eitaa logo
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
599 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.8هزار ویدیو
67 فایل
بسم‌رب‌‌الشهدا🌱 ‍ ‍‍ گروه‌ پژوهشی فرهنگی‌ خط‌ مقدم ‍ ‍ شهید‌آوینی؛ ای‌شهید‌!ای‌آنکه‌بر‌کرانه‌ی‌ازلی‌و‌ابدی‌وجود‌برنشسته‌ ای‌،دستی‌برار،و‌ما‌قبرستان‌نشینان‌‌عادات‌سخیف‌را‌نیز؛از‌این‌منجلاب‌بیرون‌کش!🌷 ارتباط‌ با‌ ادمین‌کانال👇🏻 @geniuspro7 @aslani70
مشاهده در ایتا
دانلود
_🌸🌸نیمی از جمعیتِ بشر را زنان تشکیل میدهند. این نیم حساس ترین، ظریفترین،ماندگارترین و موثرترینِ نقش ها در حرکتِ تاریخ انسان و سیرِ بشریت به سوی کمال است. خداوند انسان را اینگونه آفریده است. _اگر بنای آفرینش انسان و جهان را به دو بخش کارهای ظریف و ریزه کاری و بخش مستحکم و به تعبیر سازندگان سفت کاری بگذاریم. بخش اول که ظریف کاری و ریزه کاری و رشته رشته پروردن احساسات و عواطفِ بشر است در اختیار زن است. گناه بزرگ تمدن مادی تضعیف و به فراموشی سپردن این نقش است.💔😔 مقام معظم رهبری از کتاب قدرت و شکوه زن💚 🆔 @frontlineIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#او_که_بود ؟ #قسمت_دوم سخنان متفاوت سپهبد شهید سردار حاج‌قاسم سلیمانی در جمع مدافعان حرم حضرت زینب (س) درباره زندگی پاسداری 💢 انتخاب راه درست مهم است 💢 🆔 @frontlineIR
#عملیات_کربلای_۵ 🇮🇷 #قسمت_دوم 🌹 #منطقه_عمليات  منطقه عملياتي شلمچه که در جنوب شرقي شهر مهم بصره قرار گرفته و تقريبا نزديک ترين محور وصولي به اين شهر به شمار مي آيد، به مناطق و محورهاي زير محدود مي باشد:  🔺از شمال، به آب گرفتگي جنوب زيد.  🔺از شرق، به دژ مرزي ايران و عراق.  🔺از جنوب، به رودخانه اروند و اروند صغير.  🔺از غرب، به کانال زوجي و شهرهاي تنومه و الحارثه.  اين منطقه از تعداد زيادي نهر، کانال، خاکريز، جاده و .... تشکيل شده است که همه آن ها در بخش شمالي اروند قرار دارند. هم چنين، آب گرفتگيهاي متعددي در اين منطقه وجود دارند که از سوي ارتش عراق به عنوان موانعي در مقابل هر گونه نفوذ قواي جمهوري اسلامي ايجاد شده اند. 🆔 @frontlineIR
💢 و هر یک از فراز‌های بیانات رهبر انقلاب اسلامی پیرامون «سپاه قدس» 🔶  استدلال‌های مرتبط با هر فراز سخنان حضرت آیت‌الله عبارت‌اند از: نیرویی است که با سعه صدر به همه جا و همه کس نگاه می‌کند». سپاه قدس به حسب عملکرد خود به هیچ وجه رنگ و بوی مذهب و طایفه و ملیت به خود نگرفته است. ورود این سپاه به بحران بوسنی و هرزگوین در سال‌های ۱۳۷۱ تا ۱۳۷۴ و نیز ورود به بحران فلسطین در سال‌های ۱۳۶۷ به بعد و ورود آن به بحران در سال‌های دهه‌های ۱۳۶۰ و ۱۳۷۰ نمونه‌هایی از کمک این نیرو به انسان‌های گرفتار در مناطقی است که با ایران و ایرانی در مذهب، طایفه و ملیت تناسب نداشته‌اند و از این رو اتهام طایفه‌ای و مذهبی زدن به آن بسیار دشوار است. این سپاه در عراق کمک به استقرار «نظم نوین مردمی» و «حاکمیت قانون» و گسترش «آزادی‌های سیاسی» بوده است به گونه‌ای که امروز همه طوایف و مذاهب عراقی در یک چارچوب مشترک زندگی می‌کنند و به طور یکسان از حمایت ایران برخوردار هستند. 🖋 به قلم : آقای دکتر استاد دانشگاه کارشناس و تحلیلگر ارشد مسائل منطقه @frontlineIR
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸🍃 ✅ ☘ 📌 👶🏻 📌 📌 📖 📌 🐥🐥 📌 💫من دیگر ما💫 برخی از والدین 💑برای یافتن راه تربیت💫 فرزندان👶 خویش به دنبال منابعی می روند📔 که بر اساس مبانی فکری غرب 🗽و روانشناسی مادی گرا تألیف شده است. به هیچ وجه❌ نمی توان با روشی که بر اساس مبانی مادی💸 تعریف شده فرزندی👶 را پرورش داد که به اهداف دینی برسد. این روانشناسی و علوم تربیتی، برای دینی🕋 تربیت کردن فرزند👶 ما به وجود نیامده است❌ 🇮🇷 🇮🇷 «...🇮🇷@frontlineIR🇮🇷...»
🔺 ؟ 💠 ⚫️ عصر روز یازدهم اهل بیت(ع) را با حالت اسارت به طرف کوفه بردند، نزدیک غروب حرکت کردند و شبانه به کوفه رسیدند و آن بزرگواران داغدار و مصیبت زده را تا صبح پشت دروازه‌های کوفه نگه داشتند.  در این هنگام عمر سعد پیکی را به کوفه اعزام کرد تا خبر را شبانگاه به عبیدالله بن زیاد رسانده باشد. قرائن نیز نشان می دهد که از صبح زود روز دوازدهم محرم، شهر کوفه در محاصره و مراقبت شدید نیروهای حکومت بوده است و جاسوسان، حرکات مشکوک را تحت نظر داشتند و چند هزار نفر اوضاع را بررسی می کردند ضمن آنکه هیچ کس حق حمل سلاح یا خروج مسلحانه از خانه را نداشته است...... 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
da(2).mp3
7.07M
به پاس گرامیداشت 🏵 🎧 کتاب صوتی 🎬 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
🔺 💠 ⚫️ ⚠️ تنها به مرتبط با قيام حسيني در اولين شهادت سيدالشهداء اشاره مي شود و به وقايع ديگر که طبيعتا در آن زمان رخ داده است عنايتي ندارد. ❌ بنا بر قولي رسيدن کاروان اسرا به کربلا  سيد بن طاوس مي نويسد: 🔺 قال الراوي و لما رجع نساء الحسين ع و عياله من الشام و بلغوا العراق قالوا للدليل مر بنا على طريق كربلاء فوصلوا إلى موضع المصرع فوجدوا جابر بن عبد الله الأنصاري رحمه الله و جماعة من بني هاشم و رجالا من آل رسول الله ص قد وردوا لزيارة قبر الحسين ع فوافوا في وقت واحد و تلاقوا بالبكاء و الحزن و اللطم و أقاموا ...   هنگامى كه زنان و فرزندان حسين از شام برگشتند و به عراق رسيدند به راهنما گفتند: ما را از راه كربلا ببر. وقتى به موضع قتلگاه رسيدند جابر بن عبد اللَّه انصارى را با گروهى از بنى هاشم و مردى از آل رسول اللَّه يافتند كه براى زيارت امام حسين عليه السلام وارد شده بودند. همه در يك وقت وارد شدند و با يك ديگر شروع به گريه و حزن كردند و لطمه بصورت زدند. ماتمى بپا كردند كه فوق العاده دلخراش و جگر سوز بود. زنان آن ديار نيز به ايشان پيوستند و عموما چند روزى عزادارى كردند. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
با عجله خودش را توی بغل مادر انداخت. -آخ جون😃. من عاشق قصه ام😍. مادر دستی به موهای نرم و مشکی محمد کشید😔. نگاهی به قاب عکس های روی دیوار انداخت. لبخندش محو شد🙁. با همان بغضِ تلخِ صبحِ جمعه🥺 قصه اش را سر انداخت. -یه روز و روزگاری یه مهربون🧔 توی یه شهر شلوغ زندگی می کرد. پدر همیشه مراقب بچه هاش بود. با آدم بدها می جنگید ⚔و اجازه نمیداد ❌وارد شهر بشن. اون نمیزاشت به مردم آسیبی برسه و جلوی دشمن ها رو می گرفت🛡🛡. آدم بدها هم بیکار نمی نشستند، هی نقشه می کشیدند تا بابای مهربون😃 رو از بچه ها و مردم شهر بگیرند😔؛ ولی موفق نمی شدند. اونا امروز صبح، باز هم نقشه کشیدند و وقتی همه ما خواب بودیم😴، بابا قاسم مهربون بچه ها رو... اولین قطره اشکش سُر خورد 😥و روی صورت محمد افتاد. محمد مثل برق گرفته ها💥 سرش را بلند کرد و از بغل مادر بیرون پرید. دومین و سومین و دهمین قطره اشک هم به سرعت ریختند😭😭. محمد صندلی کوچکش را کشید زیر دیوار قاب عکس ها. بالا رفت و روی نوک پا ایستاد. از بین انبوه عکس های پدر، مادر و خودش، خندان حاج قاسم را برداشت و پایین پرید. قاب عکس را بغل کرد🤗 و توی آغوش مادر زد زیر گریه😭😭. -یعنی من دیگه بابا ندارم؟! ... منبع: نشریه مکتب حاج قاسم 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
2. مراحل خودسازی 🧠👀 !! همانا تو را به ترس از خدا سفارش مى كنم كه پيوسته در فرمان او باشى و دلت را با ياد خدا زنده كنى، و به ريسمان📿 او چنگ زنى، چه وسيله اى مطمئن تر از رابطه تو با خداست اگر سر رشته آن را در دست گيرى. دلت را با اندرز نيكو زنده كن، هواى نفس را با بى اعتنايى به حرام بميران، جان را با يقين نيرومند كن، و با نور 🎇حكمت روشنائى بخش، و با ياد مرگ⚰ آرام كن، به نابودى از او اعتراف گير، و با بررسى تحولات ناگوار دنيا به او آگاهى بخش، و از دگرگونى روزگار، و زشتى هاى گردش شب 🌃 و روز 🌇او را بترسان، تاريخ گذشتگان را بر او بنما، و آنچه كه بر سر پيشينيان آمده است به يادش آور. در ديار و آثار ويران رفتگان گردش كن، و بينديش🤔 كه آنها چه كردند از كجا كوچ كرده، و در كجا فرود آمدند از جمع دوستان جدا شده و به ديار غربت سفر كردند، گويا زمانى 🕰نمى گذرد كه تو هم يكى از آنانى پس جايگاه آينده را آباد كن، آخرت را به دنيا مفروش. و آنچه نمى دانى مگو، و آنچه بر تو لازم نيست بر زبان نياور، و در جادّه اى كه از گمراهى آن مى ترسى قدم مگذار، زيرا خوددارى به هنگام سرگردانى و گمراهى، بهتر از سقوط در تباهى هاست. 2⃣ 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " #شــــہیــــد_مہـــــدۍ_زین_الدیـــــن 🌹 ما شش تا بچه بودیم چهارخواه
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " 🌹 هردو آرام نشسته بودیم که گفت: برنامه‌ام این نیست که از جبهه 🪖برگردم، حتی ممکن است بعد از این جنگ💥 بروم هرجای دیگری که جنگ حق☘️ علیه بر باطل🔥 است، احساس کردم آدم منظم و با حساب و کتابی است البته از لباس🧥 پوشیدنش معلوم بود. ادامه تحصیل را می‌پسندید❤️ و معتقد بود 🤔که کسی که از نظر علمی بالاتر باشد می‌تواند مؤثرتر باشد.💫 خانواده‌ام مراسم برایشان مهم بود👰🏻‍♀ گمانم عملیات رمضان بود🤔 آقا مهدی می‌گفت وقت ندارم الآن هم موقعیت جنگ💥 اجازه نمیدهد. وقتی عقد کردیم💍 شب منزل ما ماند و تا صبح☀️ در مورد سلایقمان و نگاهمان به جنگ💥 و شهادت🩸 حرف زدیم، سحر نمازش را خواند و رفت جبهه.🪖 قبل از خاستگاری خواب دیده بودم همه جا تاریک🌑 است بعد درگوشه ای نوری💫 بود که زیر ان تابوتی قرار داشت ⚰️کسی داخل تابوت خوابیده بود با لباس سپاه، آن جنازه با آن صورت نورانی 💫که در خواب دیدم خودش بود. خدا روشکر🙏 میکردم که توانسته بودم طبق اعتقاداتم ازدواج کنم.💍 من که عاشق دیدن مناطق جنگی 💥بودم قبول کردم که به اهواز بروم و آنجا زندگی☘️ کنم، با مهدی صحبت کرده بودم که اگر دلم خواست آنجادر مدرسه‌ای👩🏻‍🏫 درس بدهم، کم‌کم با همسایمان خانم توفیقی بیشتر آشنا شدم با هم رفتیم زینبیه که پایگاه تقویت پشت جبهه🪖 بود و آنجا فعالیت می‌کردیم. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" #شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹 سال ۵۶بود همه از امام حرف میزدن ولی من ه
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" 🌹 آذر سال شصت بود که ناصر و خانوادش به خواستگاری آمدند. ناصر کمی از خودش گفت و از زندگی در کردستان، موقع خداحافظی سرش پایین بود و گفت کسی که با من میخواد زندگی کنه باید بامن بیاد کردستان با همه سختی‌هایش.جلسه دوم که آمدند ناصر از علایقش و از کارهایی که انجام داده و میدهد گفت، خودش را که حسابی معرفی کرد از من پرسید حرفهایم را که شنید فهمید گیر آدم دگمی نیفتاده، حسابی تخلیه اطلاعاتیم کرد.خیالش که راحت شد از سختی هایی که ممکن است اتفاق بیفتد گفت در آخر سرش را بالا گرفت و گفت با این همه خطر حاضرید با من بیایید؟ بار آخر پدرش هم آمده بود؛ ولی احساس میکردم که راضی نیستن، آن موقع نمی‌دانستم چرا؟ بعدها پدرش به من گفت که از چشمانش می‌دیدم که ماندنی نیست، دلم نمی‌خواست که تو رو در این حال ببینم. برای بار اول به او نه گفتم ناصر برگشت کردستان و من هم سعی کردم فراموش کنم. چند روز بعد ناصر از آقای محلاتی خواست تا از امام برایش کسب تکلیف کند امام فرموده بودن که پدرت را راضی کن. بالاخره خواستگاری انجام شد بعد ناصر پیغام داد که برای عقد از امام وقت گرفته. یک روز برای خرید رفتیم اما ناصر نیامد خودم بهش گفته بودم تا عقد نکردیم نمیخواهم ببینمتان. یک آینه خریدیم و یک انگشتر هزار تومانی. آخر اسفند نوبت عقدمان بود که عملیات فتح المبین شروع شد و همه ملاقات‌ها با امام کنسل شد بالاخره رفتیم قم و آقای مرعشی نجفی صیغه عقد ما را جاری کرد موقع برگشت مادر شوهرم حلقه را به ناصر داد و در ماشین ناصر حلقه را دستم کرد.… 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" شہــــــــــید مہدۍ بـــــاڪرے🌹 به یکی از دوستانم گفتم مهدی باکری خواستگاریم اومده به من گفت اشتباه نکنی جواب منفی بدی مهدی یکی ازبهترین بچه‌های ارومیه هست. یک روز حمیده اومد دنبالم و گفت آقا مهدی منزل ماست و میخواد باهات صحبت کنه، رفتم آنجا وقتی که وارد اتاق شدم جلوی پای من بلند شد و بعد با هم کلی صحبت کردیم. همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشم یک زندگی چریکی. برگشتم خانه و منتظر برادرم بودم تا موضوع را به پدر ومادرم بگوید. یوسف و مهدی با هم دوست بودن شب یوسف موضوع را با پدر ومادرم درمیون گذاشت، جوابم بله بود آن روز یوسف آمد و گفت میدونی زندگی با مهدی خیلی سخته؟ خوب من هم آدم متفاوت میخواستم، گفتم من فکرهام و کردم. آن روزی که میخواستن حلقه بخرند مهدی پرسید نظرتون درباره مهریه چیه؟ گفتم هر چی شما بگید فوری گفت یک جلد قران و یک کلت کمری. مهدی از کجا میدونست که خود صفیه هم همین را میخواست؟ منزل پدریشون دوتا اتاق پایین داشتن که به ما دادن، جهیزیه مفصلی نداشتم فقط چیزهای ضروری بود. شنبه صبح با خواهرش آمد دنبال من که من را باخودش ببرد فکر نمیکردیم به این زودی باشد. در راه از من سؤال کرد که رانندگی بلد هستی؟ گفتم نه. سرش را تکان داد و گفت حتماً لازمه که یاد بگیری. هفته دوم یک کاغذ برداشت و برنامه خودسازی امام رو توش نوشت و گفت از همین امروز شروع میکنیم یکی از توصیه‌ها ورزش بود، صبح زود بلند میشدیم و ورزش میکردیم دوشنبه و پنجشنبه روزه میگرفتیم خرج خانه رو حساب میکردیم. مهدی انقدر کارش زیاد بود که یا نمی‌آمد یا دیر می‌آمد. آن شب‌ها دوست داشتیم بنشینیم و حرف خودمان را بزنیم. 🇮🇷 🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
رادیو خط مقدم.m4a
8.91M
کتاب به صورت صوتی ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ 🇮🇷خط مقدم🇮🇷 رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس ╔═══ ࿇ ═══╗ 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷 ╚═══ ࿇ ═══╝
در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید. روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسة خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.» با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمة اسباب بازی هم می خواهم.» پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.» من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همة اهل روستا هم از علاقة من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!» می گفتم: «به حاج آقایم.» می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! » می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.» بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.» دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!» با تمام توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به درد دخترها نمی خورد.» معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند. مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد.» اما من عاشق مدرسه بودم. می دانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.» پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ اما همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم می آمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً می رویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم. نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة  پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزه هایش را گرفته.» پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگ صورتی داشت از لابه لای پارچه های ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی می خواستم پرواز کنم. پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد باباجان.» آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!» بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم. ─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─ خط مقدم رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس 🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷