eitaa logo
گنجینه های جنگ
102 دنبال‌کننده
637 عکس
60 ویدیو
14 فایل
کتابخانه تخصصی دفاع مقدس استان همدان در این کانال کتاب های دفاع مقدس و زندگینامه شهدای کشور به شما معرفی می گردد
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣2⃣ ✍ به روایت سید نورالدین عافی 📖 شماره صفحه: 26 فاصله بانک سپه از فلکه سی چهل متر بود. جلوی پایگاه با فاصله چند متر دو سنگر از بلوک سیمانی ساخته شده بود که آن روز من هم با چند نفر دیگر آنجا بودم. کومله ها معمولاً از تیر دو زمانه برای زدن سنگرهای بتونی استفاده میکردند و اگر پیشدستی نمیکردیم معلوم نبود چه بر سرمان می آمد. با شروع درگیری دیدم یک نفر با موتور سه چرخ در فلکه میچرخد. اول فکر کردم مسافر است. داد زدم: «گِئش گِئت!»آنها معمولاً ترکی هم می دانستند. نه تنها اعتنایی نکرد بلکه دیدم کلاش درمیآورد! بلافاصله او را زدم. افتاد ولی نمیدانستم مرده یا زخمی شده. او اولین آدمی بود که با گلولۀ من از پا می افتاد. خیلی ترسیدم! از ترسم از سنگر جلوی پایگاه عقب رفتم و داخل پایگاه ماندم. ناراحت بودم و نمیتوانستم مسئله را برای خودم حل کنم. رفتم سراغ مسئول پایگاه مان که از بچه های محلۀ عباسی تبریز بود.به او گفتم: «من یکی رو زدم!» هنوز دست و پایم میلرزید. او با خونسردی گفت: «که چی بشه؟! دشمن بوده، آگه تو اونو نمیزدی، اون تو رو میزد!» حرفهایش کمی آرامم کرد اما مدام فکر میکردم گناه کرده ام که کسی را کشته ام. چند روز طول کشید تا شرایط برایم عادی شد. «جنگ» داشت چهرۀ واقعی اش را در کردستان نشانمان میداد. در شهر ابتکار عمل دست کومله ها و دموکراتها بود چون آنها داخل هر خانهای میرفتند به زور هم شده مورد حمایت بودند در حالی که ما انتظار همکاری از مردم نداشتیم. نزدیک دخانیات خانه ای بود که سه دختر داشت. به تدریج متوجه شدیم همان دخترها که پوشش خوبی نداشتند و اتفاقاً روزها با ما سلام و علیک کرده و «برادر» صدایمان میکردند، ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
💠یکی از روحانیون آمده بود لشگر ما. افکارش کمی فرق می کرد. بعضی ها خواستند ممانعت کنند و یا پشت سرش نماز نخوانند. اما حسن مخالف بود. می گفت: «وحدت مهم تر است.» خیلی سعی کرد بچه ها دو دسته نشوند.💠 يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 64 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
💠گفتم:« بازم تو؟ چقدر زود به زود نوبت تو می‌شه که شهردار بشی!». کسی که شهردار می‌شد، وظیفه‌ی شستن ظرفها و تمیز کردن چادر و بقیه‌ی کارها با او بود. گفت:« نوبتم که نیست ولی گفتم بچه‌ها خسته‌ان کمکشون کنم بهتره.». گفتم:« این طور باشه همه به بهونه‌ی خستگی از زیر وظیفه‌شون شونه خالی می‌کنن.». دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت:« نه جانم! این کار باعث می‌شه که اتحاد بچه‌ها بیشتر بشه. برادریشون بیشتر بشه و برای هم بیشتر دل بسوزونن.».💠 منبع فرهنگنامه شهدای سمنان، ج1، ص441 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
💠آمد پیش امام جمعه ی پاوه، گفت «چرا خطبه نمی خونین برای مردم؟» گفته بود «ما اهل سنتیم. شما شیعه ین. » گفته بود «این حرف ها چیه، نماز جمعه رو اقامه کنین. هر طوری که هست، هر جوری که صلاح می دونین. » . . . . . گفته بود «پاسدار بی نماز به درد نمی خوره. » اذان که می گفتند، سنی و شیعه صف می بستند برای نماز.💠 یادگاران، جلد 14 کتاب شهید ناصر کاظمی، ص 13 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
💠 عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم صد کیلومتر از مرز را داده دست نیروهای اهل سنت. بیش ترشان هم محلی. توی جلسه ی توجیهی هم هیچ حرفی نزده بود. عین صد کیلومتر را حفظ کردند؛ با کمترین تلفات و خسارت. اگر قبل از عملیات می گفت، خیلی ها مخالفت می کردند.💠 یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص 17 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
💠رفتیم بیمارستان، دو روز پیشش ماندیم. دیدم محسن رضایی آمد و فرمانده های ارتش و سپاه آمدند و کی و کی. امام جمعه ی اصفهان هم هرچند روز یک بار سر می زد به ش. بعد هم با هلی کوپتر از یزد آوردندش اصفهان. هرکس می فهمید من پدرش هستم، دست می انداخت گردنمو ماچ و بوسه و التماس دعا. من هم می گفتم «چه می دونم والا ! تا دوسال پیش که بسیجی بود. انگار حالا ها فرمانده لشکر شده.»💠 یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 15 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
💠شب ها ساعت ده توی اتاق بسیج خوابگاه سوره ی واقعه می خواندیم. یک شب من و مصطفی زودتر رفتیم. مسؤول اتاق آمده بود، برق روشن کرده بود و نوار مداحی گوش می داد. مصطفی بهش گفت «...این اتاق بسیجه، ساعت ده هم باید برای سوره ی واقعه باز بشه. تو الان نشستی برق و چراغ و ضبط رو روشن کردی. درست نیست، اینا بیت الماله.»💠 يادگاران، جلد 22 كتاب شهيد مصطفي احمدي روشن ، ص 23 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
💠 اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست. گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند.💠 یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 26 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
می گفت: #چادر یادگار حضرت زهرا(س) است و ایمان یک زن وقتی کامل می شود← که حجاب و حیا را به خوبی خصوصا" در مقابل نامحرم در رفتار و عملش رعایت کند . .👌🌸🍃 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 #مواظب‌باشیم‌خون‌شهداپایمال‌نشود 🌹کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang
هدایت شده از گنجینه های جنگ
نام کتاب : اینک شوکران - جلد سوم ایوب بلندی به روایت همسر شهید مولف : زینب عزیزمحمدی تحقیق و تنظیم کتاب : آذردخت داوری با همکاری : مریم برادران ناشر کتاب : روایت فتح کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان @ganjinehayejang
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود.... ایوب زیاد توی خانه نبود... اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد.... چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید همین ک اولین غلط املایشان را دید ،کتاب را بست و رفت.... مدرسه بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند..... روز جانباز را قبول نمیکرد...میگفت "من ک جانباز نیستم،این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است ک جانش را داد" از طرف بنیاد ،جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.... ایوب فوری اسم اقــاجون را داد.... وقتی برگشت گفت"باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی،برایم گاو بکشی.... بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد،با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست... ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد "شهلا بیا این ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کتابخانه تخصصی دفاع مقدس همدان🌹 @ganjinehayejang