eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای درگیری روحانی رزمی‌کار با اهانت کنندگان به عمامه چه بود؟ 🔹آیا روحانیت مسلح به سلاح گرم هستند؟ ✅ کانال‌جامع خبری، تحلیلی، آموزشی باسواد رسانه‌ای 👇 https://eitaa.com/joinchat/3688300608Cf61f1be155
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_4 من هم ظرفم را به آشپزخانه بردم که ام
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با سلامم به طرفم برگشتند. گرم تحویلم گرفتند و من باز هم برای کلاس گذاشتن، فقط لبخندی زدم و سر تکان دادم‌. در موارد خاص جواب احوالپرسی‌شان را با "ممنون"ی دادم. بعضی‌ها این مدل سرسنگین برخورد کردن را به حساب غرورم می‌گذاشتند. تعدادی خوششان نمی‌آمد و تعدادی جذبه می‌دانستند و شیفته‌اش بودند. نمونه‌ بارز این شیفته‌ها کیانا و نیره بودند. تا خواستم کنار مبین بنشینم، صدای کیانا در آمد. _اَه عرفان، باز تو چسبیدی به مبین؟ بقیه رو هم تحویل بگیر. دوست داشتم حالش برای هزارمین بار را بگیرم تا شاید یک روز دست از سرم بردارد. همان طور که می‌نشستم، یک ابرویم را بالا دادم و نگاهش کردم. _چیه؟ به کی بچسبم بدت نمیاد؟ کیو تحویل نگرفتم که شاکی شدی؟ رو به بقیه کردم و نگاهم را بین آنها چرخاندم. _دوستان اگه من کسیو تحویل نگرفتم، عذر می‌خوام. بچه‌ها خندیدند و کیانا چشم‌ غره‌ای رفت. پارسا، پسر بانمک کلاس، جو را به دست گرفت. _ملت چه کج سلیقه شدنا. این تخس گند دماغ ارزش توجهو می‌فهمه؟ بابا بیاین منو دریابین که ته همراهی و باحالیم. فضا عوض شد و من توانستم راحت در جمعشان باشم و با شادی‌هایشان شاد شوم. هنوز به خاطره سوتی یکی از پسرها می‌خندیدیم که نیره دست در دست یکی از پسرهای سال بالاترمان وارد کافه شد. مبین با دیدن آنها خندید و زیر گوشم زمزمه کرد. _عرفان، برو خدا رو شکر کن که یکیو از سرت باز کرده. به سلامتی این یکی دیگه آویزونت نمیشه. لبخندی به حرفش زدم. نشستند و نیره آن پسر را دوستش معرفی کرد. بعضی از بچه‌های کلاس هم رفاقت این‌چنینی با هم داشتند و عکس‌العملی نشان ندادند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_5 با سلامم به طرفم برگشتند. گرم تحویلم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 آن‌ها که مثل من مخالف بودند جرات ایراد گرفتن به نیره را نداشتن. من هم که سعی می‌کردم نگاهم را هم طرفش نکشانم تا از آویزانیش راحت باشم اما پارسا کنایه‌هایش را دریغ نکرد. _آخی! چه دوستانه! به پای هم پیر که نمیشین اما امیدوارم از هم سیر نشین عزیزم. با حرفش چند متلک دیگر به نیره تنوع طلب حواله شد. از اخلاقش می‌ترسیدند؛ وگرنه شهرت تنوع طلبیش را هم لو می‌دادند. کمی که حرف زدند و در مورد پروژه‌های کلاسی و گروه شدن‌ها نظر دادند. از فرصت استفاده کردم و برای یکی از تحقیقات کلاسی از ناصر، بچه درس‌خوان کلاس، قول همکاری گرفتم. دورهمی با اعلام زمان جشن نامزدی دو نفر از هم‌کلاسی‌ها تمام شد. از آنها جدا شدم و با یک عذرخواهی از چند نفری که می‌خواستند سر صمیمیت باز کنند و شیرین بازی در بیاورند، رها شدم. باید برای کار می‌رفتم و وقت اضافه نداشتم. به خاطر ورزش صبحگاهی در پارک محله هیکل مناسبی داشتم؛ وگرنه از عهده هزینه باشگاه بدنسازی و هزار و یک دنگ و فنگ غذا و مکمل و چه و چه‌اش برنمی‌آمدم. مثل هر روز در راه برگشت، نان تازه خریدم. ورزشم برای بچه‌ها نان داشت. هنوز کلید را در قفلل نچرخانده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. هر طبقه آپارتمان‌مان دو واحده بود و در آن لحظه می‌دانستم همسایه روبرویی به مسافرت رفته. حین باز کردن در، جواب تلفن را دادم. سلام بلند بالایی که دادم صدای نازک و شیرین عارفه در ‌گوشم پیچید. جواب سلامم را داد. وارد خانه شدم. نان را به سلمان سپردم و ادامه دادم. _چطوری عزیزم؟ خوبی؟ مهیار صورتش را مچاله کرد و برایم ادایی درآورد. _آخی. بازم عشقولیاش زنگ زدن. دیگه تا شب شارژه. نگاه نیشش باز شده. خوب می‌دانست این مدل حرف زدنم مخصوص کیست. لگدی نثار پاهای دراز‌شده‌اش کنار سفره کردم و دل به عارفه دادم که با هیجان حرف می‌زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
59.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌اثر جدید حاج ابوذر روحی با نام منتشر شد... •🇮🇷✌️• پیش به سوی به امید فردای ظهور پرچم سه رنگ ایرانو میدیم به دست آقای ظهور ان شاء الله 🎞
🔺در تاریخ هست معاویه انقدر مردم خودش رو احمق فرض کرده بود که حتی نماز جمعه رو هم چهارشنبه‌ها برگزار می‌کرد و کسی حرفی نمی‌زد! ▪️مثل ماجرای الان اینترنشنال که انقدر روی حماقت مخاطب خودش حساب باز کرده که به راحتی تو انتشار اخبار خودشم دروغ میگه! ✍ عبـدالمـجید خرقـانی 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_6 آن‌ها که مثل من مخالف بودند جرات ایر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _من خوبم اما ببین، به مامان میگم دلم واسه داداش تنگ شده. بذار منم باهات بیام، میگه نه. میگه جات نیست. داداش، بهش بگو منم بیاره. جمله آخرش را با ناز و التماس قاطی کرده بود که تاثیر بیشتری بگذارد. از چیزهایی که گفته بود، گیج شدم. نمی‌دانستم ماجرا چیست. _عارفه جان، نفهمیدم چی میگی. گوشیو بده مامان تا ببینم قضیه چیه. _باشه ولی بگو منم بیاره ها. باشه؟ لبخندم عمیق‌تر شد. خواهر یازده ساله نازک نارنجیم طاقت و صبر نمی‌فهمید. مادر را صدا زد. صدای آرامش بخشش در گوشم پیچید. _سلام به تنها عشق خودم. چطوری نفس جان. خندید و دلم با خنده‌اش رفت. _سلام مادر‌. دورت بگردم. این جوری حرف می‌زنی، دور و بریات نمیگن با کی هستی؟ تو الان باید به یکی دیگه این جوری بگیا. در دلم قربان صدقه لهجه غلیظ اصفهانی‌اش رفتم. _دوروبریام که می‌دونن عشقم شمایی. اون یه نفر دیگه‌م، بمونه تو خماری تا وقت گرفتنش بشه. این بار صدای خنده‌ام با خنده‌اش گره خورد. کنار سفره نشستم. گوشی را با شانه نگه داشتم و لقمه‌ای درست کردم. با دیدن سلمان که به تاسف برایم سر تکان می‌داد، یاد حرف عارفه افتادم. _ مامان جان، عارفه چی میگه؟ ماجرا چیه؟ _چیزه... کمی مکث کرد. دوباره پرسیدم تا جواب داد. _یه مدته که سر درد دارم. همینجا رفتم پیش دکتر. گفتن باید عمل بشه. لیلا خانوم، همین همسایه بغلیه، می‌گفت خواهرش تهران پیش یه دکتر خیلی خوب رفته. زود خوب شده و جواب گرفته. الانم خواهرش نوبت گرفته انگار با منشی آشنا بوده؛ از دردم که گفت، واسه سه‌شنبه وقت داده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_7 _من خوبم اما ببین، به مامان میگم دلم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 لقمه از دستم افتاده بود. گلویم می‌سوخت. مادرم آنقدر درد داشته که دکتر رفته، پیشنهاد جراحی دادند و حتی همسایه برایش نوبت گرفته اما من خبر از حالش نداشتم. سکوتم را که دید، صدایم زد. _عرفان مادر، می‌شنوی؟ نگاهم به بچه‌ها افتاد. به طور حتم قیافه‌ام دیدنی شده بود که مات به من مانده بودند. به سختی لب باز کردم. _جانم مامان. هستم. چرا بهم نگفتی اینقدر درد داری؟ _چی می‌گفتم دورت بگردم. خودت حسابی درگیری. حالا خواستم بگم اوضاع کارخونه‌ بابات اینا خوب نیست. هی کارگرا رو بیرون می‌کنن. میگه اگه باهام بیاد، بهونه دستشون می‌افته. _من که نمردم. میام دنبالت. غصه چیو می‌خوری؟ _نه مادر. لازم نیست بیای. عارف منو تا ترمینال می‌رسونه. سوار که بشم کاری نداره. تو همون تهران بیای خودش کلی از درس و کارت انداختمت. _درس و کارم مهم‌تر از تو که نیست. بلیط که گرفتین بهم ساعتشو بگو. خبر بده کی راه می‌افتی تا اونجا باشم. صدایش را کمی پایین‌تر برد. _میگم. خودتو واسه جا اسیر نکن. لیلا میگه نزدیک ترمینال مسافرخونه‌ قیمت مناسب هست. باباتم میگه بریم اونجا اشکال نداره. بغضم را به زحمت فرو بردم. _تو فکر جا رو نکن عزیز دلم. فقط بهم بگو کی راه می‌افتی. خیالش را که راحت کردم، خدافظی کرد. چه فکرها که نکرده بود و من بی‌خبر بودم. زیادی رعایت می‌کرد. هر بار هم می‌گفت ما که باری از تو برنمی‌داریم چرا سربارت باشیم. حالم گرفته شده بود؛ آنقدر که توان بلند شدن از جایم را نداشتم. خیره به گوشی مانده بودم. مهیار سکوت را شکست. _عزای چیو گرفتی پسر؟ مگه چی شده؟ نگاهش کردم و لبی تر کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نگفتیم تا دیگران گفتند👆👆👆👆 مهسا امینی عضو حزب کومله است و به صورت کاملا اختیاری و از روی سناریوی از پیش تعیین شده به سراغ گشت ارشاد رفت. برای کشتار ،برای فتنه، برای نا آرامی و قتل. و لعن‌الله علی‌القوم الظالمین این حقیقت را از ترس بدتر شدن اوضاع بازگو نکردیم تا از زبان دیگران مطرح شد . برای فراموش نشدن اصل موضوع باید آن را تکرار کرد . باید روشنگری کرد تا همه بدانند و موقع دستگیر شدن نگن ، گول خوردیم اشتباه کردیم و ....! مهسا امینی اسم رمز فتنه شان بود.... آنهایی که هنوز ندانسته اند بدانند اتمام حجت شد و تمام . اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
⭕️ اداره هیچ کشوری در دنیا دشوارتر و پیچیده تر از رهبری بر ایران نیست. چون ....👆 @Qomtanhamasiri