eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_116 خسته از استرس و کارهای امروز وارد اتاق شدم.
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -گویا دوستتم دعوت شده! مسحور آن هنر زیبا بودم که با جمله بردیا از گل و پرنده‌ها دل کنده و سرم را به‌طرف در ورودی ساختمان برگرداندم. آن حس خوبِ حاصل از دیدن هنرِ نقش‌بسته روی دیوار، که تنها لحظات کوتاهی مرا دربر گرفت، زودتر از آنکه فکرش را بکنم تمام شد! یه‌چندروزی بود که ندیده بودمش، گفته‌بود می‌رود شهرستان به دیدار خانواده‌اش؛ من‌هم به ارمیا خبر دادم و دیگر خبری از او نگرفتم تا الان که دوباره دیدمش. نمی‌دانم چرا آدم‌های نحس زندگی من بعداز مدت‌ها دقیقا در یک‌روز پیدایشان شد؟ متأسفانه آناهید مرا دید و با چهره‌ای شاد به طرفم می‌آمد. با ضربه‌ی کفش بردیا به پایم، به خودم آمده و فهمیدم قیافه‌ام دارد حس درونی‌ام را آشکار میکند و باید دوباره ماسک دروغین دوستی به صورتم بزنم. به‌زور لب‌هایم را به دوطرف کشیدم و علی‌رغم خواسته قلبی‌ام ایستادم. آناهید مثل همیشه با سرزندگی و کلام شیرینش به من سلام کرد و با ذوقی فراوان مرا در آغوش کشید. سعی کردم که مانند او گرم بگیرم و خودم را خوشحال نشان بدهم؛ هرچندکه دیگر ذوق کردن‌هایش‌هم پیش چشمم ماسکی بیش نبود! بعداز اینکه حسابی وظیفه دوستی‌اش در سلام‌وعلیک را ادا کرد، به‌طرف بردیا و پرهام برگشت و با دیدن پرهام ابرویی بالا انداخت و لبخند شیطنت‌آمیزی روی لب‌هایش نقش بست؛ به‌هرحال چیزی نگفت و تنها با سلام گرمی، ابتدا به‌سمت بردیا دست دراز کرد. بردیا که دست‌به‌سینه نشسته‌بود اخمش پررنگ‌تر شد. آناهید همانطورکه انگشتانش را جمع می‌کرد، با خنده گفت: -اگه من یه‌روز بفهمم که تو با من چه مشکلی داری خیلی خوب میشه! خواست دستش را به‌طرف نحسی دوم زندگی‌ام ببرد که پرهام دودستش را بالا آورد و با نیش باز گفت: -من دستام کثیفه! نگاهی به پرتقال پوست کنده جلویش انداختم. آناهید دستش را انداخت و شانه‌ای بالا داد. روی تنها صندلی خالی کنارمان نشست و لب‌بازکرد: -خب دیگه چه‌خبر؟ -خبرا پیش شماست که هیچ‌وقت نیستی! آناهید لبخند دندان‌نمایی زد و در جواب بردیا گفت: -چرا هیچ‌وقت؟! من همیشه هستم اما این چند روزه درگیر بودم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_117 -گویا دوستتم دعوت شده! مسحور آن هنر زیبا
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 بردیا پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت: -درگیره...؟ آناهید لبخندش عمیق‌تر شد و ابروهایش را بالا برد: -درگیر پیشرفت! درمقابل، پوزخند بردیاهم عمیق‌تر شد: -نمی‌خوای بری لباساتو عوض کنی؟ -اوکی مثل همیشه دَکَم کن! و باکمی ناز بلند شد و انگشتانش را به نشانه خداحافظی تکان داد و با لحن مسخره‌ای گفت: -فعلا بای‌‌بای! و برایمان بوسی فرستاد. با دور شدنش، هرسه، نفسمان را پرصدا بیرون دادیم. کمی بعد پرهام لب‌بازکرد: -حالا من با اینا چی‌کار کنم؟ نگاهی به پرتقال‌های پره‌پره که منظم کنارهم قرار گرفته بودند، انداختم. بردیا جواب داد: -بخورشون! -من نون اینا رو نمی‌خورم! ناخودآگاه نیشخند صداداری زدم. نگاهم کردند، پرهام اخم کمرنگی کرد. -خب پس چرا اینطوریشون کردی؟ -چون دستام کثیف شه و بهونه داشته‌باشم واسه دست ندادن! خنده‌ام دست خودم نبود و همینطور دندان روی هم فشردن و گفتن "مسخره‌ست!" این‌دفعه بردیاهم ابروهایش را درهم برد و با عصبانیت نگاهم کرد. خنده‌ام را جمع کرده و بیش‌تر دندان به‌هم فشردم. همین کم‌مانده‌بود بدهکارهم بشوم! واقعا چرا آنطور نگاهم کرد؟ دلم می‌خواست همان‌لحظه بزنم بیرون؛ اما امکانش نبود، نه دلم می‌خواست میان جمع حاضر در ویلا تنها شوم نه اگرهم می‌خواستم بردیا اجازه میداد. کم‌کم مهمان‌ها می‌آمدند و جمعیت بیش‌تر می‌شد. در این‌مواقع دوست داشتم جمعیت زیاد باشد تا با آن‌هایی که مرا می‌شناختند، چشم‌درچشم نشوم. کمی‌بعد آناهید دوباره به‌طرفمان آمد. یک اورال سفید یقه‌انگلیسی تنش بود. اینکه پوشیده‌تر از همیشه بود کمی دلم را آرام می‌کرد؛ حداقل اینطوری جلوی بردیا و پرهام داغ نمی‌کردم از خجالت! وقتی سرجای قبلی‌اش نشست، بردیا پوفی کشید و گفت: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گلی گم کرده‌ام چند وقت از شروع جنگ می‌گذرد؟ می‌گفت یک ماهی می‌شود که تک به تک بیمارستان‌ها و سردخانه‌ها را گشته است. "گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را" ورد زبانش شده است. اوایل سعی می‌کرد به گزینه‌های عجیب و غیرقابل‌تحمل فکر نکند؛ اما این روز‌ها به آن هم راضی شده است. فقط خبری دریافت کند. مثل آن کسی که گفتند در اثر اصابت مستقیم موشک، بدنش متلاشی شده و همه‌ی خانه‌ی آوار شده، رنگ او را گرفته بود؛ مثل همان که تکه‌هایش در کوچه جمع شد. بی‌خبری همیشه خوش خبری نیست. این روز‌ها شاید بی‌خبر خبر‌ از فاجعه داشته باشد. درد آنجا سنگین می‌شود که می‌دانی آن گلی که گم کردی، داشت مثل همه‌ی مردم، بی‌دغدعه زندگی می‌کرد؛ می‌دانی سلاحی نداشت؛ می‌دانی جرمش ایرانی‌ بودن است؛ می‌دانی تاوان مرگ انسانیت را پس داده است؛ تاوان خباثت استکبار را؛ بدون آنکه سایه‌ای از حقوق بشر بر سرش افتاده باشد. درد‌ها را به تدبیر ایستادگی و مقاومت می‌توان درمان کرد. ما برای اینکه ایران خانه‌ی خوبان شود، رنج دوران برده‌ایم. https://eitaa.com/forsatezendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_118 بردیا پوزخندی زد و ابرو بالا انداخت: -درگ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -جای دیگه‌ای خالی نیست تو بشینی؟ آناهید پشت چشم نازک کرد و جواب داد: -می‌خوام پیش رفیقم بشینم! از نظر شما اشکالی داره؟! -رفیقت الان با منه، منم ازت خوشم نمیاد؛ بنابراین اشکال داره! آناهید ابروهایش را بالا برد و با چشمان گردشده رو به من گفت: -وای این چقدر پرروعه! خنده‌ی کمرنگی که از حرف بردیا روی لبم نشسته بود را برای دلجویی از آناهید پررنگش کردم: -ناراحت نشو آناهیدجان! آناهید خندید و گفت: -نه مگه میشه من از بردیا ناراحت شم؟! و سپس رو به بردیا ادامه داد: -مگه‌نه جذاب؟! و همزمان چشمکی حواله بردیا کرد. بردیا چشم‌هایش را از آناهید برگرداند و لبش را کمی کج کرد. آناهید که بی‌اهمیتی بردیا برایش عادی بود، دوباره رو کرد به من و گفت: -ولش کن اینو! میگم چرا دیگه آرایشگاه نرفتی این چندوقته؟ پس رفته‌بود آمار گرفته‌بود! چرا می‌رفتم وقتی نبود؟! دیگر از آن‌جاهم بیزار بودم و فقط برای اینکه به وظیفه‌ی بودنم با آناهید، عمل کنم می‌رفتم. در جوابش بهانه آوردم: -به‌خاطر درسام وقت نکردم، گفتم بشینم بیش‌تر بخونم. دروغ‌هم نبود، هم این‌مدت درس دانشگاه را خواندم، هم درس اعتقاد و زندگی! -نچ، چقدر درس می‌خونی تو آخه؟!... بردیا در حرفش دوید: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_119 -جای دیگه‌ای خالی نیست تو بشینی؟ آناهید پ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -نه خوبه مثل تو باشه، ولو در همه‌جا! می‌خواستم به بردیا بگویم، بنده‌خدا حق دارد؛ هروقت کتابی دست من دیده درسی بوده، چون وقتی کنارم نبود از غیبتش استفاده می‌کردم و کتاب‌های لازم برای افکار، اعمال و زندگی‌ام را می‌خواندم و معمولا فقط درصورت بودن آناهید بود که درس می‌خواندم. آناهید پشت‌چشمی برای بردیا نازک کرد و خطاب به من ادامه داد: -ببین من با شراکت یکی‌از دوستام یه‌آرایشگاه زدم، تاحالا بهت نگفتم چون مطمئن نبودم بشه یا نه. دونفریم و یه‌نیروی دیگه‌هم می‌خوایم که طبیعتا تویی، کاردرست و رفیق‌جینگ من! میای دیگه؟ ا لبخند و ذوقی ساختگی، گفتم: -مبارکه! آفرین! خیلی کار خوبی کردی! و با لحنی متفکر ادامه دادم: -اممم... راستش نمی‌دونم می‌تونم بیام یا نه؟ باید به برنامه این‌ترمم نگاه کنم. -مگه می‌خوای ترم تابستونه برداری؟! امتحاناتو دادی بیا دیگه، لااقل تابستونو بیا! البته مطمئنم عادت می‌کنی و جزء روال زندگیت میشه! زیرچشمی به بردیا نگاه کردم. دستانش را روی سینه جمع کرده و اخم‌هم که انگار این‌چندساعت مهمان صورتش شده‌بود. نگاهم کرد و سری تکان داد. کمی بین زمین و اطرافم چشم گرداندم که مثلا ادای فکر کردن درآورده‌باشم. -باشه حالا بعد امتحانام میام ببینم چطوریه؟ امممم البته شاید یه‌روز قبل امتحانام اومدم! تا اون‌موقع که دیگه باز کردید آرایشگاهو، درسته؟ آناهید ذوق‌زده گفت: -آره عشقم تا اون‌موقع باز می‌کنیم؛ هروقت خواستی بیای بگو آدرسو برات پیامک کنم. سپس بلند شد و با ناز لپم را بوسید و گفت: -برم تا بردیاخان از ناراحتی دربیاد! -اینارم ببر تو راه بخور! نگاهی به دست دراز شده پرهام کرد که پیش‌دستی پرتقال‌ها دستش بود. -واو چقدر قشنگ چیده شدن! خودت چرا نمی‌خوری؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋