eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_88 حصر پنجم هم خواب بودم، هم بیدار! صداها را
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -راز مگوتونو فهمیدم، به این دلیل بود که پشت‌خط بودم و بردیا اونقدر تو شوک بود که یادش بره منم دارم حرفاتونو می‌شنوم. سرش را پایین انداخت و به کف زمین خیره شد: -شرمنده‌تونم اما اونقدر غمش برام عظیم بود که یه‌شونه مورداعتماد می‌خواستم برای تقسیم این غم، نمی‌خواستم بگم؛ اما اونقدر تیز بود که بفهمه! چشم‌هایم گرد بود و گردتر شد. خدای من! نه! تحملش خیلی سخت بود، نفسم گرفته و سینه‌ام سنگین بود انگار که دیگر قلبم نمیزد اما درد داشت؛ آبرویم داشت کم‌کم پیش همه می‌رفت! -ریحانه، به ریحانه گفتم! با شنیدن اسم ریحانه کمی نفسم بالا آمد و چشمانم بسته شد. باز یک‌مرده می‌فهمید بهتراز یک آدم زنده بود، نبود؟! -البته بعدا فهمیدم که چه خوب شد بی‌اینکه بخوام فهمید، شاید حکمتی داشت و حکمتشم اضافه شدن یه‌نیروی کمکی بود که واقعاهم لازمه! صبر کن ببینم، او چه گفت؟ اصلا ازاین موارد بگذریم، ریحانه چطوری تیز بود که خودش قضیه را بفهمد؟ گویا در بین نگاه نکردن‌هایش، حالت و نگاه‌هایم را می‌فهمید، مثل همین نگاه پر از پرسشی که به او دوخته‌بودم؛ چرا که حس کردم می‌خواهد جواب دهد. سرش را به طرفی گرداند که در دید من نبود، تقریبا جایی در حوالی ورودی آشپزخانه. انگار سرش را به نشانه بیا، تکان داد و بلافاصله برای اولین‌بار، با گوشه چشم نگاهم کرد و ببخشیدی زمزمه کرد. ایستاد و عقب رفت. کمی بعد گوشه چادری را دیدم که جلوتر آمد و تقریبا در جای ارمیا ایستاد. یعنی او که بود؟! جرأت بلند کردن سرم را نداشتم؛ با این‌حال آرام‌آرام سیاهی چادرش را دنبال کرده و به صورتش رسیدم. هین بلندی کشیده و درجا ایستادم. این امکان نداشت! -تو... شما... ری...ریحانه؟! لبخند غمگینی زد و نگاهم کرد. لرزیدم و تمام موهای تنم سیخ شد. تیرک بینی‌ام سوخت و خبرداد که اشک‌هایم در راهند. -مگه شما... یعنی شما...؟! -هیششش آروم باش تسنیم! آره من زنده‌م! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_89 -راز مگوتونو فهمیدم، به این دلیل بود که پشت‌
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 و همزمان قدمی جلو آمد و دستانش را روی شانه‌هایم گذاشت. دستانش گرم بود، مثل همیشه؛ اما من برای لحظه‌ای یخ کردم. هق زدم و شروع کردم به گریه کردن. ریحانه مرا درآغوش کشید. درست مثل آن‌زمان‌ها گرم بود و آرام‌بخش، خیلی گرم و آرام‌بخش! روی مبل نشسته‌بودیم. بردیا پس‌از پخش کردن فنجان‌های چای، کنار ارمیا نشست. من و ریحانه‌هم روبه‌روی آن‌ها بودیم. یک دست ریحانه پشت کمرم بود و با دست دیگرش دستم را نوازش می‌کرد . -ببخشید که همه‌چی انقدر یهویی، و بهتون شوک وارد شد! به ارمیا که گوینده این جمله بود، نگاهی کرده و لبخند کجی زدم. چه خوب که حالم را درک می‌کرد! کمی به سکوت گذشت که دوباره ارمیا لب باز کرد: -دیروز بردیا خیلی چیزا رو بهتون گفت. گفتم بیاید اینجا تا بیش‌تر بدونید. کمی مکث کرد و ادامه داد: -خب می‌خوایم از سؤالتون شروع کنیم؛ گفتین چرا آناهید نباید بدونه! چون اگه بفهمه شما همه‌چیو می‌دونید، ممکنه بردیا لو بره و کار ما خراب شه، اون تحت تعقیبه و ماهم نمی‌خوایم روندمون به‌هم بریزه... -یعنی چی؟ یعنی برای خودش راحت بگرده و انگارنه‌انگار؟! ارمیا لبخندی زد و در جوابم گفت: -آره راحت بگرده و انگارنه‌انگار تا اون‌زمانی که صلاح بدونیم و دستگیرش کنیم. با همان اخمی که داشتم، سرم را پایین انداختم. نمی‌دانستم چه بگویم؟! من دلم می‌خواست عقده‌هایم را سرش خالی کنم؛ اما انگار هیچ حقی دراین‌مورد به من نمی‌دادند. -درکت میکنیم تسنیم‌جان، می‌دونیم که برات چقدر این‌کار سخته؛ اما چاره‌ای نیست! نمی‌خوای که فقط به‌خاطر رضایت درونی تو، کل یه‌پرونده مختل شه؟ اینطوری اونا به فعالیتاشون بیش‌تر ادامه میدن و اونوقت... سری به تأیید تکان دادم. آن‌وقت خیلی‌های دیگر مثل من بدبخت می‌شدند، راست می‌گفت! صحبت‌های ریحانه توانست مرا قانع و کمی آرامم کند. با صدای ارمیا سرم را به سمتش برگرداندم. -شما دو راه دارید. می‌تونید کم‌کم و خیلی عادی ارتباطتونو با آناهید کم، و مثل بقیه باهاش برخورد کنید، درحد یه هم‌اتاقی. از اونجاییم که خیلی تو جلساتشون نبودید و خاطره خوبیم ندارید، می‌تونید راحت کنار بکشید و برید دنبال زندگیتون؛ البته که ما در حد توان کنارتون هستیم تا برگردید به همون تسنیم، البته از نوع مطمئن‌ترش ان‌شاءالله! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️ اگه روح و روانتون براتون مهمه؛ اگه سلامت بچه هاتون براتون مهمه. اگر اعتقادی به اون دنیا دارین اینترنشال و شبکه‌های خارجی رو نبینید 🔹 کارشناسش علنا داره میگه کار ما سیاهنماییه. دکتر انوشه خوب جوابشو داد 🔹 بفرستید برای اونائی که ماهواره دارن. این ایام ماهواره نبینید خواهشا" نه جنگ تحمیلی نه صلح تحمیلی نه هر تحمیلی @yaranemamzamanaj بچه های مدافع حجاب🌹☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_90 و همزمان قدمی جلو آمد و دستانش را روی شانه‌
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 نمی‌دانستم که بابت دهن‌لقی‌های بردیا عصبانی باشم یا نه؟ چرا ارمیا باید انقدر از وضعیت فکری من خبر داشته‌باشد؟ نمی‌دانم چطور به بردیا نگاه می‌کردم که ارمیا گفت: -اینکه چرا ما دراین‌حد از شما خبر داریم تقصیر بردیا نیست! حالا براتون توضیح می‌دیم! راه دومم اینه که خیلی عادی به همین راهی که می‌رفتید ادامه بدید؛ البته فقط تو چشم اونا! و از این‌طرف بشید کمک دست ما، مثل بردیا؛ البته این‌کار خیلی سختیه و خطرات خاص خودشو داره! یعنی یا باید از آناهید فاصله می‌گرفتم و برمی‌گشتم به زندگی عادی خودم یا همین‌طوری پیش رفته و کمکشون می‌کردم؟! عقل حکم می‌کرد که راه اول را انتخاب کنم و بدون دغدغه به زندگی‌ام ادامه دهم؛ اما... -چه خطراتی مثلا؟ -خطراتش که... کلا ریسکه! باید آسه بیای، آسه بری؛ اگه بفهمن که شما برای ما کار می‌کنید... و خب دردسراشم هست؛ اینکه باید وقت بزارید، گوشتون به ما باشه و به همه اینا درساتونم اضافه کنین! درس‌هایم! در دل پوزخندی به خودم زدم. خدا لعنتت کند آناهید که سال اول دانشگاهم را به گند کشیدی! نه! چرا لعنت به او؟! خودم کردم که لعنت بر خودم باد! -البته ترجیح این جمع به خاطر وجود خطرات احتمالی، اینه که شما وارد نشید؛ اما خب ازاون‌طرفم بودنتون کمکه. به خاطر همین گفتیم که هر دو راهیو که هست بهتون پیشنهاد بدیم تا خودتون انتخاب کنین. البته اینوهم باید بگم که حتی اگه راه اولو انتخاب کنین باید به یه‌سری از سؤالات ما جواب بدین! ببخشید! اما این روند ماست. تازه چون شما رو می‌شناختیم و سریع تونستیم ارتباط بگیریم و بفهمیم کلا از هیچی خبر ندارین، الان اینجایین؛ وگرنه بالاجبار باید صبورانه می‌رفتیم جلو و ممکن بود بیش‌تر ازاین پایین برید! گند بزنند به این زندگی! مگر پایین‌تری‌هم هست؟ نمی‌دانم چه‌شد که حرف دلم را به زبان آوردم: -مگه دیگه پایینتر از اینم میشه؟ -البته که میشه! شما تازه اول راهید و مرداب تا زانوتونم نرسیده. نفسم را بیرون داده و گفتم: -باید فکر کنم! -مختارید! پس ان‌شاءالله تا فردا صبح منتظر خبرتون هستم! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋