eitaa logo
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
257 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.3هزار ویدیو
33 فایل
@gandoiiii مهربان خدای من @emamhosein113 فکر می‌کردم، نـ⛔️ـمی‌شه پرسـ🧐ـید؛ اما...🤩 ‌+ثبت نام؟ بعله بفرمایید☺️ http://Bn.javanan.org
مشاهده در ایتا
دانلود
داوود تو سیستم چی میبینه؟👀😂
این خیییییییییلی خوبه🤣 قیافه رهبانی وقتی هنوزم بعضی ها ادیت شهادت محمدو میزنن😂😂
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
😐🤢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از اون کاربر عزیز نظر دهنده به من ممنونم چشم انجامش میدم😂 نمیخواستم بقیه داستان لو بره😂
هدایت شده از pedarefetneh | پدر فتنه
⭕️ مهران غفوریان به دلیل عارضه قلبی در بیمارستان بستری شد 🔹یوسف تیموری گفته که در تماسی که با خانواده غفوریان داشتم، گفتند او در حال حاضر در اتاق عمل برای عمل قلب باز است و ان‌شاءالله تا ظهر به پایان می‌رسد. 🆔 @pedarefetneh 🔜 🆔 @pedarefetneh2 🔜
برنامه ی خوبیه اما من یه روز هایی رو جا به جا کردم و عالیع
کیا فوتبالین تو هر تیمی تو ناشناس بگید اگه تعدادتون زیاد بود اخبار فوتبال هم میزاریم
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پارت پنجاه و پنجم محمد: خونه داشتیم با عطیه حرف میزدیم و تلویزیون روی شبکه خبر بود. با خبری که اعلام کرد، هر دومون همینطور موندیم. اسرائیلی های نامرد... رسول: منو ریحانه داشتیم کلافه میشدیم که چی شده و چرا اینقدر هر دوشون پکر بودن. از جانب ریحانه هم خیالم راحت شده بود که چیزی بشون نگفته... هممون با یک سکوت خیلی زیاد😐طوری که صدای نفس کشیدن هم رو نمیفهمیدیم و حتی تلویزیون هم روشن بود روی شبکه قرآن با صدای خیلی کم. ما دوتا فقط هم رو نگاه میکردیم تا اینکه مامان پاشد و رفت توی آشپزخونه و بعد چند دقیقه صدامون کرد بریم شام. منم که داشتم از این سکوت دیوونه میشدم😒کمی صدای تلویزیون رو زیاد کردم. همزمان پاشدیم بریم توی آشپزخونه که شام بخوریم که اخبار قرآنی شبکه قرآن یه چیزی اعلام کرد که منو ریحان موندیم... اصلا به معنای واقعی هنگ کردیم... اصلا انتظار چنین خبری رو نداشتیم... ریحانه: ما همینطور موندیم. عکسارو که دیدم دلم میخواست زار بزنم. بعد از چند دقیقه کمی به خودم اومدم. دیدم رسول هنوز و همچنان هنگه و مامان و بابا هم حال قبلی خودشونن. حالا فهمیدم چشونه و چرا اینقدر پکر بودن. اینا از قبل خبر داشتن و فقط ما بیخبر بودیم.. بابا هر از گاهی نگاهی به تلویزیون مینداخت و سری از تاسف تکون میداد...😔 ادامه دارد..
واسه اعضای جدید کانال https://eitaa.com/joinchat/3467313292C027fc6db25 لینک گروه بانوان👆👆 https://eitaa.com/joinchat/987168910Ca4228cc7b5 لینک گروه برادران 👆👆
″گـٰانـدویـی هـٰا|GANDO"🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پا
بسم الله الرحمن الرحیم.❤️ به نام انکه مهربان ترین و بخشنده ترین است❤️ 💐💐💐💐💐 رمان سربازان بی نشون پارت پنجاه و ششم رسول: اخبار شبکه قرآن تموم شد. ولی ما هنوز توی شک بودیم. با صدای مامان به خودمون اومدیم و رفتیم پای میز نشستیم... اصلا اشتهامون رو از دست داده بودیم🙁 چرا باید اسرائیل و داعش همزمان باهم به سوریه حمله کنن و تا ۱۰۰ متری حرم بی‌بی زینب برن و اون همه زن و مرد و بچه و پیر و جوون بی گناه رو به کشتن بدن؟ هیچی از غذام نفهمیدم همش تو فکر این بودم نکنه پاشون به حرم باز بشه‌. مگر اینکه از روی جنازه ما رد بشن که بتونن رنگ و روی اون صحن رو ببینن😡😠 توی همین فکرا بودم که بابا یهو گفت: - چهار روز دیگه قرار راهی شم.. مامان هم بلافاصله گفت: .البته باهم باباهم یه لبخندی زد و گفت: -چهار روز دیگه به امید خدا قراره منو مامانتون راهی شیم. منو ریحان یه نگاهی به هم کردیم و من گفتم: +کجا به سلامتی؟ -دمشق دیگه.☺ منو ریحانه یهو باهم با صدای بلندگفتیم:دمششششق؟؟؟!!!😰😰😰 -هیسسسسس یواشش😐بله دمشق. باید برم. مگه وضع رو ندیدین. مگه اخبار رو نشنیدین. این مردم بیچاره چه گناهی کردن. سوریه هم که سپاه کامل و خوب با نیروی زیاد نداره. این ماییم که باید بریم و از اون مردم بیچاره دفاع کنیم و نزاریم آجری از اون حرم بره.. میفهمین؟😡 ریحانه: با حرفایی که بابا میزد نمیدونستم باید چه حسی داسته باشم. خوشحال از اینکه همچین مردمی مثل بابای من هستن که از اون حرم و اون مردم دفاع کنن یا ناراحت اینکه قراره برن توی دل خطر..؟؟! واقعا هیچی برای گفتن نداشتیم. و فقط عین این خشک شده ها همو نگاه میکردیم. تا این که رسول گفت: + اِم.. چیزه.. مامان، دستت درد نکنه. خیلی خوب بود. من برم تو اتاقم کمی خستم. مامان: چیزی نخوردی که رسول جان. بشین غذاتو بخور.. +نه مامان جان. دستت درد نکنه. خوردم بعدش مخاطبش رو بابا قرار داد و یه با اجازه گفت و بدون مکث رفت بالا.. منم واقعا نمیتونستم بمونم. داشت گریم میگرفت از حرفای بابا. گفتم: ×مامان جان، منم سیر شدم دستت درد نکنه. بابا جان با اجازه. بابا: چتون شد شما یهو. بشین بخور. ×نه ممنون. خوردم به اندازه کافی. ظرف خودم و رسول رو که پر از غذا بود و میشه گفت به قاشق هم نخورده بودیم رو برداشتم و گذاشتم توی دوتا کیسه و گذاشتم توی یخچال و رفتم بالا توی اتاقم. داشت گریم میگرفت... ادامه دارد..
💐ميلاد حضرت محمد (ص) و آغاز ،هفته نور و سرور تبریک و تهنیت باد.
🌺12 ربیع الاول، سالروز میلادحضرت رسول(صلی الله علیه و آله و سلم) به روایت اهل سنت وآغاز ، مبارک باد 🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
خوب خوب اگه مارو به ۶۰۰نفر برسونید مصاحبه علی افشار و خواهرش و براتون میزارم ❤️
به نظرت بنویسم؟؟😂😂
بچه ها میگم بیاین دیگه از کسی تعریف نکنیم😂