eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_104 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 عصبی بودم و با حرفی که زد بغضی به
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 خیره به تصاویر داخل دوربین بودم که متوجه‌ی نگاه‌های گاه و بی‌گاه امیرحسین به خودم شدم ولی سعی کردم خونسرد و بی‌تفاوت باشم و به روی خودم نیاورم که متوجه نگاهش هستم. ساعت ده شب شده بود و اجازه‌ی ادامه‌ی برنامه نبود اما عده‌ی زیادی هنوز پشت داربست‌ها مانده بودند. امیرحسین میکروفن را گرفت و از افراد باقی مانده عذرخواهی و تشکر کرد. بعد از ابزار محبت به طرف داربست‌ها رفت و دست دراز کرد. با اکثر آن‌ها دست داد و جواب محبتشان را داد. به ترتیب جلو می‌رفت و با این کار دلشان را به دست آورد و به محبوبیتش اضافه کرد. از واکنش مردم فیلم گرفتم تا آنکه به داخل ساختمان برگشتیم. تصمیم بر‌ آن شد که همگی برای شام به یک رستوران برویم. خواستم نروم که اعتراض جدی رامین و امیرحسین منصرفم کرد. بعد از رهایی از بین جمعیتِ اطراف ماشین، جلوی رستورانی پیاده شدیم. امیرحسین ماسک زده بود و کلاه به سر کرده بود تا شناخته نشود. داخل که شدیم، محافظ‌ها روی میز جدایی نشستند و ما روی میز دیگری. سفارش غذا که داده شد، رو به رامین کردم. _واسه برنامه‌ی امروز می‌تونین پیج و کانال تو مجازی درست کنین. منم فیلم و عکسا رو بهتون میدم که اونجا بزارین. مردم از اینکه عکسشون رو گذاشتیم خیلی خوششون میاد. _عالیه. حتماً این کارو می‌کنم. فکر کنم غوغا کنه. راستی امروز چی خورده بودی که اینقدر مغزت خوب داره کار می‌کنه و پیشنهادای خوب میده؟ امیر حسین لبخندی زد و به من نگاه گرد. _فکر کنم کله ماهی خوردن که فسفرشون رفته بالا. چپ چپ نگاهش کردم. هنوز به خاطر برخورد بدش ادبش نکرده بودم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_104 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 آقای پاکروان از گفته‌های مریم تعجب کرده
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعدازظهر که فیلم فرستاده شد. مریم به رییس خبر داد که به سراغ مسئول مجوز در تهران می‌رود و خواست امید در آن لحظه متوجه نشود چون نگران می‌شود. اصرار آقای پاکروان برای تنها نرفتن مریم فایده‌ای نداشت و نگذاشت امید را با او بفرستد، توضیح داد که وجود شخص سوم ممکن است باعث موضع‌گیری شود. فقط راضی شد راننده‌ای او را همراهی کند. مریم یک ساعت و نیم بعد مجوز به دست برگشت. اما امید قبل از برگشتنش قضیه را فهمید. اضطراب زیادی داشت و فقط با تماس مریم که خبر داد در حال برگشتن است، کمی آرام شد. به محض ورود مریم به اتاق رییس، امید به طرف او دوید و با عصبانیت به او تشر زد. -چرا تنها رفتی می‌خوای چیو ثابت کنی؟ امید خواست ادامه بدهد که مریم دستش را به معنی توقف بالا برد و ببخشیدی گفت. مجوز را به آقای پاکروان تحویل داد و خبر داد که فردا صبح زود باید به گمرک فکس شود. بعد بی‌آنکه حرفی بزند، از اتاق خارج شد. امید که از بی‌تفاوتی او بیشتر عصبانی شده بود، دنبال او به راه افتاد. بین راه تا اتاق، امید غر می‌زد و مریم سعی کرد سریعتر خودش را به اتاق برساند. با بستن در اتاق، مریم رو به شوهرش کرد. جدی و دلخور به چشمان او خیره شد. -امید جان برای اولین بار و آخرین بار این تذکرو میدم. هر وقت سر در نیاوردی چه کار می‌کنم، اشتباهی کردم، یا از من دلخور شدی، جلوی کسی حتی پدرت، حتی مادرم، تکرار می‌کنم جلوی هیچ کس با من بحث نکن. همیشه یه جای خلوت واسه دعوا پیدا میشه. حالا در خدمتم. هر چی می‌خوای بگو. یا توجیهت می‌کنم یا ازت عذرخواهی می‌کنم. امید که انگار آبی روی آتشش ریخته بودند آرام‌تر شد. نشستند. -چرا تنها رفتی؟ نگفتی ممکنه واست مشکلی پیش بیارن. -عزیز من به بابا هم گفتم. بودنِ یه نفر دیگه ممکن بود حساسش کنه. خطر ما اون نبود. خطر ما کسیه که بهش پول داده تا مجوزو باطل کنه. اون آدمم که اونجا نبود. اگرم خطری باشه بعد از این پیش میاد. حالا توجیه شدی که چرا نباید می‌اومدی؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _خوش اومدین. بفرمایید. می‌تونم کمکتون کنم. روابط عمومی خوبی داشت اما زیادی جلف و سبک بود. یاسین لبخند به لب به من اشاره کرد. _ممنونم. با همکارتون کار دارم. ایستادم و نزدیکش شدم. دست دادیم و احوالپرسی کردیم. چشمم به دنیا افتاد. هنوز همان‌جا ایستاده بوده. سوالی نگاهش کردم. به خودش آمد. به مِن مِن افتاد. _چیزه... اگه کاری ندارین برم پیش بچه‌ها. سعی کردم جلوی خنده‌ام را بگیرم. _مگه کاری داشتم؟ بفرما. چشم غره‌ای رفت و خودش را آخر فروشگاه که بقیه مشغول بگو و بخند بودند، رساند. با رفتنش یاسین به پشتم زد و اخم مصنوعی کرد. در حالی که لبخند هم به لب داشت. _اوهو. می‌بینم که حور و پری دورت جَمعه. خوبه حالا تنهایی و کسی به این‌ چیزات کاری نداره. من اگه اینجا کار می‌کردم کوثر بانو بی‌چاره‌م کرده بود. عمراً اگه میذاشت بمونم. خندیدم و اشاره کردم به صندلی که بنشیند. _باور کنید خسته‌م کردن. مگه چند وقته مشغولم؟ هر روز یه مدل ... ای بابا ول کنید. یاسین کمی جدی شد. خودش را به طرفم نزدیک کرد. _چی کارت کردن مگه؟ می‌خوای درستشون کنم. _وای آقا یاسین. بی‌خیال. اصلا شوخی کردم. _ها؟ چیه؟ شاید خوشت اومده دورت بپرن؟ _اِ؟ این چه حرفیه؟ بابا کلافه‌م کردن... حرفم تمام نشده بود که یاسین دست به زانو گذاشت و ایستاد. رو به دختر ها کرد و با صدای بلند صدایشان زد. _خانوما؟ خانومای محترم، چند لحظه. به معنای واقعی مغزم قفل کرده بود. چه کاری بود؟ نمی‌توانستم هضمش کنم. ترسیده نگاهش کردم که آبرویم را نبرد. لبخند زد اما لبخندش هم دلم را گرم نکرد. دخترها جلو آمدند. احوالپرسی کرد. آن سه نفر با عشوه جوابش را دادند و دو نفر دیگر هم سنگین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_104 _اِ؟ داریوش؟ چی‌چیو حق داره. اس
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 _راستی عمو از چه کاری شاکیه؟ مگه چی‌کار می‌کنی؟ _ببین داداش، پیش خودت بمونه. من دوره هک دیدم و الانم گاهی سر کارای اورژانسی و حساس با پلیس همکاری می‌کنم. یادت باشه کسی اگه بفهمه همچین کاری بلدم ممکنه جونم به خطر بیافته و منو واسه کارای خلاف ببرن. بابا هم نگران این چیزائه که دلش نمی‌خواد باهاشون کار کنم. _اوف. چه کار پر ریسکی. پس حق داره اینقدر ناراحت باشه. تا قبل اومدنت، کلافه بود. همین که برگشتی آروم شد. _دلم نمیاد اذیتش کنم اما وقتی من توان اینو دارم که با کارم جلوی خلافو بگیرم، بی‌مسئولیتی نیست اگه دریغ کنم؟ امروز کارمون حیثیتی بود. باید می‌رفتم. تونستم کار مهم و سختی رو پیش ببرم. می‌گفتم نمیام؟ به خانه رسیدند. پیاده شدند و وسایل را برداشتند. _چی بگم؟ خب حرف توام درسته. با اصرار داوود، پریچهر کمی استراحت کرد. با احساس چیزی روی صورتش چشم باز کرد. داریوش بود. دست به صورتش می‌کشید. چشمش کامل باز شد. _چه عجب! تو یه بار منو دوستانه از خواب بیدار کردی. _آخه زیادی معصوم خوابیده بودی، دلم نیومد اذیتت کنم. عمو میگه مهمونا دیگه میرسن بیا پایین. دست داریوش را گرفت و از جا بلند شد. _باشه. برو. من الان میام. به طرف مستر اتاق رفت. صدای داریوش را شنید. _پریچهر، اون یاور کی بود امروز تو رو رسوند؟ صدای خنده پریچهر بلند شد. _داداش زشت نیست؟ یارو چیه؟ _جواب منو بده. اشکال نگیر. در حالی که صورتش را خشک می‌کرد، جوابش را داد. _آقا پلیسه بود. همون اسکورت که بابا گفت. _آهان. پس پلیس خوش تیپ و جوون اسکورتت می‌کنه که عمو شاکیه. هیچ کس دیگه‌ای نیست که این باید بیاد؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_104 همان‌طور که دراز می‌کشید ادامه داد: -تاحال
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 نگاهی به پوست‌های تخمه انداختم و لب گزیدم، راست می‌گفت بنده‌خدا! خنده‌ام گرفت اما دهان بستم تا کمی استراحت کند، خیلی خسته بود. وارد مرورگر گوشیام شدم و شروع کردم به گشتن. باید سرفرصت می‌رفتم و کتب پیشنهادی ارمیا و ریحانه و بردیا را می‌خریدم یا از خودشان قرض می‌گرفتم. مخصوصا کتاب‌های بنیادی را که به قول ارمیا، مشکل من از ریشه بود و باید می‌رفتم سراغ ریشه‌ای‌ترین‌ها یعنی مطالب معرفت، هستی، خدا شناسی و فلسفه بعضی علوم مرتبط. نمی‌دانم چقدر در مطالب مربوط به حجاب و جمع‌آوری نام کتب و سخنرانی‌ها غرق بودم که با صدای ریحانه به خودم آمده و او را حاضر و آماده روبه‌رویم یافتم! -تا من میرم ماشینو روشن کنم آماده شو بریم! سپس با چشمکی، ادامه داد: -مهمونی دیگه بسه! در جواب، لبخندی زدم و بلند شدم. شیشه‌ها دودی بود؛ با این‌حال ماسکی به صورتش زده‌بود تا شناخته نشود. اگر آشنایی او را می‌دید و می‌فهمید زنده‌ست کارش خراب می‌شد؛ فکر کنم درواقع بنده‌خدا به‌خاطر من الان مرخصی نبود. به روبه‌رو خیره شدم و سعی کردم در تمام مدت یافته‌های ذهنم را بالاوپایین کنم. -خب رسیدیم؛ بفرمایید! -دستت‌دردنکنه ریحانه‌جون، خیلی برام به‌زحمت افتادی! -برو دختر دوباره شروع نکن! خدا نگهدارت! لبانم را روی هم فشار داده و قبل‌از اینکه پیاده شوم، سؤالی که ذهنم را هرچندوقت یک‌بار درگیر خود می‌کرد از او پرسیدم: -ریحانه جون! میگم کِی بالأخره همه می‌فهمند که شما... ببخشید ولی زنده‌اید؟ لبخندی زد و در جوابم گفت: -انشاءالله بعداز بسته شدن این‌پرونده. سری به تأیید تکان داده و با گفتن درسته، در ماشین را باز کردم. سرم را به سمتش گرفته و با خداحافظی گرمی پیاده شدم. با شنیدن جوابش در ماشین را بستم و به سمت خوابگاه راه افتادم تا آماده شوم. قرار بود با آناهید دوتایی بریم کافه، محض تفریح! بیچاره شادی و فاطره که از روابط اخیرمان، فکر می‌کردند خیلی صمیمی شدیم و حرص می‌خوردند، بندگان خدا نمی‌دانستند که همه اینها برنامه‌ریزی شده و توصیه ارمیاست! باید با آناهید گرم میگرفتم تا، هم به جلساتشون راحت‌تر و بی تحریکِ حساسیت وارد شوم و هم نگذارم آناهید مشغول اغفال کسی دیگر شود! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋