فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نتانیاهو در مصاحبه با MSNBC:
📍در رابطه با کمکهای نظامی به اوکراین، هرگاه به یک طرف میدان کمک نظامی کردهایم در پایان، همین جنگافزارها به دست ایرانیان افتاده و آنها را علیه خودمان استفاده کردهاند...
#ایران_قوی
برسد به دست خود تحقیران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ نخبه های ایرانی انحصاری دیگر را شکستند
🔹این تکنولوژی باعث افزایش راندمان ۳برابری در تولید برق می شود
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کارشناس آمریکایی:
📍روسها در توسعه راهبرد و توانمندی پهپادی خود افتضاح عمل کرده و بنابراین سراغ ایرانیها رفتهاند/ایرانیان سالیان سال است که درحال توسعه پهپادها بودهاند/گرچه بسیاری از این پهپادها با سامانههای پدافندی خیلی گران سرنگون شدهاند اما بسیاری از آنها سامانه را پشت سر میگذارند....
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
💞💎💞💎💞💎💞💎💞💎💞
برای کی چی کار میکنی؟
برای کسی که دوستش داری چی کار میکنی؟
برای کسی که عاشقشی چی کار میکنی؟
برای کسی که همه جونته چی کار میکنی؟
حاضری براش آبرو بدی؟
حاضری براش بدنتو سپر کنی؟
حاضری براش بمیری؟
من، یه دختر ایرانیم، یه زن ایرانیم که به قدمت تاریخ هزاران ساله عاشق شده، دل بسته و دل داده، زندگی کرده و زندگی خیلیا بوده، جون داده پای عزیزاش و عزیزاش برای حفظش جون دادن.
توی مسیر این تاریخ، ظلم دیدم، بیحرمتی دیدم، نابهسامونی دیدم اما همیشه دست روی زانوم گرفتم و ایستادم. خودمو با توانمندیام ثابت کردم.
من تازه به دوران رسیده نیستم که حرفای دلخوشکنک چهار تا مزدور خوش رنگ و لعاب دست و دلمو بلرزونه.
من از زنای اسطورههای این سرزمین یاد گرفتم همیشه آرزوی دست نیافتنی تنبازا باشم. من جنسم زنه. جنس پاک و لطیفمو فدای جنسیتی که هوسبازا میخوان نمیکنم.
من خودمو فقط فدای کسی میکنم که عاشقش باشم.
مفت هدر هدف هوسها نمیشم.
#دختر
#زن
#عشق
#زندگی
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 «زن،زندگی، آزادی» به تعبیر رجوی
🔹رهبران اغتشاشات نه تنها در روایت که در شعار هم دروغ میگویند، «زن،زندگی، آزادی» فقط یکی از این شعارهای دروغین است.
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
✳️ اینجا حرم همهی معصومین است!
🔻 #آیت_الله_بهجت (ره) میفرمود: #حضرت_معصومه سلام الله علیها با #امام_رضا علیه السلام ارتباطاتی خیلی قوی دارند. در حرم او همهی معصومین را باید زیارت کرد؛ چون حرم آن حضرت، حرم معصومین است لذا جا دارد #زیارت_جامعه_کبیره خوانده شود.
📚 از کتاب #العبد
👤 راوی: حجت الاسلام علی بهجت
🗓 ۲۳ ربیع الاول سالروز ورود حضرت معصومه (س) به قم
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت129
حسین گردنش را کج کرد و لبخند زد:
- دستت درد نکنه حاجی... .
نیازی سرش را بین دو دستش گرفت و صدایش آرام شد:
- به دل نگیر حاج حسین. بالاخره منم از بالا تحت فشارم. درکم کن.
حسین سرش را تکان داد و دستش را روی سینه گذاشت:
- حاجی، من قول میدم تا سه روز دیگه تمومش کنم؛ به روح رفیق شهیدم قول میدم، انشاءالله.
نیازی سرش را بلند کرد تا به حسین نگاه کند. از نگاه حسین ترسید؛ هیچوقت چنین قاطعیتی در حسین ندیده بود. میدانست حسین کسی نیست که به این راحتی قسم بخورد؛ آن هم روح رفیق شهیدش را.
حسین سریع از جا برخاست تا نیازی، اشکِ جمع شده در چشمانش را نبیند. به عباس گفت:
- بریم!
عباس هم که مسحور مانده بود، ناگاه با تشر حسین به خودش آمد و دنبال حسین راه افتاد. قدم به راهرو که گذاشتند، عباس طاقت نیاورد:
- حاجی چطوری انقدر مطمئن گفتید جمعش میکنید؟ اوضاع که خیلی به هم پیچیدهست!
حسین جواب نداد. عباس آرام و با تردید گفت:
- حاجی... .
حسین آه کشید:
- بیا بریم یه جایی. بعداً بهت میگم.
***
مادر سپهر بر خلاف همیشه که با قد خمیده راه میرفت، این بار تلاش میکرد صاف قدم بردارد؛ هرچند با کمک عصا. چروکهای چهرهاش باز شده و تمام اجزای صورتش میخندید؛ احساس میکرد خیلی جوان شده؛ مثل همان روز که سپهر را به دنیا آورد. روسری بلند و سپیدش را زیر چانه گره زده بود به نشانه شادی و با تمام کندیاش در راه رفتن، با عجله عصا میزد تا خودش را برساند به سپهر.
عباس با اشاره دست، پیرزن را راهنمایی میکرد به سمت تابوت. هنوز دقیقاً نمیدانست آن شهید کیست و نسبتش با حسین چیست؛ اما همیشه خاطر مادران شهدا برایش عزیز بود. پیرزن از هیجان نفسنفس میزد؛ اما کم نمیآورد.
حسین متوجه نزدیک شدن عباس و پیرزن میشد. برای لحظه آخر، سرش را روی تابوت گذاشت و انگار بخواهد حرفی در گوشی با سپهر بزند، آرام و با صدای بغضآلودش گفت:
- داره آبروم میره سپهر... نذار من بمیرم رفیق...تو رو به امام حسین نذار من بمیرم... .
عباس و پیرزن که به تابوت رسیدند، حسین از سر تابوت بلند شد و دستی به صورتش کشید. دنبال جایی میگشت که خودش را از چشم مادر سپهر پنهان کند. بعد از بیست و اندی سال، هنوز از زنده ماندنش خجالت میکشید؛ اما مادر سپهر زودتر او را دید و با صدایی که به وضوح از شادی میلرزید گفت:
- سلام حسین آقا! خوبی مادر؟ چند وقته سراغی از من نمیگیری!؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت130
حسین سر به زیر انداخت و سلام کرد. مادر سپهر، از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید:
- حسین آقا دیدی سپهرم بالاخره اومد؟ قربونش بشم.
عباس برای پیرزن چهارپایهای آورد که بنشیند. زانوهای پیرزن درد میکرد و نشستن روی زمین برایش سخت بود. با چهره گشاده و مهربانش به عباس نگاه کرد و مادرانه گفت:
- دستت درد نکنه پسرم. خیر از جوونیت ببینی عزیزم.
و از جیب مانتویش، یک شکلات درآورد و دستش را به سمت عباس دراز کرد:
- بیا مادر. بگیر قوت داشته باشی. ماشالله...اینم شیرینی اومدن سپهرمه.
عباسسر خم کرد و با دو دست، شکلات را گرفت و تشکر کرد. ان شکلات در آن لحظه؛ برایش از همه شیرینیهای دنیا شیرینتر بود. نگاه مادر سپهر چند لحظه روی عباس ماند؛ همه میتوانستند بفهمند به چه چیزی فکر میکند. حتماً داشت به جوان خودش فکر میکرد... .
پیرزن نشست و یکی از پاسدارها، درگوشی به حسین گفت:
- باز کنم تابوت رو؟ استخونه ها...یه وقت حاج خانم ناراحت میشن.
حسین نگاهی به پیرزن کرد که به سختی خم شده بود و با ذوق و شوق، به بدنه تابوت و پرچم ایرانی که روی آن کشیده بودند دست میکشید. سرش را بالا آورد و به حسین و عباس نگاه کرد:
- پس درش رو باز نمیکنید پسرم رو ببینم؟
حسین مانده بود چطور برای پیرزن توضیح بدهد چیز زیادی از جوانش نمانده است. نگاهی به پاسدار کرد که نزدیک بود بغضش بترکد. آه عمیقی کشید و در دل به سپهر گفت:
- دیگه خودت میدونی و مادرت!
و با سر به پاسدار علامت داد در تابوت را باز کند. خودش هم از تصور نگاه کردن به سپهر بعد از بیست و چند سال، هیجانزده بود. در تابوت که باز شد، پیرزن جز یک پارچه سپید که دور چیزی پیچیده شده بود، چیزی ندید. چند لحظه، بدون این که پلک بزند به داخل تابوت نگاه کرد. حسین از این که اجازه داده در تابوت را باز کنند پشیمان شد. الان اگر پیرزن میخواست کفن را لمس کند، جز استخوانهای میان پنبه چیزی زیر انگشتان چروکیدهاش نمیآمد و ممکن بود حالش بد شود.
همان شد که حسین فکر میکرد؛ پیرزن انگشتان لاغرش را گذاشت روی کفن و آرام لمسش کرد. انگار آمده بود سپهر را از خواب بیدار کند:
- سپهر مادر...پاشو پسرم. پاشو قربون چشمای آبیت برم!
پاسدار و چندنفری که در معراجالشهدا بودند، طاقت نیاوردند و صدای گریهشان بلند شد؛ اما حسین عادت داشت آرام گریه کند. یک قطره اشک، آرام و بیصدا سر خورد روی صورتش تا سپهر و مادرش را تماشا کند.
انگار دستان پیرزن خورد به استخوانهای سپهر. استخوانهای سپهر کم و بیش کامل بودند؛ انقدر کامل که بشود تشیخصش داد. گذر سالها، استخوانها را سبک کرده بود. مادر سپهر، بیشتر خم شد تا به تمام تابوت دست بکشد؛ اما دید از روی چهارپایه نمیتواند خوب سپهرش را برانداز کند. بدون این که بفهمد، نشست روی زمین. زانوهایش هم درد را فراموش کرده بودند. نشست و دوباره روی کفن دست کشید:
- سپهرم...مادر پاشو دیگه!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی هشت پلیس در فرانسه دو خانم را میزنند و دستگیر میکنند و کسی نگران خشونت علیه زنان نیست.
این اقدام در ایران نقض حقوق بشر و خشونت پلیس علیه زنان است و در فرانسه اِعمال قانون علیه زنان برهمزننده نظم.
#حقوق_بشر_دلبخواهی
#حسین_دارابی
@hosein_darabi
فرصت زندگی
وقتی هشت پلیس در فرانسه دو خانم را میزنند و دستگیر میکنند و کسی نگران خشونت علیه زنان نیست. این
چند روزی از بیانیه جذاب رییس جمهور فرانسه در دفاع از زنان ایران نمیگذره که دم خروسشون زده بیرون.
الان واسه حق زنای کشورشون کی قراره بیانیه بزنه.
پلیسای ما نزده محکوم میشن. اونا بکشن هم کسی به روی خودش نمیاره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اینزنهاهستنکهمیتونن تا ۳نسلبعدخودشونروتغییربدن‼️
پشت پرده آشوبهای این روزها.....
📋''سند2030درگانـــــــــــدو"
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
▪️باور کنید دشمن از این تصاویر بیشتر از موشکهای بالستیکمون می ترسه!
✍حسن کوهستانی
🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇
https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
🔻جدیدترین نسخه بازی Call of duty که دیروز منتشر شده در 5 دقیقهی اول بازی با ترور یک سردار ایرانی(با نام ژنرال قربانی) توسط موشکی که کنترلش دست بازیکن هست آغاز میشه!
➕رسما کودکان جهان رو در ترور سردار محبوبمان شهید قاسم سلیمانی شریک می کنند و وقتی دست کودک به خون سردار آغشته شد بعد بازی شروع میشه!؟
➕هر چقدر به آخر الزمان نزدیک تر میشویم دشمنی دشمن صریحتر و علنی تر خواهد شد.
🔴به پویش مردمی #بیداری_ملت بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
❌ ديدار الناز رکابی با وزیر ورزش
در ارگان رسمی دولت
با این پوشش نامناسب چه توجیهی داره؟
📍این دیدار چه لزوم و ثمراتی داشته؟
(با اوضاع پوشش اون خانم و عدم کسب موفقیتش در مسابقه)
📍اینکه آقای وزیر ایستاده و عکس گرفته
به عواقب رسانه ایش فکر کرده؟
📍این ورزشکار برای حضور بی حجابش در مسابقه بازخواست شد؟ 🤔
(یا به گفته برادرشون پیشانی بند در حکم حجاب پذیرفته شد؟ 😒)
🔻وزارت ورزش
📞02122662295
🔻حراست
📞02123082512
📞02123082511
📞02122660998
🔻بازرسی
📞02122660992
📞02122690925
🔻معاونت بانوان
📞02122661019
📞02122661045
📞02123082403
🔻سامانه معاونت بانوان دولت
📱101
🌐 https://women.gov.ir/mardomi
ارسال پیام به وزیر ورزش و ثبت شکایت از طریق دو لینک زیر👇
https://www.msy.gov.ir/services/sis_message/add/standalone/1/parent_id/1/parent_cnt_id/55123/parent_ctp_id/671/msg_type/1/msg_receiver/2/
https://msy.gov.ir/index.php?module=web_directory&wd_id=55502
🔻مجلس شورای اسلامی
📞02139931
(دفاتر نمایندگان عضو فراکسيون ورزش)
اعضای فراکسیون ورزش 👇
محمد مهدی فروردین
سارا فلاحی
مسعود پزشکیان
هاجر چنارانی
اسماعیل حسین زهی
علی رضایی
#مطالبه_اثر_دارد
#پیش_به_سوی_لشکر_مطالبه_گری
#رهبرم_عَلَم_مطالبه_گری_بالاست
✅ کانال #مطالبه_تلفنی در سروش، ایتا و بله
@phonemotalebe
روبیکا
@phone_motalebe
🔴 از زبان یک ایرانی مهاجرتکرده این مطلب جالب رو بخونید
چرا ایرانیان خارج از کشور در قضیه مهسا امینی تا این حد گسترده دست به تجمع زدند؟ چرا سابق بر این صد نفر هم در این تجمعات شرکت نمیکردند؟
🔹به عنوان یک ایرانی که چند ماهی میشه که خارج نشین شدم میخوام شناختم از کامیونیتی ایرانیان خارج از کشور رو با شما در میون بگذارم.
🔹برخلاف کلیشه های رایج، عُمده ایرانی های خارج عملا به فَعلگی مشغولن و کار یدی میکنن، از pizza delivery گرفته یا شستن ظرف در رستوران ها و کارگری و...
🔹اینکه گفته میشه ایرانی های خارج اکثرا از قشر بورژوا وثروتمند هستن و در BMW وVolvo سهام دار هستن و کار میکنن رو بریزید دور. در این مدت، من ایرانی های زیادی در سوئد، دانمارک، ایتالیا، فرانسه، سوییس و آلمانی که خودم توش زندگی میکنم دیدم. اکثرا از کار زیاد و سرسام آور و حقوق ناکافی ناراضی هستن (مثل خودم) و با حقوقی که دارن عملا به هیچ بخش از زندگی شون نمیتونن رسیدگی کنن و همیشه بدهکار هستن.
🔹چرا ایرانی های خارج از کشور این بار تا این حد گسترده سر قضیه مهسا امینی تجمع کردند؟
🔹این اتفاق زمینه های اقتصاد سیاسی (political economy) داره یعنی کنش های سیاسی ای که این مدت از این کامیونیتی خارج نشین دادیم کاملا معطوف به اقتصاده و ربطی به مهسا امینی نداره، فشارهای اقتصادی در اروپاو کانادا (انصافا در امریکا کمتر) در سه سال اخیر (و به طور چشمگیر در چند ماه اخیر) به اوج خودش رسیده، ایرانی هایی که تا قبل از اومدن به اینجا یک dream land (سرزمین رویایی) تام و تمام از غرب ساخته بودن سرخورده تر از همیشه هستن و به دنبال روزنه ای برای نجات میگردند.
🔹از طرفی وضعیت اقتصادی ایرانی های خارج از کشور روز به روز در حال وخیم تر شدنه. تقریبا اکثر پس اندازها از دو سه هزار یورو تجاوز نمیکنه و عملا جز گوشی و پیراهنی که بر تن دارن مالک چیزی نیستند، حقوق ناکافی باعث شده تمامی جذابیتها و نکات ظاهری جذاب غربی برای آنها رنگ ببازه.
🔹در این بین ناگهان فوت مهسا امینی بدل به مقوله ای سیاسی و امنیتی میشه و دائما رسانه های جریان اصلی سقوط نظام رو امری قریب الوقوع معرفی میکنن اینجاس که زمینه های اقتصادی ایرانی ها، نقطه عزیمتی (departure point) میشه برای کنش های سیاسی کف خیابان های اروپا و کانادا.
🔹مشاهدات میدانی و گفتگوی هام با این ایرانی های معترض در چندین شهر در اروپا من رو به این باور قطعی رسوند که این سمپاتی ها و اظهار دلسوزی ها به هیچ عنوان برای فوت مهسا امینی نبوده، اینها به این دلیل تجمع کردن که از حقوق کم و کار طاقت فرسا خسته شدند.
🔹و فکر میکنن اگر در ایران نظام سیاسی تغییر بکنه اینها میتونن به وطن برگردن و از رانت پوشالی و دروغین "ایرانی نخبه خارج از کشور" استفاده کنن و افسار امور حاکمیت جدید رو دست بگیرن یا دست کم به جایگاه های شغلی بهتری نسبت به چیزی که الان در غرب هستن برسند.
🔹اما نکته حائز اهمیت و طلایی من در مشاهدات میدانیم در این تجمعات حتی یک ایرانی بورژوا و سرمایه دار در بین مردم مشاهده نکردم... عدم شرکت این جامعه کوچک از ایرانی های متمول مهر تاییدی هست بر زمینه "اقتصاد سیاسی" که خدمتتون عرض کردم.
🔹بله مهسا امینی بهانه بود و ایرانی های کم برخوردار خارج از کشور بوی کباب به مشامشون رسید و براندازی نظام رو به عنوان روزنه ای برای خلاصی از اقتصاد ناپایدار اروپا و کانادا دیدند، غافل از اینکه داشتن واسه شون خر داغ میکردن و همچنان باید به شستن ظرف ادامه بدن "✍فیلمساز "
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت131
و قسمتی که به نظر میرسید سر کفن باشد را بلند کرد و آن را در آغوش گرفت. سفتی استخوانها را که حس کرد، لبخند بر لبش نشست و اشک بر گونهاش. انگار خود سپهر را میدید و سر خود سپهر را به آغوش کشیده بود؛ چندبار کفن را بوسید؛ گویا داشت چهره سپهر را غرق بوسه میکرد. کفن را به سینه فشرد و انگار که میخواست بچهاش را بخواباند، خودش را تکان داد و لالایی خواند.
چشم حسین به عباس افتاد که تکیه داده بود به ستون و با حالتی بهتزده به مادر شهید نگاه میکرد و بدون این که بفهمد، چند قطره اشک غلتیده بود روی صورتش. اشکهایش را پنهان نکرده بود؛ شاید چون انقدر در بهت بود که نمیدانست دارد گریه میکند. حسین میترسید اگر باز هم آنجا بماند، قلبش از جا بایستد. میخواست برود؛ اما نمیدانست چگونه. قدمی به جلو برداشت و خم شد تا سرش نزدیک گوشهای مادر سپهر شود:
- مادرجان، من دیگه میرم. امری ندارین؟
پیرزن که بر خلاف تصور حسین و بقیه، حالش کاملاً خوب بود، سرش را بلند کرد و لبخند زد:
- وایسا مادر، کارت داشتم.
حسین رفتن را فراموش کرد؛ زانو زد مقابل مادر شهید:
- جانم در خدمتم.
کفن سپهر همچنان در آغوش پیرزن بود و پیرزن آرام نوازشش میکرد؛ گویا داشت انگشتانش را میان موهای طلایی سپهر میکشید؛ اما نگاهش به حسین بود:
- مادر، اینا کیاند این روزا شلوغی راه انداختن؟
حسین نمیدانست چه بگوید. نمیخواست طولانی حرف بزند و پیرزن را خسته کند. چند لحظه فکر کرد و گفت:
- اونایی که اول اومدن دنبال رأیشون بودن؛ ولی فهمیدن کار با شلوغبازی درست نمیشه و رفتند. اونایی که موندن، بعضیاشون جاهلند، بعضیاشونم...چی بگم...یار دشمنن.
چهره پیرزن کمی گرفته شد:
- همونا عکس امام خمینی رو پاره کردن مادر؟ توی اخبار نشون داد.
حسین با اندوه سر تکان داد. مادر سپهر چند لحظه به کفن سپهر نگاه کرد و دوباره چرخید سمت حسین:
- مادر، من که درست خمینی رو نمیشناختم، از سیاست هم سردرنمیارم؛ ولی یادمه سپهرم خیلی خاطر امام براش عزیز بود. وقتی سپهرم امام خمینی رو دوست داشته، منم دوستش دارم. حسین آقا، نذارید کسی عکس امام رو پاره کنه. سپهرم ناراحت میشه...منم ناراحت میشم... .
حسین دستش را گذاشت روی چشمش:
- چشم حاج خانم. نگران نباشین، شمام برای ما دعا کنین.
لبخند دوباره بر چهره پیرزن نشست:
- دستت درد نکنه حسین آقا. خدا به همراهت.
حسینن بلند شد و به نشانه ادب، دست بر سینه گذاشت. عباس هم متوجه شد حسین عزم رفتن کرده است و تکیه از ستون برداشت. با صدای بغضآلودش گفت:
- خداحافظ حاج خانم.
پیرزن دوباره با محبت به عباس نگاه کرد:
- خدا نگهدارت باشه مادر.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت132
از معراج شهدا که بیرون آمدند، حسین احساس میکرد از یک کابوس بیست ساله خلاص شده است. حالا تکلیف پیکر سپهر مشخص بود و مادرش همر پنجشنبه، جایی برای پناه بردن داشت. بیشتر از این نگاه پر از پرسش عباس را بیجواب نگذاشت:
- سپهر رفیق زمان جنگم بود. بچهپولدار بود؛ خانوادهش هم خیلی مذهبی نبودن؛ اما نمیدونم سیدالشهدا چی توی سپهر دیده بود که دل سپهر متمایل شده بود به سمت امام و انقلاب. خدا بیامرزه پدرش رو، پدرش خیلی مایهدار بود؛ ولی حلال میخورد. پولش رو با زحمت خودش به دست آورده بود نه حرومخوری. ظاهرش رو میدیدی اصلاً بهش نمیخورد اهل دین و مذهب باشه؛ ولی تا همین چند سال پیش هم که زنده بود، حواسش به حساب خمس و زکاتش بود.
عباس پشت فرمان نشست و کمربند ایمنیاش را بست؛ آرام گفت:
- خدا رحمتشون کنه.
حسین سرش را تکان داد:
- آره خدا رحمتشون کنه...سپهر به سختی پدر و مادرش رو راضی کرد بیاد جبهه...آخرش هم...با رفیقم وحید رفتن یه عملیات شناسایی... .
آه کشید. از گفتن ادامهاش میترسید؛ گویا قرار بود دوباره اتفاق بیفتد. گفت:
- رفتن؛ ولی برنگشت تا همین الان... .
عباس راه افتاد:
- خب، پس پیکر وحید چرا نبود اونجا؟ خانواده وحید نیومده بودن؟
حسین نگاهش را به بیرون دوخت:
- وحید پیدا نشده.
- چرا؟
این «چرا» چندبار در ذهن حسین اکو شد. چرا وحید را پیدا نکردند؟ هرطور فکر میکرد به نتیجه نمیرسید و فقط یک احتمال کمرنگ را در گوشه ذهنش پررنگ میکرد. حتی فکر کردن به این که وحید به منافقین پیوسته باشد هم عذابآور بود؛ انقدر که نمیتوانست آن را به زبان بیاورد. شانه بالا انداخت:
- نمیدونم. برای منم سواله.
***
امید به محض دیدن حسین از جایش بلند شد:
- سلام آقا!
حسین نگاهی به برگه در دستان امید انداخت و صورتش گشاده شد:
- بهبه آقا امید! سلام. معلومه چیزای خوبی برام آماده کردی!
امید سرش را پایین انداخت و با دست، پشت گردنش را ماساژ داد. لبخند روی صورت حسین ماسید:
- نگو به جایی نرسیدی؟
امید بعد از چند لحظه این پا و آن پا کردن گفت: قربان، نه خط مسعود، نه خط ضارب صدف، هیچکدوم به اسم خودشون نبوده. خطهایی که باهاشون مرتبط بودن هم همینطور. برای همین نمیشه ازشون به جایی رسید.
حسین وا رفت روی صندلی: یعنی واقعا هیچی ازشون درنمیاد؟ به اسم کی هستن؟
امید برگهای را مقابل حسین گذاشت:
- اکثراً به اسم افرادی که احتمالاً روحشون هم خبر نداره...پیرزنها و پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله؛ اونم توی شهرستانهای خارج استان!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
خواهر عزیزم، تاریخ جهان نشون داده تونل باز کردن و تلاش یک مرد برای سر لخت کردن یه زن نشونه خوبی نیست.
هر وقت دست شکارچی به شکارش نرسه واسش طعمه میذاره تا توجهشو جلب کنه.
دست نیافتنیترین غزال دنیا، راحت شکار نشو.
#زن
#شکار
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔴 آمریکا هم اعلام کرد #فتنه ی ایران تمام شد.
🔹و اما خوب است به برخی از فوایدی که خداوند به برکت #مقاومت_مردم ایران و برکت خون پاک #شهدای_امنیت به مردم ایران و نظام مقدس جمهوری اسلامی داد اشاره کنیم:
۱. #منافقان رسوا شدند.
۲. ایران به منافقین در #کردستان_عراق حمله کرد و ضمن نابود کردن دشمنان خطرناک ۴۰ ساله، ضرب شصتی به آمریکا و اسرائیل نشان داد.
۳. #ترکیه و #آذربایجان و اسرائیل که جمع شده بودند قرارداد مرز #ارمنستان را بنویسند با حمله ایران به کردستان حساب کار دستشان آمد و عقب نشستند.
۴. در بحبوحه اغتشاشات وقتی حواس همه دشمنان از اوضاع #عراق غافل شد، بعد از خارج شدن نماینگان حزب صدر از مجلس و جایگزینی نماینگان نزدیک به مقاومت، مجلس عراق با مشورت با مسئولین ارشد ایران، رئیس جمهور و نخست وزیر عضو جبهه مقاومت انتخاب کردند.
۵. شیطنت ها و کوتاهی های صدا و سیما باعث شد برای همه، حتی دیر باوران اثبات شود که در این سازمان، #منافق #نفوذ کرده است لذا راه مطالبه گری هموار شد.
۶. طبق گفته ی پدر و مادر بسیاری از شهدای امنیت، این شهدا در زمان حیاتشان پیوسته آرزوی شهادت داشتند و این فتنه سفره ای بود که باز شد و آنها به آرزوی خود رسیدند.
۷. سلیبریتی های هنری و ورزشی باطن کثیفشان را نشان دادند و باعث شد علاقه هواداران به آنها تعدیل شود و ملاکی برای علاقه به سلیبریتی جماعت پیدا شود.
۸. #حضرت_آقا سالها بود که از #ارتش سان ندیده بودند، باعث شد #اقتدار_ایران را یک بار دیگر دوست و دشمن ببینند.
۹. دو قطبی #حجاب و بی حجاب که یک اهرم فشاری بود که دشمن سالها آن را در آب نمک خوابانده بود به امید روزی که بهترین بهره برداری را از آن بکند از آب نمک درآمد و استفاده شد و تاریخ مصرفش تمام شد و مانند #فشار_حداکثری #تحریم، شکست خورد و دشمن دیگر روی این پروژه برای ضربه زدن به ایران هزینه نخواهد کرد.
۱۰. یاس و « ما نمی توانیم » بر منافقین داخلی و اصلاحطلبان و منافقین خارجی مستولی شد.
۱۱. پیام رسانهای خارجی اینستاگرام و واتساپ و تلگرام فیلتر شدند.
۱۲. فیلتر پیامرسانهای خارجی باعث شد مسئولین به فکر تقویت پیام رسانهای داخلی بیفتند.
۱۳. نابودی اسرائیل نزدیکتر شد.
۱۴. مردم، #مظلومیت نیروهای #امنیتی و #انتظامی و #بسیج را دیدند و بر محبوبیت آنها افزوده شد.
۱۵. برای همه دوستان خارجی و منطقه ای و برای همه دشمنان اثبات شد که این انقلاب به یک #درخت_تناور ی تبدیل شده است که شکست آن غیر ممکن می باشد و ان شاء الله این نظام، پرچم را به دست مبارک امام زمان(عجل) خواهد سپرد...
📢 #برای_آگاهی_جامعه_شما_نشر_دهید
➖➖➖➖➖➖➖➖
◀️ با کانال #خیمه_گاه_ولایت که محفل حضور نخبگان کشورمان است، میتوانید #بهروزترین باشید و از آخرین اخبار و تحلیلهای مهم ایران و جهان در حوزه #نفوذ #سیاست #امنیت و #فرهنگ کسب آگاهی کنید.
➡️ https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت133
حسین لبش را گزید و بر پیشانیاش دست کشید:
- خب پس این هیچی...نمیتونی بفهمی موقعیت آخرین کسایی که باهاش مرتبط بودن رو از روی سیمکارت ردیابی کنی؟
امید شرمندهتر شد و سربهزیرتر:
- خیلی باهوش بودن. به محض این که فهمیدن مسعود و ضارب صدف رو گرفتیم، خطهاشون رو سوزوندن و نمیشه از اون طریق هم به جایی رسید.
حسین انگشتش را بین ریشهای جوگندمیاش برد و مانند شانه روی آنها کشید:
- خب پس با این حساب نباید امیدوار باشیم به اطلاعات مسعود...چون عملاً اطلاعاتش سوخته...با این وجود بسپر کمیل بیاد بازجوییش کنه. حتماً اطلاعاتش جاهای دیگه به درد میخوره.
امید با خودکار آبی چیزی روی کاغذ مقابلش نوشت و پرسید:
- راستی میلاد چطوره؟
حسین با یادآوری وضعیت میلاد آه کشید:
- تغییری نکرده. دعا کن براش.
امید لب برچید:
- ضارب صدف چطور؟ اون تغییری نکرده؟
حسین شانه بالا انداخت:
- رفته بود توی کما. خبر نگرفتم ببینم چطوره؛ ولی فکر نکنم به هوش اومده باشه.
و نگاهی به عباس کرد که سرش پایین بود و داشت با انگشتانش بازی میکرد. از جا بلند شد و دستش را بر شانه امید گذاشت:
- آفرین پسرجان. کارت خوب بود. یه پرینت از همه تماسها و پیامکهاش میخوام. خودت هم بشین پیامکهاشون رو بررسی کن ببین چیزی ازش در میاد یا نه. اگه چیزی فهمیدی بهم بگو.
امید «چشم»ی گفت و سر جایش نیمخیز شد تا به احترام حسین برخیزد؛ اما حسین اجازه داد بلند شود. به عباس گفت:
- بشین همینجا به امید کمک کن پیامکها رو بررسی کنه. من برم یکم قدم بزنم، بعد میام باهات کار دارم.
و از اتاق خارج شد. سرش پایین بود و دست در جیب، راهرو را تا حیاط قدم میزد. در ذهنش یک جدول ترسیم کرد از داشتهها، نداشتهها و مطلوبهایش. باید زودتر پرونده را میبست و مهمتر از بستن پرونده، این بود که بتواند جلوی آن نفوذی مجهولالهویه را بگیرد.
به خودش که آمد، وسط حیاط اداره ایستاده بود. هوای عصرگاهیِ اول تیر، هنوز رنگ و بوی بهار داشت و درختان هنوز سبزیشان را از دست نداده بودند. حسین زیر یکی از درختها نشست و فقط به صدای پیچیدن نسیم در میان برگهای درختان گوش داد. به جدولی که در ذهنش رسم کرده بود نگاه کرد. نه از مسعود میتوانست به بهزاد و نفوذی برسد و نه ضارب صدف...چون سرنخ هردو کور شده بود. چشمانش را بر هم فشار داد تا جدولی که در ذهن کشیده بود پاک شود. شاید لازم داشت چند لحظه ذهنش را ببرد به سمتی دیگر؛ اصلاً خالیاش کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت134
زیر لب فاتحهای برای سپهر خواند. سپهر از وقتی در کلاسهای قرائت قرآن مسجد شرکت میکرد، مقید بود حتماً حمد و سوره و آیات قرآن را با لهجه عربی بخواند؛ درست و دقیق. حسین و وحید انقدر حساسیت نشان نمیدادند؛ شاید چون از بچگی به قرائت سادهشان عادت کرده بودند؛ اما سپهر تازه در سن نوجوانی یاد گرفته بود نماز بخواند. حسین دوباره فاتحه خواند؛ این بار مانند سپهر، تمام آیات را با لهجه عربی ادا کرد. انگار سپهر هم کنارش نشسته بود و داشت همراهش زمزمه میکرد:
- بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. الرحمن الرحیم. ملک یوم الدین...(به نام خداوند بخشنده مهربان. سپاس و ستایش ویژه خدا؛ پروردگار جهانیان است. رحمتش بیاندازه و مهربانیاش همیشگی است. مالک و فرمانروای روز پاداش و کیفر است...)
سپهر داشت در گوش حسین سوره حمد را زمزمه میکرد. با وحید داشتند از منطقه عملیاتی برمیگشتند؛ بعد از والفجر هشت بود. قیافه هیچکدامشان شبیه آدم نبود؛ با آن حجم خاک و دوده و خونی که بر لباسها و سر و صورتشان نشسته بود و لباسهای پاره پورهشان، به قول مادر حسین بیشتر شبیه جن بو داده شده بودند. انقدر خسته بودند که نا نداشتند خوشحالیشان را بابت تصرف فاو نشان دهند؛ برمیگشتند و قرار بود نیروهای تازهنفس جایگزینشان شوند. غیر از حسین، سپهر و وحید، پیکر پنجتا شهید پشت وانت بود و جنازه یک سرباز بعثی. سپهر داشت برای شهدا فاتحه میخواند و با حسرت نگاهشان میکرد. خون شهدا راه افتاده بود کف وانت و حسین احتمال میداد بیشتر این حجم خون، از شهیدی باشد که سر نداشت. وحید اشاره کرد به همان شهید:
- من دیدم، ترکش زد کامل سرش رو پروند. معلوم نیست الان سرش کجا افتاده.
دل حسین با این جملات وحید بهم خورد و با این که چیزی در معدهاش نبود، چندبار عق زد. احساس خوبی نداشت از این که پوتینهایش را گذاشته روی خون شهدا. به جثه شهید بیسر میخورد بیست و پنج یا سی سال داشته باشد؛ حتماً زن و بچه هم داشت. شهید کناریاش، پسری بود همسن خودشان؛ تازه ریش و سبیلش سبز شده بود. لباس خاکیاش انقدر خونین بود که حسین اصلا نمیتوانست تشخیص دهد کجای بدنش زخمی ست. دوباره نگاهش را روی شهدا چرخاند. یکی پهلویش شکافته بود و یکی سینهاش؛ دیگری سرش و...جنازه سرباز بعثی سالم بود؛ فقط روی لباس سبز تیرهاش خاک نشسته بود. مثل خیلی از سربازهای بعثی، سبیل کلفت داشت و پوست تیره. وحید که دید نگاه حسین روی سرباز بعثی مانده، گفت:
- تیر به پشت کلهش خورده. داشت میاومد تسلیم بشه که رفیقاش از پشت زدنش!
تهوع دوباره به معده خالی حسین چنگ زد؛ حتی بیشتر از وقتی که به شهید بیسر نگاه میکرد. جمله آخر وحید در ذهنش پژواک میشد و گوشهایش سوت میکشید.
-...ایاک نعبد و ایاک نستعین. اهدنا الصراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم، غیر المغضوب علیهم ولا الضالین. (تنها تو را میپرستیم و از تو یاری میطلبیم. ما را به راه راست هدایت کن؛ راه کسانی که به آنها نعمت دادهای؛ همانان که نه مورد خشم تو هستند و نه گمراهند.)
سپهر هنوز داشت برای شهدا فاتحه میخواند؛ کنار حسین نشسته بود و حسین صدایش را بهتر از همه میشنید. سپهر حمد و سورهاش را که تمام کرد، روی تمام شهدا چشم گرداند. حسین معنای حسرتی که در نگاه سپهر بود را میفهمید. آبیِ چشمان سپهر روی سرباز بعثی متوقف شد و نگاهش رنگ ترحم گرفت؛ بعد گفت:
- فکر میکنین اگه صداشون رو میشنیدیم، بهمون چی میگفتن؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
سالروزشهادتآیتالله
حاجسیدمصطفیخمینیگرامیباد
شادی روح شهدا #صلوات 🌸
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم
@Revayateeshg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #ببینید | نتیجه تظاهرات زنان در اعتراض به #پوشش_اجباری!
‼️ افزایش ۵۰ درصدی خودکشی خانمها از سال ۲۰۰۰ در آمریکا!
⁉️ کاهش بسیار زیاد شادی در خانمها
⁉️ از هر ۵ نفر ۱ نفر مبتلا شدن به بیماری روانی، پس از یک قرن آزادی توسط جریان فمینیسم!
🔻 ۷۰ درصد درخواست طلاق توسط خانمها از سال ۲۰۲۰!
‼️ ۴۷ درصد زنان در آمریکا سرپرست اقتصادی در خانواده!
____________________
🔹برشی از سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی
💠 اندیشکده راهبردی #سعداء
🆔 @soada_ir
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت135
حسین به پوتینهایش نگاه کرد و با خودش فکر کرد اگر این شهدا میتوانستند حرف بزنند، شاید اول از همه میگفتند پایت را از روی خون من بردار!
احساس بدی پیدا کرد و پاهایش را کمی عقب کشید. مِنمِن میکرد تا جوابی غیر از آن چیزی که به ذهنش رسیده بود را به سپهر بدهد. وحید که سرش را تکیه داده بود به حصار وانت و چشمانش را بسته بود، پوزخندی زد و گفت:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
سپهر با تعجب به وحید نگاه کرد؛ انگار وحید احمقانهترین حرف دنیا را زده بود. سعی کرد آرام باشد و حرفش را با آرامش بزند:
- اینا که نمردن! شهید شدن. حتی اگه مُرده بودن هم، بازم روحشون که زنده ست. روحشون میبینه، میشنوه.
وحید که هنوز پوزخند میزد، با بیحالی انگشتش را بالا آورد و آرام تکان داد:
- شهیدان زندهاند اللهاکبر، به خون غلتیدهاند الله اکبر!
لحن وحید بیشتر رنگ و بوی تمسخر داشت تا اعتقاد؛ اما سپهر این را گذاشت پای خستگی وحید و پِی بحث را نگرفت. وحید دوباره گفت:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
و به حصار وانت تکیه داد و سعی کرد پایش را دراز کند تا بتواند بخوابد. نزدیک بود پایش بخورد به سرِ آن شهید بیسر؛ البته اگر شهید سر داشت. حسین از دیدن این منظره احساس بدی داشت و جمله وحید در سرش میپیچید:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
چند بار زمزمه کرد:
- مُرده که نمیتونه حرف بزنه!
ناگاه از جا جهید و دوباره این جمله را گفت؛ طوری که فقط خودش بشنود. چرا تا الان به ذهنش نرسیده بود؟ با این که ذوقزده شده بود، سعی کرد با آرامش مقدمات را کنار هم بچیند و نتیجه بگیرد: آدم مُرده یا آدمی که در کما باشد نمیتواند حرف بزند؛ هنوز کسی نمیداند ضارب صدف به هوش آمده است و در کما نیست؛ و این یعنی اطلاعاتش هنوز نسوخته! وقتی به جمله آخر رسید، تمام اجزای صورتش خندیدند. باید دوباره میرفت سراغ ضارب صدف؛ حتماً با دست پر برمیگشت.
***
خودش بود و ضارب صدف؛ بدون حضور هیچ دوربین و میکروفون و حتی نگهبانی. خودش گوشه به گوشه اتاق را بررسی کرده بود که پاک باشد. مقابل ضارب صدف نشست و بدون مقدمهچینی گفت:
- خب آقای وطنفروش...اول از همه بگو اسمت چیه؟
- شـ...شما که...خودتون...میدونید... .
حسین سوالش را بلندتر تکرار کرد. مرد که از چشمان قرمز و اخمهای درهم رفته حسین ترسیده بود، مطیع و رام لب زد:
- کیوان!
حسین سرش را تکان داد:
- خب...آقا کیوان...پروندهت رو خوندم. گیر و گور خاصی نداشتی. خیلی دوست دارم بدونم چطوری به این نتیجه رسیدی خیانت بهتر از خدمته؛ ولی الان سوالم این نیست. میخوام خیلی قشنگ و تمیز، برام توضیح بدی این شبکه خائنتون دقیقاً کیا هستن و کی هدایتش میکنه؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
فرصت زندگی
🔹🔶🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶🔹🔶 🔹🔶🔹🔶 🔶🔹🔶 🔹🔶 🔶 🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶
🔶
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
#پارت136
کیوان لیوان را ناگهانی و تند پایین آورد و روی میز کوبید. سرش پایین بود و تند نفس میکشید. لبهایش را بر هم فشار داد و بعد باز کرد:
- متین!
حسین گردنش را کج کرد و چشمانش را ریز:
- خب؛ پس حتماً این متین آقا یه خطی داشته که از طریق اون با تو مرتبط بوده؛ ولی تا الان قطعاً سوخته؛ اما نگو شماره خط زاپاسش رو بلد نیستی که بهم برمیخوره!
کیوان با چشمان گرد شده به حسین نگاه کرد:
- خب اگه خط اول سوخته، خط دومم سوخته!
حسین از جا بلند شد و آرام دور میز قدم زد:
- نه دیگه! اونا میدونن گوشیت دست ما افتاده؛ اما نمیدونن خودت هم داری برامون بلبلزبونی میکنی.
رسید پشت سر کیوان. دستش را روی شانه کیوان گذاشت، خم شد و در گوشش گفت:
- میرم یه چای بخورم، وقتی اومدم دوست دارم شماره زاپاسش رو اینجا برام نوشته باشی!
و با انگشت به کاغذ مقابلش اشاره کرد. کیوان که راه چارهای نمیشناخت، با صدای لرزانش گفت:
- چشم!
حسین خواست از اتاق خارج شود؛ اما چیزی یادش افتاد که برگشت:
- راستی؛ نمیدونی قاتل شیدا کیه؟
کیوان سرش را تکان داد:
- نه. مطمئنم از زیرمجموعه من نبوده؛ چون اصلا دستوری درباره شیدا به من ندادن.
***
‼️هفتم: ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان... .
امید نمیدانست به حسین چه بگوید. مدام از سر جایش نیمخیز میشد تا برود سراغ حسین؛ ولی نمیتوانست. خودش هم باورش نشده بود. یکبار دیگر همه چیز را چک کرد؛ هرچند بعد از چهل و هشت ساعت نشستن پشت سیستم و زیر و رو کردن بانکهای داده، دیگر جای شکی نمانده بود. باید زودتر با حسین حرف میزد؛ قبل از آن که دوباره غافلگیر شوند. پوشهای را در سیستمش باز کرد و عکس پیمان را آورد. به چهره پیمان خیره شد. نمیدانست باید چه حسی داشته باشد. پیمان همسن خودش بود و کم و بیش با هم صمیمی بودند. وقتی حاج حسین با کمبود نیرو مواجه شد و پیمان و دونفر دیگر را به تیم اضافه کرد، امید هم خوشحال شد از این که میتواند پیمان را بیشتر ببیند. پیمان آدم کمحرفی بود؛ اما با امید بیشتر میجوشید.
روی ضربدر قرمزِ بالای عکس پیمان کلیک کرد و عکس پیمان را بست. به سختی خودش را از صندلی کَند و رفت سر میز حسین. صدایش به سختی در آمد:
- آ...آقا... .
حسین به عادت همیشگیاش لبخند زد:
- خوشخبر باشی امید جان!
- یه خبر خوب دارم و یه خبر بد آقا.
- خبر خوبت رو بگو اول!
امید چشمانش را بست و برگه را گذاشت مقابل حسین. آب دهانش را قورت داد و شروع کرد:
- قربان، ما خط متین رو کنترل کردیم؛ فقط یه نفر باهاش مرتبط شده که هیچ تماسی با هم نداشتند؛ به رمز پیام میدن؛ اما الگوریتم رمزگذاریشون مشابه رمزگذاریهای قبلی نبود و شکستنش زمان بیشتری برد. متوجه شدم این همون کسی هست که به متین دستور ابلاغ میکنه؛ اما متن پیامهاش نشون میده که سرشبکه نیست. خوشبختانه خطش ماهوارهای نبود؛ یعنی انگار خیلی مطمئن بودن از این بابت که لو نمیرن. من تونستم از طریق رهگیری سیمکارت، بفهمم طرف کیه. این خبر خوبم بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#فاطمه_شکیبا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2937
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🔶
🔹🔶
🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶
🔶🔹🔶🔹🔶
🔹🔶🔹🔶🔹🔶
این روزا هوا چه نفسگیر شده.
هوای دلم، هوای کوچهها، هوای خیابانها، هوای دانشگاهها، هوای شهرم.
حتی دلم هم همصدا با آشوبا آشوب میشه.
چند روزیه دلشوره گرفتم. آهان از همون روز که دیدم دانشجوهای دانشگاه اسم و رسم دارمون درِ سلف کندن تا بتونن کنار جنس مخالفی بشینن.
توی دنیایی که با مطالعه تفکیک جنسیتی مدارس ایران و بازخورد تحصیلی مثبتش دادن نسخه تفکیک میپیچن، چطور یه دانشجو، یه تحصیل کرده، دغدغهش شده برداشتن حریمها. نمیدونم.
چطور یه دانشجوی مدعی روشنفکری بدون مطالعه وضعیت اجتماعی اروپا و آمریکا و درس گرفتن، آشوب و آسیب راه میندازه تا هدف هدمندا رو تامین کنه. نمیدونم.
قبول دارم که وضعیت معیشت خوب نیست و اونوریا پول خوبی واسه هر شیشه شکسته و هر لگد فرود اومده میدن اما...
اگه دین ندارین، لااقل یه ایرانی اصیل باشین؛ نه پولینژادطوری.
#مختلط
#شریف
#دانشگاه
#پولینژاد
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی بنی صدر از بن بست بودن مسیر شعار زن زندگی آزادی می گوید!!!!!
بنی صدرم دیگه صداش دراومده
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشتهسازیهایی که این چند وقت توسط رسانههای غربی انجام شد و برملا شد
#حسین_دارابی
@hosein_darabi