قسمت چهل پنجم.m4a
3.34M
کتاب دختر شینا به صورت صوتی
#قسمت_چهل_پنجم
#دختر_شینا
#داستان_شبانه
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#چهل_پنجم
وقتی از سر کوچه پیچید ، داد زدم : " دیگر نروی تظاهرات . خطر دارد . ما چشم انتظاریم . "
برگشتم خانه . انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم . بس که دلگیر و تاریک شده بود . نتوانستم طاقت بیاورم . چادر سر کردم و رفتم خانه ی حاج آقایم .
دو روز از رفتن صمد می گذشت ، برای نماز صبح که بیدار شدم ، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست . کمر و شکمم درد می کرد . با خودم گفتم : " باید تحمل کنم . به این زودی که بچه به دنیا نمی آید . "
هر طور بود کار هایم را انجام دادم . غذا گذاشتم . دو سه تکه لباس چرک داشتیم ، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرما ی دی ماه قایش ، آن ها را شستم .
ظهر شده بود . دیدم دیگر نمی توانم تحمل کنم . با چه حال زاری رفتم سراغ خدیجه . او یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و با من آمد خانه ی ما .
از درد هوار می کشیدم . خدیجه تند و تند آب گرم و نبات برایم درست می کرد و زعفران دم کرده به خوردم می داد .
کمی بعد ، شیرین جان و خواهر هایم هم آمدند . عصر بود . نزدیک اذان مغرب بچه به دنیا آمد . آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم .
تا صدایی می آمد ، با آن حال زار توی رخت خواب نیمخیز می شدم .
دلم می خواست در باز شود و صمد بیاید . هر چند تا صبح به خاطر گریه ی بچه خوابم نبرد ؛ اما تا چشمم گرم می شد ، خواب صمد را می دیدم و به هول از خواب می پریدم .
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#صفحه۵۲۲مصحف شریف🌱
💠 سوره مبارکه ذاریات
✨ هدیه به #امام_زمان (عج)
#قرآن
#ختم_قرآن
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
10.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بهشت_گردی
#دلنوشته
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
روزهای آغازین خط مقدم
چندسالی بود که دیگه هرروز نمیشد مثل دانشگاه همو ببینیم. خیلی همت میکردیم، یک دورهمی یا قرار بیرون وعده دیدار و رفع دلتنگی میشد.
یک روز بهم گفت میای محل کارم جامعه القرآن؟
مکث نکرد و گفت آخه تشیع پیکر شهید داریم.البته کارت هم دارم.
دلم لک زده بود واسش ، آخه جنس رفاقت زهرا با همه فرق میکرد.
گفتم آره چرا که نه...
روز و ساعت رو بهم گفت و منو تو تب و تاب ثانیه ها انداخت.
شهید گمنام والفجر ۸ بود. جوری منو جذب کرد که زهرا فهمید.
خیلی مراسم دلچسبی بود مکانش خاص افرادش خاص و شهیدش خاص
هنوز ۱۷ سالش نشده بود.
روحم صیقل پیدا کرد حس سبکی پیدا کردم.
تو فکر بودم گفت:
حمیده دوست داری کار این شهدا رو انجام بدی تا کمی تو جامعه بیشتر حسشون کنیم؟
برام جذاب بود.
فوری گفتم آره!
همزمان با من با دونفر دیگه از دوستهاش(مائده گلی و حمیده غفاری) هم صحبت کرده بود و قرار شد یک گروه تشکیل بدیم و ما رو به آقای مرادیان وصل کنه.
تازه اونوقت به فکر این افتادم که چه کاری هست.
ادامه دارد...
به قلم حمیده طیرانی
#خاطره
#دعوت_شهدا
─━━━━⊱✿⊰━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
قسمت چهل ششم.m4a
3.34M
کتاب دختر شینا به صورت صوتی
#قسمت_چهل_پنجم
#دختر_شینا
#داستان_شبانه
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#چهل_ششم
یک هفته از به دنیا آمدن بچه می گذشت . او را خوابانده بودم توی گهواره که صدای در آمد . شیرین جان توی اتاق بود و به من و بچه می رسید . قبل از اینکه صمد بیاید تو ، مادرم رفت .
صمد آمد و نشست کنار رختخوابم . سرش را پایین انداخته بود . آهسته سلام داد . زیر لب جوابش را دادم . دستم را گرفت و احوالم را پرسید . سر سنگین جوابش را دادم . گفت : " قهری ؟ ! " جواب ندادم .
دستم را فشار داد و گفت : " حق داری . "
گفتم : " یک هفته است بچه ات به دنیا آمده . حالا هم نمی آمدی . مگر نگفتم نرو . گفتی خودم را می رسانم . ناسلامتی اولین بچه مان است . نباید پیشم می ماندی ؟ ! "
چیزی نگفت . بلند شد و رفت طرف ساکش . زیپ آن را باز کرد و گفت : " هر چه بگویی قبول . اما ببین برایت چه آورده ام . نمی دانی با چه سختی پیدایش کردم . ببین همین است . "
پتوی کاموایی را گرفت توی هوا و جلوی چشم هایم تکان تکانش داد . صورتی نبود ؛ آبی بود ، با ریشه های سفید . همان بود که می خواستم . چهار گوش بود و روی یکی از گوشه هایش گلدوزی شده بود ، با کاموای سرمه ای و آبی و سفید .
پتو را گرفتم و گذاشتم کنار گهواره . با شوق و ذوق گفت : " نمی دانی با چه سختی این پتو را خریدیم . با دو تا از دوست هایم رفتیم . آن ها را نشاندم ترک موتور و راه گرفتیم توی خیابان ها . یکی این طرف خیابان را نگاه می کرد و آن یکی آن طرف را . آخر سر هم خودم پیدایش کردم . پشت ویترین یک مغازه آویزان شده بود . "
آهسته گفتم : " دستت درد نکند . "
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝