاه کرد، چقدر دلش یک غذای گرم می‌خواست. سریع سوپ را خورد و بعد از نماز خودش را روی تخت انداخت. -خدا بگم چکارت کنه پسر. خیر سرم اومدم مسافرت. کلِ وقت خوابم. جون ندارم از جام بلند شم. هنوز حرفش تمام نشده بود که خوابش برد و با صدای زنگ گوشی از خواب پرید. لباس دیگری که با خودش آورده بود، پوشید. حالی برای مهمانی نداشت و مهمتر اینکه تحمل امید برایش سخت‌تر شده بود. دلش نمی‌خواست دیگر او را ببیند اما خانواده میزبانش که این چیزها را نمی‌دانستند. باید به عنوان یک دختر ایرانی خاطره خوبی برایشان به جا می‌گذاشت. لباس و روسری‌اش این بار دلنشین‌تر از دفعه قبل بود. نمی‌خواست جلب توجه کند. ولی اینجا بین کسانی که با آرایش و مدل مو خود را به روز نشان می‌دادند، باید جور دیگری می‌بود. امید برای رفتن خبرش کرد و با هم به مهمانی رفتند اما کلمه‌ای با هم حرف نزدند. ویدا که گیاه‌خواری مریم به یادش مانده بود، سفارش غذاهایی بدون گوشت را داده بود که برای مریم جالب بود. تقریباً رابطه خوبی برقرار کردند. بعد از شام در مورد کار و واردات و صادرات در اسپانیا صحبت کردند. وقت رفتن ویدا هدیه‌ای به مریم داد و بسیار ابراز محبت کرد. گویا رفتار مریم خیلی به دلش نشسته بود. با آن‌ها خداحافظی کردند و راهی هتل شدند. بین راه مریم هدیه را باز کرد. ساعتی قیمتی و زیبا را به او داده بودند که از آن خوشش آمد. مریم خواست وارد اتاق بشود که با صدای امید برگشت. -خانم صدری فردا آخرین روزیه که اینجا هستیم. نمی‌خواین جاهای دیدنی اینجا رو ببینید؟ -نه به اتاق رفت و در را بست. -با تو بهشتم نمیام چه برسه به گشت و گذار. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سبک زندگی شما، مدل 99 درجه است یا 100 درجه؟! یک قانون ساده علمی وجود دارد که در 99 درجه سانتیگراد آب داغ هست اما در 100 درجه در حال جوش هست و بخار تولید می‌کند! می‌دانید قدرتی که بخار دارد می‌تواند یک لوکوموتیو را به حرکت در بیاورد! دقت کنید این همه تفاوت را فقط "یک درجه" ایجاد کرد! سبک زندگی شما چگونه است؟ لوکوموتیو زندگی خودتان را چگونه حرکت می‌دهید؟ اصلاً لوکوموتیو شما حرکت می‌کند یا منتظر یک روز خوب هستید تا راه بیافتد؟ ماخیلی وقت‌ها تصمیم به انجام کاری میگیریم و خوب هم تلاش میکنیم اما تلاشمان آن تلاش 100 درجه سانتیگرادی نیست! قبول دارید؟ پس یک مقدار فکر کنید و ببینید برای رسیدن به همین یک درجه بالاتر و دیدن نتایج متفاوت باید چه اقدامی انجام دهید؟ ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_42 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در را باز کرد. امید کاسه سوپی که در دست د
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید دیگر از رفتارش حرص نمی خورد بلکه حق می‌داد تا از آدمی مثل او فراری باشد. صبح روز بعد امید دوباره سوپی برای مریم آورد اما هر چه در زد کسی در را باز نکرد. منتظر شد اما باز خبری نشد. نگران شد که حال او بد شده باشد. از پذیرش هتل خواست به اتاق مریم بروند و ببینند چه اتفاقی افتاده. مسئول پذیرش به او گفت مریم در اتاق نیست. کلید اتاق را تحویل داده و با تاکسی هتل خارج شده. بیشتر نگران شد. خواست به او زنگ بزند اما شماره‌اش را نداشت. با خودش فکر کرد، چطور او که شماره عالم و آدم را داشت، شماره کسی که با او همسفر شده را نگرفته بود. به خودش جواب داد. شاید به خاطر این بود که جرأت گرفتن شماره از او را نداشت. به پدرش زنگ زد و شماره را گرفت اما با این کار او را هم نگران کرد. هر چه زنگ زد، جواب نمی‌داد. در لابی هتل راه می‌رفت و نمی‌دانست کجا باید دنبالش بگردد. خیلی دل‌آشوب بود. وقتی مریم از در هتل وارد شد، به طرفش دوید. -کجا بودی؟ نمیگی آدم نگران میشه؟ چرا جواب تلفنتو نمیدی؟ مریم تازه به یاد آورد گه گوشی در کیفش بود و اصلاً به آن توجه نکرده بود. اخم‌هایش را در هم کرد. -شما کیِ من هستید که نگرانم بشید؟ چرا باید بهتون جواب پس بدم؟ گفت و راهش را کشید و رفت. در حین رفتن پشت کرد. پاکت‌های دستش را بالا گرفت و نشان داد. -محض اطلاعتون رفته بودم سوغات بخرم. امید ماتش برده بود. اصلاً به دو ساعت به در و دیوار زدن او اهمیت نداده بود. همه عمرش کسی آنقدر به او توهین نکرده بود. پدرش زنگ زد. -هنوز برنگشته؟ اونجا چه خبر؟ چرا جواب تلفنشو جواب نمیده؟ -چه می‌دونم؟ الان رسید. رفته اتاقش. رفته بود سوغات بخره. -تا شما برگردید حتما دیوونه میشم. عجب کاری کردم تو رو باهاش فرستادم. گفت و گوشی را قطع کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_43 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید دیگر از رفتارش حرص نمی خورد بلکه حق
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید که کلافه شده بود، به کارلوس زنگ زد تا باهم دوری بزنند و هوایی عوض کند. مریم به اتاق که رسید گوشی را از کیفش در آورد. دید که امید و پدرش بارها زنگ زده بودند. سریع با رییس تماس گرفت. بعد از احوال‌پرسی عذرخواهی کرد. -قربان ببخشید متوجه تماس شما نشدم. گوشیم بی‌صدا بود. - دختر کجایی؟ گفتم لابد اتفاقی افتاده که تنها و بی‌خبر بیرون رفتی. - چه اتفاقی قربان؟ رفته بودم سوغات بخرم. مشکلی ندارم. شب برمی‌گردیم. می‌رسم خدمتتون. -فردا نمی‌خواد بیای شرکت. خستگی در کن بعد بیا. شب شد. مریم دو ساعت قبل از پرواز آماده شده بود و از اینکه دوباره چادرش را سر می‌کرد، این سفر تلخ تمام می‌شد و دیگر لازم نبود پسر رییس را تحمل کند، خوشحال بود. به لابی رفت و منتظر امید شد تا حرکت کنند. تا رسیدن به ایران هیچ حرفی بین مریم و امید رد و بدل نشد. در فرودگاه با دیدن مادر و برادرش که دست تکان می‌دادند، خوشحال شد و همه غربت چند روزه‌اش را فراموش کرد. بعد از چند روز لبخند به لبش آمد. به طرف آن‌ها می‌دوید که با صدای امید ایستاد. به طرف او برگشت. -خانم صدری بابت اتفاقاتی که افتاد معذرت می‌خوام. دیگه برام قطع شدن خرجی مهم نیست اما پدرم براش مهم بود که مشاوری مثل شما رو از دست نده. پس خواهش می‌کنم حداقل شرط آخری که با پدرم گذاشتیدو فراموش کنید. حتی اگه بهش بگید امید بی‌خودترین و آدمی بود که دیدم. مریم پشت به او و رو به خانواده اش کرد. -خداحافظ بچه رییس. به طرف مادر و برادرش که منتظرش بودند، دوید. محمد در مورد امید پرسید. -این پسره کی بود؟ می‌شناختیش؟ چی می‌گفت؟ -اوهو. یکی یکی برادر. چه خبره اینقدر غیرتی شدی. بریم حالا بهت میگم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم را آرزو هایم را آینده ام را به خدایی میسپارم که یوسف را از عمق چاه به پادشاهی رساند 😍 خدایی هست مهربان تر از حد تصور❣
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_44 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید که کلافه شده بود، به کارلوس زنگ زد ت
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول راه مریم در مورد امید توضیح داد و اینکه چطور با او همسفر شده. از دیدارش با خانواده گارسیا گفت اما از اتفاق ناگوار آن شب و بیماریش چیزی نگفت. پس از رسیدن به خانه سوغات آن‌ها را داد. برای مادر یک شال و بادبزن زیبا که از سوغاتی‌های مخصوص اسپانیا بود و برای محمد کیف چرم خریده بود. محمد خیلی ذوق کرد. او واقعاً عاشق چنین کیفی بود. -یه دونه‌ای آبجی. از کجا می‌دونستی همچین کیفی می‌خوام؟ - از اونجایی که خواهرتم. -اون یکی کیف مال کیه؟ -واسه رییسم گرفتم. بنده خدا خیلی به فکرم بود اما من به خاطر اینکه با اون پسره نرم گفتم دو برابر حق ماموریت می خوام. اونم همون روز واریز کرد برای همین شرمنده‌ش شدم. -ایول آبجی الان می‌تونم با این کیف پز بدم که اینو از اسپانیا برام آوردن و با رییس شرکت همتا ست دارم. -واقعا که دیوونه‌ای محمد. مریم درحالی که سوغات در دستش بود، وارد اتاق رییس شد و سلام کرد. -سلام خانم صدری. رسیدن به خیر. خوشحالم که اینجایید. مشکلی که نداشتید؟ مریم تشکر کرد و خیالش را با گفتن اینکه سفر خوبی بود، راحت کرد. _خیالم راحت شد. خدا رو شکر که راضی بودی. سوغات را به او داد. _ بابت زحمت‌هایی که برای سفر کشیدید و هزینه اضافه‌ای که پرداختید ممنونم. به خاطر رفتارم قبل رفتن هم عذرخواهی می‌کنم. - چه سوغات زیبا و با ارزشی. توقع نداشتم تو این مدت کم به فکر سوغات هم باشی. اونم برای من. -البته ناقابله. قربان نمونه‌ای از محصول توی کارخونه رو با خودم آوردم اول میدم برای آزمایش و تأیید، بعد می‌رسم خدمتتون واسه تصمیم‌گیری در مورد قرارداد. با رفتن مریم رییس با پسرش تماس گرفت. از اعلام رضایت مریم خوشحال بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_45 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 در طول راه مریم در مورد امید توضیح داد و
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -فکر نمی کردم از عهده این کار بر بیای اما انگار حواستو خوب جمع کردی. بیا شرکت حق مأموریتتو بگیر. امید باورش نمی‌شد که مریم چیزی به پدرش نگفته. از خوشحالیِ پدر فهمید که او را تأیید کرده. به همین خاطر برای تشکر ادکلنی که در مادرید خریده بود، کادو کرد و به شرکت رفت. کادو را روی میز منشی گذاشت. خانم جهانی نگاهی پر سوال و کنجکاو به کادو انداخت. بعد از گرفتن چکی با مبلغ بالا که فکرش را هم نمی‌کرد، برگشت و کادو در دست در اتاق مریم را زد. با صدای بفرمایید وارد شد. مریم با دیدن او چهره‌اش را درهم کشید و سرش را در برگه‌های جلوی دستش ثابت نگه داشت. -سلام اومدم ازتون تشکر کنم که در مورد اشتباهی که کردم به پدرم چیزی نگفتید. این کادو هم ناقابله اما به رسم تشکره. کادو را روی میز مریم گذاشت. مریم از عصبانیت چشمانش گرد شد. از جا بلند شد و به امید توپید. -آدمِ ناجور، فکر کردین الان به شما لطف و رحم کردم؟ من به خودم لطف کردم. آخه برم چی بگم. فکر کردین آبرومو از سر راه آوردم؟ گفتن این حرف یعنی... با حرص نفسش را بیرون داد. -برین بیرون. اگه بفهمم یا بشنوم در مورد این سفر، اتفاقاتش و اصلاً اینکه توی این سفر با من بودید، کسی چیزی فهمیده وای به حالتون. امید که همه تصوراتش به هم ریخته بود، یک لحظه به مریم خیره ماند و بعد بدون آنکه حرفی بزند از اتاق خارج می‌شد که با حرف مریم متوقف شد. -کادوتونم بردارید لازمتون میشه. بدید به اونایی که بهتون آویزون میشن. امید رو به در کرد و با صدایی که سرشکستگی در خود داشت، جوابش را داد. - اگه از اتاق شما با این کادو خارج بشم، ممکنه همون جور که فکر می‌کنید حرف و حدیث درست بشه. از اتاق بیرون رفت اما حالش گرفته بود. خیلی تحقیر شد و از طرفی سعی می‌کرد حق را به مریم بدهد ولی با غرور له شده‌اش چه می‌کرد. کاری با مریم کرده بود که حتی نمی‌توانست با کسی درباره‌اش حرف بزند. چیزی از ذهنش گذشت. - این دختر با من چی کار کرده؟ من چند ساله تو بی‌بند باری‌های فیجعی هستم. اون شب که اتفاقی نیفتاد؛ پس چرا برام اینقدر بزرگ شده. حتماً به خاطر پاکی اونه که منم شرمنده شدم و این همه تحقیرو تحمل کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 یک شاخه گل چه کارها که با یک زن نمی‌کند! یک شاخه گل زورش خیلی زیاد است تمام زخم‌ و غصه‌ها را پاک می‌کند و خستگی‌هایش را از بین می‌برد! فقط مهم این است که گل را از دست چه‌کسی میگیرد🌷 ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_46 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -فکر نمی کردم از عهده این کار بر بیای اما
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم به کادوی امید خیره شد. خیلی تند رفته بود. به راحتی می‌توانست کاری کند تا از شرکت بیرونش کنند ولی مثل بچه‌ها شرمنده و مظلوم برخورد کرد. وقتی به خانه رفت، قبل از آنکه محمد بیاید، همه ماجرای بین خودش و امید را برای مادرش تعریف کرد. تنها کسی که رازدارش بود و همیشه بی‌حاشیه به او کمک می‌کرد، مادرش بود. مادر، مریم را در آغوش گرفت و سعی کرد او را آرام کند. -مادر جان خدا رو هزار مرتبه شکر اتفاق بدتری نیفتاد. سعی کن فراموش کنی. -مامان وقتی یادم می‌افته که اون پسره منو بدون حجاب دیده، بیشتر به هم می‌ریزم. _عزیزم تو که میگی خودشم شرمنده شده، پس کمتر بهش فکر کن و بذار تموم شه. -شرمنده‌ست ولی فکرم از بی‌حرمتی که بهم شده، آزاد نمیشه. با صدای در، مادر و دختر از هم جدا شدند تا محمد شک نکند و حساس نشود. محمد طی سال گذشته تجارتی را با راهنمایی و کمک‌های مریم شروع کرده بود. خواهرش هم هر هفته حساب و کتابش را چک می‌کرد. به همین خاطر وضع مالی خوبی پیدا کرده بود و هر روز منظم به محل کار می‌رفت و برمی‌گشت. مادر هم به خاطر اینکه هر دو فرزندش به سر و سامانی رسیدند آرام و خوشحال بود. مریم گیتار پدرش را آورد. مدتی می‌شد که به آن دست نزده بود. دلتنگ پدرش شده بود. شروع کرد به نواختن و خواندن ترانه مورد علاقه پدر. اشک می‌ریخت. صدای خوبی داشت. پدرش همیشه او را به خاطر صدا و نواختن خوبش تشویق می‌کرد. محمد متعجب به او نگاه می‌کرد. بین آن همه موفقیت، این حال مریم برای چه بود. مادر هم که فهمیده بود چه در دل مریم می گذرد با اشک با او همراهی کرد. -چیزی شده چرا اینطور می‌کنید؟ -دلم واسه بابا تنگ شده اشکالی داره؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739