eitaa logo
فرصت زندگی
206 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_23 _خب حرفات درسته اما مشکل اونجاست ک
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 از جا بلند شدم و همان طور سعی که می‌کردم نگاهم سمت آن زن نچرخد، سلام دادم. خوش برخورد و مودب جواب داد و احوالپرسی کرد. با تعارفش نشستم و او به آشپزخانه رفت. با صدای مهدی به طرفش برگشتم. _ببین پسر، خانومم تبلیغات شرکت شما رو توی یه آرایشگاه دیده بود. از اونجایی که خوشم نمیاد واسه خودش یا دو تا دخترا از این فروشگاه‌ها که فروشنده‌شون طرفو قورت میدن چیزی بخره، گفتم مستقیم از شرکت بخوام لوازمشو بیاره تا انتخاب کنه. حالا می‌خوای چی کار کنی؟ فکری که به سرم زده بود را گفتم. _خب من هر محصول و کاراییش و اینکه روی چه پوست یا مویی جواب میده رو میگم. می‌خواین حرفامو ضبط کنین. بعد بشینن ببینن کدوم به کارشون میاد. سفارشو تلفنی هم می‌تونین بهم بگین. لبخندی به لب مهدی نشست. بشکنی زد و انگشت اشاره‌اش را طرفم گرفت. _آهان. همینه. با صدای همسرش به آشپزخانه رفت و با سینی چای برگشت. چای را که برداشتم، نشست. _قبل از منم همچین مشتری داشتی؟ _راستش نه. اصلاً. _ببین، ازت خوشم اومد. کله‌ت کار می‌کنه. راحت قافیه رو نباختی که ول کنی بری یا چشم چرونی کنی تا کارت راحت بشه. چای را به عادت همیشگیم داغ سر کشیدم که صدای مهدی درآمد. _چه خبرته بابا. مگه لاستیک بستی به دهنت که لب‌سوز میدی بالا؟ لبخندی زدم. _عادتمه. چایی رو باید داغ خورد. حالا شروع کنم؟ _صبر کن. حالا که بچه خوبی هستی، نمی‌خوام اذیت بشی‌‌. چشمتم که درسته؛ بذار بچه‌ها رو صدا کنم بیان خودشون حرفاتو بشنون و اگه سوال دارن بپرسن. حوصله پیغام پسغاماشونو ندارم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴رفراندوم در ترکیه برای قانونی کردن حجاب 🔹درست در روزهایی که زنان ایران را وادار میکنند که حجاب از سرشان بردارند 🔹دولت ترکیه درحال برگزاری رفراندوم برای قانونی کردن حجاب است! 🔹رجب طیب اردوغان، رئیس جمهور ترکیه می‌گوید که برای لغو ممنوعیت حجاب و حمایت از نهاد خانواده و کاهش فساد، باید قانون اساسی ترکیه تعدیل شود و حاضر است برای این مساله همه‌پرسی برگزار کند. 🔹گفتنی‌ است که حجاب تا سال 2013 در ترکیه ممنوع بود و حالا با گسترش حجاب، دختران و زنان مسلمان میخواهند حجاب در مراکز دولتی قانونی و رسمی شود.
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴⚡️خداییش زمان شاه بهتره نبود تا الان؟ چقدر اجناس ارزون بودن!! ولی الآن چی؟! به برکت جمهوری اسلامی همه‌چیز چندین‌برابر شده!! اگر به اطرافت دقت کنی می بینی که می توان تغییر کرد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شخص نه ایرانیه و نه در ایران زندگی می‌کنه. بنابراین نه تحت تاثیر تبلیغات صدا و سیماست و نه تحت تاثیر تبلیغات عنترنشنال و امثالهم. یعنی حرفی رو که داره می‌زنه نه از روی حبه و نه از روی بغض. بیرون از دعواهای ایران و دشمناش نشسته و صرفا داره از منظر یک ناظر بی‌طرف نظرش رو می‌گه.
🔻دین خود را به‌خاطر فوتبال تغییر نمی‌دهیم 🔹یکی از وزرای قطر درباره ممنوعیت الکل در جام جهانی فوتبال به سی‌ان‌ان گفت: ما نمی‌توانیم دین و فرهنگ خود را به مدت چهار هفته تغییر دهیم. 🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ زمان پهلوی تیم ملی گل میزد ما خوشحالی نمیکردیم و طرفداری نمی کردیم آیا؟!!! ⁉️پهلوان تختی که طلای کشتی رو می گرفت در دنیا، ما می گفتیم این مال پهلوی و به ما ربطی نداره!!!! ❌ حداقل تو ملی گرایی رفوزه نشیم😐 🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خبرنگار ایرانی خطاب به سرمربی انگلیس: ما مثل خبرنگاران شما نیستیم فنی سوال می‌پرسیم 🔹خبرنگار ایرانی خطاب به ساوت‌گیت: خبرنگارهای ایرانی هیچ کدوم از شما سوال غیر فنی و سیاسی نپرسیدند. 🔹ما هم می‌توانستیم به شما بگوییم شما چطور سرمربی کشوری هستید که در افغانستان زنان و کودکان بسیاری را کشته یا درباره خرج‌های خاکسپاری ملکه بگوییم اما سوال فنی می‌پرسیم. 🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_24 از جا بلند شدم و همان طور سعی که می
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 شخصیتش به دلم نشست. همسرش را صدا زد و گفت که دخترها را هم خبر کند. مشغول چیدن محصولات روی میز جلوی مبل شدم. _فکر نکنی از این آدمام که زن و بچه‌مو نباید آفتاب و مهتاب ببینه‌ها. نه. دنیای کثیفی شده‌. به خصوص وقتی حرف لوازم آرایش و زیبایی و اینا میشه‌، طرف فکر می‌کنه هر کی اینا رو استفاده می‌کنه واسه نمایش عمومیه. دور از جونت شعور نداره که شاید این زن بخواد خودمونی ازشون استفاده کنه. حالا هی میان... استغفرالله. حرف در دلش نمی‌ماند. همه احساساتش کف زبانش بود. دغدغه‌هایش هم به نظرم منطقی بود. همسرش با دو دختر که با همان نگاه یک لحظه‌ایم حدس زدم یکی حدود بیست و دیگری حدود پانزده سال باشند، آمدند،سلام کردند و نشستند. جواب دادم و شروع به توضیح دادن در مورد محصولات کردم. به سوال‌هایشان هم جواب می‌دادم. هر کدام را که انتخاب می‌کردند، جدا می‌کردم. دختر کوچک‌ترشان به زحمت صدای جیغ‌جیغویش را کنترل می‌کرد و با همان صدا به همه چیز غری می‌زد. صدای مهدی را که در آورد، کمی کوتاه آمد. بعضی محصولات تک بود و آنها بیشتر سفارش دادند. لیست گرفتم. انتخاب شده‌ها را هم فاکتور کردم. مهدی شماره‌اش را داد تا برای تحویل دادن باقی سفارش‌ها با او تماس بگیرم. از سالن بیرون رفتیم. _راستی شماره خودتم بده. می‌شناسی اینا رو که. تا سر کوچه نرسیدی زن وحید سوپری محلم خبر خریداشونو داره. تا شرکت نرسیده هم هر کدوم یه چیزی از اینا رو دلشون می‌خواد. دیگه باید یه راهی باشه تا بگم از کدومش دوبله و چوبله کن یا نه. به مدل حرف زدنش بلند خندیدم و شماره را دادم. مهدی تا دم در همراهیم کرد. با لبخند دست دادیم و خداحافظی کردیم. حرف زدن و معاشرت با مهدی حال خوبی برایم ساخته بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_25 شخصیتش به دلم نشست. همسرش را صدا زد
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 چهارشنبه بود. برای آخر هفته عازم اصفهان شدم. با رسیدن به در خانه، یاد بیماری مادر و فروش نرفتن خانه روی سرم آوار شد. هنوز دستم روی زنگ در ننشسته بود که صدای تازه خشن شده عارف از پشت سر آمد. _نزن داداش. نزن. کلید دارم. به طرفش برگشتم. سرعت بزرگ شدنش زیادی به چشم می‌آمد. او هم مثل من در استخوان‌بندی و قد و حتی چهره، شبیه پدر بود. استخوانی ترکانده بود. احوالش را پرسیدم. همان طور که جواب می‌داد، به طرف در رفت و کلید انداخت. _مامان خوابه. رفته بودم مغازه وسیله بگیرم. بیا تو. کمی مکث کردم و بعد همراهش شدم. مادر هیچ وقت غروب نمی‌خوابید. غروب اوج تب و تابش بود که شامش به راه باشد و شربت نطلبیده پدر را آماده کند. اهل بزک و هفت قلم آرایش نبود. لااقل من خبر داشتم از وقتی پسرهایش بزرگ شدند، حیا می‌کرد اما لباسش را قبل آمدن پدر عوض می‌کرد و دم غروب آراسته‌ترین زن دنیایمان می‌شد. پدرم چه خوشبخت بود. وارد سالن نقلی خانه که شدم، هیچ چیز مثل قبل نبود. انگار اصلاً غروب از آن خانه رفته بود. نه پدر از سر کار برمی‌گشت و نه مادر سر پا بود که رنگ و لعاب خانه باشد. صداهایی از آشپزخانه می‌آمد. عارف جلوتر از من وارد آشپزخانه شد. پلاستیک دستش را روی کابینت گذاشت. _بیا، اینم چیزایی که گفتی. حالا واقعاً بلدی درستش کنی یا می‌خوای وسایلو حرومشون کنی؟ در چهار چوب در ایستادم. عارفه لاغر و ظریفم با وجود بچگیش ادای مادر را در می‌آورد و خود را در آشپزخانه مشغول کرده بود. به صدای نازک و بچه¬گانه¬اش لبخندی زدم. _عارف، اعصاب منو خورد نکنا. گفتم دستورشو از حوریه خانوم گرفتم. به تو هم ربط نداره. برو بیرون ببینم. چه ربطه قوی با همسایه‌ها داشتند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه تو این اوضاع مسیرتو گم کردی و توانایی تشخیص حق از باطل رو نداری حتما این کلیپ رو ببین. 🎙 استاد رائفی پور