eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️عراقچی: پذیرش درخواست توقف جنگ از سوی ایران فرصتی تازه برای دیپلماسی فراهم کرده و غرب آسیا اکنون در آستانه انتخابی تاریخی است؛ یا ادامه خشونت، یا حرکت به‌سوی صلحی پایدار 🔺️یک حرف با وزیر کارآمد و با درایتِ دولت: خشونت را از کدام طرف خواندید؟ صلح پایدار چگونه قرار است برقرار شود؟ 🔻جناب، یادتان بماند ما خشونت طلب نبودیم، مقاومت کردیم؛ دفاع کردیم برای جلوگیری از پرپر شدن کودکان و مردم کاملا عادیِ کشورمان. حواستان باشد روزی نرسد که روایت کنند ما جهتِ خشونتِ ماجرا بودیم. راستی صلح را کدام طرفِ ماجرا می‌خواهید محقق کنید؟ اگر صلح، آن طرفِ میز باشد، تاریخ به یاد دارد و ما به چشم دیده‌ایم پایداری‌اش هجوی بیش نیست؛ بی‌پا بودنش مرام آن طرفی‌هاست؛ و گرنه که ما غرب آسیایی‌ها زندگی آراممان را داشتیم؛ لطفا فراموش نشود که جنگ‌های در پسِ دیپلماسی فرصت‌‌سوز است. اعتماد شما را نمی‌دانم اما به ما آموختند اعتماد مانند کاغذ تا نخورده و صاف است؛ چروک شود یا خش‌دار شود، دیگر مثل روز اول نمی‌شود. مارگزیده‌ی مذاکراتیم و چروکیده‌ای از اعتماد در دست داریم؛ خواهشمندیم انتخاب‌هایتان را حساب‌شده در تاریخ ثبت کنید تا دل داغدارِ خانواده‌ی صدها شهید این جنگِ متوقف شده، نلرزد. https://eitaa.com/forsatezendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_104 همان‌طور که دراز می‌کشید ادامه داد: -تاحال
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 نگاهی به پوست‌های تخمه انداختم و لب گزیدم، راست می‌گفت بنده‌خدا! خنده‌ام گرفت اما دهان بستم تا کمی استراحت کند، خیلی خسته بود. وارد مرورگر گوشیام شدم و شروع کردم به گشتن. باید سرفرصت می‌رفتم و کتب پیشنهادی ارمیا و ریحانه و بردیا را می‌خریدم یا از خودشان قرض می‌گرفتم. مخصوصا کتاب‌های بنیادی را که به قول ارمیا، مشکل من از ریشه بود و باید می‌رفتم سراغ ریشه‌ای‌ترین‌ها یعنی مطالب معرفت، هستی، خدا شناسی و فلسفه بعضی علوم مرتبط. نمی‌دانم چقدر در مطالب مربوط به حجاب و جمع‌آوری نام کتب و سخنرانی‌ها غرق بودم که با صدای ریحانه به خودم آمده و او را حاضر و آماده روبه‌رویم یافتم! -تا من میرم ماشینو روشن کنم آماده شو بریم! سپس با چشمکی، ادامه داد: -مهمونی دیگه بسه! در جواب، لبخندی زدم و بلند شدم. شیشه‌ها دودی بود؛ با این‌حال ماسکی به صورتش زده‌بود تا شناخته نشود. اگر آشنایی او را می‌دید و می‌فهمید زنده‌ست کارش خراب می‌شد؛ فکر کنم درواقع بنده‌خدا به‌خاطر من الان مرخصی نبود. به روبه‌رو خیره شدم و سعی کردم در تمام مدت یافته‌های ذهنم را بالاوپایین کنم. -خب رسیدیم؛ بفرمایید! -دستت‌دردنکنه ریحانه‌جون، خیلی برام به‌زحمت افتادی! -برو دختر دوباره شروع نکن! خدا نگهدارت! لبانم را روی هم فشار داده و قبل‌از اینکه پیاده شوم، سؤالی که ذهنم را هرچندوقت یک‌بار درگیر خود می‌کرد از او پرسیدم: -ریحانه جون! میگم کِی بالأخره همه می‌فهمند که شما... ببخشید ولی زنده‌اید؟ لبخندی زد و در جوابم گفت: -انشاءالله بعداز بسته شدن این‌پرونده. سری به تأیید تکان داده و با گفتن درسته، در ماشین را باز کردم. سرم را به سمتش گرفته و با خداحافظی گرمی پیاده شدم. با شنیدن جوابش در ماشین را بستم و به سمت خوابگاه راه افتادم تا آماده شوم. قرار بود با آناهید دوتایی بریم کافه، محض تفریح! بیچاره شادی و فاطره که از روابط اخیرمان، فکر می‌کردند خیلی صمیمی شدیم و حرص می‌خوردند، بندگان خدا نمی‌دانستند که همه اینها برنامه‌ریزی شده و توصیه ارمیاست! باید با آناهید گرم میگرفتم تا، هم به جلساتشون راحت‌تر و بی تحریکِ حساسیت وارد شوم و هم نگذارم آناهید مشغول اغفال کسی دیگر شود! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_105 نگاهی به پوست‌های تخمه انداختم و لب گزیدم،
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 هرچه بیش‌تر پیش می‌رفتم، به‌دلیل مطالعات زیادم به اطلاعاتم افزوده می‌شد؛ ازآن‌طرف‌هم بیش‌تر وارد جمع آن ضالین می‌شدم و هرلحظه به رذالتشان بیش‌تر پی می‌بردم! ناگفته نماند که درآن‌بین افراد زیادی‌هم اغفال شده‌بودند که با دیدن آن‌ها فقط خدا را شکر می‌کردم که نگذاشت دراین باتلاق غرق شوم! من گناه کردم و او مرا مورد رحمت خود قرار داد. مرا ببخش خدای غفورم، شرمنده‌ام بابت جهل و اجحاف و اعمال زشتم! -رسیدیم! با صدای بردیا سر از شیشه برداشتم و خاطراتم را به گنجه گوشه ذهنم فرستادم. نگاهی به آسمان انداختم، نزدیک غروب بود و ماشینمان درست جلوی یک‌کلبه جنگلی کوچک ایستاده‌بود. -بیا یه آب به صورتت بزن تا زودتر به حالت عادی برگرده، بریم تو! با اخم کمرنگی به شیشه آب‌معدنیِ در دستش نگاه کردم و دستی به صورتم کشیدم، خیس‌خیس بود! آفتابگیر ماشین را باز و در آینه اش نگاه کردم؛ وای! من کی انقدر گریه کردم که اینطور سرخ شدم؟! -هوووففف! معلوم نیست کجا سیر می‌کردی؟! انگار چندنفر افتادن به جونت و تا می‌خوردی، زدنت! بطری را از دستش گرفتم و به صورتم آب زدم. لب بازکردم: -الان خوب میشم! و کمی ازآن آب نوشیدم. -انقدر به خاطرات بد و اشتباهت فکر نکن! همینکه ازشون تجربه کسب کنی کافیه. -دارم تجربه میکنم! سرش را به دوطرف تکان داد و همزمان با پیاده شدن خودش، دستور به پیاده شدن من‌هم داد. در ماشین را بستم و دوباره به کلبه نگاه کردم. چراغ‌هایش روشن بود. -امیدوارم دیر نکرده باشیم. -نه! قرار بود حداکثر تا هشت‌ونیم خودمونو برسونیم که رسوندیم! نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. راست می‌گفت، ساعت تازه هشت بود. به‌سمت کلبه راه افتادیم. پا روی اولین پله که گذاشتیم در باز شد و مردی چهارشانه با قدی متوسط بیرون آمد. بردیا با دیدن مرد، پله‌ها را سریع بالا رفت و با او دست داد. مردهم لبخند برلب از او استقبال کرد و سپس سمت من برگشت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا