eitaa logo
مجله قلمــداران
5.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
روضه‌خوان از دست بریده‌ی قمر بنی‌هاشم می‌خواند و من چشم‌هام را التماس می‌کردم حالا که رسیدیم به روز نهم کمی خیس شود.. عین نه روز خیره می‌شدم به گوشه‌ای و میان کلمات بغض آلود روضه‌خوان دنبال تیشه‌ای می‌گشتم تا بکوبم به سرو کله‌ی این قلب مثل سنگ... پیدا نمی‌شد..اشک نمی‌آمد.. دیشب برگشتم خانه. روحم به زور خودش را می‌کشید روی تن عریان.. با کسی حرف نزدم.. زل زدم به پرچم سیاهی که شب اول زده‌بودیم به دیوار. چه کار کرده بودم که این یک کف دست ماهیچه شده‌بود سنگ و این دو پیاله چشم افتاده بود به خشکی! هیچ چیزی به ذهنم نرسید. خشم روی خشم.. اندوه پشت اندوه خلسه پس از خلسه.. حالا روضه‌خوان دارد از افتادن مشک می‌خواند و چشم انتظاری بچه‌ها.. با قهر بلند می‌شوم بروم آشپزخانه. اگر لایق اشک نیستم، چای که می‌توانم بریزم؟ پایم گیر می‌کند بین پاهای جفت ‌شده‌ی مردم. تعادلم به هم می‌خورد.. بازو کوبیده‌ می‌شود به ستون. درد مثل مار می‌چسبد دور دستم.. روضه‌خوان از دست بریده‌شده‌ی عباس می‌خواند. تیشه می‌رسد به دستم دل را می‌شکند. پیاله‌ها پر از آب می‌شوند... https://eitaa.com/ghalamdaraan
بسم‌الله الرحمن الرحیم 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 سی و پنج سال چگونه گذشت؟ آقا عبا و قبا را آرام پوشید. چند بار با دست کشید روی لباس تا توی تن صاف ایستاده باشد.‌ عمامه را از روی تاقچه برداشت. روی سر مرتب کرد. به طرف در قدم برداشت. پرده ی حصیری را کنار زد. نعلین پوشید. سر خم کرد و بیرون آمد. آفتاب ظهر تیز می‌تابید. اشک جمع شد توی کاسه‌ی پلک‌های ورم کرده. یا الله گفت و از اهل خانه خداحافظی کرد. همسرش برای بدرقه تا کنار در همراهش رفت. با لطافت و مهر از هم خداحافظی کردند. توی کوچه آرام قدم می‌زد. هر عابری که رد می‌شد سلام می‌داد. آقا دست بلند می‌کرد و مهر می‌پاشید به عالم. نزدیک بازار چند نفر ایستاده بودند. جوانی خوش قد و بالا بین آنها چشم را جذب خود می‌کرد.‌ آقا قلبش تیر کشید. قبل از رسیدن بهشان رو به دیوار کوچه با پر عبا چشم‌های بارانی‌اش را پاک کرد. اشک راهش را پیدا کرده بود. از کنار آنها با تواضع رد شد. به سمت کوچه ی مسجد دور زد.دختر بچه ای از در خانه‌شان دوید بیرون. سمت آقا رفت و دامنِ قبا را سفت چسبید:«آقا آقا منو نجات بده» دست کشید روی معجر دختر بچه. کنارش نیمه نشست. مادر از در خانه بیرون دوید. ترکه‌ای در دست داشت. آقا سریع ایستاد.بغض کرد:«چکار می‌کنی خواهر؟ این طفل صغیر است و بی‌گناه. » مادر سر به زیر انداخت:« به شما بخشیدم آقای من. » آقا دخترک را به آغوش کشید. روی شانه‌ی نحیفش غم باران شد. به بازار رسید. شلوغ و پر سر و صدا بود. هر کسی برای فروش چیز‌هایی که آورده بود فریاد می‌زد. زن‌ها و مردها مشغول خرید و چانه زدن. بچه ها هم آن وسط ها می‌دویدند. صدای خنده شان تا آسمان می‌رفت. توی بغل مادری که داشت پارچه می‌خرید نوزادی گریه می‌کرد. سرش را می‌چسباند به لباس مادر و با دست روسری را می‌کشید. آقا دست جلوی صورت گرفت. صدای گریه‌اش بلند شد.‌ صاحب پارچه فروشی سریع آمد کنار آقا. چهار‌ پایه‌ای چوبی گذاشت تا آقا بنشیند. آب فروش همان نزدیکی داد می‌زد:«آب گواااراااا دارم.بفرمایید بنوشیییید» پارچه فروش دست بالا برد:« آب بیاور، بیا مولایم بی حال شده. » شانه های آقا می‌لرزید. نگاهش رفت آن طرف کوچه ی بازار. قصاب گوسفندی را سر بریده بود. آقا به زحمت ایستاد. قدم‌های بی جان برداشت. همانطور که سیلاب اشک روی محاسن جریان گرفته بود، رفت به طرف قصاب:«برادر قبل از ذبح به این حیوان آب دادی؟» قصاب دست ادب بر سینه گذاشت:«قربانتان بروم. مگر می‌شود آب نداده باشم؟ من مسلمانم و آداب ذبح می‌دانم» آقا خم شد. کلمات به سختی از بین لب‌های لرزان و غمبار، داغ دلش را تازه کرد:«برادر، مسلمانانی می‌شناسم که فرزند رسول‌الله را، عطشان و تشنه‌لب سر بریدند. » گریه‌های نوزاد به آسمان رسید. ✍فاطمه بهرامی https://eitaa.com/ghalambarmidaram
980_22969972638800.mp3
6.08M
🔸روضه حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ✍️ مقتل خوانی شب عاشورا 🎙️@Aminikhaah_Media
برای ما تمام شد... صبح می‌رویم سرکار... خانه را تمیز می‌کنیم... خرید می‌رویم و شاید مهمانی... اما برای یک خانواده تازه شروع شد... می‌روند سفر... شام... شام... شام...
امشب که نوحه خوان از غریبی امام در قتلگاه و بی رحمی و بی ادبی قاتلان می‌گفت. از اینکه هرکسی با هرچیزی که دستش می‌آمد می‌زد، بدن پاره پاره‌ی آرمان علیوردی جلوی چشمم می‌آمد. وقتی روضه‌ی انگشتر می‌خواند، یاد انگشتر آرمان می‌افتادم که آن سلیطه‌ی نانجیب، با پاشنه‌ی کفش، در انگشتش خورد کرد. خدا به حق زینب کبری به دل مادرش صبر بدهد. این نمونه‌ها در زمان ما بسیار است و اگر بخواهی روشنگری کنی، می‌گویند روضه را سیاسی نکن! ✍بتول‌سادات هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚜ ⚜ ⚜ ⚜ سیندخت اماده برگزاری افتتاحیه گام چهارم قرائت‌خانه می‌شود. ⚜گام چهارم قرائت‌خانه با محوریت ظریف‌خوانی رمان « پاییز فصل آخر سال است» ✍نوشته‌ی نسیم مرعشی 👤 راهبر دوره: خانم دکتر معصومه امیرزاده 🎊 افتتاحیه پنجشنبه ۴/۲۸ 🕰 ساعت ۱۸:۳۰ 💻 بستر افتتاحیه گوگل میت 📝 ثبت‌نام در بله: @sindokhtir ۰ @sindokht_ir
دوست داشتم مطلبی در خصوص یک واقعه‌ی شایع در ایتا بنویسم ولی فرصت نداشتم. حالا هم بنا نیست به طول و تفسیر زیادی بپردازم ولی مختصر عرض می‌کنم و رد می‌شوم. ما مذهبی‌های ایتایی خودمان بیشتر ضریب می‌دهیم به کار خطای دیگران. بحث لاک سیاه هلالی را خود ما برجسته کردیم. کاری کردیم که خطای یکی از بچه مذهبی‌ها بیشتر به چشم بیاید و از این حرف، خیلی‌ها سواستفاده کنند. حالا هم از دیروز هر گروه و کانالی را که باز می‌کنیم، فیلم دخترهای زنجیرزن در حال بازنشر است. بالا برویم پایین بیاییم ما مذهبی‌های بی‌بصیرت و جوگیری هستیم. آنهایی هم که به صورت سازمان‌یافته دست به چنین اقدام‌هایی می‌زنند ما را خوب می‌شناسند. از یک منکری کلیپ تهیه می‌کنند زحمت تبلیغش را می‌اندازند گردن ما جوگیرهای مذهبی! به خدا قسم که سهم ما در فحشای امروز، اگر بیشتر از توپخانه‌های دشمن نباشد کمتر نیست. هیچ‌وقت هم قرار نیست قبول کنیم که داریم از یک سوراخ گزیده می‌شویم! ✍ف_مقیمی
🌱 کاشیان ؛ کاشانه‌ای است برای شنیدن ناداستان 📚 در کاشیان دور هم جمع می‌شویم تا قصه های واقعی دیارمان را بازگو کنیم برای هم. 📆 زمان: دوشنبه ۱ مرداد ماه ۱۴۰۳ ساعت ۱۸ 🏢 مکان: خیابان علوی خانهٔ تاریخی رزاقیان حوزه هنری *حضور برای عموم علاقمندان آزاد است. 🔸@kashian_ir 🔰به بپیوندید: 🔸@honarkashan 💠 http://zil.ink/honar_kashan
مجله قلمــداران
#گمشده #مقیمی_نوشت
من یک گم‌کرده دارم. شما او را ندیده‌اید ؟ سراغی ازش ندارید؟ جوان بود و پرشور. سرش باد داشت. فکر می‌کرد دنیا به گرد پایش نمی‌رسد. گاهی‌وقت‌ها هم دیوانه‌بازی درمی‌آورد؛ که آی جهان با من نگشت، آن‌جوری که من می‌گشتم! می‌گفت سهم من از دنیا دویدن و نرسیدن است. اما به گمانم خودش هم زیاد به حرفش اعتقاد نداشت. مگر می‌شود کسی بفهمد نمی‌رسد و بدود؟ می‌دویدها... می‌دوید! یک‌کله با قلدری! زمین هم که می‌خورد یک تکانی به خودش می‌داد، دستی به زانوهای زخم و زیلی‌شده می‌کشید و دوباره می‌دوید. یک‌بار ازش پرسیدم:«مگر نمی‌گویی نمی‌رسی؟ پس اینهمه زحمت برای چه؟» گفت:« که از یک‌جا ایستادن بدم می‌آید» یک‌وقت‌‌ها که فاز معنویت برمی‌داشت می‌گفت:«از تو حرکت از خدا برکت» نمی‌دانم کِی بود؛ کجا بود، سر کدام پیچ سرعتش کم شد؟! این آخری‌ها شَل می‌زد. هر کی از مسیرش می‌گذشت می‌پرسید چته؟ فقط نگاه می‌کرد. خودم دیدم که خیلی‌ها ازش جلو زدند و او فقط نگاه می‌کرد.. بعضی‌ها از رویش رد شدند؛ باز هم فقط نگاه می‌کرد. انگار دیگر برایش سرعت مهم نبود. انگار که ککش نمی‌گزید عقب مانده از برکت خدا.. راستش را بخواهی من هم توی این چندوقت وجود نکردم ازش بپرسم چرا؟! اینقدر ایستاد آن گوشه و نگاه کرد که از من هم جا ماند. چند ماهی می‌شود که ندیدمش. راستش دلم عجیب برایش تنگ شده. برای آن آدم سرتق و کله‌‌خری که هر وقت پاهایش سست می‌شد رو می‌کرد به بقیه و می‌گفت:«مسابقه!» حرفش هم حرف بود‌ها.. گاهی وقت‌ها شرط می‌کرد که نامردم اگر جیک ثانیه خودم را نرسانم به کمرکش جاده! و می‌رسید.. نمی‌دانم چه شد! مچ پایش سر کدام پیچ، پیچید! رگ غیرتش کجا مو برداشت؟! فقط می‌دانم دلم برایش تنگ شده.. دوست دارم بروم دنبالش. پاهاش را بگذارم توی آب گرم و برایش ضماد بمالم.. دلم می‌خواهد بغلش کنم؛ بگویم دورت بگردم چه بلایی سرت آمده؟ چه کردی با خودت؟ به برکت خدا شک‌ کردی که از حرکت ایستادی یا جدی‌جدی فهمیدی تهش هیچ چیز نیست؟ امشب آمده‌ام اینجا از شما بپرسم آیا شما من را ندیدید؟ منی که مدتی است گم شده‌ام را ندیدید؟ منی که برگزیده نوشت را ندیدید؟ منی که از سکون بدش می‌آمد را ندیدید؟ شما من باغیرت را ندیدید؟ اگر کسی ف.مقیمی را پیدا کرد به من نشانش بدهد. دلم برایش تنگ شده.. دوست دارم دوباره دویدنش را به تماشا بنشینم.. ✍ مقیمی https://eitaa.com/ghalamdaraan
هدایت شده از قلم برمی‌دارم🖋️
بسم‌الله الرحمن الرحیم برای#ف.مقیمی سلام استاد عزیز من. پیام گمشده‌تان را دیدم. یاد قدیم‌ها افتادم که توی روزنامه‌ها یک قسمت بزرگ می‌نوشتند گمشده. من می‌دانم گمشده‌ی شما کجاست. خواستم به خودتان پیام بدهم اما دلم خواست اینجا توی کانالم بفرستم تا بقیه هم بخوانند. آن‌هایی که به پشتوانه‌ی یک کلام شما آمدند. مهمان قلم دست و پا شکسته ی من شدند. آن‌هایی که به من امید می‌دهند تا اگر بین تمام مشغله هام نتوانستم خوب بخوانم و بنویسم. به امید‌ نگاه مهربانشان قلم بردارم. حالا بگویم آن گمشده کجاست؟ نه سر پیچی کم آورده. و نه دست و پایش زخمی ست. من فکر می‌کنم از یک جایی به بعد فقط احساس تنهایی کرده. از همان‌جا به خودش گفته خب شاید کسی به گرد پای من نرسد! من می‌توانم دست خیلی‌ها را بگیرم تا حد اقل از سکون در بیایند. آن‌ وقت ایستاد به پشت سر نگاهی انداخت. کمی عقب عقب‌ هم آمد تا ما برسیم. دست من و خیلی های دیگر را گرفت. خودش را بین همه‌ی ما تقسیم کرد تا هر کدام از ما قدری از ف.مقیمی داشته باشیم. حالا این من نه تنها سرعتش کم نشده. بلکه با وسعت و دامنه‌ای گسترده تر در جریان است. شما فقط او را در خودتان دنبال می‌کنید. او از شما بیرون زده. فقط همین. این بیرون دنبالش باشید. بدانید به اندازه‌ای که قدم بردارید جریان عظیمی را با خود همراه می‌کنید. به نظر من اصلا دیگر دنبال آن من نباشید. فقط بگویید، بسم‌الله الرحمن الرحیم و شروع کنید. تمام شاگرد تنبل کلاس شما ✍فاطمه بهرامی https://eitaa.com/ghalambarmidaram
مجله قلمــداران
بسم‌الله الرحمن الرحیم برای#ف.مقیمی سلام استاد عزیز من. پیام گمشده‌تان را دیدم. یاد قدیم‌ها افتا
از اون پیام‌های اشک در بیار... ممنونم فاطمه جانم.. اگرچه هنوز هم معتقدم استاد باباته😢 بسم‌الله الرحمن الرحیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چنان آغوش وا کن بر منِ تنها که انگاری نداری بعد از آن آغوش، دیگر در جهان کاری! https://eitaa.com/ghalamdaraan
اسماعیل هم به دنبال ابراهیم رفت. رفت تا قربانی را به پایان برساند. او گفت:« ان شاء الله مرا از صابرین خواهی یافت.» او تمام عمرش را به صبر گذاراند. از همان موقع که در اردوگاه (الشاطی) در آوارگی به دنیا آمد تا وقتی که سه فرزندش در یک روز آن هم روز عید فطر به شهادت رسیدند. صبر سخت است، چون خار در چشم و استخوان در گلو. امّا اگر برای جنگ با شیطان باشد شیرین می‌شود. مثل احلی من العسل قاسم ابن الحسن در شب عاشورا ! وقتی در مقابل دشمنان خدا با دستان خالی ایستاد و سلاحش فقط ایمان بود! و ایمان بازویش را پر کرد، مثل بازوی علی علیه‌السلام که برای کندن در خیبر پر شد با عشق و ایمان به خدا! وقتی تکیه‌گاه مردمی شد که جز خدا کسی را ندارند. وقتی برای اولین بار پس از هشتاد سال شکسته شدن، توانست حمله کننده باشد. صبر برایش شیرین شد. چون او را خدا برای آن مردم فرستاده بود. برای مردمی که جان و مال و ناموسشان، سالها لگدکوب بدترین دشمنان خدا شده. خدا در او چیزی دیده بود که برای قربانی شدن پسندیده بودش! ای اسماعیل این قربانی شدن بر تو مبارک باد. که به ننگ مصالحه با شیطان، تن ندادی و جان پاکت را جز به معشوق نفروختی که خدایت خریدار توست. چنانکه فرمود:« آنکه به من عشق ورزد، من نیز به او عشق می ورزم. هرکس را عاشق شوم، از عشق می‌کشم و خود خون‌بهای اویم.» رضوان خدا و آغوش پاک انبیاء و شهدا گوارای وجودت. سلام ما را هم برسان.💔 ✍بتول‌سادات هاشمی https://eitaa.com/ghalamdaraan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تشییع فردا خیلی مهم است. از تمااام تشییعهای تا کنون مهمتره . مهمتر از قدرت موشکی وسیاسی ما و‌... چون یک میهمان، غریبانه شهید شده 💔 مردمی که میگویید برای غزه چه کنیم؟ این هم یک کاری برای ابراز ارادت وهمدردی با غزه که پاره ی جگرشان شهید شده ست بفرمایید . ما نیستیم که غزه را آزاد میکنیم این شهدا هستند که مقدمات رو فراهم می‌کنند . شهدا به کمک ما وغزه آمده اند لطفا فردا میهمان نوازی کنید از این شهید غریب🙏🥀
بیشتر شب‌ها در این وضعیت هستم. پای داستان.. با یک لیوان چای و چند تا خرما.. گاهی گردن درد اذیت می‌کند، گاه شخصیت.. امشب غیرتی نشسته‌ام پاش. یک مسکن انداختم بالا و چند تا بالش پشت سرم چیدم.. امشب مدام با خودم یک جمله را تکرار می‌کنم.. مگر تو چقدر وقت داری؟ مگر تا کی بناست جوان بمانی؟ تا کی بناست فرصت نوشتن داشته باشی؟ مگر خدا چقدر فرصت به هر آدم می‌دهد ؟ نمی‌یینی چطور مردهای خدا یکی بعد از دیگری از ایستگاه پیاده می‌شوند؟ چه کسی می‌داند این لیوان چای تمام می‌شود یا نه؟
استاد اخلاق‌مان گفت:«هر روز استغفار کنید،گره کارها وا می‌شود.» همان‌ روز دوستی برایم پستی فرستاد از یک عالمی که سفارش می‌کرد به استغفار! استاد اخلاق‌مان گفت: بدون بسم‌الله هیچ‌کاری نکن! دلیل آورد که اگر چنین کنی اموراتت را حواله می‌دهی به خدا و خودش کارها را سروسامان می‌دهد. فردای آن‌روز سر سفره بودم و طبق معمول داشتم غر غر می‌کردم همه بیایند تا زودتر بخوریم جمع کنم. حلما اولین قاشق را که خورد هووووومی گفت و به‌به‌ چه‌چه راه انداخت. یک‌هو محمدمهدی درآمد که «جای بسم‌الله گفتنته؟» متوجه هستی چه می‌گویم؟ اصلا برای تو هم پیش آمده یا خدا فقط با من اینقدر گل‌درشت و واضح حرف می‌زند؟ اغلب اوقات گره کارهایم را با همین قبیل رفتارها و گوش‌زدها بهم یادآوری می‌کند. حالا می‌دانم که باید مدام استغفار بگویم و بدون بسم‌الله جم نخورم. البته اینقدر دنیا و متعلقاتش حواسم را پرت کرده که اکثر وقت‌ها یادم می‌رود ولی وقتی خدا از طریق یکی یا یک ماجرایی یادم می‌اندازد خوشم می‌آید. چه کنیم دیگر! از همان اول عقده‌ی توجهش را داشتم. هی دلم می‌خواهد باهام حرف بزند. سربه‌سرم بگذارد. حالا تو‌ که غریبه نیستی بعضی‌وقت‌ها الکی سرش غر می‌زنم و هوچی‌گری می‌کنم تا حواسش جمع من شود و دلم را به دست بیاورد.
انصافاً هم کم نمی‌گذارد. زود می‌چرخد طرفم. لبخند می‌زند و گوشم را می‌کشد که «هی پدرصلواتی! خیلی بنده‌ی خوبی بودی خط و نشان هم می‌کشی؟ بیا این چند تا ورق قرص و چند قاشق دوا را بخور چند هفته‌ی دیگر خوب می‌شوی!» الان حدود یک‌ هفته‌است دارم قرص استغفار می‌خورم. سه وعده! صبح و ظهر و شام. هر وعده صدتا! بسم‌الله را هم عین نقل و نبات می‌اندازم گوشه‌ی لبم. طعم دهنم را عوض کرده. کمتر تلخ می‌شوم. از خودش که پنهان نیست از شما چه پنهان بدک نیستم. منتظرم ببینم کی اثر قطعی ظاهر می‌شود تا برگردم به آغوش زندگی! فقط دعا کن این سری شفای عاجل باشد از این درمان‌های مقطعی خسته‌شدم.
فکر کنم امشب قراره آتیش ‌بازی کنیم. جهت سرویس شدن دهان اسرائیل صلوااات
یکی می‌گه ما تو عمرمون دو هفته از ترس نخوابیدیم اونم سر ریاست جمهوری بود که اونم اومد آنکه نباید میومد هنوز هم زنده ایم بقیه مواقع از ذوق حمله به اسراییل نخوابیدیم😝😝😝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ نوشته: همه در انتظار پاسخ خامنه‌ای ۸۵ ساله هستند، در حالی که بایدن ۸۱ ساله به دیوار دست میدهد ...🏴 https://eitaa.com/ghalamdaraan
ظاهرا خبری نیست. حالا یا می‌خوان ما هم بخوابیم بعد کار رو شروع کنند یا نشستند تخمه می‌شکنند و با لذت به ترس و هراس سگیون‌‌ها نگاه می‌کنند.
برید بخوابید من بیدارم. با همون یه لیوان چای و بالش متکا و تبلت پای داستان خبری شد بیدارتون می‌کنم. فقط سر جدتون بنزین نزنید.😂