خائن خائن است
فرقی ندارد رشیدپور باشی و در بحبوحه جنگِ کشورت، پروژه گردان تغییر رهبری شوی؛
یا کواکبیان باشی و در رسانه ملی نامتعارف ترین و کثیف ترین ادعایی که هیچ عاقلی بیان نمی کند را به زبان بیاوری؛
یا فغانی باشی و عکس یادگاری با قاتل هم وطنانت بگیری و لبخند پیروزمندانه بر اشک مردم بزنی؛
یا پرستویی باشی و فغانی را مرد پر افتخار ایران بدانی.
و یا هر وطن فروش دیگری
وطن فروش که باشی به هر نرخی پای معامله می نشینی؛ پول، وعده گندم ری، عشق مقام و منصب و هر بهای دیگری
مهم نیست که هم وطنانت داغ بر دل دارند؛ مهم حزب و جناح و گرین کارت و شهرت و جیب پرپول است.
مهم این است بازی رسانه ای و جنگ روانی دیکته شده برایت، درست و به موقع عمل کند.
وطن فروشان نامحترم، اینجا ایران است مردمش باج به کفتار نمی دهند. نزدیک به نیم قرن است اربابان شما نوچه هایی به مراتب با نفوذتر به کار گرفتند و به جایی نرسیدند.
ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
#خائن
#وطن_فروش
#روایت_صادق
#زینتا
https://eitaa.com/forsatezendegi
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_124 -منم مثل تو اشتباه کردم، خیلیم اشتباهم بزرگ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_125
صفحه آخر دفترم که درآن برنامه درسیام را نوشتهبودم، آوردم. نگاهم با حسرت روی تکتک درسها و ساعتها گذر کرد.
چقدر میتوانستم ازاین کتابها و ساعتها لذت ببرم و پیشرفت زیادی داشتهباشم؛ حتی شاید در اینیکسال دانشجوی نمونههم میشدم؛ اما حالا چه؟! به زورِ قبول شدن و پاس کردن جلو میرفتم.
یاد زنگ پارسا افتادم! برگشتم به اول دفتر و در ادامه خاطرات آنروزم نوشتم:
"امروز پارسا زنگ زد! در راه بودیم. بردیا و پرهام با هشدار من ساکت شدند تا تماس را وصل کنم. صرفا میخواست از احوالم جویا شود و کمیهم از روند درسهایم پرسید. کمی صدایش گرفتهبود، کمی که نه... درواقع سعی داشت صدایش عادی باشد! هرچه پرسیدم که چرا صدایش اینطور است؟ خودش را بهراه دیگری میزد. نگران شدم و حال مامان و بابا را پرسیدم، گفت که خوبند. راست میگفت، میفهمیدم که راست میگوید؛ اما ناراحت بود و این دلم را میلرزاند که نکند از
نبودنم در تهران یا دروغهایم سردرآورده! اما نه! اگر میفهمید که اینطور آرام با من صحبت نمیکرد. بالأخره کوتاه آمدم و از خیر دانستن دلیل ناراحتیاش گذشتم؛ درآخرهم با یکخداحافظی کوتاه اینمکالمه بهپایان رسید و بازهم من ماندم و هجوم افکارم..."
-چی مینویسی تندتند برای خودت تسنیم؟
دفتر و خودکارم را کنار گذاشتم و با لبخند به شادی نگاه کردم:
-مثل همیشه، خاطرات روزانه.
-بگیر بخواب دختر! ازوقتی رسیدی اصلا استراحت نکردی، فردا کلاس داریما!
اخمی کردم و پرسیدم:
-کلاس؟
-اهم. سنایی فوق گذاشته گفته همه باید بیان وگرنه از ترم نمره کم میکنه!
-وا! فقط اینو کم داشتیم. فاطره پس چی؟ کی میاد از شهرشون؟
-نمیدونم! بهش گفتم فردا رو؛ اما مامانش مریضه و نمیخواد تا آخر فرجه بیاد.
سرم را پایین انداخته و زمزمه کردم:
-خدا شفاشون بده!
-انشاءالله! حالا فردا با استاد صحبت میکنم؛ بالإخره آدمه، میفهمه!
سری به تأیید تکان دادم و سپس پرسیدم:
-تو نمیخوای بری یهسر به خانوادهت بزنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_125 صفحه آخر دفترم که درآن برنامه درسیام را نو
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_126
لبخند دنداننمایی زد و جواب داد:
-همینکه تو و فاطره رفتید انگار من رفتم! والا! این چندروز رو اگه درستوحسابی نخونم که میوفتم.
به تخت تکیه زد و پاهایش را دراز کرد:
-زنگ زدم بهشونو ازشون معذرتخواهی کردم؛ اوناهم بزرگوارانه گفتند که با خیال راحت بشینم سر درسام. انشاءالله بعدا براشون جبران میکنم.
بلند شد و جهید روی تخت بالای سر من که تختش بود و ادامه داد:
-به فاطرههم گفتم که بهشون سربزنه و چیزایی که براشون خریدمو به دستشون برسونه؛ دوست خوب و بامعرفتیه، خدا خیرش بده!
لبخند کمجانی زدم. چقدر بامعرفت بود، آفرین! حالا من چه؟ بندهخدا شادی، فکر میکرد من رفتم شیراز؛ اما چهمیداند که من از بعد عید، دیگر خانوادهام را ندیدم! هرچندکه همان عیدهم آنقدر درگیری ذهنی داشتم که اصلا هیچچیز از آن نفهمیدم!
نکند دلیل ناراحتی پارساهم همین کم رفتنها و کم احوال گرفتنها بود!
دفترم را باز کردم و فکرم را نوشتم. این
ثبت افکار و خاطرات را دوست داشتم! اینطور همهچیز یادم میماند و من از ریحانه بابت اینروشی که به من معرفی کرد، واقعا ممنون بودم.
***
از پلههای مرمری بالا رفتم. به تابلوی کوچک طلایی کنار در نگاه کردم: "زیباسرای آوا!" کلید زنگ را فشار دادم. چیزی نگذشت که در باز شد و آناهید به استقبالم آمد.
-سلااام عزیزم! خوشاومدی!
همانطور که وارد میشدم، با لبخندی جواب دادم:
-سلام، ممنونم! چقدر قشنگ و دلبازه اینجا! مبارک باشه!
-مرسی عشقم، چشمای خوشگلت قشنگ میبینه!
بیشتر چشم گرداندم؛ سالنی بزرگ با تم سفید و طلایی. یکطرف سالن سهآینه بزرگ به دیوار نصب و دور آن گچبری شدهبود. روبهروی هرآینه، صندلی مخصوص آرایشگری بود. در عرض سالنهم دو آینه کوچکتر بود و جلوی آنها صندلی کوتاهی مو.
بهسمت مبلهای طلایی پیش رفته و روی آنها نشستم و مشغول تماشای تصاویر انواع مدل مو و آرایش زنانه که برروی دیوار با چینش باسلیقهای چسبانده شدهبود، شدم.
-بفرمایید!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
شهادت مظلومانه بیبی شریفه دختر امام حسن علیهالسلام را تسلیت عرض میکنم🖤
برای شناخت اندکی از ایشان👇
🥀 سیده شریفه (#فاطمه) بنت امام حسن مجتبی سلامالله علیهما، و فرزند بلافصل آن حضرت، از امامزادگان مشهور و واجبالتعظیم نزد شیعه و حتی اهل خلاف میباشد.
🥀 آن مخدره، در سال ۵۰ قمری، یک ماه پیش از شهادت پدر بزرگوارش، به دنیا آمد، و پس از شهادت امام حسن علیهالسلام، تحت کفالت عمویش امام حسین علیهالسلام قرار گرفت.
🥀بنابر اقوال، هنگام ولادت او را #فاطمه و رقیه نامیدند، اما به سبب کثرت اسماء فاطمه و علی در اهلبیت علیهمالسلام، کنیهاش را #شریفه نهادند.
🥀 او به همراه عموی گرامیاش امام حسین علیهالسلام از مدینه خارج شد، و پس از واقعه عاشوراء با کاروان اسراء همراه گردید.
🥀 اما به علت ضرب و شتم و جسارت اعداء لعنةالله علیهم اجمعین، در مدتی کوتاه دچار ضعف و بیماری شدید شد، و عمر شریفش از یازده سال تجاوز نکرد، و در ۲۰ محرم سال ۶۱ درحله، به دست امام سجاد علیهالسلام و حضرت زینب کبری سلامالله علیها به خاک سپرده شد.
🥀 رفتهرفته مردم با محل دفن آن مخدره آشنا شدند، و با گرفتن حاجات خود از او، ایشان را با القابی مانند: بابالحوائج، اممحمد، امهادی، #طبیبه و مسیح یاد کردند.
🥀 زنده شدن چند مُرده در توسل به حضرتش، باعث شد تا ایشان مشهور به #مسیح اهلبیت علیهمالسلام گردد. همچنین شفا دادن بیماران متعدد او را شهیر به #طبیبه آلمحمد صلیالله علیه و آله و سلم نمود.
🥀 بحث کرامات ایشان خارج از گفتار و نوشتار است و مشهور است، کسی متوسل به ساحتش نمیشود، مگر آنکه حاجتروا خواهد شد.
📕 أنسابالعترة الطاهرة، صفحه ۶۶
📕 حقیقت سیده شريفة بنت الحسن عليهاالسلام، صفحه ۸۴
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_126 لبخند دنداننمایی زد و جواب داد: -همینکه
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_127
نگاهم را به نسکافه داخل فنجان و کیک شکلاتی کنارش که آناهید روی میزِ روبهرویم قرار دادهبود، دادم. لبخندم پررنگ شد:
-خیلی ممنون! چرا زحمت کشیدی؟!
باذوق خاص خودش جواب داد:
-چه زحمتی؟! خیلی کار خوبی کردی که اومدی؛ حالا الان پریساهم پیداش میشه.
-پریسا؟!
-آره همون دوستم که باهاش اینجا رو باز کردیم.
خندید و دامه داد:
-همیشه دیر میاد! یهبار دوتا مشتری اومدنو رفتن بعد اومد.
فنجان خالی را روی میز گذاشتم که صدای زنگ در آمد. آناهید که تا الان فقط داشت حرف میزد، بلند شد و به سمت در رفت.
-شرط میبندم پریساست و یهمشتریهم کنارشه!
از چشمی نگاه کرد و رو به من چشمک زد:
-نگفتم؟!
در را باز کرد و دختری جوان وارد شد و بعداز آن، زنی حدود 35 یا چهلساله با چندکتاب وارد شد. کیف چرمی مشکیاش با کفش پاشنه دهسانتی که به پا داشت ست بود. مانتوی طلاکوبی شدهی شیری که تقریبا تا بالای زانو بود، به تن داشت که حسابی به شلوار جذب سفیدش میآمد. شال سفید حریری روی موهای مش یخیاش انداخته و سینهریز ظریف و زیبایی به گردن داشت.
پساز گرم گرفتن و کلکل کردنهایشان بالأخره بهسمت من آمدند و آناهید مرا به او معرفی کرد.
به چشمان زاغش نگاه کرده و با لبخند "خوشوقتم"ی گفتم. دستش در دستانم بود و من خیرهی ستاره نُهپر کوچک کارشده، گوشه ناخن مصنوعی شستش بودم!
جوابم را با تعارفات معمول داد و دستان یکدیگر را رها کردیم. پریسا کتابها را با بیرون دادن نفسی، روی میز گذاشت.
به کتابها نگاهی کردم و نشستم. نه اسامی آنکتابها آشنا بود نه جلدشان، اصلا معروف نبودند. مشتری دیگریهم آمد و باعث شد تا حواس آناهید و پریسا کاملا به آنها باشد. دست بردم و یکیاز آنکتابها را برداشتم و بازش کردم:
″امشب از همه شبها سیاهتر است. اینشب را دوست دارم! شبی که منتظرش بودم، شب انتقام!″
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋