فصل جدید تاریخ تمدن
مدتی است می شنویم عِز و جِز می زنند که ایران نباید هیچ چیز هسته ای داشته باشد؛ سوال اینجاست؛ در دنیایی که خودِ مدعیان، فناوری هسته ای که هیچ سلاحش را هم دارد، چرا برای ما ممنوع است و هزار ناظرِ جاسوس مآب بر سرمان هوار می کنند؟
واقعیت این است؛ تاریخ بداند؛ دنیا ببیند:
استعمار برنمی تابد کشوری را که نه تنها ریز بار ظلم نمی رود بلکه انتقام مظلوم را می گیرد و باعث بیداری ملت ها شده است.
ایران قوی، کابوس هر شبشان است.
تقلاهای اخیر نشان از این دارد که ما در طرف درست تاریخ قرار داریم جایی که کوروش، داریوش و نادر ایستاده بودند؛ جایی که مولایمان علی و امام حسین ع و خواهر غیورشان ایستاده بودند.
تاریخ خواهد نوشت ایران درگیر دشمنی وقیح شد، که شب شهر به شهرش را درگیر جنگ می کرد اما از ترس انتقام و قدرت غیور مردان ایران، صبح ادعای صلح خواهی می کرد.
ما در حال نوشتن فصل جدیدی در تاریخ به نام "تاریخ تمدن ایران اسلامی" هستیم.
#روایت_صادق
#ایران_تاریخ_ساز
#زینتا
✒️زینب رحیمی تالارپشتی
https://eitaa.com/forsatezendegi
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_86 پرهام با حیرت لب زد: -چی داری میگی؟! -چ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_87
-خفهشو خفهشوووو! عوضیییی، آشغااال! تو بامن چیکار کردی؟! میکشمت! میکشمت میک...
و همزمان دوطرف لباسش را چنگ زده و عقب و جلو میکرد. پرهام هیچ مقاومتی نکرد و گذاشت تسنیم خودش را خالی
کند؛ هرچند که جانی در بدن تسنیم نبود که بخواهد بر تن پرهام تأثیری داشتهباشد و آن را حرکت دهد.
پرهام با دیدن وضعیت تسنیم اشک در چشمانش جمع شد و در دل پشتسرهم خودش را لعنت میکرد. درآخر تسنیم با یکهول که حاصلش تنها نیمقدم عقب رفتن پرهام بود، لباسش را رها کرد و روی دوزانو نشست.
دیگر به گریه افتادهبود و هقهق میکرد. پرهام کمی جلو رفت و روی یک زانو نشست:
-من نمی...
-برو گمشوووو، برووو!
بردیا سرشانه لباس پرهام را گرفت و بلندش کرد و او را به سمت در خروجی برد. پرهامهم بدون هیچ مقاومتی همراهیاش کرد؛ چرا که میدانست که آنلحظه اصلا موقعیت مناسبی برای توضیح دادن و حلالیت گرفتن نبود.
با رفتن پرهام، بردیا به آشپزخانه رفت و قنداب با گلاب درست کرد. آنرا بهسمت تسنیم گرفت و لب زد:
-بخور حالت بهتر شه!
-حال من با اینچیزا خوب نمیشه! منو کشوندی اینجا تا اینو بهم نشون بدی؟!
و بلند شد تا برود. بردیا جلویش ایستاد و گفت:
-نه! من خودمم نمیدونستم این میاد اینجا. بشین یکم حالت جا بیاد، برات توضیح میدم.
تسنیم بیمیل رفت و کنار مبلها نشست. به دیوار تکیه داد و زانوهایش را در شکم جمع کرد.
-چرا رو زمین نشستی؟
تسنیم جوابی نداد. بردیا لیوان قنداب را به سمتش دراز کرد، تسنیم آنرا گرفت و در حصار دستانش قرار داد.
-برای دستات درست نکردم! بخور تا از هوش نرفتی!
تسنیم چند قلپ خورد و آنرا روی زمین گذاشت. دستانش را روی زانو حلقه و آنرا پناهگاه سرش کرد. بردیا با دیدن وضعیت تسنیم به اتاقش رفت تا او راحت باشد.
کمیبعد در به صدا درآمد و این نشانه آمدن ارمیا و ریحانه بود. بردیا به سمت در رفت تا آنرا باز کند. تسنیم هیچ عکسالعملی نداشت و انگار خواب بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_88
حصر پنجم
هم خواب بودم، هم بیدار! صداها را میشنیدم اما نمیشنیدم!
همهچیز را در ذهنم مرور میکردم؛ آن مهمانی کذایی، آن رفیق کذایی و حتی خود کذاییام! به پدر و مادر و پارسا، به
آبروی رفتهام و...
آنقدر عمیق فکر میکردم که گویی خوابم؛ اما نبودم. صدا میشنیدم اما برایم مهم نبود یا شایدهم شده بود جزئی از افکارم؛ درهرصورت نه به اصوات واکنشی داشتم و نه دلیلی برای واکنش! تا آنکه حضور کسی را در کنارم حس کردم. اینحضور دیگر واقعی بود نه در افکار، و این کاملا برایم روشن بود.
شاید بردیاست! راستی من با بردیا در اینخانه تنها هستم؟! صبر کن ببینم! اصلا چرا بردیا در یک خانه با من قرار
گذاشت؟ ای وای نکند...
در همان حالتی که نشستهبودم، از جا پریدم. چشمانم به سرعت باز و دستانم ازهم جدا شد. بردیا با فاصله روبهرویم
ایستاده؛ پس این کسیکه کنارم است...؟
آرام سرم را به طرفش چرخاندم. با دیدنش قالب تهی کردم و دهانم باز ماند. با حیرت و ناباوری به سمت بردیا نگاه کردم.
خیلی از او ناراحت شدم! او چطور توانست...؟
-اینطوری نگاهش نکنین تسنیمخانم! قبلاز اینکه بردیا بدونه شما در چه حالی بودین، من میدونستم!
دوباره نگاهش کردم؛ اما ایندفعه فقط با تعجب!
-سلام!
در جوابش سری تکان دادم. دست خودم نبود، آنلحظه در همینحد میتوانستم واکنش نشان بدهم.
-زمانی که فهمیدم طعمه یکیاز صیادان این فرقه شدید، رفتم سراغ کاربلد و همینطور معتمدم، یعنی بردیا! شاید اون تو مسئله کارمم بهم کمک کنه، اما چیزی که برادرانه ازش خواستم، نجات شما بود.
اشکم روی دستم چکید. ادامه داد:
-بردیا خیلی راز داره و اگه...
بهیکباره صدایش گرفت؛ انگار از تهچاه درمیآمد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
یارو حس کرد بوی کباب میاد و اوضاع شیر تو شیر شده، گفت منم برم وسط میدون شاید یه دلی از عزا در آوردم.
حیف نفهمید داشتن خر داغ میکردن.
البته حالا دیره واسه فهمیدن؛ چون وسط میدون داغ شدهی مورد نظر رو کامل به خوردش میدن.
ترامپ متوهم، قبل از تو، از روز اولِ انقلاب، روئسای جمهور قبلی هم خیلی تلاش کردند و شکست خوردن؛ اینجا خبری از ضعف و شکست نیست. اینجا دستهای دراز شده به خاکمون رو داغ میکنیم.
🇮🇷اینجا ایرانه!🇮🇷
#توهم_منفعت
#روایت_صادق
«وَلَنْ تَرْضَى عَنْكَ الْيَهُودُ وَلَا النَّصَارَى حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ...»
«و هرگز یهود و نصارى از تو راضی نمیشوند تا آنکه از آیین آنان پیروی کنی...»
سوره بقره / آیه ۱۲۰
مذاکره خواهان این روزها بدانند!!!!!!
#روایت_صادق
"وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ"
(سوره آل عمران ، آیه ۱۳۹)
و خدایی که آرامش میبخشد و وعده میدهد به برتری اهل ایمان
#روایت_صادق
#وعده_الهی
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_88 حصر پنجم هم خواب بودم، هم بیدار! صداها را
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_89
-راز مگوتونو فهمیدم، به این دلیل بود که پشتخط بودم و بردیا اونقدر تو شوک بود که یادش بره منم دارم حرفاتونو میشنوم.
سرش را پایین انداخت و به کف زمین خیره شد:
-شرمندهتونم اما اونقدر غمش برام عظیم بود که یهشونه مورداعتماد میخواستم برای تقسیم این غم، نمیخواستم بگم؛ اما اونقدر تیز بود که بفهمه!
چشمهایم گرد بود و گردتر شد. خدای من! نه! تحملش خیلی سخت بود، نفسم گرفته و سینهام سنگین بود انگار که دیگر
قلبم نمیزد اما درد داشت؛ آبرویم داشت کمکم پیش همه میرفت!
-ریحانه، به ریحانه گفتم!
با شنیدن اسم ریحانه کمی نفسم بالا آمد و چشمانم بسته شد. باز یکمرده میفهمید بهتراز یک آدم زنده بود، نبود؟!
-البته بعدا فهمیدم که چه خوب شد بیاینکه بخوام فهمید، شاید حکمتی داشت و حکمتشم اضافه شدن یهنیروی کمکی بود که واقعاهم لازمه!
صبر کن ببینم، او چه گفت؟ اصلا ازاین موارد بگذریم، ریحانه چطوری تیز بود که خودش قضیه را بفهمد؟
گویا در بین نگاه نکردنهایش، حالت و نگاههایم را میفهمید، مثل همین نگاه پر از پرسشی که به او دوختهبودم؛ چرا که حس کردم میخواهد جواب دهد. سرش را به طرفی گرداند که در دید من نبود، تقریبا جایی در حوالی ورودی آشپزخانه. انگار سرش را به نشانه بیا، تکان داد و بلافاصله برای اولینبار، با گوشه چشم نگاهم کرد و ببخشیدی زمزمه کرد. ایستاد و عقب رفت. کمی بعد گوشه چادری را دیدم که جلوتر آمد و تقریبا در جای ارمیا ایستاد. یعنی او که بود؟!
جرأت بلند کردن سرم را نداشتم؛ با اینحال آرامآرام سیاهی چادرش را دنبال کرده و به صورتش رسیدم. هین بلندی کشیده و درجا ایستادم.
این امکان نداشت!
-تو... شما... ری...ریحانه؟!
لبخند غمگینی زد و نگاهم کرد. لرزیدم و تمام موهای تنم سیخ شد. تیرک بینیام سوخت و خبرداد که اشکهایم در راهند.
-مگه شما... یعنی شما...؟!
-هیششش آروم باش تسنیم! آره من زندهم!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋