eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_132 گوشه لبش بالا آمد و ادامه داد: -به کارت ب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 و رفت. علی در اتاقش را باز کرد و داخل رفت. اول می‌خواست خودش اطلاعات را بررسی و یک جمع‌آوری کلی بکند بعد به بچه‌ها خبر دهد. با یک بسم‌الله سیستم را روشن و کارش را شروع کرد. *** دستانش را روی میز گره و لب باز کرد: -خب نظرتون؟ امیر و حسین و جواد هرکدام دست‌به‌سینه روی صندلی نشسته و در فکر بودند. بعداز اینکه کمی در ذهن، داده‌ها را بررسی و وقایع حاصل‌از نقشه علی را پیش‌بینی کردند، در جواب علی گفتند: -به‌نظر من که خیلی‌خوبه، یعنی چاره‌ای جز این نداریم مگر اینکه بخوایم منتظر یه‌فرصت دیگه بمونیم که دلیلی نداره. امیر پی حرف حسین را گرفت: -آره دیگه، وقتی همه‌شون جمعند، چرا نریزیم رو سرشون؟ تازه اینطوری اگه نقشه‌ای برای به‌هم‌ریختن نظم جامعه داشته باشند جلوشونو می‌گیریم. -آره هرچی جولون ندند بهتره! علی به جواد نگاه کرد: -شما نظری نداری؟ جواد دستانش را از روی سینه باز کرد و روی دسته صندلی گذاشت. باخنده گفت: -آقا من همه‌جوره آماده‌م، هرچی شما بگی! گوشه لب علی بالا رفت: -خوبه! پس تا دوماه دیگه برنامه‌ریزی می‌کنیم و آماده می‌شیم. موقعیت مکانی محل مهمونیو دقیق درمیارید و به محیط و ساختمونش کاملا مسلط می‌شید. تک‌تک سوژه‌های بزرگو، چه جدید چه قدیم، زیرنظر می‌گیرید و رفت‌وآمداشونو چک می‌کنید، آدرس دقیق همه‌شونو می‌خوام! پاشید بچه‌ها، پاشید که کلی کار داریم! حصر هفتم دستانم را به دوطرف کشیدم و نفسم را با تمام وجود رها کردم. بالأخره امتحانات ترم تابستانه‌ام‌هم تمام شد؛ هرچندکه نمراتم قطعا عالی نخواهند شد اما خب قبول می‌شدم. با این‌وضعیتی که امسال داشتم همین‌هم از سرم زیاد بود! دیگر از سال بعد باید به درسم می‌چسبیدم؛ آخر من کی به سیزده یا چهارده راضی می‌شدم؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_133 و رفت. علی در اتاقش را باز کرد و داخل رفت.
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 دستم را به دسته کیفم تکیه داده و به طرف در می‌رفتم که گوشی در دستم لرزید و صدایش بلند شد. نگاهش کردم، پارسا بود. -سلام داداش! -سلام آبجی خوشگله! چه‌خبر؟ بالأخره امتحانات تموم شد؟ -آره خداروشکر! کلشو دادم رفت. -خب الحمدلله! پس بیا بیرون تا بریم! -کجا بریم؟ اصلا مگه تو کجایی؟ -من جلوی در دانشگاهتونم. اومدم بریم هرجا دوست داری! دیگر جلوی در دانشگاه بودم. کمی اطراف را نگاه کردم و جلوتر، ماشین پارسا را دیدم که داشت پیاده می‌شد. سریع برگشتم داخل و گفتم: -وای داداش دستت‌دردنکنه؛ اما من خوابگاهم! یکم کار دارم بعدش دوست داشتم برم خونه دایی؛ البته هنوز بهشون خبر ندادم. -خب میام خوابگاه سراغت، باهم بریم. خودمم بهشون خبر می‌دم. -نه داداش ممنون! تو برو من خودم میام، یه‌وقت کارام طول می‌کشه شرمنده‌ت میشم. -دشمنت شرمنده خانم هنرمند! شرمندگی نداره. -داداش جونم خسته‌ای، تو برو بعد من میام دیگه؛ اصلا شاید همزمان رسیدیم. اگه بیای سراغم بعد بریم خونه دایی خیلی راهت دور میشه. تهرانه ها، کلی باید تو ترافیک بمونی! برو اینطوری منم راحت‌ترم. -باشه! دوست داشتم زودتر ببینمت ولی خب هرجور راحتی! پس من میرم توهم زودتر بیا! -باشه! دستت‌دردنکنه داداشی! شاید اینطوری همو زودتر دیدیم. فقط یادت نره به دایی‌اینا خبر بدی! -خیالت تخت! خداحافظ آبجی! -خداحافظ داداش! گوشی را قطع کردم و نفسی آسوده کشیدم. خدا مرا ببخشد چقدر دروغ گفتم! مانتویم بلند و نسبتا خوب بود؛ اما به دلیل اینکه هنوز در مأموریت بودم و نقش تسنیم جدید را بازی می‌کردم، چادر نداشتم و نمی‌خواستم پارسا مرا بدون چادر ببیند. بازهم ′استغفرالله′ی زیرلب زمزمه کردم. کمی حساب کردم، اگر تا خوابگاه می‌رفتم و چادر برمی‌داشتم خیلی دیر میشد و واقعا خسته کننده بود. شاید اینطور من و پارسا تقریبا همزمان می‌رسیدیم اما شک برانگیز نبود چراکه خانه دایی به خوابگاه نزدیک‌تر بود تا دانشگاه، پس دربستی تاخانه دایی‌اینا گرفتم؛ البته باید در راه چادرهم می‌خریدم! *** ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 منتظر نقد و نظرات با ارزشتون هستم👇 https://6w9.ir/Harf_10582246 @zsk_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺زنانی که حقوقشان به واسطه قرآن رسمیت یافت/ از عدم رسمیت در عصر جاهلیت تا تحولات اسلام‌مدارانه حقوق زنان 🔰فارغ‌التحصیل رشته فقه و اصول سطح سه حوزه علمیه خواهران و دانشجوی دکتری «مطالعات »، در گفت‌وگویی با اشاره به موضوع «تحولات حقوق در پس از نزول آیات ۱۱ و ۱۲ سوره نساء» به تحلیل ابعاد تاریخی، فقهی و اجتماعی این آیات و تأثیر آن بر تحولات حقوقی و اجتماعی زنان پرداخت که می‌توانید در ادامه از آن بهره‌مند شوید. متن کامل گفت‌وگو: 🌐news.whc.ir/x3csD 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @whc_ir 🌐 news.whc.ir 📌 اخبار بیشتر را اینجا بخوانید👇 🆔@kowsarnews
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_134 دستم را به دسته کیفم تکیه داده و به طرف در
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -خیلی خوش‌اومدید بچه‌ها! خیلی‌خوب کردید اومدید. درجواب زندایی "ممنون"ی گفتیم و او رو به من ادامه داد: -خب تسنیم‌خانم خوبی؟ دانشگاه خوش می‌گذره؟ با لبخندی جواب دادم: -سلامت باشید! بله، خوبه خداروشکر! -خب خداروشکر! این‌چندوقته تهران بودی کلا نیومدیا پیش ما، بی‌معرفت! -ببخشید زندایی! خیلی سرم شلوغ بود اصلل نمی‌تونستم بیام. مثل همیشه لبخندی عمیق به رویم زد و گفت: -اشکالی نداره عزیزم، حق داشتی! پارسا پرسید: -دایی و بردیا کجان زندایی؟ -بیرونن الان میان. گفتم بهشون شما اومدید. به لیوان‌های چای روی میز اشاره کرد و گفت: -چاییتونو بخورید سرد میشه! پارسا تشکری کرد و لیوان چای را در دست گرفت: -میگم زندایی! ارمیا کجاست؟ بازم مثل همیشه نیست، آره؟! زندایی نفسش را آرام رها کرد: -چی بگم زندایی‌جان؟! ساعت رفت‌وآمدشو خودشم نمی‌دونه، یهو میاد یهو میره...! -خدا بهشون خیر بده، کارشون خیلی سخته! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_135 -خیلی خوش‌اومدید بچه‌ها! خیلی‌خوب کردید اوم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -الهی‌آمین! پارسا رو به من برگشت و زمزمه کرد: -ما که تقریبا همزمان رسیدیم، خب میومدم دنبالت! -دستت‌دردنکنه! کارامو زودتر تموم کردم، خوابگاهم به خونه دایی نزدیکه؛ الان اگه میومدی دنبالم شاید همو دیرتر می‌دیدیم چون خوابگاه نسبت به خونه دایی از دانشگاه دورتره. خسته‌هم بودی، دیگه خیلی به‌زحمت میوفتادی! لبخندی زد و دستش را با ضربه‌ای گذاشت روی دستم و فشرد. -حسابی دلتون تنگه ها! قشنگ معلومه! آهی کشید و ادامه داد: -راه دور خیلی سخته! پارسا سرش را به تأیید تکان داد و آرام گفت: -آره خیلی! صدای زنگ آیفون آمد و زندایی بلند شد تا در را باز کند. دست برادرم را که هنوز روی دستم بود، با دست آزادم گرفتم و گفتم: -واقعا خیلی دلم برات تنگ شده‌بود پارسا، برای مامان‌اینا که دیگه دلم پر می‌زنه! چقدر خوبه که امسال میاید. با لبخند مهربانی دستم را فشرد و لب‌بازکرد: -آره خیلی‌خوبه؛ البته من که نمیتونم بیام، کارم اونجاست! با حرفش انگار یک‌سطل آب یخ رویم خالی کردند! آخر مگر بدون پارساهم می‌شد؟! -آخه چرا داداش؟ خب بیا اینجا کار کن! -فعلا که نمیشه؛ تا ببینم بعدا می‌تونم کار موردنظرمو اینجا پیدا کنم یا نه؟ اگه پیدا کنم که حتما میام ان‌شاءالله! با لب‌هایی آویزان خیره‌اش بودم که خنده‌اش گرفت: -اوووو حالا انگار چی‌شده! نگران نباش بابا! زودبه‌زود میام بهتون سرمی‌زنم ان‌شاءالله. خواستم بگویم مگر چقدر می‌توانی بیایی و برگردی، که دایی وارد سالن شد و ماهم به احترامش ایستادیم. بعداز یک سلام گرم و پرمحبت، ابتدا مرا درآغوش گرفت و حسابی فشار داد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋