eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_24 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 چهارشنبه که از دانشگاه به خانه برگشتم، مادر را مش
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بین کلامش گوشی‌ام زنگ خورد. به صفحه‌اش نگاه کردم. رامین بود. جواب ندادم تا قطع شد. دوباره که زنگ خورد پویان سوالی نگاهم کرد. _چرا جواب نمیدین؟ _داریم حرف می‌زنیم. با نظرم بی‌احترامی به شماست اگه جواب بدم. _من مشکلی ندارم. بفرمایید. دکمه اتصال را زدم. صدای شاد و شنگول رامین آنقدر بلند بود که پویان به راحتی توانست بفهمد مردی پشت خط است. سرش را پایین گرفت اما مشخص بود تمام حواسش به گفتگوی ماست. _سلام بر خانوم صالحی محترم. دیگه داشتم از جواب دادنت ناامید می‌شدم. _سلام. بفرمایید. _اوف بازم چکشی برخورد می‌کنی. می‌خواستم بگم واسه یک‌شنبه می‌تونی برنامه بزاری؟ _باید صبح بریم که اونجا واسه کار من خلوت‌تر باشه. یکشنبه نمیشه اگه مشکلی نیست بزارین دوشنبه. _چرا دوشنبه شما مشکلی دارین؟ _یکشنبه کلاس مشترک داریم از یه کلاس چهار نفر غیبت کنن به نظرتون جالبه؟ _چرا چهارتا؟ _آقای مرادی منش، خانوم بهرامیان هم باهام میاد. _آها. راست میگی. یه لحظه... گویی از آزاد چیزی پرسید. _باشه مشکلی نیست. حالا قراره کجا بریم؟ _میشه بعداً توضیح بدم؟ _الان یعنی مزاحمم؟ _دقیقاً الان مزاحمین. _از صراحت و بی‌تعارفیت ممنون. باشه شب به خیر. قطع که شد پویان به من چشم دوخت. _می‌تونم بپرسم کی بود؟ چشمانم را گرد کردم و اخمی در هم کشیدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_ 24 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم چند روزی بود به بنگاه‌های املاک نزد
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم او را کنار زد و به طرف آشپزخانه رفت. _قبوله. فردا بیاین اینجا رو تمیز کنین. مامانم بیارین، به شرطی که دست به هیچ کاری نزنه. واسه آینده تو هم فکرایی دارم که باید قول بدی بچه حرف گوش کنی باشی تا تو رو به سرمایه حسابی برسونم. محمد هم دنبال او راه افتاد. _دیگه حالا بیشترم مخلصت هستم. تو ما رو به سرمایه برسون، بگی بمیرم می‌میرم. توی این مدت بدبختی زیاد کشیدم. وقتی اینقدر خوب بلدی پول در بیاری، دیوونه‌م مگه به حرفات گوش نکنم. _دیوونه که هستی. حالا دارم برات. فعلا به خونه برس. بعد از تایید مادر برگشتند تا برای اثاث‌کشی آماده شوند. طی دو روز خانه تمیز شد و وسایلی که غالباً یادگاری بودند، به خانه جدید منتقل شد. یکسال از زمانی که قرارداد رسمی مریم بسته شده بود، می‌گذشت و در این یک سال توانمندی‌هایش را به شکلی بروز داده بود که آقای پاکروان برای آب خوردن هم با او مشورت می‌کرد. مریم توانسته بود در این مدت قراردادهای پرسودی برای او ترتیب دهد. هر کجا قول موفقیت می‌داد، موفق می‌شدند و هر کجا دستور توقف می‌داد، نتیجه برای همه ثابت می‌شد. سود و افزوده شرکت نسبت به قبل نزدیک به دو برابر شده بود. آقای پاکروان وقتی دید مریم بدون کلک و حرام برایش سودآوری می‌کند، اعتمادش چندین برابر شده بود. به رفتار و برخوردهای باشخصیتش، که او را باوقار و جذبه می‌کرد، احترام می‌گذاشت. آن روز اولین جلسه کاری بعد از عید بود. مریم برای کار اداری از شرکت خارج شده بود و در حالی که گزارش‌ها را برای ارائه در جلسه مرور می‌کرد، به سرعت وارد شرکت شد تا به موقع برسد. در بین لابی با پسر نسبتاً جوانی برخورد شدیدی کرد. گویی به ستون محکمی برخورد کرده باشد. نقش زمین شد. پایش پیچید و درد گرفت‌. دستی به مچ پایش کشید و همین که خواست بلند شود، دید جوان دستش را برای کمک به طرف او دراز کرده. نگاهی با تعجب به او کرد. دستش را پس زد. برگه‌ها را گرفت و بلند شد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_24 همین‌که رسیدیم، شنیدم که ارشیا مش
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _مامان خودتم بخور. اصلاً برو پیش بقیه خودم می‌خورم. _حوصله حرفای زن‌عموتو ندارم. یه سره داره غر می‌زنه. _خوبه حالا پسر خودش این بلا رو سر من آورده. اگه من گل پسرشو ناکار کرده بودم، حتما کبابم می‌کرد. مادر اخمی کرد و لقمه بعدی را دستم داد. _ترنم، من که می‌دونم مرض از توئه. ارشیا آدمی نیست که اون جور وحشیانه برخورد کنه. حالا من جلوی اینا هیچی نمی‌گم دلیل نمیشه نفهمم یه کاری کردی که اون بهت پریده. چیزی برای گفتن نداشتم. بعد از صبحانه قرار شد به رامسر بروند. مهدیه و مهرانه لباس پوشیدند اما من روی تخت دراز کشیدم و با گوشی مشغول شدم. _ترنم پاشو آماده شو دیر شد خب. _برو بابا. من نمیام. _خر نشو. بیا حال ما رو نگیر دیگه. عصبانی نگاهش کردم و دوباره سرم را در گوشی فرو کردم. بیرون که رفتند، پدر از سالن صدا کرد. _ترنم عجله کن. دیر شد. دختر‌ها گفتند که نمی‌خواهم بروم. حامد که تازه بیدار شده بود و ماجرا را فهمید، آمد و کنارم نشست. _آبجی دستت خیلی درد داره؟ لپ گرد وسفیدش را کشیدم. چاق نبود اما لپ‌های با‌مزه ای داشت. _هنوز نه. خوبم داداشی. ضربه‌ای به در خورد. صدای ارشیا بود که می‌خواست داخل بیاید. شال را سرم کردم و پتو را روی پاهایم کشیدم. وقتی وارد شد، حامد اخم‌هایش را درهم کشید. دستش را دورم گرفت. _چیه بازم اومدی آبجیمو اذیت کنی؟ برو دیگه دوستت ندارم. از غیرتش خوشم آمد. سفت بغلش کردم. ارشیا با صدای کوتاهی شروع کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_24 روز بعد پدر و دختر داوود را بدرقه
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 کمی به حضور بی‌بی دلگرم شد اما استرس زیادی داشت. به طرف عمارت رفت. مریم خانم به داخل رفته بود. از در اصلی که وارد می‌شدند سالن بزرگ و مجللی به چشم می‌آمد که یک طرفش آشپزخانه و سرویس اتاق نشیمن بود و طرف دیگر سالن راهرویی برای چند اتاق. وسط هم راه پله‌ای که به طبقه بالا می‌رسید. مبلمان مجلل وسط سالن رو به در بود و افراد حاضر خودنمایی می‌کردند. شاهرخ‌خان، شاهین، شایان، سیمین خانم و بی‌بی. یه مرد هم پشت به او نشسته بود. با سلامش همه نگاه‌ها به او برگشت. مرد که ایستاد و به طرفش برگشت، نفس پریچهر گرفت. چشم درشت کرد. فکرش یاری نمی‌کرد که مهبد آنجا چه می‌کند. لبخند نامهربانش بیشتر استرس به جانش ریخت. بی‌بی به طرفش آمد و با قربان صدقه او را روی اولین مبل نشاند و خودش کنارش نشست. دست سرد پریچهر را در دستش گرفت. _اینم پریچهر. حالا حرفتو بزن. یه ساعته ما رو نگه داشتی. چی می‌خوای بگی که اصرار داری پریچهرم باشه. با حرف شاهرخ خان نگاهش را به مهبد دوخت. بقیه هم همین طور بودند. مطمئن شد هنوز کسی چیزی نمی‌داند. مهبد گلویی صاف کرد و به حرف آمد. _من اومدم بگم پریچهر دختر پیمان نیست. بی‌بی به صورتش زد و با التماس اسم مهبد را صدا زد. _مهبد، عمه، بس کن. مهبد بی‌تفاوت رو به شاهرخ خان کرد. _می‌خواین بدونین بچه کیه؟ _معما طرح می‌کنی؟ حرف بزن خب. نگاهی به ‌بی‌بی انداخت و ادامه داد. _اون دختر شهروز خان برادر شماست. دختر شهروز خان و مهسا. شاهرخ خان از جا پرید. و به طرف مهبد خیز برداشت. از یقه‌اش او را گرفت و بلندش کرد. _می‌فهمی چی میگی؟ کی همچین پرتی گفته که تو یه الف بچه ادعاشو می‌کنی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_24 از جا بلند شدم و همان طور سعی که می
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 شخصیتش به دلم نشست. همسرش را صدا زد و گفت که دخترها را هم خبر کند. مشغول چیدن محصولات روی میز جلوی مبل شدم. _فکر نکنی از این آدمام که زن و بچه‌مو نباید آفتاب و مهتاب ببینه‌ها. نه. دنیای کثیفی شده‌. به خصوص وقتی حرف لوازم آرایش و زیبایی و اینا میشه‌، طرف فکر می‌کنه هر کی اینا رو استفاده می‌کنه واسه نمایش عمومیه. دور از جونت شعور نداره که شاید این زن بخواد خودمونی ازشون استفاده کنه. حالا هی میان... استغفرالله. حرف در دلش نمی‌ماند. همه احساساتش کف زبانش بود. دغدغه‌هایش هم به نظرم منطقی بود. همسرش با دو دختر که با همان نگاه یک لحظه‌ایم حدس زدم یکی حدود بیست و دیگری حدود پانزده سال باشند، آمدند،سلام کردند و نشستند. جواب دادم و شروع به توضیح دادن در مورد محصولات کردم. به سوال‌هایشان هم جواب می‌دادم. هر کدام را که انتخاب می‌کردند، جدا می‌کردم. دختر کوچک‌ترشان به زحمت صدای جیغ‌جیغویش را کنترل می‌کرد و با همان صدا به همه چیز غری می‌زد. صدای مهدی را که در آورد، کمی کوتاه آمد. بعضی محصولات تک بود و آنها بیشتر سفارش دادند. لیست گرفتم. انتخاب شده‌ها را هم فاکتور کردم. مهدی شماره‌اش را داد تا برای تحویل دادن باقی سفارش‌ها با او تماس بگیرم. از سالن بیرون رفتیم. _راستی شماره خودتم بده. می‌شناسی اینا رو که. تا سر کوچه نرسیدی زن وحید سوپری محلم خبر خریداشونو داره. تا شرکت نرسیده هم هر کدوم یه چیزی از اینا رو دلشون می‌خواد. دیگه باید یه راهی باشه تا بگم از کدومش دوبله و چوبله کن یا نه. به مدل حرف زدنش بلند خندیدم و شماره را دادم. مهدی تا دم در همراهیم کرد. با لبخند دست دادیم و خداحافظی کردیم. حرف زدن و معاشرت با مهدی حال خوبی برایم ساخته بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_24 کنارم روی تخت نشست و دستم را گرفت: -طبیعیه
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 آسوده نفسم را رها کردم و گفتم: -ممنون! خیالم راحت شد. -خواهش عشقم! و روی لبم یه‌ماچ محکم کرد. *** روی تخت دراز کشیده و کتابم را ورق می‌زدم. فردا امتحان داشتم و از هفته پیش که استاد اعلام کرده‌بود تا الان چیزی نخوانده‌بودم. شادی برای عصرانه خمیر پیراشکی که درست کرده‌بود را قالب می‌زد. آناهید دراز کشیده‌بود. دست چپش را اهرم سرش کرده و به شادی کارش نگاه می‌کرد، پرسید: -تو چرا با فاطره نرفتی نمازخونه؟ گاهی فاطره و شادی نمازشان را در نمازخانه یا مسجد می‌خواندند، می‌گفتند صفای دیگری دارد. شادی عمیق نگاهش کرد؛ طوری که انگار داشت به او می‌فهماند ″معلوم نیست؟! نمی‌دانی؟!″ واقعا آناهید نمی‌دانست؟ آخر این چه سؤالی بود؟سپس آرام نگاهش را از آناهید گرفت و مشغول فرو کردن قالب در خمیر شد. لبخند کمرنگی زد و جواب داد: -نگران نباش! مثل تسنیم تارک‌الصلاة نشدم. دوباره اضطراب و ناآرامی وجودم را فرا گرفت و وجدان درونم دست‌وپا زدنش را شروع کرد. با دلخوری لب باز کردم: -تیکه می‌ندازی؟ -نه عزیزم درسته بود، دیگه واضح‌تر از این نمی‌تونستم بگم! از جا بلند شد و با خمیرهای قالب زده به طرف در رفت. با خارج شدنش از اتاق، قطره اشکی بی‌مهابا روی صورتم چکید. آناهید سریع از جا بلند شد و کنارم آمد. دستش را روی شانه‌هایم گذاشت و گفت: -عزیز دلم! چرا اینطوری می‌کنی آخه قربونت بشم؟ قبلا بهت گفتم، الانم میگم؛ خدا به نماز ما احتیاجی نداره. ما اگه بخوایم با خدا حرف بزنیم می‌تونیم راحت باهاش دردودل کنیم. ما بدون نمازم می‌تونیم به یادش باشیم. به نظر حرف‌هایش منطقی می‌آمد اما... -عذاب وجدان دارم آناهید! -چون داری ترک عادت می‌کنی قربونت برم! ببین چقدر حالت از روز اول تا حالا بهتره! هرچی بیش‌تر بگذره آروم‌تر میشی. تو خدا رو خیلی دوست داری و می‌پرستیش، همین کافیه. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋