eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
به بهانه‌ی خطاب به رئیس جمهور کشوری که جنگ بر او تحمیل شد: تاریخ که دور از دسترس ماست اما حافظه‌ی تک تک ایرانی‌ها هنوز فراموش نکرده است. هنوز یک سال نگذشته است که همین سگ زرد و برادر شغالش، در دو جنگ یکی در لبنان و دیگر در غزه، آتش‌بس را بهانه کردند تا تجدید قوا کنند. خافظه‌هامان می‌گوید اینها هر جا در حال غرق شدن هستند، از در صلح وارد می‌شوند؛ آسیب‌هایشان را ترمیم می‌کنند و باز گوساله سامری و پشت کردن به نبی را از سر می‌گیرند. آنقدر به فراموشی مبتلا نیستیم که یادمان برود تا همین چند روز پیش ادعا داشتند باید رژیم کشورمان را از بین ببرند و تا ما را از موضع قدرت و توانمندی به زیر نکشند، عقب نخواهند نشست. یادمان نخواهد رفت که کودکان معصوم، نوزاد دو ماهه و چند مادر جنین که در شهرهای خود زیر سایه کنوانسیون‌های صلح زندگی می‌کردند، پرپر شدند. هشدار که سگ هار منطقه سال‌هاست به تعداد بالا جاسوس و عوامل ترور تربیت کرده و امروز چشم در چشم مردم، به مقابله فرستاده است. تصور توقف و تضمین قطعی، بصیرت و آگاهی سیاسی را زیر سوال می‌برد. تنها تضمین قطعی در این جنگ از طرف مقام ولایت داده شد و آن پشیمانی تمام ظلم در منطقه است. https://eitaa.com/forsatezendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺️شرمنده‌ی حسرت مادر🔻 صدای گفت‌وگویی از اتاق همکارم می‌آمد؛ تماس را روی بلندگو گذاشته بود. صدای پسرش را شناختم. -به خاطر اینکه این روزا کنارت نیستم و نمی‌تونم کمکت باشم، معذرت می‌خوام. بغض کردم از صدای غمگین پسری که شرمنده مادرش شده بود. مادر اما دلش را دریا کرده بود. -بذار بازم بگم تا توی ذهنت حک بشه؛ "من به بودنت، مفید و موثر بودنت واسه این انقلاب افتخار می‌کنم." اینو یادت نره. فاصله گرفتم تا اشکم را نبیند؛ کمی بعد، سراغش رفتم؛ وقتی فهمید حرفشان را شنیدم، نگاهش درمند بود. شروع کرد به درد و دل. -دیروز بعد از مدتی که ندیده بودم‌شون، توی فاصله مرخصی کوتاهی که بهش دادن، با زن و بچه‌ش آماده شد تا دو ساعت راه رو بیاد؛ من ببینمش تا شاید دلم آروم بشه؛ بهم گفت: مامان اصلا وقت ندارم؛ زود باید برگردم؛ ناهار و میوه و پذیرایی‌ها رو چیده بودم که معطل نشن؛ یه چشمم به در بود و چشم دیگه به ساعت، که کی برسن؛ تلفنم زنگ خورد؛ نگاهش کردم؛ عروسم بود که گفت: مامان شرمنده؛ نمی‌تونیم بیایم، همین الان زنگ زدن و پسرت رو خواستن؛ دنبال دوربرگردونیم تا راهی که اومدیم رو برگردیم؛ حتی فرصت نشد زن و بچه‌ش رو به خونه برسونه؛ اولِ شهر از هم جدا شدن و پسرم رفت. آهی کشید از حسرت دیداری که ممکن نشد؛ اگر پسری تربیت کرده باشی در خورِ نیروی هوایی، همان که اسطوره این روزهای ملت ایران است، این سختی‌ها را هم به جان می‌خری؛ -اینو بدون که ما، مردم، به مادرا و همسرایی مثل شما مدیونیم؛ مدیون آهِ حسرت شماییم؛ تمام امنیتمون رو، تموم اعتمادی که داریم و باهاش راحت راهپیمایی عظیم راه میندازیم رو، به صبر شما بدهکاریم. دعاگوی پسراتون هستیم بی‌شک. ✒️زینب رحیمی تالارپشتی
آنچه قدرت موشک‌های ماست، اتحاد و همدلی مردمی ظلم‌ستیز است که خبر مظلومیت کودکان غزه را برنمی‌تافتند؛ چه رسد به آنکه آتش ظلم را در همسایگی‌شان بر سر طفلکی دو ماهه ببینند و روی دستهایشان تشییع‌اش کنند. اینجا ایران است. ✒️زینب رحیمی تالارپشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_84 -یعنی‌چی؟ یعنی هنوز قرار نیست به کسی بگید؟
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -تو اینجا چیکار میکنی؟ پرهام از لحن بردیا تعجب کرد؛ اما به‌روی خودش نیاورد و همانطور که او را کنار میزد تا داخل برود، گفت: -تعارف نمیکنی بیام تو؟! دلم برای رفیقم تنگ شده‌بود، اومدم یه‌سر بهش بزنم. بردیا دندان برهم سایید و فکر کرد که اگر همان‌زمانی که فهمیدم چه غلطی کرده به حسابش می‌رسیدم، این الان اینجا نبود! -بردیا خوبی؟! بردیا پوزخندی زد و گفت: -آره خوبم، خییییلیم خوبم! از این بهتر نمیشم! -چی داری میگی تو؟! و همان‌طور که به سمت اتاقی می‌رفت تا کیف لپ‌تاپش را آنجا گذاشته و کاپشنش را دربیاورد، ادامه داد: -تو این اتاق باید برم مثل همیشه دیگه، نه؟! بردیا بدون آنکه جوابش را بدهد به دنبالش راه افتاد؛ سپس در چارچوب در ایستاد و نگاه خشمیگینش را به او دوخت، چشمانش به حدی سرخ بود که انگار از آن‌ها آتش بیرون میزد! پرهام که دیگر کاپشنش را آویزان کرده‌بود، رو به بردیا برگشت و با دیدن رگ‌های ورم کرده گردن و وضعیت چشمانش وحشت کرد. -چی شده؟ بردیا با فکی منقبض، دهان باز کرد: -نگفته‌بودی اهل مشروب و زنایی! چشمهای پرهام تا آخرین حد باز شد: -ها؟! صدای بردیا کمی بالا رفت: -ها؟! قبلا خوب با ما می‌گشتی! حسابی شیفته ارمیا بودی و دست‌به‌سینه حرفاش! آخرشم علاوه‌بر اینکه مورداعتماد من بودی، مورداعتماد اونم شدی. چی‌شد که مست کردی تو مهمونیِ مبینا و اَد رفتی سراغ ناموس ما؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_85 -تو اینجا چیکار میکنی؟ پرهام از لحن بردیا ت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 پرهام با حیرت لب زد: -چی داری میگی؟! -چی دارم میگم؟! همه دیدن اون روز حالتو! -ناموس شما؟ اونی که من... اون مست بو... -آره! وقتی آدمی باشی که اولین بار روسری برداشتی و با دیدن رقص مختلط، اون وسط غش کنی و بخوان با مشروب حالتو جا بیارن، بایدم بدمست شی! -من... ارمیا من نمیدونس... -خفه‌شو! یعنی خاک تو سر من احمق کنن که با تو رفیق شدم! مار دوسر بقل گوشم بود و نمیدونستم! پرهام می‌خواست توضیح بدهد و بردیا نمی‌گذاشت تا اینکه با داد پرهام ساکت شد. پرهام توضیح می‌داد و بردیاهم در جواب، سرزنش می‌کرد. در آخر هم بردیا قانع نشد و به بحث بینشان خاتمه داد. چیزی نگذشت که صدای افتادن وسیله‌ای آمد. بردیا به طرف صدا برگشت و با دیدن تسنیم حیرت‌زده لب زد: -تسنیم؟! اینجا چیکار می‌کنی؟ و همزمان در ذهنش گفت: -به نظرت اینجا چیکار می‌کنه؟! چه‌جوری نفهمیدم اومده؟ خدا لعنتت کنه پرهام! یعنی از کی اینجاست؟ تا به خودش بیاید، پرهام آمد جلوی در و تسنیم را دید. او را شناخت، قشنگ یادش بود! تسنیم اولین کسی بود که پا به حریمش گذاشته بود و عذاب‌وجدان زیادی داشت بابت این‌کار. تنها چیزی که کمی او را آرام میکرد این بود که آن دخترهم به خیال خودش، مثل بقیه ناراضی نبوده و تا آن‌زمان فقط بابت اصل گناهش حالش از خودش به‌هم می‌خورد اما حالا که فهمیده‌بود آن دختر مثل بقیه نبوده... تسنیم به چشم‌هایش زل زده‌بود. کم‌کم او را شناخت و خاطرات بد آن شب در ذهنش مرور می‌شد. همانطور مبهوت مانده‌بود که با به خاطر آوردن آن‌اتفاقات، ناگهان جیغ کشید، بلند و پشت‌سرهم! پرهام و بردیا به‌سرعت به طرفش دویدند. پرهام درست روبه‌رویش بود، دستانش را کمی بالا آورد و گفت: -آروم باش! آروم باش! تسنیم به‌ناگاه سرش را بالا آورد. نگاهش کرد و با جیغ گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا