او که بود ⁉️
#قسمت_سوم
صحبتهای حاج قاسم سلیمانی در مورد #حجاب :
من و آدمهای خودم، من و رفقای خودم، من و مریدهای خودم. این بیحجاب است، این باحجاب است. این چپ است، آن راست است، این اصلاح طلب است، او اصولگراست ، خب پس چه کسی را میخواهید حفظ کنید؟ همان دختر کمحجاب دختر من است. دختر ما و شماست؛ نه دختر خاص من و شما، اما جامعه ماست.
فقط رابطه حزباللهی با حزباللهی معنا ندارد. رابطه حزباللهی با کسی که دینش ضعیفتر است موضوعیت دارد. جامعه ما خانواده ماست. اینها همه مردم ما هستند. این ها بچههای ما هستند.
🆔 @frontlineIR 🇮🇷
#عملیات_کربلای_۵ 🇮🇷
#قسمت_سوم 🌹
#استعداد_دشمن
منطقه عملياتي در حوزه پدافندي سپاه سوم عراق بود و سه لشکر 11 پياده، 5 مکانيزه و 3 زرهي در اين منطقه مستقر بودند.
با شروع عمليات، تعداد ديگري از لشکرهاي عراق به تدريج در منطقه عملياتي حضور يافتند. اين لشکرها عبارت بودند از:
الف – پياده
ب – زرهي
ج – مکانيزه
د – گارد رياست جمهوري
هـ – نيروهاي مخصوص
و – کماندو
ز – توپخانه
🆔 @frontlineIR
🦋 #رفیق_آسمانی 🦋
#شهید_حاج_مرتضی_حاج_باقری 🌹
#روایتی_خواندنی
#قسمت_سوم 👇🏻👇🏻
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
«...🇮🇷@frontlineIR🇮🇷...»
🔺 #بعد_از_عاشورا_چه_شد ؟
💠 #قسمت_سوم
⚫️ #روز_دوازدهم_محرم_الحرام ..
#تدفین_شهدای_کربلا 🥀
چون امام سجاد(ع) آمد، بنی اسد را دید که کنار کشتگان گرد آمدهاند و سرگردانند؛ نمیدانند چه کنند و کشتهها را نمیشناسند، چون بین بدنها و سرهای مقدس جدایی انداخته بودند و گاهی از بستگان آنان میپرسیدند؛ امام سجاد به آنان خبر داد که برای دفن این اجساد پاک آمده است. آنان را با نام و مشخصات معرفی کرد.
هاشمیان را از دیگران شناساندند. ناله و شیون برخاست و اشکها جاری شد و زنان بنی اسد مو پریشان کردند و سیلی به صورت زدند و بلند گریه کردند.
سپس امام سجاد (ع) به محل قبر آمد، کمی از خاکها را کنار زد، قبری حاضر و آماده، آشکار شد و حضرت دستان خود را زیر کمر امام #حسین(ع) گشود و گفت: «بسم الله و بالله وعلى ملّة رسول الله، صدق الله ورسوله، ماشاء ولا حول ولا قوة إلاّ بالله العظیم.» امام به تنهایی بیآنکه بنی اسد در این کار همراهیاش کنند پیکر مطهر را وارد قبر کرد و به آنان گفت: همراه من کسی هست که یاری میکند. هنگامی که او را در قبر نهاد، صورت بر آن رگهای بریده گذاشت و گفت:
خوشا سرزمینی که پیکر پاک تو را در بر گرفت! دنیا پس از تو تاریک است و آخرت با فروغ جمالت روشن است، اما شبِ بیداری و غم است و اندوهگین همیشگی، تا آنکه خداوند برای خاندان تو سرای آخرت را برگزیند که تو در آنی، سلام و رحمت و برکات الهی بر تو باد از من، ای فرزند رسول خدا.»
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
🔺 #وقایع_اربعین
💠 #قسمت_سوم
⚫️ #ماه_صفر
#سومین_واقعه ❌
رسيدن کاروان اسرا به مدينه
بشير بن حَذلَم مي گويد: وقتى نزديك مدينه رسيديم حضرت زين العابدين عليه السلام پياده شد و پس از اينكه خيمه هاى خود را بر سر پا كرد زنان را پياده نمود. بعد به بشير فرمود: خدا پدر تو را كه شاعر بود رحمت كند. آيا تو بر گفتن شعر قادرى؟
گفتم: آرى. يا ابن رسول اللَّه، من نيز شاعرم. فرمود: وارد مدينه شو و خبر شهيد شدن #امام_حسين را بده.
من بر اسب خود سوار شدم و آن را راندم تا وارد مدينه گرديدم.
هنگامى كه بر در مسجد پيغمبر خدا🕌 رسيدم صدا بگريه بلند كردم و اين شعر را سرودم:
اى اهل مدينه (نام مدينه قبلا: يثرب بوده است) جا ندارد كه شما در مدينه بمانيد. حسين مقتول شد!
اين اشکهاى من است كه فرو مي ريزند؛ جسم مقدس امام حسين در كربلا غرقه به خون است و سر مباركش بر فراز نيزه دور ميزند!
بشير ميگويد:
📌سپس گفتم: اين على بن الحسين است كه با عمه ها و خواهرانش نزديك شما بر در دروازه مدينه وارد شده اند. من فرستاده آن حضرت مي باشم، آمدم تا شما را از مكان آن بزرگوار آگاه نمايم. هيچ زن پرده نشين و محجوبه اى نبود مگر اينكه از مكان خود خارج شد.
هيچ روزى نظير آن روز به مسلمانان #تلخ نگذشت...
بشير ميگويد: عموم مردم بر من سبقت گرفتند و متوجه حضرت سجاد(عليه السلام) شدند.
بخدا قسم اگر پيامبر خدا آن طور كه به اين مردم درباره ما سفارش كرده راجع به كشتن ما توصيه ميكرد اينان بيشتر از اين به ما ظلم نمي كردند و ما را نمى كشتند...
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
از اصول مراقبت کنید اصول یعنی ولی فقیه خصوصا...
#وصیت_نامه
#قسمت_سوم
#خامنه_ای_عزیز
#سردار_دلها
#استوری
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
3. اخلاق اجتماعی 🤓
به نيكى ها امر كن و خود نيكوكار باش😇، و با دست و زبان بديها را انكار كن، و بكوش تا از بدكاران دور باشى، و در راه خدا آنگونه كه شايسته است تلاش كن، و هرگز سرزنش ملامتگران تو را از تلاش در راه خدا باز ندارد.
براى حق در مشكلات و سختى ها شنا كن، شناخت خود را در دين به كمال رسان، خود را براى استقامت در برابر مشكلات عادت ده، كه شكيبايى در راه حق عادتى پسنديده است، در تمام كارها خود را به خدا واگذار، كه به پناهگاه مطمئن و نيرومندى رسيده اى، در دعا🤲🏻 با اخلاص پروردگارت را بخوان، كه بخشيدن و محروم كردن به دست اوست، و فراوان از خدا درخواست خير و نيكى داشته باش.
وصيّت📜 مرا بدرستى درياب، و به سادگى از آن نگذر، زيرا بهترين سخن آن است كه سودمند باشد، بدان علمى كه سودمند نباشد، فايده اى نخواهد داشت، و دانشى كه سزاوار ياد گيرى نيست سودى ندارد.
#ترجمه_نامه_سی_و_یک_نهج_البلاغه
#قسمت_سوم
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب 📖 "نیمه پنهان🌙 " #شــــہیــــد_مہـــــدۍ_زین_الدیـــــن 🌹 هردو آرام نشسته بودیم که گف
برشی از کتاب 📖
"نیمه پنهان🌙 "
#شــــہیــــد_مہـــــدۍ_زین_الدیـــــن 🌹
بعضی وقتها⏰ چند هفته از مهدی خبری نمیشد گاهی برایم چیزهایی مینوشت✍🏻 مثلاً اینکه تنهایی محبتی الهـ❤️ـی است، یک روز که از مدرسه آمدم در خانه خواب بود سلام کردم و گفتم شکست خوردید؟🥺 گفت سپاه اسلام که شکست نمیخورد، 🤔خواستم خبر پدر👨🏻🍼 شدنش را بگویم گفت میدانم چه میخواهی بگویی خندید😊 و سرش را زیر پتو کرد. خیلی کم حرف بود به زور💪 از زیر زبانش حرف میکشیدیم، یک بار خاطرهای که به کربلا🕌 رفته بود را تعریف کرد فهمیدم با موتور🏍️ که به کربلا رفته بود از زیارت که داشت برمیگشت به یکی تنه⚡ میزند به فارسی میگوید ببخشید🙏، یکباره میفهمد چه اشتباهی کرده 🤦🏻♂️خودش را جمع و جور میکند.
یک بار که باهم بیرون رفته بودیم میگفت توی دزفول آدم مظلومیت مردم را حس میکند،😭 یک روز که از مدرسه🏫 به سمت خانه 🏡میآمدم مجروحان را می دیدم شب 🌜که برای مهدی تعریف کردم میگفت زیاد مجروحین را نگاه نکنم، خون🩸 روی روح تأثیر میگذارد و آدم قسی القلب👹 میشود، به رنگ قرمز حساس بود یکبار لباس قرمز💃🏻 پوشیدم حالش خراب شد از بس خون🩸 دیده بود میگفت از جبهه 🪖این قرمز برای من شده یک جور سمبل قساوت.💥
مهدی اهل ابراز محــ❤️ـــبت زبانی نبود، اما کارهایش جوری بود که میشد احساسش را فهمید.☺از اقوام گاهی برادر کوچکش مجید به ما سر میزد مهدی پای مجید را به جبهه🪖 باز کرده بود.
مرداد بود که قرار شد قم🕌 بروم کمی بعد زنگ☎️ زد که مأموریت سوریه دارد و میتواند خانواده👨👩👦 را با خود ببرد، البته آنجا هم ما را تنها گذاشتند و رفتند بیشتر لبنان بودند، دره بقاع برای بررسی تاکتیکهای جنگی 💥جلسه داشتن، لبنان که میخواست برود نگران بودم😟 حاج احمد متوسلیان آنجا اسیر شده بود،😢 گفتم آنجا که میروی جنگ💥 است گفت نگران نباش من اینجا شهید نمیشوم قرار است توی وطن🇮🇷 خودمان باشم.
#قسمــــــــــت_سوم
#خط_مقدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" #شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹 آذر سال شصت بود که ناصر و خانوادش به خوا
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
#شـــــہیــد_ناصـــــر_ڪاظمے 🌹
پس فردای آن روز ناصر آمد دنبالم و با هم رفتیم کوه و از خاطرات دوران دانشجویی برایم گفت هنوز انقدر با هم صمیمی نشده بودیم با هم رفتیم رستوران میگفت نعمتهای خدا برای مسلمونهاست بچه مسلمون باید جای شیک بره. یک بار در یک رستوران به من گفت نمیخوای ببینی چقدر موی سفید دارم؟ خجالت میکشیدم ولی نگاه کردم تقریباً بیشتر موهایش سفید شده بود ناصر فقط بیست وپنج سال داشت. چند روز بعد ناصر به مادرم زنگ زد و گفت میخوام نذرم وادا کنم و منیژه رو با خودم ببرم پابوس امام رضا، عصر همان روز آمدن دنبالم و مادرم ساکم را بدستم داد باورم نمیشد انگار همه باهم برنامه ریزی کرده بودن. در راه بودیم که سال تحویل شد نزدیک ظهر به مشهد رسیدیم، ناصر خیلی به نماز اهمیت میداد میگفت هرجا که باشیم باید نماز را در مسجد بخوانیم. قران و دعا را با سوز خاصی میخوند میگفت من با امام رضا یک جور دیگهای دوستم. رفتیم بازار و برای من یک چادر گران قیمت خرید من هم برای او یک انگشتر عقیق به جای حلقهای که نخریده بود گرفتم. چهارم فروردین بود که پروین اصرار داشت که ما برگردیم وقتی برگشتیم منزل پدرم کسی نبود خواهر کوچکم گفت میدونی مامان کجاست رفته خونه شما، با تعجب پرسیدم خونه ما کجاست؟ رفتیم خانه پدر ناصر موقع ناهار گفت نمیخواید برید خونتون و ببینید؟ مادرم میگفت ما همه کار کردیم تا تو را غافلگیر کنیم ولی عملیات شد و چند تا از دوستای ناصر شهید ومجروح شدن و برنامه عقب افتاد. خیلی ناراحت بودم که خودم از هیچ چی خبر نداشتم ناصر گفت حالا که اینطوری شده شما چه کار میخواید بکنید گفتم هیچی میرم خونه مادرم تا تابستان که قرار بود عروسی کنیم، هر طوری بود راضی شدم و از همان روز زندگی مشترکمان شروع شد، هشتم فروردین ناصر دوباره برگشت کردستان. روزی که میخواست بره گفت منیژه فقط میخوام چراغ خونم روشن باشه.
#قسمت_سوم
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
خط مقدم رسانه دفاع مقدس
برشی از کتاب📖 "نیمه پنهان🌙" شہــــــــــید مہدۍ بـــــاڪرے🌹 به یکی از دوستانم گفتم مهدی باکری خواست
برشی از کتاب📖
"نیمه پنهان🌙"
شہــــــــــید مہدۍ بـــــاڪرے🌹
بعد از شهادت امینی فرمانده سپاه مهدی وارد سپاه شد با اینکه این لباس رو دوست داشتم ولی ته دلم لرزید چون این لباس باعث میشد مهدی را کمتر ببینم. تابستان بود و از تنهایی کلافه میشدم چند باری با خانوادهام به باغ پدرم رفتم، زیاد دل خوشی از باغ نداشتم، با آمدن مهدی این طلسم در ذهنش شکسته شد. صفیه دست مهدی را گرفت ودر باغ قدم زدن دلش انگار باز نمیشد بس که دلتنگی کشیده بود. مهدی گفت صفیه ما میخوایم بریم جنوب میای با هم بریم اهواز؟ از خدا خواسته گفتم تو هر جا بری من باهات میام حتی اون ور دنیا. قرار گذاشتیم این دفعه که میرود خانهای جور کند و من را با خودش ببرد. حمید آقا اومد دنبالم و وسایلمان را بار زدیم و خودمان با مینیبوس رفتیم اهواز. با مهدی خانهای که اجاره کرده بودیم را مرتب کردیم. خانمان نزدیک راهآهن بود بسیجیها که میآمدن اهواز آنجا میآمدند استراحت میکردند، عملیات فتح المبین بود که مهدی آمد، پیشانی ترکش خوردهاش را بسته بود با هم رفتیم ارومیه. مهدی مقید بود و از روشنفکر بازی هم خوشش نمیآمد. من دوست نداشتم پشت سر پیشنماز مسجد نماز بخونم چون تو کارهای سیاسی دخالتی نمیکرد، این را به مهدی گفتم اخم کرد و گفت هیچ وقت سیاست و این چیزها رو قاطی دین و اعتقاداتت نکن. قبل از رسیدن به ارومیه یکی از دوستان مهدی سوار شد و گفت کجا زیارتتون کنم؟ مهدی برای خودش چنین شأنی قائل نبود خیلی جدی گفت مگه من امامزادم؟
#قسمت_سوم
#خـــــط_مـقـدم 🇮🇷
🇮🇷@frontlineIR🇮🇷
گروه پژوهشی فرهنگی خط مقدم.m4a
3.56M
کتاب #دختر_شینا به صورت صوتی
#قسمت_سوم
#داستان_شبانه
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝
#قسمت_سوم
خانة عمویم دیوار به دیوار خانة ما بود. هر روز چند ساعتی به خانة آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانة آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد.
برای چند لحظة کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانة خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همة زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه. آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مردة آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوة عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
#داستان_شبانه
#دختر_شینا
#خاطرات
#شهادت
#خط_مقدم
─━━━━━⊱✿⊰━━━━━─
🇮🇷خط مقدم🇮🇷
رسانه پژوهشی فرهنگی دفاع مقدس
╔═══ ࿇ ═══╗
🇮🇷 @frontlineIR 🇮🇷
╚═══ ࿇ ═══╝