eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_86 پرهام با حیرت لب زد: -چی داری میگی؟! -چ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -خفه‌شو خفه‌شوووو! عوضیییی، آشغااال! تو بامن چیکار کردی؟! می‌کشمت! می‌کشمت می‌ک... و همزمان دوطرف لباسش را چنگ زده و عقب و جلو میکرد. پرهام هیچ مقاومتی نکرد و گذاشت تسنیم خودش را خالی کند؛ هرچند که جانی در بدن تسنیم نبود که بخواهد بر تن پرهام تأثیری داشته‌باشد و آن را حرکت دهد. پرهام با دیدن وضعیت تسنیم اشک در چشمانش جمع شد و در دل پشت‌سرهم خودش را لعنت می‌کرد. درآخر تسنیم با یک‌هول که حاصلش تنها نیم‌قدم عقب رفتن پرهام بود، لباسش را رها کرد و روی دوزانو نشست. دیگر به گریه افتاده‌بود و هق‌هق می‌کرد. پرهام کمی جلو رفت و روی یک زانو نشست: -من نمی... -برو گمشوووو، برووو! بردیا سرشانه لباس پرهام را گرفت و بلندش کرد و او را به سمت در خروجی برد. پرهام‌هم بدون هیچ مقاومتی همراهی‌اش کرد؛ چرا که می‌دانست که آن‌لحظه اصلا موقعیت مناسبی برای توضیح دادن و حلالیت گرفتن نبود. با رفتن پرهام، بردیا به آشپزخانه رفت و قنداب با گلاب درست کرد. آنرا به‌سمت تسنیم گرفت و لب زد: -بخور حالت بهتر شه! -حال من با این‌چیزا خوب نمیشه! منو کشوندی اینجا تا اینو بهم نشون بدی؟! و بلند شد تا برود. بردیا جلویش ایستاد و گفت: -نه! من خودمم نمی‌دونستم این میاد اینجا. بشین یکم حالت جا بیاد، برات توضیح می‌دم. تسنیم بی‌میل رفت و کنار مبل‌ها نشست. به دیوار تکیه داد و زانوهایش را در شکم جمع کرد. -چرا رو زمین نشستی؟ تسنیم جوابی نداد. بردیا لیوان قنداب را به سمتش دراز کرد، تسنیم آن‌را گرفت و در حصار دستانش قرار داد. -برای دستات درست نکردم! بخور تا از هوش نرفتی! تسنیم چند قلپ خورد و آن‌را روی زمین گذاشت. دستانش را روی زانو حلقه و آن‌را پناهگاه سرش کرد. بردیا با دیدن وضعیت تسنیم به اتاقش رفت تا او راحت باشد. کمی‌بعد در به صدا درآمد و این نشانه آمدن ارمیا و ریحانه بود. بردیا به سمت در رفت تا آن‌را باز کند. تسنیم هیچ عکس‌العملی نداشت و انگار خواب بود. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 حصر پنجم هم خواب بودم، هم بیدار! صداها را می‌شنیدم اما نمی‌شنیدم! همه‌چیز را در ذهنم مرور می‌کردم؛ آن مهمانی کذایی، آن رفیق کذایی و حتی خود کذایی‌ام! به پدر و مادر و پارسا، به آبروی رفته‌ام و... آن‌قدر عمیق فکر می‌کردم که گویی خوابم؛ اما نبودم. صدا می‌شنیدم اما برایم مهم نبود یا شایدهم شده بود جزئی از افکارم؛ درهرصورت نه به اصوات واکنشی داشتم و نه دلیلی برای واکنش! تا آنکه حضور کسی را در کنارم حس کردم. این‌حضور دیگر واقعی بود نه در افکار، و این کاملا برایم روشن بود. شاید بردیاست! راستی من با بردیا در این‌خانه تنها هستم؟! صبر کن ببینم! اصلا چرا بردیا در یک خانه با من قرار گذاشت؟ ای وای نکند... در همان حالتی که نشسته‌بودم، از جا پریدم. چشمانم به سرعت باز و دستانم ازهم جدا شد. بردیا با فاصله روبه‌رویم ایستاده؛ پس این کسی‌که کنارم است...؟ آرام سرم را به طرفش چرخاندم. با دیدنش قالب تهی کردم و دهانم باز ماند. با حیرت و ناباوری به سمت بردیا نگاه کردم. خیلی از او ناراحت شدم! او چطور توانست...؟ -اینطوری نگاهش نکنین تسنیم‌خانم! قبل‌از اینکه بردیا بدونه شما در چه حالی بودین، من می‌دونستم! دوباره نگاهش کردم؛ اما این‌دفعه فقط با تعجب! -سلام! در جوابش سری تکان دادم. دست خودم نبود، آن‌لحظه در همین‌حد می‌توانستم واکنش نشان بدهم. -زمانی که فهمیدم طعمه یکی‌از صیادان این فرقه شدید، رفتم سراغ کاربلد و همین‌طور معتمدم، یعنی بردیا! شاید اون تو مسئله کارمم بهم کمک کنه، اما چیزی که برادرانه ازش خواستم، نجات شما بود. اشکم روی دستم چکید. ادامه داد: -بردیا خیلی راز داره و اگه... به‌یکباره صدایش گرفت؛ انگار از ته‌چاه درمی‌آمد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
یارو حس کرد بوی کباب میاد و اوضاع شیر تو شیر شده، گفت منم برم وسط میدون شاید یه دلی از عزا در آوردم. حیف نفهمید داشتن خر داغ می‌کردن. البته حالا دیره واسه فهمیدن؛ چون وسط میدون داغ شده‌ی مورد نظر رو کامل به خوردش میدن. ترامپ متوهم، قبل از تو، از روز اولِ انقلاب، روئسای جمهور قبلی هم خیلی تلاش کردند و شکست خوردن؛ اینجا خبری از ضعف و شکست نیست. اینجا دست‌های دراز شده به خاکمون رو داغ می‌کنیم. 🇮🇷اینجا ایرانه!🇮🇷
«وَلَنْ تَرْضَى عَنْكَ الْيَهُودُ وَلَا النَّصَارَى حَتَّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ...» «و هرگز یهود و نصارى از تو راضی نمی‌شوند تا آنکه از آیین آنان پیروی کنی...» سوره بقره / آیه ۱۲۰ مذاکره خواهان این روزها بدانند!!!!!!
"وَلَا تَهِنُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ" (سوره آل عمران ، آیه ۱۳۹) و خدایی که آرامش می‌بخشد و وعده می‌دهد به برتری اهل ایمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_88 حصر پنجم هم خواب بودم، هم بیدار! صداها را
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -راز مگوتونو فهمیدم، به این دلیل بود که پشت‌خط بودم و بردیا اونقدر تو شوک بود که یادش بره منم دارم حرفاتونو می‌شنوم. سرش را پایین انداخت و به کف زمین خیره شد: -شرمنده‌تونم اما اونقدر غمش برام عظیم بود که یه‌شونه مورداعتماد می‌خواستم برای تقسیم این غم، نمی‌خواستم بگم؛ اما اونقدر تیز بود که بفهمه! چشم‌هایم گرد بود و گردتر شد. خدای من! نه! تحملش خیلی سخت بود، نفسم گرفته و سینه‌ام سنگین بود انگار که دیگر قلبم نمیزد اما درد داشت؛ آبرویم داشت کم‌کم پیش همه می‌رفت! -ریحانه، به ریحانه گفتم! با شنیدن اسم ریحانه کمی نفسم بالا آمد و چشمانم بسته شد. باز یک‌مرده می‌فهمید بهتراز یک آدم زنده بود، نبود؟! -البته بعدا فهمیدم که چه خوب شد بی‌اینکه بخوام فهمید، شاید حکمتی داشت و حکمتشم اضافه شدن یه‌نیروی کمکی بود که واقعاهم لازمه! صبر کن ببینم، او چه گفت؟ اصلا ازاین موارد بگذریم، ریحانه چطوری تیز بود که خودش قضیه را بفهمد؟ گویا در بین نگاه نکردن‌هایش، حالت و نگاه‌هایم را می‌فهمید، مثل همین نگاه پر از پرسشی که به او دوخته‌بودم؛ چرا که حس کردم می‌خواهد جواب دهد. سرش را به طرفی گرداند که در دید من نبود، تقریبا جایی در حوالی ورودی آشپزخانه. انگار سرش را به نشانه بیا، تکان داد و بلافاصله برای اولین‌بار، با گوشه چشم نگاهم کرد و ببخشیدی زمزمه کرد. ایستاد و عقب رفت. کمی بعد گوشه چادری را دیدم که جلوتر آمد و تقریبا در جای ارمیا ایستاد. یعنی او که بود؟! جرأت بلند کردن سرم را نداشتم؛ با این‌حال آرام‌آرام سیاهی چادرش را دنبال کرده و به صورتش رسیدم. هین بلندی کشیده و درجا ایستادم. این امکان نداشت! -تو... شما... ری...ریحانه؟! لبخند غمگینی زد و نگاهم کرد. لرزیدم و تمام موهای تنم سیخ شد. تیرک بینی‌ام سوخت و خبرداد که اشک‌هایم در راهند. -مگه شما... یعنی شما...؟! -هیششش آروم باش تسنیم! آره من زنده‌م! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_89 -راز مگوتونو فهمیدم، به این دلیل بود که پشت‌
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 و همزمان قدمی جلو آمد و دستانش را روی شانه‌هایم گذاشت. دستانش گرم بود، مثل همیشه؛ اما من برای لحظه‌ای یخ کردم. هق زدم و شروع کردم به گریه کردن. ریحانه مرا درآغوش کشید. درست مثل آن‌زمان‌ها گرم بود و آرام‌بخش، خیلی گرم و آرام‌بخش! روی مبل نشسته‌بودیم. بردیا پس‌از پخش کردن فنجان‌های چای، کنار ارمیا نشست. من و ریحانه‌هم روبه‌روی آن‌ها بودیم. یک دست ریحانه پشت کمرم بود و با دست دیگرش دستم را نوازش می‌کرد . -ببخشید که همه‌چی انقدر یهویی، و بهتون شوک وارد شد! به ارمیا که گوینده این جمله بود، نگاهی کرده و لبخند کجی زدم. چه خوب که حالم را درک می‌کرد! کمی به سکوت گذشت که دوباره ارمیا لب باز کرد: -دیروز بردیا خیلی چیزا رو بهتون گفت. گفتم بیاید اینجا تا بیش‌تر بدونید. کمی مکث کرد و ادامه داد: -خب می‌خوایم از سؤالتون شروع کنیم؛ گفتین چرا آناهید نباید بدونه! چون اگه بفهمه شما همه‌چیو می‌دونید، ممکنه بردیا لو بره و کار ما خراب شه، اون تحت تعقیبه و ماهم نمی‌خوایم روندمون به‌هم بریزه... -یعنی چی؟ یعنی برای خودش راحت بگرده و انگارنه‌انگار؟! ارمیا لبخندی زد و در جوابم گفت: -آره راحت بگرده و انگارنه‌انگار تا اون‌زمانی که صلاح بدونیم و دستگیرش کنیم. با همان اخمی که داشتم، سرم را پایین انداختم. نمی‌دانستم چه بگویم؟! من دلم می‌خواست عقده‌هایم را سرش خالی کنم؛ اما انگار هیچ حقی دراین‌مورد به من نمی‌دادند. -درکت میکنیم تسنیم‌جان، می‌دونیم که برات چقدر این‌کار سخته؛ اما چاره‌ای نیست! نمی‌خوای که فقط به‌خاطر رضایت درونی تو، کل یه‌پرونده مختل شه؟ اینطوری اونا به فعالیتاشون بیش‌تر ادامه میدن و اونوقت... سری به تأیید تکان دادم. آن‌وقت خیلی‌های دیگر مثل من بدبخت می‌شدند، راست می‌گفت! صحبت‌های ریحانه توانست مرا قانع و کمی آرامم کند. با صدای ارمیا سرم را به سمتش برگرداندم. -شما دو راه دارید. می‌تونید کم‌کم و خیلی عادی ارتباطتونو با آناهید کم، و مثل بقیه باهاش برخورد کنید، درحد یه هم‌اتاقی. از اونجاییم که خیلی تو جلساتشون نبودید و خاطره خوبیم ندارید، می‌تونید راحت کنار بکشید و برید دنبال زندگیتون؛ البته که ما در حد توان کنارتون هستیم تا برگردید به همون تسنیم، البته از نوع مطمئن‌ترش ان‌شاءالله! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246